عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
چو می فروش به مینا شراب ناب کند
اشاره ای ز تنک ظرفی شراب کند
بهار رفت، چه شد جام می که می خواهد
شراب از پی گل، پای در رکاب کند
هلاک مشرب صیاد دام بر دوشم
که جای گل ز چمن بلبل انتخاب کند
در آفتاب مرا سوخت انتظار کسی
که شب به سایه ی گل، سیر ماهتاب کند
شعار دور فلک از سلیم اگر پرسی
چو آفتاب به انگشت خود حساب کند
اشاره ای ز تنک ظرفی شراب کند
بهار رفت، چه شد جام می که می خواهد
شراب از پی گل، پای در رکاب کند
هلاک مشرب صیاد دام بر دوشم
که جای گل ز چمن بلبل انتخاب کند
در آفتاب مرا سوخت انتظار کسی
که شب به سایه ی گل، سیر ماهتاب کند
شعار دور فلک از سلیم اگر پرسی
چو آفتاب به انگشت خود حساب کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
کار من خراب ندانم کجا رسد
موجی اگر به کلبه ام از بوریا رسد
دور فلک به کام حریفان دیگر است
نوبت به ما عجب که درین آسیا رسد
صد حرف می زنیم به آن بی وفا، ولی
هرگز چنان نشد که به یک حرف وارسد
یابد مگر به بادیه زاغ استخوان ما
جایی نمرده ایم که آنجا هما رسد
قمری کجا و نغمه ی آزادگان؟ کجاست
طوقی که همچو سرمه به فریاد ما رسد
از عشق در قلمرو دل خرمی نماند
سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد
خورشید را سلیم در آن کوچه راه نیست
آنجا چگونه این دل بی دست و پا رسد
موجی اگر به کلبه ام از بوریا رسد
دور فلک به کام حریفان دیگر است
نوبت به ما عجب که درین آسیا رسد
صد حرف می زنیم به آن بی وفا، ولی
هرگز چنان نشد که به یک حرف وارسد
یابد مگر به بادیه زاغ استخوان ما
جایی نمرده ایم که آنجا هما رسد
قمری کجا و نغمه ی آزادگان؟ کجاست
طوقی که همچو سرمه به فریاد ما رسد
از عشق در قلمرو دل خرمی نماند
سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد
خورشید را سلیم در آن کوچه راه نیست
آنجا چگونه این دل بی دست و پا رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
فلک دایم به قصد مردم وارسته می گردد
چو صیادی که در دنبال صید خسته می گردد
درین گلشن مرا بر ساده لوحی خنده می آید
که دارد مشت خاری وز پی گلدسته می گردد
ز بی تابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد
پی اسباب خانه، دزد ازان آهسته می گردد
ز حرف او زبان من مددکار سخن چین است
چو آن نخلی که شاخ او تبر را دسته می گردد
ز چشم خوبرویان، ای غزال مشکبو دایم
به دنبال تو صد صیاد ترکش بسته می گردد
سلیم آن بی وفا زان چشم می پوشد ز حال من
که چشم هرکه بر این خسته افتد، خسته می گردد
چو صیادی که در دنبال صید خسته می گردد
درین گلشن مرا بر ساده لوحی خنده می آید
که دارد مشت خاری وز پی گلدسته می گردد
ز بی تابی سوی مقصود نتواند کسی ره برد
پی اسباب خانه، دزد ازان آهسته می گردد
ز حرف او زبان من مددکار سخن چین است
چو آن نخلی که شاخ او تبر را دسته می گردد
ز چشم خوبرویان، ای غزال مشکبو دایم
به دنبال تو صد صیاد ترکش بسته می گردد
سلیم آن بی وفا زان چشم می پوشد ز حال من
که چشم هرکه بر این خسته افتد، خسته می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
خودپرستند بتان، خیل خدا نشناسند
بر دل خسته ی مرهم طلبان الماسند
بود آلوده تن اهل ریا چون ماهی
غوطه زن گرچه به دریا همه از وسواسند
چیست در قید فلک حال خلایق، دانی؟
مور چندی که گرفتار طلسم طاسند
راحتی نیست چه در مرگ و چه در هستی ما
کفن و جامه همه از سر یک کرباسند
سوی ایران نتوانم روم از هند، سلیم
تیره بختان همه جا در گرو افلاسند
بر دل خسته ی مرهم طلبان الماسند
بود آلوده تن اهل ریا چون ماهی
غوطه زن گرچه به دریا همه از وسواسند
چیست در قید فلک حال خلایق، دانی؟
مور چندی که گرفتار طلسم طاسند
