عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دارد حذر ز فتنه ی او هر که عاقل است
همچون شراب کهنه، جهان پیر جاهل است
هر چیز شد حجاب تماشای او مرا
آتش زنم بر آن، همه گر پرده ی دل است
از بس که با غبار دل آلوده می رود
دایم ز آب دیده ی خود راه من گل است
در ورطه ای که قسمتم افکنده، موج را
بر سر سفینه نیست، که تابوت ساحل است
در سنگلاخ کام و هوس تاختن دلیر
بر توسن برهنه ی تجرید مشکل است
از خاطرم سلیم برد باده زنگ غم
موج شراب، صیقل آیینه ی دل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
صد نشان خاک مرا از اثر عصیان است
یکی از جمله ی آنها گل نافرمان است
زان درین بحر خموشند حقایق دانان
که حبابی چو برآورد نفس، طوفان است
ذوقی از دیدن معشوق به دلگیری نیست
غنچه در چاک قفس، قفل در زندان است
باخبر باش فریبت ندهد ای زاهد
می دود در رگ و پی، دختر رز شیطان است!
کام دل جلوه گر و دست تصرف کوتاه
نفس ما همچو سگ خانه ی آهوبان است
چهره گلگون نکند جز می انگور، سلیم
رگ تاک است که در هند خطابش پان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
درین بساط که نقشی به مدعا ننشست
کسی به پیش نیامد که بر قفا ننشست
کدام تخت نشین یک سبق ز عشق تو خواند
که همچو طفل دبستان به بوریا ننشست
ازان چو شعله درین ره به خاروخس غلتم
که خارخار دل من ز خار پا ننشست
به رنگ و بوی مقید مشو چو لاله و گل
به راه سیل، کسی پای در حنا ننشست
به گوشه ای بنشین و ز نفس ایمن شو
ز سگ خلاص نگردید تا گدا ننشست
به راه شوق چو برخاستی، دگر منشین
نشد به خاک برابر، غبار تا ننشست
به دل هزار تمنا ز وصل او داریم
کسی به راه بتان در ره خدا ننشست
کدام روز مرا سایه ای به سر انداخت
که همچو تیغ به فرقم پر هما ننشست
شکسته پایی ازو در طریق عشق آموز
به راه شوق کسی همچو نقش پا ننشست
فضای هند ز بس تنگ عرصه بود سلیم
نشست نقش من، اما به مدعا ننشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خزان ببین که چمن را چگونه جان داده ست
بهار رفته و جا را به این خزان داده ست
ز برگ های خزان هر نهال شاخ زری ست
چه کیمیاست که طالع به باغبان داده ست
شده ست ساقی هنگامه ی چمن، بلبل
به شاخسار، می از جام آشیان داده ست
خزان شکفتگی از حد ببرد، پنداری
که باغبان به چمن آب زعفران داده ست
سلیم پا نگذارم برون ز گوشه ی دیر
چه فیض ها که مرا رو درین مکان داده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
گدای کوی خراباتم و غمم این است
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد
هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد
چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
عجب مدار به زیر فلک ز کثرت خلق
هجوم کرده مگس، بس که خانه شیرین است
سر کسی که بجنبد به دهر، نیست سلیم
دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسین است؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بیار می که غمم باز در هجوم گرفت
دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت
به نامه هرچه رقم می کنم پریشان است
حساب کار مرا عقل ازین رقوم گرفت
هما ز بیم نیارد برو گذار کند
به خویش مقدم جغدی کسی که شوم گرفت
ملایمت دل بی تاب را چه سود دهد
نشاید آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم داشت سر عشق و از هوس غافل
نهاد دام به راه هما و بوم گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
میخانه ی ما چون طرب آباد بهار است
از برگ گلش خشت چو بنیاد بهار است
گل کرد جنونم ز رگ و ریشه به صد رنگ
اینها همه از لطف تو ای باد بهار است!
