عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۱
همین معامله ما را بس است با زنار
که با طبیعت ما گشته آشنا زنار
تمام عمر به تسبیح کرده ام بازی
کجا طبیعت طفلانه و کجا زنار
من و تو بیهده کوشیم خود به این قسمت
خبر دهد که که را سبحه و که را زنار
بگو به دیر مغان آ و رایگان بربند
امام ما که به جان خواهد از ریا زنار
گذشت عمر و ز مستی نیافتم عرفی
که سبحه بود مرا دام ره یا زنار
که با طبیعت ما گشته آشنا زنار
تمام عمر به تسبیح کرده ام بازی
کجا طبیعت طفلانه و کجا زنار
من و تو بیهده کوشیم خود به این قسمت
خبر دهد که که را سبحه و که را زنار
بگو به دیر مغان آ و رایگان بربند
امام ما که به جان خواهد از ریا زنار
گذشت عمر و ز مستی نیافتم عرفی
که سبحه بود مرا دام ره یا زنار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۲
العطش ای عشق، تلخ آبی به خاک ما بریز
از شرابی جرعهٔ بر جان پاک ما بریز
باغ ناموسیم، آب میوهٔ ما زهر باد
شبنم آسودگی از برگ تاک ما بریز
از رهش ما را چه می سنجی، مروت را بسنج
آبروی دشنهٔ نازی به خاک ما بریز
ارغوان زار حیا شد پایمال زعفران
مست خونی بر دهان خنده ناک ما بریز
بر لب سیراب عرفی ریختی صد چشمه زهر
جرعه ای هم بر درون چاک چاگ ما بریز
از شرابی جرعهٔ بر جان پاک ما بریز
باغ ناموسیم، آب میوهٔ ما زهر باد
شبنم آسودگی از برگ تاک ما بریز
از رهش ما را چه می سنجی، مروت را بسنج
آبروی دشنهٔ نازی به خاک ما بریز
ارغوان زار حیا شد پایمال زعفران
مست خونی بر دهان خنده ناک ما بریز
بر لب سیراب عرفی ریختی صد چشمه زهر
جرعه ای هم بر درون چاک چاگ ما بریز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۴
ای دل ز شوق آن مه نامهربان بسوز
تنها به گوشه ای رو تا می توان بسوز
کردی قبول منصب پروانگی دلا
خود را زدی به آتش او، این زمان بسوز
این شعله در جگر نتوان بیش از این نهفت
تا چند حفظ آه کنم، گو جهان بسوز
نفسم به کوی او مبر ای همنشین، بیار
این مشت استخوان و در این آستان بسوز
آسودگی مباد، که عادت کنی، دلا
رو یک نگاه درکش و در صد گمان بسوز
عرفی بسوز داغ گلی بر جگر، ولی
تا کس به مرهمت نفریبد، نهان بسوز
تنها به گوشه ای رو تا می توان بسوز
کردی قبول منصب پروانگی دلا
خود را زدی به آتش او، این زمان بسوز
این شعله در جگر نتوان بیش از این نهفت
تا چند حفظ آه کنم، گو جهان بسوز
نفسم به کوی او مبر ای همنشین، بیار
این مشت استخوان و در این آستان بسوز
آسودگی مباد، که عادت کنی، دلا
رو یک نگاه درکش و در صد گمان بسوز
عرفی بسوز داغ گلی بر جگر، ولی
تا کس به مرهمت نفریبد، نهان بسوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۶
مُردم و دارد جمال او دلم روشن هنوز
نور می بارد ز نخل وادی ایمن هنوز
بوی پیراهن دماغ پیر کنعان می گزد
ور نه باد مصر دارد بوی پیراهن هنوز
بس که دوش از دود دل کاشانه را پر کرده ام
خاک گشت و روشنایی نیست در گلخن هنوز
بعد مردن بین که از صبح ازل معشوق و عشق
رو به هم تازند، نی دست است و نی دامن هنوز
در بهاران می وزد باد نشاط و دهر را
یک گلی زین باغ نشکفته است در گلشن هنوز
حرف مسندگاه جم، عرفی، میاور بر زبان
با چنان مستی که می داند ره گلخن هنوز
نور می بارد ز نخل وادی ایمن هنوز
بوی پیراهن دماغ پیر کنعان می گزد
ور نه باد مصر دارد بوی پیراهن هنوز
بس که دوش از دود دل کاشانه را پر کرده ام
خاک گشت و روشنایی نیست در گلخن هنوز
بعد مردن بین که از صبح ازل معشوق و عشق
رو به هم تازند، نی دست است و نی دامن هنوز
در بهاران می وزد باد نشاط و دهر را
یک گلی زین باغ نشکفته است در گلشن هنوز
حرف مسندگاه جم، عرفی، میاور بر زبان
