عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۲
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت از روزگار
نبندی دل ای بخرد هوشیار
به جادوی نیرنگی روزگار
فریبنده دیوی ست زرّین پرند
سیه دل نگاریست سیمین عذار
فریبا نگردی به دستان او
که کردهست بازوی رستم نزار
فراغت نخسبی در ایوان او
که سیل است و ارکانش نااستوار
چه بالین و بستر گران کرده ای؟
که ابر است و بام تو سوراخ دار
به انس سرای سپنجی مپیچ
که ناپایدار است و بی اعتبار
ننازی به مهر سپهر دو رنگ
نبازی به این مهرهٔ کم عیار
کمین کش کمانی ست بس کینه توز
جگر دوز تیری ست غافل شکار
گرفته ست چالاک رخش از حریف
فکنده ست بر خاک، سام سوار
دریده ست درع نریمان به زور
بریده ست شریان شیران هزار
زره کرده چرم هژبران ز تیر
گره کرده بازوی مردانِ کار
فروکنده گوری ز بهرام گور
کفن کرده خفتان اسفندیار
بزن مطرب آن نای عیسی نفس
بده ساقی آن جام دشمن خمار
بخوان از من این نظم سنجیده نغز
که از مغز گیتی برآرم دمار
به دور آور آن شادی آور قدح
که دلگیرم از گردش روزگار
گران گشته بر دوش من زندگی
شکسته ست پشتم درین زیر بار
به عهدی درین هفت خوانم اسیر
به عمری درین ششدرم سوگوار
درین سجن اندوهگین بی قرین
درین کاخ سیمابگون بی قرار
چه پویم ره شکوهٔ بیکران؟
چه گویم ز حرمان یار و دیار؟
کجا تاب و این سینهٔ شعله خیز؟
کجا خواب و این چشم اختر شمار؟
حزین از نوای پریشان تو
دل غنچه خون است و اشک هزار
بیفکن کنون زخمهای خامه را
که نازک بود تار و کف رعشه دار
به جادوی نیرنگی روزگار
فریبنده دیوی ست زرّین پرند
سیه دل نگاریست سیمین عذار
فریبا نگردی به دستان او
که کردهست بازوی رستم نزار
فراغت نخسبی در ایوان او
که سیل است و ارکانش نااستوار
چه بالین و بستر گران کرده ای؟
که ابر است و بام تو سوراخ دار
به انس سرای سپنجی مپیچ
که ناپایدار است و بی اعتبار
ننازی به مهر سپهر دو رنگ
نبازی به این مهرهٔ کم عیار
کمین کش کمانی ست بس کینه توز
جگر دوز تیری ست غافل شکار
گرفته ست چالاک رخش از حریف
فکنده ست بر خاک، سام سوار
دریده ست درع نریمان به زور
بریده ست شریان شیران هزار
زره کرده چرم هژبران ز تیر
گره کرده بازوی مردانِ کار
فروکنده گوری ز بهرام گور
کفن کرده خفتان اسفندیار
بزن مطرب آن نای عیسی نفس
بده ساقی آن جام دشمن خمار
بخوان از من این نظم سنجیده نغز
که از مغز گیتی برآرم دمار
به دور آور آن شادی آور قدح
که دلگیرم از گردش روزگار
گران گشته بر دوش من زندگی
شکسته ست پشتم درین زیر بار
به عهدی درین هفت خوانم اسیر
به عمری درین ششدرم سوگوار
درین سجن اندوهگین بی قرین
درین کاخ سیمابگون بی قرار
چه پویم ره شکوهٔ بیکران؟
چه گویم ز حرمان یار و دیار؟
کجا تاب و این سینهٔ شعله خیز؟
کجا خواب و این چشم اختر شمار؟
حزین از نوای پریشان تو
دل غنچه خون است و اشک هزار
بیفکن کنون زخمهای خامه را
که نازک بود تار و کف رعشه دار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به هند، گشته زمین گیر، ناتوانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گذشته است ز گردون لوای رفعت ما
گرفته روی زمین، آفتاب شهرت ما
شکسته رنگی تن، کرده بر جهان روشن
که خاک زر شود از کیمیای صحبت ما
فلک فکنده سپر در مصاف نالهٔ من
بلند کردهٔ دست دل است، رایت ما
ز قیل و قال، مرا وقت جمع تر گردد
بود ز حلقهٔ مجلس، کمند وحدت ما
اگر چه در تَهِ خاکم ز گرد کلفت دل
همان چو آینه باز است چشم حیرت ما
