عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۲
بدل بنشسته تا نقش خیالت
نظر نگشاده ام جز بر جمالت
چرا پیچم سر از هجران خونریز
که دارم خونبهائی چون وصالت
نگارا صد رهم کشتی و آخر
نپرسیدی ز من چونست حالت
ز جورت نالم و ترسم نشیند
بدل از ناله او گرد ملالت
خورد گر خون مردم ترک چشمت
چو شیر مادرش کردم حلالت
کمالت را چسان آرم به تحریر
کا ناید در قلم شرح کمالت
بدین خوبی و لطف ودلربائی
ندیدم در جهان هرگز وصالت
چو نور از پای تا سربرنگیرم
گرم هر دم شود سر پایمالت
نظر نگشاده ام جز بر جمالت
چرا پیچم سر از هجران خونریز
که دارم خونبهائی چون وصالت
نگارا صد رهم کشتی و آخر
نپرسیدی ز من چونست حالت
ز جورت نالم و ترسم نشیند
بدل از ناله او گرد ملالت
خورد گر خون مردم ترک چشمت
چو شیر مادرش کردم حلالت
کمالت را چسان آرم به تحریر
کا ناید در قلم شرح کمالت
بدین خوبی و لطف ودلربائی
ندیدم در جهان هرگز وصالت
چو نور از پای تا سربرنگیرم
گرم هر دم شود سر پایمالت
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۴
ای آنکه ترا بمن نظر نیست
منظور بجز توام نظر نیست
تا نور تو بر قمر نتابد
این تابش نور در قمر نیست
این چاشنئی که در لب تست
کمتر ز حلاوت شکر نیست
ریگش بدهن کسی که گوید
دندان تو خوشتر از گهر نیست
از حال دلم خبر چه پرسی
دل پیش تو و ترا خبر نیست
مرغیست دلم که بر تن او
جز تیر غم تو بال و پر نیست
نخلیست محبتت که از وی
جز محنت و غم مرا ثمر نیست
بر پای تو تا نهاده ام سر
هرگز خبرم ز پا و سر نیست
بی بر تو آفتاب رویت
چون نور شب مرا سحر نیست
ما را که بجز تو در نظر نیست
بیروی تو نور در بصر نیست
منظور بجز توام نظر نیست
تا نور تو بر قمر نتابد
این تابش نور در قمر نیست
این چاشنئی که در لب تست
کمتر ز حلاوت شکر نیست
ریگش بدهن کسی که گوید
دندان تو خوشتر از گهر نیست
از حال دلم خبر چه پرسی
دل پیش تو و ترا خبر نیست
مرغیست دلم که بر تن او
جز تیر غم تو بال و پر نیست
نخلیست محبتت که از وی
جز محنت و غم مرا ثمر نیست
بر پای تو تا نهاده ام سر
هرگز خبرم ز پا و سر نیست
بی بر تو آفتاب رویت
چون نور شب مرا سحر نیست
ما را که بجز تو در نظر نیست
بیروی تو نور در بصر نیست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۰
آن یار که دی از بر من بار سفربست
گویابهلاک من مهجور کمر بست
تا سربرهش هر قدمی فرش نماید
خورشید کمر بست چو آن یار سفربست
از خانه چو او رفت سفر جانب صحرا
با قامت چون سرو و رخ همچو قمر بست
خورشید رخش هر طرف از شعشعه حسن
در دیده نظارگیان راه نظر بست
در رهگذری کان بگذر آمد و بگذشت
از کثرت دلها بقفا راه گذر بست
بس در گذرش چشم تماشا بگشودند
نور نظر خلق بر او راه گذر بست
او رفت و پیش نور دل افکار دعاها
بر یکدگر از رشته خوناب جگربست
گویابهلاک من مهجور کمر بست
تا سربرهش هر قدمی فرش نماید
خورشید کمر بست چو آن یار سفربست
از خانه چو او رفت سفر جانب صحرا
با قامت چون سرو و رخ همچو قمر بست
خورشید رخش هر طرف از شعشعه حسن
در دیده نظارگیان راه نظر بست
در رهگذری کان بگذر آمد و بگذشت
از کثرت دلها بقفا راه گذر بست
بس در گذرش چشم تماشا بگشودند
نور نظر خلق بر او راه گذر بست
او رفت و پیش نور دل افکار دعاها
بر یکدگر از رشته خوناب جگربست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۱
یاری که وداعم ننمود و بسفر رفت
گو رو بسلامت که ز راه تو خطر رفت
تا پیش نظر بود مرا نور بصر بود
نورم ز بصر رفت چو از پیش نظر رفت
آن شوخ جفا پیشه که هیچم بوداعی
ننواخت دم رفتن و از شهر بدر رفت
زد تیر غمی بر دل ریشم که ز زخمش
خوناب جگر بر رخم از دیده تر رفت
او راست چه تیر نظر از ما شد و ما را
قد خم چو کمان شد ز غم و عمر بسر رفت
بس تلخ شد از حنظل هجرش دهن من
یکباره برون از دهنم طعم شکر رفت
ای باد بیاور ز رخش سرمه خاکی
تا سرمه کند نور که نورش ز بصر رفت
گو رو بسلامت که ز راه تو خطر رفت
تا پیش نظر بود مرا نور بصر بود
نورم ز بصر رفت چو از پیش نظر رفت
آن شوخ جفا پیشه که هیچم بوداعی
ننواخت دم رفتن و از شهر بدر رفت
زد تیر غمی بر دل ریشم که ز زخمش
خوناب جگر بر رخم از دیده تر رفت