با چنان مستی که می داند ره گلخن هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۹
حاشا که برق حسن بود عشق خانه سوز
برق است حسن، شعله گداز و بهانه سوز
تا کی بهانه گیری و آسودگی، که هست
ناموس درد پرور و صدها بهانه سوز
در مزرع جهان مفشان دانهٔ امید
زین دشت برگذر که زمینی است دانه سوز
گفتی چه طایر است دل سینه دشمنت
آتش به خویش در زده و آشیانه سوز
در خرمن زمانه زنم آتش از فغان
شوق تو جان گداز من و من زمانه سوز
چون سیل آتش آمده ام، مست اشتیاق
کز بوسه های گرم شود آستانه سوز
عرفی مجو نهایت ایام دوستی
دریای آتش است محبت، کرانه سوز
برق است حسن، شعله گداز و بهانه سوز
تا کی بهانه گیری و آسودگی، که هست
ناموس درد پرور و صدها بهانه سوز
در مزرع جهان مفشان دانهٔ امید
زین دشت برگذر که زمینی است دانه سوز
گفتی چه طایر است دل سینه دشمنت
آتش به خویش در زده و آشیانه سوز
در خرمن زمانه زنم آتش از فغان
شوق تو جان گداز من و من زمانه سوز
چون سیل آتش آمده ام، مست اشتیاق
کز بوسه های گرم شود آستانه سوز
عرفی مجو نهایت ایام دوستی
دریای آتش است محبت، کرانه سوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۰
نگویمت بنشین در قدح شراب انداز
کرشمه ای کن و یک شهر در خراب انداز
زبان ناز فصیح و لب نیاز به مهر
بیا و طرح سؤالات بی جواب انداز
همه نتیجهٔ سیرابی است خامی ما
خدای را گذر ای بخت بر سراب انداز
ز خود جدا شو و همراهی برهمن کن
ز خود تهی شو و سجاده بر شراب انداز
رمید صبح، طرب دل منه به یک دم عیش
رسید بخت سفر کرده، فرش خواب انداز
گرت هواست که با عشق هم پیاله شوی
هزار میکده از خون دل شراب انداز
مده عنان تعلق به حسن هر ذره
بر آر دستی و بر فرش آفتاب انداز
نه مرد ورطهٔ بحر حقیقتی ، عرفی
برو سفینهٔ تقلید بر سراب انداز
کرشمه ای کن و یک شهر در خراب انداز
زبان ناز فصیح و لب نیاز به مهر
بیا و طرح سؤالات بی جواب انداز
همه نتیجهٔ سیرابی است خامی ما
خدای را گذر ای بخت بر سراب انداز
ز خود جدا شو و همراهی برهمن کن
ز خود تهی شو و سجاده بر شراب انداز
رمید صبح، طرب دل منه به یک دم عیش
رسید بخت سفر کرده، فرش خواب انداز
گرت هواست که با عشق هم پیاله شوی
هزار میکده از خون دل شراب انداز
مده عنان تعلق به حسن هر ذره
بر آر دستی و بر فرش آفتاب انداز
نه مرد ورطهٔ بحر حقیقتی ، عرفی
برو سفینهٔ تقلید بر سراب انداز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بزم وصلت دیده ام، آن زهر در جام است و بس
می شنیدم شربت لطفی، همین نام است و بس
دانه می ریزد، تغافل می کن و می بین نهان
شیوهٔ صیاد پی افکندن دام است و بس
جلوهٔ ناز از هزاران شیوهٔ خوبی یکیست
خوبی قامت نه رعنایی اندام ست و بس
تا نیابی رهبری گام طلب در ره منه
کز در دیر مغان تا کعبه یک گام است و بس
شرم دار ای مدعی، بشناس گوهر از سفال
لب فروبندیم اگر مقصود ابرام است و بس
عالم مهر و محبت را طلوع مهر نیست
کس نشان ندهد ز صبح آن جا، همین شام است و بس
در غمت هر ذره ام صد غوطه در لذت زند
زین ثمر نی صاحب لذت همین کام است و بس
عرفی انجام غمت از رهروان دل مجوی
آن چه در این ره نخواهی دید سرانجام است و بس
می شنیدم شربت لطفی، همین نام است و بس
دانه می ریزد، تغافل می کن و می بین نهان
شیوهٔ صیاد پی افکندن دام است و بس
جلوهٔ ناز از هزاران شیوهٔ خوبی یکیست
خوبی قامت نه رعنایی اندام ست و بس
تا نیابی رهبری گام طلب در ره منه
کز در دیر مغان تا کعبه یک گام است و بس
شرم دار ای مدعی، بشناس گوهر از سفال
لب فروبندیم اگر مقصود ابرام است و بس
عالم مهر و محبت را طلوع مهر نیست
کس نشان ندهد ز صبح آن جا، همین شام است و بس
در غمت هر ذره ام صد غوطه در لذت زند
زین ثمر نی صاحب لذت همین کام است و بس