به راه مهر تو هر رخنه ای ست آغوشی
ز چاک سینه دمیده ست، صبح دولت ما
خرد به مشهد ما می رود ز هوش، حزین
مگر ز لای شراب است خاک تربت ما
گرفته روی زمین، آفتاب شهرت ما
شکسته رنگی تن، کرده بر جهان روشن
که خاک زر شود از کیمیای صحبت ما
فلک فکنده سپر در مصاف نالهٔ من
بلند کردهٔ دست دل است، رایت ما
ز قیل و قال، مرا وقت جمع تر گردد
بود ز حلقهٔ مجلس، کمند وحدت ما
اگر چه در تَهِ خاکم ز گرد کلفت دل
همان چو آینه باز است چشم حیرت ما
به راه مهر تو هر رخنه ای ست آغوشی
ز چاک سینه دمیده ست، صبح دولت ما
خرد به مشهد ما می رود ز هوش، حزین
مگر ز لای شراب است خاک تربت ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
افتاده دو عالم ز نظر، دیدهٔ ما را
نادیده مبین چشم جهان دیدهٔ ما را
با سینهٔ اخگر چه کند، سوز شراری؟
از داغ چه پروا دل تفسیدهٔ ما را؟
چند ای فلک دون، ز در صلح درآیی؟
بگذار به ما، خاطر رنجیدهٔ ما را
شیرازه ز بی مهری ایّام بریدند
چون برگ خزان، دفتر پاشیدهٔ ما را
آزاده حزین از سر کونین گذشتیم
از خار چه غم، دامن برچیده ما را؟
نادیده مبین چشم جهان دیدهٔ ما را
با سینهٔ اخگر چه کند، سوز شراری؟
از داغ چه پروا دل تفسیدهٔ ما را؟
چند ای فلک دون، ز در صلح درآیی؟
بگذار به ما، خاطر رنجیدهٔ ما را
شیرازه ز بی مهری ایّام بریدند
چون برگ خزان، دفتر پاشیدهٔ ما را
آزاده حزین از سر کونین گذشتیم
از خار چه غم، دامن برچیده ما را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
به آب خضر مفروش آبروی پارسایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
در دل تنگ بود جلوهٔ جانان ما را
یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را
صبح رسوایی ما دامن محشر دارد
ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را
جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید
آتش این برق بلا، زد به نیستان ما را
زلف مشکین و شب بخت به هم ساخته اند
تا نشانند به این روز پریشان ما را
نشود باز، که زندانی آباد شویم
به کجا می بری ای خضر بیابان ما را؟
بس که رنجیده دل، از مردمِ مردم مانند
وحشت از سایه خود کرده گریزان ما را
سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین
زنده در گور کند، منت احسان ما را
یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را
صبح رسوایی ما دامن محشر دارد
ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را
جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید
آتش این برق بلا، زد به نیستان ما را
زلف مشکین و شب بخت به هم ساخته اند
تا نشانند به این روز پریشان ما را
نشود باز، که زندانی آباد شویم
به کجا می بری ای خضر بیابان ما را؟
بس که رنجیده دل، از مردمِ مردم مانند
وحشت از سایه خود کرده گریزان ما را
سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین
زنده در گور کند، منت احسان ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
شهیدان تو را ای نونهال سرگرانیها
نمی آید قیامت بر سر، از نامهربانیها
که خودداری کند با جلوهٔ شمشاد نوخیزت؟
ز رفتارت خجالت می کشد سرو از روانیها
نهال عیش ما را گر به تاراج خزان دادی
بهارگریهام در پیش دارد، گل فشانیها
ندارم قوّت رفتن ز کویت، عجز را نازم
به فریادم رسید فتادگیها، ناتوانیها
عبث عمریست با دل ناخن غم کاوشی دارد
به سعی تیشه نتوان کندکوه سخت جانیها
ز طفلی تلخ دارد کام جان را شورش عشقی