راحتی نیست چه در مرگ و چه در هستی ما
کفن و جامه همه از سر یک کرباسند
سوی ایران نتوانم روم از هند، سلیم
تیره بختان همه جا در گرو افلاسند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
خرم آن روزی که یاری جانب یاری رود
گل شود بر سر شکفته چون به پا خاری رود
شغل عشقی نیست تا دل را کنم مشغول آن
کو جنونی تا سر ما بر سر کاری رود
کارها را سهل نشماری که فوت دولت است
ملک اگر از دست جم بیرون نگین واری رود
در قفای سایه ی ابر بهاری می رویم
هرکه را بینی، به دنبال هواداری رود
غم مخور، فکر سخن کن، عقل اگر داری سلیم
مشتری کم نیست چون یوسف به بازاری رود
گل شود بر سر شکفته چون به پا خاری رود
شغل عشقی نیست تا دل را کنم مشغول آن
کو جنونی تا سر ما بر سر کاری رود
کارها را سهل نشماری که فوت دولت است
ملک اگر از دست جم بیرون نگین واری رود
در قفای سایه ی ابر بهاری می رویم
هرکه را بینی، به دنبال هواداری رود
غم مخور، فکر سخن کن، عقل اگر داری سلیم
مشتری کم نیست چون یوسف به بازاری رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
ز مرگم گر غبار غم که در دل بود، برخیزد
چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
ز شوق او پس از مردن به خاک آرام می گیرم
که رهرو چون ز رنج ره دمی آسود، برخیزد
به گلخن با همه دیوانگی، آیم به تمکینی
که خاکستر به تعظیمم ز جا چون دود برخیزد
رسد چون چشم زخمی از جهان، غمگین نباید شد
ز افتادن چه غم، گر کس تواند زود برخیزد
اگر از شعله ی جوعش تمام شهر درگیرد
ز یک خانه عجب کز بیم صوفی دود برخیزد
سلیم افتاده کار من به مغروری که در محفل
ز خواب ناز با آواز چنگ و عود برخیزد
چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
ز شوق او پس از مردن به خاک آرام می گیرم
که رهرو چون ز رنج ره دمی آسود، برخیزد
به گلخن با همه دیوانگی، آیم به تمکینی
که خاکستر به تعظیمم ز جا چون دود برخیزد
رسد چون چشم زخمی از جهان، غمگین نباید شد
ز افتادن چه غم، گر کس تواند زود برخیزد
اگر از شعله ی جوعش تمام شهر درگیرد
ز یک خانه عجب کز بیم صوفی دود برخیزد
سلیم افتاده کار من به مغروری که در محفل
ز خواب ناز با آواز چنگ و عود برخیزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
با عشق، کی مراتب امید شد بلند؟
گردید سایه پست، چو خورشید شد بلند
دارد سری به سینه ی مجروح عاشقان
هرجا که ناخنی چو مه عید شد بلند
موج شراب، دام تذرو سعادت است
از فیض جام، پایه ی جمشید شد بلند
تعجیل آفت است، که هم بیشتر نماند
سرو چمن که دیرتر از بید شد بلند
ایام می دهد به شهان، هرچه می دهد
دست تو ای گدا به چه امید شد بلند؟
انگشت اگر کسی به لب جام زد سلیم
شور و فغان ز تربت جمشید شد بلند
گردید سایه پست، چو خورشید شد بلند
دارد سری به سینه ی مجروح عاشقان
هرجا که ناخنی چو مه عید شد بلند
موج شراب، دام تذرو سعادت است
از فیض جام، پایه ی جمشید شد بلند
تعجیل آفت است، که هم بیشتر نماند
سرو چمن که دیرتر از بید شد بلند
ایام می دهد به شهان، هرچه می دهد
دست تو ای گدا به چه امید شد بلند؟
انگشت اگر کسی به لب جام زد سلیم
شور و فغان ز تربت جمشید شد بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
می کشان در انجمن چون حرف لعل او زنند
شیشه و پیمانه از مستی به هم پهلو زنند!
پادشاه خوبرویان است، چندان دور نیست
سرو [و] شمشاد چمن گر پیش او زانو زنند
نوک مژگانی درون چشمشان نشکسته است
گلرخان از بی غمی زان تیر بر آهو زنند
جور خود را بر ضعیفان آزماید روزگار
تیغ را دایم برای امتحان بر مو زنند
چشم بر اصلاح غمخواران سلیم از ابلهی ست
زخم نتوان زد به خود، گر بخیه را نیکو زنند
شیشه و پیمانه از مستی به هم پهلو زنند!