آن مرغ که از صحبت گل خوی گرفته ست
کارش همه در فصل خزان، یاد بهار است
خواهی که درین باغ کنی کسب شکفتن
شاگرد خزان باش که استاد بهار است
لیلی چمن: بید، که مجنون لقب اوست
گویی که مگر بال پریزاد بهار است
دارند خروشی به چمن سرو و صنوبر
از شوق تو اینها همه فریاد بهار است
کس باخبر از کار خود و سستی آن نیست
هر برگ گل آیینه ی فولاد بهار است
دیروزه ند اطفال گل و لاله ی نوخیز
در باغ، خزان است که همزاد بهار است
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
چون مرغ گرفتار که در یاد بهار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر و کین تو هر دو مطلوب است
خوب هر کار می کند خوب است
حرف عشق است نقش جبهه ی ما
این چه مضمون و این چه مکتوب است
ما و بی طاقتی، که شیوه ی صبر
کار ما نیست، کار ایوب است
عافیت خواهی، از جنون مگذر
گل این باغ بر سر چوب است
عنکبوت جهان اسبابیم
خانه ی ما به کام جاروب است
داغ سودا مرا بس است سلیم
بر سرم گل مزن که سرکوب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
هر چه گوید ز بقا عمر سبکسر، باد است
کشتیی را چه ثبات است که لنگر باد است
دهر را مرکز خاکش همه نقشی ست بر آب
تا ببینی فلکش هم گرهی بر باد است
بلبلان پای کشیدند ز اطراف چمن
می رود آنکه درین باغ سراسر، باد است
ناله غم می برد از دل، که گر از مهر کسی
می کند پاک غبار از رخ اخگر، باد است
نامه چون شعله به بال و پر او پیچیده ست
آنکه دارد خبر از حال کبوتر، باد است
مانده در ورطه ی عشقم نفس سوخته ای
توشه ی راه در انبان شناور باد است
در پس و پیش خطرهاست درین بحر سلیم
از پی کشتی ام آتش، ز برابر باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
حاجت به گل ندارد، آن سر که کج کلاه است
در خواب حیف باشد، چشمی که خوش نگاه است
از کوی عشق نتوان غافل گذشت، کانجا
چون آفتاب، سرها بسیار بی کلاه است
گر رو نهد به گلشن، ور جا کند به گلخن
چیزی نمی توان گفت، دیوانه پادشاه است
دربسته نیست دل را بر روی دشمن و دوست
از هر طرف که آیی سوی خرابه، راه است
تا جام می نباشد، نتوان سوی چمن رفت
بی می نظاره ی گل، دیدار قرض خواه است
محضر سلیم نبود در دوستی کسی را
در دعوی محبت، ما را خدا گواه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
روی نیکوی ترا تندی خو در کار است
در چمن ایمنی از خار سر دیوار است
تارهای کفنم ریشه ی گل شد در خاک
از هوای تو سر تربت من گلزار است
با تو خوش بود طرب، تا تو ز محفل رفتی
جام می بی مزه همچون دهن بیمار است
خنده بر سرو مکن این همه در محفل خویش
جامه ی کوتهش اولی ست که خدمتگار است
باغبان چند به ما منت بیهوده نهد
وعده ی ما و تو ای گل به سر بازار است
از کدورت، به کف اهل صفا، پنداری
برگ سبزی ست، ز بس آینه در زنگار است
از وطن عربده جو را به غریبی بفرست
سیل از کوه به صحرا چو رود، هموار است
هردم آید ز ته چاه دگر فریادش
ناله ی یوسف ما نغمه ی موسیقار است
بس که بی برگ و نوا شد ز خزان باغ، سلیم
باغبان را گل کاغذ به سر دستار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
میان عافیت و روزگار ما جنگ است
مدار شیشه ی ما همچو آب بر سنگ است
ز رازداری ما جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
غبار، آینه ام را حصار عافیت است
غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است
به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب
اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است
به بوستان محبت سلیم مرغ دلم
ز شوق طره ی او طایر شباهنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دل به یک زمزمه، چون آینه، پرداز گرفت
شمع ما روشنی از شعله ی آواز گرفت
چه عجب گر نشناسند حریفان آهنگ
نغمه بر چهره ی خود پرده ی اعجاز گرفت
می کند همچو حنا گل به کف دست خزان
هر کجا شاهد ما پرده ز رخ باز گرفت
نیک و بد هر چه بود، شهرت خود می خواهد
عیب ما دست زد و دامن غماز گرفت
مکش آزار که از قید تو ای شوخ، سلیم
نه چنان جسته که او را بتوان باز گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
سروکارم نه به کفر و نه به دین می بایست
رقمی خوشتر ازین نقش جبین می بایست
آنچه بایست در آیین وفا، من کردم
این قدر هست که بختم به ازین می بایست
دل ز سودای تو دیوانه شد و خشنودم
بی جنون عشق نکو نیست، چنین می بایست
در خیال تو مرا از هوس تنهایی
خلوتی تنگتر از خانه ی زین می بایست
در جهان گر کسی از عیب خود آگه می بود
پای طاووس چو بط پرده نشین می بایست