عرفی انجام غمت از رهروان دل مجوی
آن چه در این ره نخواهی دید سرانجام است و بس
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۲
کونین مست و بادهٔ نابی ندیده کس
سیراب دو عالم و آبی ندیده کس
مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه
در جام عشوه زهر عتابی ندیده کس
مخمور نیمه مست فراوان بود، فغان
کز جام لطف مست و خرابی ندیده کس
دردا که طفل طالع ما یافت تربیت
در عالمی که فصل شبابی ندیده کس
در عهد جور لطف تو دست امید را
گیرندهٔ عنان و رکابی ندیده کس
فریاد ازین غرور که در صید زیرکان
زان ترک نیم مست شتابی ندیده کس
موسی ندیده ور نه به اکرام یک نگاه
صد جلوه کرد حسن و حجابی ندیده کس
عرفی در آ به زمرهٔ مستان، کزین گروه
آلودهٔ گناه و ثوابی ندیده کس
سیراب دو عالم و آبی ندیده کس
مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه
در جام عشوه زهر عتابی ندیده کس
مخمور نیمه مست فراوان بود، فغان
کز جام لطف مست و خرابی ندیده کس
دردا که طفل طالع ما یافت تربیت
در عالمی که فصل شبابی ندیده کس
در عهد جور لطف تو دست امید را
گیرندهٔ عنان و رکابی ندیده کس
فریاد ازین غرور که در صید زیرکان
زان ترک نیم مست شتابی ندیده کس
موسی ندیده ور نه به اکرام یک نگاه
صد جلوه کرد حسن و حجابی ندیده کس
عرفی در آ به زمرهٔ مستان، کزین گروه
آلودهٔ گناه و ثوابی ندیده کس
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۳
چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش
که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش
فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او
رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش
به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم
که بی تابانه هر جا می توان زد بوسه بر پایش
بپوشید ای ملایک چشم تا دل ها به جا ماند
که باز از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش
چو یار از بهر جان، عرفی، قدم ساید به بالینم
به دشواری دهم جان، تا کنم گرم تقاضایش
که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش
فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او
رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش
به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم
که بی تابانه هر جا می توان زد بوسه بر پایش
بپوشید ای ملایک چشم تا دل ها به جا ماند
که باز از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش
چو یار از بهر جان، عرفی، قدم ساید به بالینم
به دشواری دهم جان، تا کنم گرم تقاضایش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۶
کی دل به جهان بنگرد و ناز و نعیمش
چون آتش دل برنفروزد ز نسیمنش
آن غمزه که از یاد شهیدان طرب افزاست
بالله که به یک ناله توان کرد رحیمش
در محفل آن در ننشینم که ز حشمت
از شاهی کونین کند عار ندیمش
ممنونم از آن غمزه که از کام دل من
شیرینی امید برد تلخی بیمش
دل زایر دیریست که هنگام زیارت
جبریل وضو کرده درآید به حریمش
ما لالهٔ آن باغ و بهاریم که در صبح
بر باد رود شبنم شادی ز نسیمش
آن دل که در او شعله زند مهر جمالش
در سایهٔ طوبی تو آسیب جحیمش
عرفی کند اندیشهٔ درمان غم دل
عاشق نه چنین است، بخوانید حکیمش
چون آتش دل برنفروزد ز نسیمنش
آن غمزه که از یاد شهیدان طرب افزاست
بالله که به یک ناله توان کرد رحیمش
در محفل آن در ننشینم که ز حشمت
از شاهی کونین کند عار ندیمش
ممنونم از آن غمزه که از کام دل من
شیرینی امید برد تلخی بیمش
دل زایر دیریست که هنگام زیارت
جبریل وضو کرده درآید به حریمش
ما لالهٔ آن باغ و بهاریم که در صبح
بر باد رود شبنم شادی ز نسیمش