پادشاه خوبرویان است، چندان دور نیست
سرو [و] شمشاد چمن گر پیش او زانو زنند
نوک مژگانی درون چشمشان نشکسته است
گلرخان از بی غمی زان تیر بر آهو زنند
جور خود را بر ضعیفان آزماید روزگار
تیغ را دایم برای امتحان بر مو زنند
چشم بر اصلاح غمخواران سلیم از ابلهی ست
زخم نتوان زد به خود، گر بخیه را نیکو زنند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به عمر خضر تغافل ز بی نیازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
گل ز رخسار تو رنگ و بو به دامن می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
لاله از شوق تو همچون شمع گردن می کشد
هرچه با دل کرده بودم، یافتم از عشق تو
انتقام سنگ را آتش ز آهن می کشد
در شکست خویش با این عاجزی دستم قوی ست
شیشه ی من سنگ از مشت فلاخن می کشد
خامه ی نقاش را ماند چراغ کلبه ام
کز نشان دود بر دیوار، سوسن می کشد
با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام
انتظار سیل دایم چشم روزن می کشد
اهل حکمت، چاره ی فاسد به افسد می کنند
از کف پا خار بیرون نوک سوزن می کشد
رفتنم را غیر گر مانع شود از مهر نیست
از محبت کی کسی را خار دامن می کشد
زاهدان را می دهد جامی که هوش از سر برد
از کدوی خشک، پیر دیر روغن می کشد
در پی آزار پاکان است از بس روزگار
جوهری چون رشته گوهر را به سوزن می کشد
هرکه جامی خورد، من دارم خمارش را سلیم
انتقام دیگران را چرخ از من می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
آنکه چون گل غیر جام لعل دورانش نداد
آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد
آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
سرم چو گوی به میخانه بی درنگ دود
دلم چو گوهر غلتان به تار چنگ دود
دلیرکرده ی می را ز خصم پروا نیست
چو کبک مست، بط می به روی سنگ دود
ز شرم وعده خلافی به عذر تند مباش
که عیب بیش نمایان شود چو لنگ دود
ز بیم روز و شب است این چنین شتابان عمر
چو آهویی که به دنبال او پلنگ دود
چو رهروی که دود در قفای خضر، سلیم
سفینه ام به محیط از پی نهنگ دود
دلم چو گوهر غلتان به تار چنگ دود
دلیرکرده ی می را ز خصم پروا نیست
چو کبک مست، بط می به روی سنگ دود
ز شرم وعده خلافی به عذر تند مباش
که عیب بیش نمایان شود چو لنگ دود
ز بیم روز و شب است این چنین شتابان عمر
چو آهویی که به دنبال او پلنگ دود
چو رهروی که دود در قفای خضر، سلیم
سفینه ام به محیط از پی نهنگ دود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
کسی کو تا ز کار اهل همت سر برون آرد
برد سر در کلاه فقر و از افسر برون آرد
فلک می گیرد آخر هرچه می بخشد، عجب نبود
که موج آب را چون رشته از گوهر برون آرد
به زر دفع حوادث می توان کردن درین گلشن
ولی کو فرصت آن کز بغل گل زر برون آرد
فلک از گریه ام در آب پنهان شد، نمی دانم
که آخر از کجا سر همچو نیلوفر برون آرد
عجب دانم که پیش از موج اشک من رسد آنجا
اگر قاصد ز پا همچون کبوتر پر برون آرد
نظر بر صرفه ی خویش است هرکس را که می بینی
فلک خورشید را پنهان کند، اختر برون آرد
به غارت چون گشاید دست مژگان تو، بتواند
که جوهر را چو خار ماهی از خنجر برون آرد
سلیم از قید گردون شد دلم فرسوده، خضری کو
که این آیینه را از زیر خاکستر برون آرد
برد سر در کلاه فقر و از افسر برون آرد
فلک می گیرد آخر هرچه می بخشد، عجب نبود
که موج آب را چون رشته از گوهر برون آرد
به زر دفع حوادث می توان کردن درین گلشن
ولی کو فرصت آن کز بغل گل زر برون آرد
فلک از گریه ام در آب پنهان شد، نمی دانم