دوست همصحبت دشمن شده، برخیز سلیم
همه اسباب جنون بود، همین می بایست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
نه در کلاه نمد راحتی، نه در تاج است
که پادشاه و گدا، هر که هست، محتاج است
همه ز کاسه ی سر خیزدم جنون، آری
حباب، بیضه ی مرغابیان امواج است
ز جان به رغبت خود می توان گذشت، ولی
عطا به زور چو خواهند از کسی، باج است
اگر به میکده منصور بگذرد، داند
که هر که هست درو چند مرده حلاج است
ببین به کینه ی افلاک و رحم کن به سلیم
که تیر هفت کماندار را یک آماج است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
زلف تو رنگ و بوی ز عنبر گرفته است
لعل لب تو شیر ز شکر گرفته است
با ما چنان که بود دلت، نیست این زمان
آیینه ی تو صورت دیگر گرفته است
مکتوب وصل را دلم از شوق همچو طفل
صد بار خوانده و دگر از سر گرفته است
سرو از برای خویش در ایام قد او
تعلیم نوحه را ز صنوبر گرفته است
آیینه می کند ز جهان آبرو طلب
با آنکه عبرتی ز سکندر گرفته است
بر من ترحم است نه بر گل، که عمر را
من مفت دادم از کف و او زر گرفته است
تنها نه اعتراض کند موج این محیط
هر قطره نکته ای به شناور گرفته است
دارند نسبتی، که ز ناهید، آسمان
دختر به تاک داده و دختر گرفته است
واعظ ز بس که عاشق منبر بود، دلش
در سینه شکل بار صنوبر گرفته است
یارب چه گل شکفته ز مکتوب ما، که باز
باد صبا ملول و کبوتر گرفته است
چون لشکر شکسته بر اطراف عارضش
هر تار زلف او ره دیگر گرفته است
هرگز کسی نیافته ره در حریم وصل
بیهوده چند حلقه زنی، در گرفته است
باز از هوای شعله ی رخساره ای، سلیم
چون شمع کشته، سوختن از سر گرفته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
کدام دل که ز تاب حسد گداخته نیست
که عندلیب بجز در شکست فاخته نیست
نوای تازه ز مرغان این چمن مطلب
که هیچ نغمه درین پرده نانواخته نیست
کدام جام و صراحی، چه شیشه و ساغر
همین کدوست درین انجمن که ساخته نیست
صفای دل همه از فیض آتش عشق است
که موم صاف نباشد اگر گداخته نیست
جدا ز ابروی او در نظر سلیم مرا
هلال عید، کم از تیغ برفراخته نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
چو زاهد در دماغم شوری از وسواس پیچیده ست
جنون در کاسه ی سر چون صدا در طاس پیچیده ست
ز پیچ و تاب انگشتم به شاخ آهوان ماند
ز بس عشق تو دستم ای خدانشناس پیچیده ست
فلک را نیست جز آزار از پهلوی من حاصل
نمی دانم که این کاغذ چه برالماس پیچیده ست
وجود ما شتابان قاصدی بر توسن عمر است
ازان خود را چنین از جامه در کرباس پیچیده ست
سلیم از دعوی بیجای آب زندگی دایم
سکندر خضر را گم کرده بر الیاس پیچیده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
خاک راهیم و غبار ما چو آب گوهر است
نخل مومیم و خزان ما بهار عنبر است
از برای کینه ی ما آسمان پیدا شده ست
اختر ما تیره بختان تخم این نیلوفر است
در دیار هند، حالم را مپرس ای همنشین
بر سر من موی سرگردان چو دود مجمر است
احتیاجم کاشکی می بود بر همچون خودی
ای خوش آن ماهی که کار او به آب خنجر است
در تنم پیراهن ماتم نه تنها رنگ داد
دست من در نیل از فیروزه ی انگشتر است
نغمه ی ناخوش کسی تا چند بتواند شنید
تا خر طنبور این مجلس ز چوب عرعر است
گرد و دودی در سواد هند می باشد، ولی
صبح و شام این دیار از گرد و دودش بدتر است
بی نیازان را سخن از طبع خیزد بی نیاز
خاک حرفی را به سر کو تشنه ی آب زر است
عقل باشد باعث هر غم، که چون لرزد زمین
طفل پندارد مگر گهواره جنبان مادر است
حور چون غلمان ندارد پیش زاهد اعتبار
بیشتر صیاد در دنبال طاووس نر است
نیست جز خواب پریشان، قسمت مرد حریص
بالش او گرچه همچون مار از خشت زر است
چون ننالد در چمن قمری، که از شرم قدت
سرو پنهان از نظر چون سایه ی پیغمبر است
همت ما دارد این ویرانه را برپا سلیم
آسمان ها را دو دست ما چو جلد دفتر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
منم که مایه ی جمعیتم پریشانی ست
چو شعله زینت من در لباس عریانی ست
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
چه حالت است، نمی دانم این چه حیرانی ست
ز ما نمانده به غیر از بنای عشق اثری
عمارتی که بماند ز سیل، ویرانی ست
به دل شکسته ی تقدیر، ازو چه نفع رسد
که مومیایی تدبیر عقل، انسانی ست
ز بخت حادثه انگیز خود مرا دایم
چو گردباد به خشکی سفینه طوفانی ست
گهر ز شرم گدا بس که آب شد، گویی
که تاج بر سر شاهان کلاه بارانی ست
سلیم منت خلعت ز آفتاب مکش
که جامه ای که به اندام ماست، عریانی ست