نمک در دیده ما شد شکر خواب جوانیها
به هر نکهت نپردازد دماغ پیر کنعانی
نیسم پیرهن در آستین دارد نشایها
نمی فهمد کسی افسانهٔ ما را درین محفل
من و شمعیم داغ، از دولت آتش زبانیها
حزین از خارخار دل درین حسرت قفس گاهی
صفیری می زنم در یادِ گلبن آشیانیها
نمی آید قیامت بر سر، از نامهربانیها
که خودداری کند با جلوهٔ شمشاد نوخیزت؟
ز رفتارت خجالت می کشد سرو از روانیها
نهال عیش ما را گر به تاراج خزان دادی
بهارگریهام در پیش دارد، گل فشانیها
ندارم قوّت رفتن ز کویت، عجز را نازم
به فریادم رسید فتادگیها، ناتوانیها
عبث عمریست با دل ناخن غم کاوشی دارد
به سعی تیشه نتوان کندکوه سخت جانیها
ز طفلی تلخ دارد کام جان را شورش عشقی
نمک در دیده ما شد شکر خواب جوانیها
به هر نکهت نپردازد دماغ پیر کنعانی
نیسم پیرهن در آستین دارد نشایها
نمی فهمد کسی افسانهٔ ما را درین محفل
من و شمعیم داغ، از دولت آتش زبانیها
حزین از خارخار دل درین حسرت قفس گاهی
صفیری می زنم در یادِ گلبن آشیانیها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
پس از ما تیره روزان روزگاری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نخواهد برد از ما صرفهای خصم عنید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
از سوز ناله ام، دل جانان خبر نداشت
آن شاخ گل، ز مرغ خوش الحان خبر نداشت
بیهوده سینه بر در و بام قفس زدیم
صیاد ما ز حال اسیران خبر نداشت
بر لب گذشت اگر چه به مستی حدیث زهد
امّا، دل ز توبه پشیمان، خبر نداشت
آیینه وار اگر نتپیدم، غریب نیست
از جلوهٔ تو دیدهٔ حیران خبر نداشت
شوریده را به زیر قدم خار و گل یکی ست
سیل از بلند و پست بیابان خبر نداشت
آن شاخ گل، ز مرغ خوش الحان خبر نداشت
بیهوده سینه بر در و بام قفس زدیم
صیاد ما ز حال اسیران خبر نداشت
بر لب گذشت اگر چه به مستی حدیث زهد
امّا، دل ز توبه پشیمان، خبر نداشت
آیینه وار اگر نتپیدم، غریب نیست
از جلوهٔ تو دیدهٔ حیران خبر نداشت
شوریده را به زیر قدم خار و گل یکی ست
سیل از بلند و پست بیابان خبر نداشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از مزرع آمال چه امّید برآید
نخلی که در آن ریشه کند، بید برآید
نه جلوهٔ برقی، نه هواداری ابری
بی برگ گیاهم به چه امّید برآید
بی فیض تر از میکدهٔ ماه صیامم
تا از افق جام، مه عید برآید
گر جام کند جلوه گری در کف ساقی
بانگ طرب از دخمهٔ جمشید برآید
دارد سخنی درگره گوشهٔ ابرو
مقصود از این بیت به تعقید برآید
ساغر چو زند، شیشهٔ گردون شکند می
ساقی چو شود، جام به جمشید برآید
ما راست حزین ، سرو ریاض دل حیران
آزاده جوانی که به تجرید برآید
نخلی که در آن ریشه کند، بید برآید
نه جلوهٔ برقی، نه هواداری ابری
بی برگ گیاهم به چه امّید برآید
بی فیض تر از میکدهٔ ماه صیامم
تا از افق جام، مه عید برآید
گر جام کند جلوه گری در کف ساقی
بانگ طرب از دخمهٔ جمشید برآید
دارد سخنی درگره گوشهٔ ابرو
مقصود از این بیت به تعقید برآید
ساغر چو زند، شیشهٔ گردون شکند می
ساقی چو شود، جام به جمشید برآید
ما راست حزین ، سرو ریاض دل حیران
آزاده جوانی که به تجرید برآید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
مرا آزادگی شیرازهٔ آمال می باشد
گلستان زیر بال مرغ فارغ بال می باشد
کتاب هفت ملت، مانده در طاق فراموشی
مرا سی پارهٔ دل، بس که نیکو فال می باشد
سکندر گو نبیند، دولت غم دستگاهان را
سر زانو مرا آیینهٔ اقبال می باشد