که آخر از کجا سر همچو نیلوفر برون آرد
عجب دانم که پیش از موج اشک من رسد آنجا
اگر قاصد ز پا همچون کبوتر پر برون آرد
نظر بر صرفه ی خویش است هرکس را که می بینی
فلک خورشید را پنهان کند، اختر برون آرد
به غارت چون گشاید دست مژگان تو، بتواند
که جوهر را چو خار ماهی از خنجر برون آرد
سلیم از قید گردون شد دلم فرسوده، خضری کو
که این آیینه را از زیر خاکستر برون آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
جز خم می کو کسی تا چاره ی پیری کند
عقل افلاطون در اینجا سست تدبیری کند
عقل جاهل می کند دلگیری ام را بیشتر
کو جنون کاملی تا رفع دلگیری کند
باهنر کی می توان کار جهان از پیش برد
بهر اسکندر کجا آیینه شمشیری کند
چون کسی کو آشنایی بیند و در بر کشد
پیر کنعان، گرگ یوسف را بغل گیری کند
در پریشانی خطر دارند اهل دل سلیم
رهروان را دزد در تنگی عنانگیری کند
عقل افلاطون در اینجا سست تدبیری کند
عقل جاهل می کند دلگیری ام را بیشتر
کو جنون کاملی تا رفع دلگیری کند
باهنر کی می توان کار جهان از پیش برد
بهر اسکندر کجا آیینه شمشیری کند
چون کسی کو آشنایی بیند و در بر کشد
پیر کنعان، گرگ یوسف را بغل گیری کند
در پریشانی خطر دارند اهل دل سلیم
رهروان را دزد در تنگی عنانگیری کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
چه رنگ ها که ازین سیمتن شکسته شود
چه عهدها که ازین دلشکن شکسته شود
نصیب بود که چون شیشه، توبه را عمری
نگاه دارم و در این چمن شکسته شود
طلسم چرخ که عالم درو گرفتارند
امید هست که در دست من شکسته شود
به کودکی چو پدر دید طالعم را، گفت
چه تیشه ها که ازین کوهکن شکسته شود
ز ذکر توبه خموشم، که این سخن دایم
چو حرف لال، مرا در دهن شکسته شود
سلیم، حرف خزان در چمن بلندمگوی
مباد رنگ گل از این سخن شکسته شود
چه عهدها که ازین دلشکن شکسته شود
نصیب بود که چون شیشه، توبه را عمری
نگاه دارم و در این چمن شکسته شود
طلسم چرخ که عالم درو گرفتارند
امید هست که در دست من شکسته شود
به کودکی چو پدر دید طالعم را، گفت
چه تیشه ها که ازین کوهکن شکسته شود
ز ذکر توبه خموشم، که این سخن دایم
چو حرف لال، مرا در دهن شکسته شود
سلیم، حرف خزان در چمن بلندمگوی
مباد رنگ گل از این سخن شکسته شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
گل پی نکهت او دست دعا کرد بلند
شمع، گردن به ره باد صبا کرد بلند
هر قدم در ره گلشن خطری در خواب است
چون تواند جرس غنچه صدا کرد بلند؟
در ره کعبه ی دل، راز نهان بسیار است
هر سخن را نتوان همچو درا کرد بلند
خاک این غمکده چون بالش پر گر بالد
سر مویی نتواند سر ما کرد بلند
هرکه کوتاه کند رشته ی امید سلیم
دست خود را نتواند به دعا کرد بلند
شمع، گردن به ره باد صبا کرد بلند
هر قدم در ره گلشن خطری در خواب است
چون تواند جرس غنچه صدا کرد بلند؟
در ره کعبه ی دل، راز نهان بسیار است
هر سخن را نتوان همچو درا کرد بلند
خاک این غمکده چون بالش پر گر بالد
سر مویی نتواند سر ما کرد بلند
هرکه کوتاه کند رشته ی امید سلیم
دست خود را نتواند به دعا کرد بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
شکفته گل ز بر خار ما همیشه رود
چو موج کوچه دهد سنگ ما که شیشه رود
هنوز دامن اگر بیستون بفشارد
هزار سیل به هرسو ز آب تیشه رود
چو عشق در دلم آمد، هوس کنار گرفت
که شیر شعله چو بیند، برون ز بیشه رود
شراب باعث تسخیر خوبرویان است
به بوی باده ی گلگون، پری به شیشه رود
سلیم، سیر و سفر هم نهایتی دارد
چو آب چشمه کسی تا به کی همیشه رود