آن دل که در او شعله زند مهر جمالش
در سایهٔ طوبی تو آسیب جحیمش
عرفی کند اندیشهٔ درمان غم دل
عاشق نه چنین است، بخوانید حکیمش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۷
به گوش صبر دلا نالهٔ شبانه مکش
سمند شوخ مزاج است، تازیانه مکش
نگویمت که به دل های ریش رحمی کن
شکست قیمت عنبر، به زلف شانه مکش
چنین به آتش گل، عندلیب، در گلشن
به هرزه مشت خسی را به آشیانه مکش
چه کرده اند تذروان بی گناه، ای غیر
بیا و در چمن قدس دام و دانه مکش
هوای تیر تو هر ذره را بود در دل
چو بر نشان بزنی، تیر از نشانه مکش
گرت ز آتش دل نیست لذتی عرفی
بگو که نیم نفس از دل زبانه مکش
سمند شوخ مزاج است، تازیانه مکش
نگویمت که به دل های ریش رحمی کن
شکست قیمت عنبر، به زلف شانه مکش
چنین به آتش گل، عندلیب، در گلشن
به هرزه مشت خسی را به آشیانه مکش
چه کرده اند تذروان بی گناه، ای غیر
بیا و در چمن قدس دام و دانه مکش
هوای تیر تو هر ذره را بود در دل
چو بر نشان بزنی، تیر از نشانه مکش
گرت ز آتش دل نیست لذتی عرفی
بگو که نیم نفس از دل زبانه مکش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۸
آن گه که تو باشی در مردن نگرانش
با صد هوس از دل نرود حسرت جانش
دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی
غافل که دهد عمر ابد لذت جانش
بی بهره شهید تو که از پرسش محشر
از حیرت حسن تو بود لال زبانش
خونی که طلب می رود از جامهٔ یوسف
عشق آورد از دیدهٔ یعقوب نشانش
زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری
چون تیر ستاند بگذارد به کمانش
دیریست که جان رفته و من گرم تپیدن
تا باز کشد لذت نظاره عنانش
فردا نکند جان به شهید ستمت صلح
از شومی دل بس که ستم رفت به جانش
من زایر دیری که به بازیچه ملایک
جویند رهی در دل ترسا بچه گانش
با صد هوس از دل نرود حسرت جانش
دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی
غافل که دهد عمر ابد لذت جانش
بی بهره شهید تو که از پرسش محشر
از حیرت حسن تو بود لال زبانش
خونی که طلب می رود از جامهٔ یوسف
عشق آورد از دیدهٔ یعقوب نشانش
زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری
چون تیر ستاند بگذارد به کمانش
دیریست که جان رفته و من گرم تپیدن
تا باز کشد لذت نظاره عنانش
فردا نکند جان به شهید ستمت صلح
از شومی دل بس که ستم رفت به جانش
من زایر دیری که به بازیچه ملایک
جویند رهی در دل ترسا بچه گانش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۹
منم که می کنم از درد بی کرانهٔ خویش
مگو، مگو ز غم، آرایش زمانهٔ خویش
فلک به چرب زبانی، گدای فرصت نیست
به مدعی ندهی، گوهر یگانهٔ خویش
ز نفخ صور نه توفان نوح بی خطر است
چرا نتازد عنقا به آشیانهٔ خویش
به وعده گاه تو امید آنقدر بنشاند
که در دیار خودم سوخت خانهٔ خویش
خراب آتش رمز محبتم عرفی
که در شرار نهان می کند زبانهٔ خویش
مگو، مگو ز غم، آرایش زمانهٔ خویش
فلک به چرب زبانی، گدای فرصت نیست
به مدعی ندهی، گوهر یگانهٔ خویش
ز نفخ صور نه توفان نوح بی خطر است
چرا نتازد عنقا به آشیانهٔ خویش
به وعده گاه تو امید آنقدر بنشاند
که در دیار خودم سوخت خانهٔ خویش
خراب آتش رمز محبتم عرفی
که در شرار نهان می کند زبانهٔ خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۰
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۱
ملک به سهو نویسد چو نامهٔ ستمش
سزد که خون شهیدان تراود از قلمش
کدام نامهٔ بیداد از او نوشته ملک
که من به قطرهٔ اشکی نوشته ام رقمش
چگونه جور به عنوان لطف بنویسد
اگر نبرده ملک پی به لذت ستمش
مرا زیارت دیری به کفر شهرت داد
که می روند ملایک به طاعت صنمش
به صید مرغ دلم بازد آن صنم که به رشک