نسیمی کرده گویا، آشیان بلبلی ویران
بهار آشفته سامان، گل پریشان حال می باشد
به هر وادی که ریزد رنگ وحشت، کلک پرشورم
رم آهوی صحراگرد، در دنبال می باشد
کند دریوزه، تا کامل نگردیده ست ماه نو
علاج تنگدستان جام مالامال می باشد
حزین ، آیینه را حرف شکایت نیست در خاطر
زبان جرأت حیرت نصیبان لال می باشد
گلستان زیر بال مرغ فارغ بال می باشد
کتاب هفت ملت، مانده در طاق فراموشی
مرا سی پارهٔ دل، بس که نیکو فال می باشد
سکندر گو نبیند، دولت غم دستگاهان را
سر زانو مرا آیینهٔ اقبال می باشد
نسیمی کرده گویا، آشیان بلبلی ویران
بهار آشفته سامان، گل پریشان حال می باشد
به هر وادی که ریزد رنگ وحشت، کلک پرشورم
رم آهوی صحراگرد، در دنبال می باشد
کند دریوزه، تا کامل نگردیده ست ماه نو
علاج تنگدستان جام مالامال می باشد
حزین ، آیینه را حرف شکایت نیست در خاطر
زبان جرأت حیرت نصیبان لال می باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
لب تشنهٔ تیغیم، ز کوثر چه گشاید؟
دریا کش زخمیم، ز ساغر چه گشاید؟
در سایهٔ داغیم، ز خورشید چه منّت؟
همسایهٔ بختیم، ز اختر چه گشاید؟
دارو ندهد سود به بیمار محبت
عمر ار گذرد تلخ ز شکر چه گشاید؟
تمکین رود از دست، دل آید چو به طوفان
دریا چو به هم خورد ز لنگر چه گشاید؟
ناصح چه دهد بیهده بر باد نفس را
دیوانهٔ عشقم، ز فسونگر چه گشاید؟
در طالع خود بیند اگر دولت وصلت
آیینه، نظر پیش سکندر چه گشاید؟
هر زخم به روی دل عاشق در فتحی ست
زین بیش ز تیغ تو ستمگر چه گشاید؟
تا یار شد از دیده، نهادم مژه بر هم
شهباز نظر دوخته ام پر چه گشاید؟
در بزم گشایند چو دیوان حزین را
خمّار، خم میکده را سر چه گشاید؟
دریا کش زخمیم، ز ساغر چه گشاید؟
در سایهٔ داغیم، ز خورشید چه منّت؟
همسایهٔ بختیم، ز اختر چه گشاید؟
دارو ندهد سود به بیمار محبت
عمر ار گذرد تلخ ز شکر چه گشاید؟
تمکین رود از دست، دل آید چو به طوفان
دریا چو به هم خورد ز لنگر چه گشاید؟
ناصح چه دهد بیهده بر باد نفس را
دیوانهٔ عشقم، ز فسونگر چه گشاید؟
در طالع خود بیند اگر دولت وصلت
آیینه، نظر پیش سکندر چه گشاید؟
هر زخم به روی دل عاشق در فتحی ست
زین بیش ز تیغ تو ستمگر چه گشاید؟
تا یار شد از دیده، نهادم مژه بر هم
شهباز نظر دوخته ام پر چه گشاید؟
در بزم گشایند چو دیوان حزین را
خمّار، خم میکده را سر چه گشاید؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
شامی که مست صبح امیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
صباح وصل به بختم اثر چه خواهدکرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
به خون هر چند دستی غمرهٔ بیدادگر دارد
شهید خنجر مژگان شدن اجر دگر دارد
به دور آسمان افتادگان را نیست امّیدی
مگر ما را ز خاک آن حلقهٔ فتراک بردارد
نمی آرد برون هرگز سر از صبح قیامت هم
که می گوید شب حسرت نصیبی ها سحر دارد؟
به کوی عشق یک طرار می باشد، خبر دارم
به هر جا گم شود دل، طرهٔ شب زو خبر دارد
حزین نیم بسمل را به طالع نیست پروازی
که این بلبل قفسها در شکنج بال و پر دارد
شهید خنجر مژگان شدن اجر دگر دارد
به دور آسمان افتادگان را نیست امّیدی
مگر ما را ز خاک آن حلقهٔ فتراک بردارد
نمی آرد برون هرگز سر از صبح قیامت هم
که می گوید شب حسرت نصیبی ها سحر دارد؟
به کوی عشق یک طرار می باشد، خبر دارم
به هر جا گم شود دل، طرهٔ شب زو خبر دارد
حزین نیم بسمل را به طالع نیست پروازی
که این بلبل قفسها در شکنج بال و پر دارد