چو موج کوچه دهد سنگ ما که شیشه رود
هنوز دامن اگر بیستون بفشارد
هزار سیل به هرسو ز آب تیشه رود
چو عشق در دلم آمد، هوس کنار گرفت
که شیر شعله چو بیند، برون ز بیشه رود
شراب باعث تسخیر خوبرویان است
به بوی باده ی گلگون، پری به شیشه رود
سلیم، سیر و سفر هم نهایتی دارد
چو آب چشمه کسی تا به کی همیشه رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
اهل میخانه گلاب از گل صهبا گیرند
عرق فتنه ز درد ته مینا گیرند
بی سبب نیست همه گردش افلاک اینجا
شیشه ترسم که ازین میکده بالا گیرند
کوی عشق است که اطفال به تار مویی
دام سازند به بازیچه و عنقا گیرند
چکد از شرم دورنگی عرق از برگ گلش
نشنیدم که گلاب از گل رعنا گیرند
همچو جمشید، گدایان خرابات سلیم
ندهند از کف خود جام که دنیا گیرند
عرق فتنه ز درد ته مینا گیرند
بی سبب نیست همه گردش افلاک اینجا
شیشه ترسم که ازین میکده بالا گیرند
کوی عشق است که اطفال به تار مویی
دام سازند به بازیچه و عنقا گیرند
چکد از شرم دورنگی عرق از برگ گلش
نشنیدم که گلاب از گل رعنا گیرند
همچو جمشید، گدایان خرابات سلیم
ندهند از کف خود جام که دنیا گیرند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
جان فراوان است اگر جانانه ای پیدا شود
خانه بسیار است اگر همخانه ای پیدا شود
در طواف کعبه و مسجد نشد پیدا، مگر
آنکه می جوییم در بتخانه ای پیدا شود
هرکس از ویرانه جوید گنج و اهل راز را
بهتر از گنج است اگر ویرانه ای پیدا شود
از شکاف پرده ی فانوس، شمع انجمن
چشم بر راه است تا پروانه ای پیدا شود
عاقلان را از جنون عاشقان خیزد نشاط
عید طفلان است چون دیوانه ای پیدا شود
نوبهار آمد که همچون شاخ گل بر خرقه ام
دست بر هرجا نهی، پیمانه ای پیدا شود
روزی برق است خرمن خرمن دوران سلیم
مور خون ها می خورد تا دانه ای پیدا شود
خانه بسیار است اگر همخانه ای پیدا شود
در طواف کعبه و مسجد نشد پیدا، مگر
آنکه می جوییم در بتخانه ای پیدا شود
هرکس از ویرانه جوید گنج و اهل راز را
بهتر از گنج است اگر ویرانه ای پیدا شود
از شکاف پرده ی فانوس، شمع انجمن
چشم بر راه است تا پروانه ای پیدا شود
عاقلان را از جنون عاشقان خیزد نشاط
عید طفلان است چون دیوانه ای پیدا شود
نوبهار آمد که همچون شاخ گل بر خرقه ام
دست بر هرجا نهی، پیمانه ای پیدا شود
روزی برق است خرمن خرمن دوران سلیم
مور خون ها می خورد تا دانه ای پیدا شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
می تا به کی ز رنگم، در زیر ننگ باشد
آیینه از سرشکم، گرداب زنگ باشد
گویند عافیت نام، در این چمن گلی هست
یارب چه بوی دارد، آیا چه رنگ باشد؟
از عذر نیست هرگز دلگیر وعده ی او
کاهل همیشه خواهد همراه لنگ باشد
افلاک در سماعند از کینه جویی خلق
بر اهل فتنه عید است، روزی که جنگ باشد
جز هند و گلرخانش در هیچ کشوری نیست
آهو که خوابگاهش پشت پلنگ باشد
بت چیست ای برهمن، باری سجود خود کن
مهر نماز از خاک، بهتر ز سنگ باشد
عالم اگرچه تنگ است بر ما سلیم، اما
نقش دهان یار است، بگذار تنگ باشد
آیینه از سرشکم، گرداب زنگ باشد
گویند عافیت نام، در این چمن گلی هست
یارب چه بوی دارد، آیا چه رنگ باشد؟
از عذر نیست هرگز دلگیر وعده ی او
کاهل همیشه خواهد همراه لنگ باشد
افلاک در سماعند از کینه جویی خلق
بر اهل فتنه عید است، روزی که جنگ باشد
جز هند و گلرخانش در هیچ کشوری نیست
آهو که خوابگاهش پشت پلنگ باشد
بت چیست ای برهمن، باری سجود خود کن
مهر نماز از خاک، بهتر ز سنگ باشد
عالم اگرچه تنگ است بر ما سلیم، اما
نقش دهان یار است، بگذار تنگ باشد