ز دانه گه بربایند طایر حرمش
نهشت زنده کسی را ز غم کنون، وقتیست
که باز روح شهیدان شود شهید غمش
مباد باعث بیگانگی شود عرفی
مگو که نیست مرا تاب لطف دم به دمش
سزد که خون شهیدان تراود از قلمش
کدام نامهٔ بیداد از او نوشته ملک
که من به قطرهٔ اشکی نوشته ام رقمش
چگونه جور به عنوان لطف بنویسد
اگر نبرده ملک پی به لذت ستمش
مرا زیارت دیری به کفر شهرت داد
که می روند ملایک به طاعت صنمش
به صید مرغ دلم بازد آن صنم که به رشک
ز دانه گه بربایند طایر حرمش
نهشت زنده کسی را ز غم کنون، وقتیست
که باز روح شهیدان شود شهید غمش
مباد باعث بیگانگی شود عرفی
مگو که نیست مرا تاب لطف دم به دمش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۴
تا برده ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش
دارم وظیفه از جگر لخت لخت خویش
مخمور خامشی ام، فراموش کرده ایم
هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش
شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد
تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش
مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچه گی
گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش
گر دولت این بود که به درویش داده اند
باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش
عرفی هنوز مدحت دون همتان مکن
توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش
دارم وظیفه از جگر لخت لخت خویش
مخمور خامشی ام، فراموش کرده ایم
هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش
شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد
تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش
مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچه گی
گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش
گر دولت این بود که به درویش داده اند
باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش
عرفی هنوز مدحت دون همتان مکن
توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۵
پا به دامن درکش ای دل و ز جهان ذلت مکش
سهو کردم می کش و از دامنت منت مکش
لاف مردی می زنی در انجمن با دوست باش
خویشتن را چون زنان در گوشهٔ خلوت مکش
غمزه را بازو مرنجان، زخم را ضایع مکن
اینک آمد جان به لب، کز کشتنم زحمت مکش
آسمانست این که حاکم، کشتهٔ تر دامن است
آفتاب است این که نازت می کند، منت مکش
شهرهٔ در عافیت، عرفی قبولی نیست، لیک
آستین غم بگیر و دامن عصمت مکش
سهو کردم می کش و از دامنت منت مکش
لاف مردی می زنی در انجمن با دوست باش
خویشتن را چون زنان در گوشهٔ خلوت مکش
غمزه را بازو مرنجان، زخم را ضایع مکن
اینک آمد جان به لب، کز کشتنم زحمت مکش
آسمانست این که حاکم، کشتهٔ تر دامن است
آفتاب است این که نازت می کند، منت مکش
شهرهٔ در عافیت، عرفی قبولی نیست، لیک
آستین غم بگیر و دامن عصمت مکش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۶
شهید او که بود آب و رنگ یاقوتش
نهند خضر و مسیحا به دوش تابوتش
خوش آن سعادت مرغی که می کند در دام
کرشمهٔ تو ز اوج هوای لاهوتش
ضعیف تر شود ار نعمتش ز باده دهند
وظیفه خوار محبت که غم بود قوتش
شهید زلف و رخ او چو طرف جوی بهشت
برون دمد گل و سنبل ز دور تابوتش
فغان ز خامهٔ عرفی که کمترین ظفرت
شکست خامهٔ مانی و کلک یاقوتش
نهند خضر و مسیحا به دوش تابوتش
خوش آن سعادت مرغی که می کند در دام
کرشمهٔ تو ز اوج هوای لاهوتش
ضعیف تر شود ار نعمتش ز باده دهند
وظیفه خوار محبت که غم بود قوتش
شهید زلف و رخ او چو طرف جوی بهشت
برون دمد گل و سنبل ز دور تابوتش
فغان ز خامهٔ عرفی که کمترین ظفرت
شکست خامهٔ مانی و کلک یاقوتش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۷
دوش در صومعه آمد صنم باده فروش
جام می در کف و زنار حمایل بر دوش
همه سرمایهٔ سودای دل خام طمع
همه نقصان متاع من اسلام فروش
غمزه اش گرم عنان گشته که بگریز، مَایست
عشوه اش طنزکنان گفته بیندیش، مکوش
غمزهٔ شوخ در انداخته با نرگس مست
موجهٔ طعنه برانگیخته از چشمهٔ نوش
گفت ای عهد شکن صومعه به بود ز دیر
نغمهٔ عود کمی داشت ازین ذکر و خروش
توبه از باده و بربستن چشم از رخ من
ترک زنار و برافکندن سجاده به دوش
ننگ بادت که نه ایمانت حلال است و نه کفر
شرم بادت که نه مستیت به ذوق است و نه هوش
جز دل سوخته را، صوفی افسرده، دل است
در خم طرهٔ ما باز فشاندی از جوش
باز از توبه شکن، عهد ز ما، خود نه رواست
هان بگیر این قدح، ای توبه شکن، زود بنوش
توبهٔ اول اگر زود شکستی رستی
ور نه خود ریشه دواند به دل بیهده کوش
بگرفتم ز وی آن جام که نوشم بادا
بگشودم لب خاموش و دل پند نیوش
من صنم گوی و مریدان همه در هایاهای
من قدح نوش و مغان نغمه زن نوشانوش
بعد از آن بر سر صلح آمده رفتیم به دیر
خنده بر زمرهٔ اسلام زنان جوشاجوش
عرفی این قصهٔ ز خلوت نبری در بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر، خموش
جام می در کف و زنار حمایل بر دوش
همه سرمایهٔ سودای دل خام طمع
همه نقصان متاع من اسلام فروش
غمزه اش گرم عنان گشته که بگریز، مَایست
عشوه اش طنزکنان گفته بیندیش، مکوش
غمزهٔ شوخ در انداخته با نرگس مست
موجهٔ طعنه برانگیخته از چشمهٔ نوش
گفت ای عهد شکن صومعه به بود ز دیر
نغمهٔ عود کمی داشت ازین ذکر و خروش
توبه از باده و بربستن چشم از رخ من
ترک زنار و برافکندن سجاده به دوش
ننگ بادت که نه ایمانت حلال است و نه کفر
شرم بادت که نه مستیت به ذوق است و نه هوش
جز دل سوخته را، صوفی افسرده، دل است
در خم طرهٔ ما باز فشاندی از جوش
باز از توبه شکن، عهد ز ما، خود نه رواست
هان بگیر این قدح، ای توبه شکن، زود بنوش
توبهٔ اول اگر زود شکستی رستی
ور نه خود ریشه دواند به دل بیهده کوش
بگرفتم ز وی آن جام که نوشم بادا
بگشودم لب خاموش و دل پند نیوش
من صنم گوی و مریدان همه در هایاهای
من قدح نوش و مغان نغمه زن نوشانوش
بعد از آن بر سر صلح آمده رفتیم به دیر
خنده بر زمرهٔ اسلام زنان جوشاجوش
عرفی این قصهٔ ز خلوت نبری در بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر، خموش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۹
درمانده ام به صحبت امید و بیم خویش
گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
کامی که از شرف محک جود حاتم است
می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش
هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد
نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی
در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش
آن کس که بی چراغ در آید به خلوتم
بنمایمش تجلی طور از حریم خویش
شکر صفای سینه، کنون آشتی کنم
در رستخیز اگر بشناسم نعیم خویش
اکنون می مغانه به عرفی حلال شد
کز بی خودی گذاشت ره مستقیم خویش
گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
کامی که از شرف محک جود حاتم است
می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش
هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد
نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی
در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش
آن کس که بی چراغ در آید به خلوتم
بنمایمش تجلی طور از حریم خویش
شکر صفای سینه، کنون آشتی کنم
در رستخیز اگر بشناسم نعیم خویش
اکنون می مغانه به عرفی حلال شد
کز بی خودی گذاشت ره مستقیم خویش