او راست چه تیر نظر از ما شد و ما را
قد خم چو کمان شد ز غم و عمر بسر رفت
بس تلخ شد از حنظل هجرش دهن من
یکباره برون از دهنم طعم شکر رفت
ای باد بیاور ز رخش سرمه خاکی
تا سرمه کند نور که نورش ز بصر رفت
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۵
ای خاک پایت بر فرق من تاج
فرقم بتاجی گردیده محتاج
تو شاه خوبان در حسن و خوبی
خوبان فرستند بر در گهت باج
افغان که زلفت از کافری کرد
ایمان و دینم یکباره تاراج
آن خال مشکین بر آن بناگوش
هندو نژادیست بنشسته بر عاج
ابرو کمانا کو تیر مژگان
تا آرمش پیش از سینه آماج
رفتی و ما را در دیده یارا
شد روز روشن همچون شب داج
معراج هرکس باشد بکوئی
چون نور ما را کوی تو معراج
فرقم بتاجی گردیده محتاج
تو شاه خوبان در حسن و خوبی
خوبان فرستند بر در گهت باج
افغان که زلفت از کافری کرد
ایمان و دینم یکباره تاراج
آن خال مشکین بر آن بناگوش
هندو نژادیست بنشسته بر عاج
ابرو کمانا کو تیر مژگان
تا آرمش پیش از سینه آماج
رفتی و ما را در دیده یارا
شد روز روشن همچون شب داج
معراج هرکس باشد بکوئی
چون نور ما را کوی تو معراج
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۷
منم که با مژه تر کنم گهر سوراخ
توئی که کرده ز تیر غمم جگر سوراخ
ز بسکه چشم ببام و درت نهادم شد
ز کاوش مژه ام جمله بام و در سوراخ
بیاکه ناوک آهم دل فلک هر شب
جدا ز ماه رخت کرده تا سحر سوراخ
تو رفتی و ز قفای تو هر قدم کردم
زمین خشک بخوناب چشم تر سوراخ
عجب مدار که نور از ضمیر چون خورشید
کند بناوک حسرت دل قمر سوراخ
توئی که کرده ز تیر غمم جگر سوراخ
ز بسکه چشم ببام و درت نهادم شد
ز کاوش مژه ام جمله بام و در سوراخ
بیاکه ناوک آهم دل فلک هر شب
جدا ز ماه رخت کرده تا سحر سوراخ
تو رفتی و ز قفای تو هر قدم کردم
زمین خشک بخوناب چشم تر سوراخ
عجب مدار که نور از ضمیر چون خورشید
کند بناوک حسرت دل قمر سوراخ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۲
دلی دارم ز عشق آن پری زاد
بزنجیر جنون پا بست بیداد
سرم گردید تا سودائی او
متاع دین و دل داده است برباد
چگویم از مه رویش که خورشید
چو دید ازآسمان برخاک افتاد
مپرس از قامتش کز جلوه کرد
اسیر خود هزاران سرو آزاد
صنوبر را دل از این غصه شد ریش
که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد
بهر لب کز غمش بگذارم انگشت
از آن لب بر نیاید غیر فریاد
زهی طوطی طبع نور کامروز
ز شعر شکرش داد سخن داد
بزنجیر جنون پا بست بیداد
سرم گردید تا سودائی او
متاع دین و دل داده است برباد
چگویم از مه رویش که خورشید
چو دید ازآسمان برخاک افتاد
مپرس از قامتش کز جلوه کرد
اسیر خود هزاران سرو آزاد
صنوبر را دل از این غصه شد ریش
که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد
بهر لب کز غمش بگذارم انگشت
از آن لب بر نیاید غیر فریاد
زهی طوطی طبع نور کامروز
ز شعر شکرش داد سخن داد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۴
یارم که سر وفا ندارد
در سر بجز از جفا ندارد
بهر همه دارد او وفا لیک
بهر من مبتلا ندارد
هر کو برهش سری فدا کرد
چون من خبری ز پا ندارد
بی صیقل ز برای دیگران است
جز هجر برای ما ندارد
بیگانه کجا شود خبردار
کز وی خبر آشنا ندارد
قاصد ز کدام ره فرستم
آنجا که رهی صبا ندارد
آن کس که مرا از او جدا کرد
گویا خبر از خدا ندارد
بزمی که صفای آن ز نور است
بی نور دمی صفا ندارد
در سر بجز از جفا ندارد
بهر همه دارد او وفا لیک
بهر من مبتلا ندارد
هر کو برهش سری فدا کرد
چون من خبری ز پا ندارد
بی صیقل ز برای دیگران است
جز هجر برای ما ندارد
بیگانه کجا شود خبردار
کز وی خبر آشنا ندارد
قاصد ز کدام ره فرستم
آنجا که رهی صبا ندارد
آن کس که مرا از او جدا کرد
گویا خبر از خدا ندارد
بزمی که صفای آن ز نور است
بی نور دمی صفا ندارد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۹
مرا تاعشق او ارشاد کردند
مرید عشق را آزاد کردند
چو بلبل از گلم هر لحظه بر دل
نصیب این ناله و فریاد کردند
ز سوز شعله شوقش دلم را
سراپا آتش بیداد کردند
چرا خاطر نباشد از غمم شاد
که از غم خاطرم را شاد کردند
ترا در حسن شیرین آفریدند
مرا در عشق چون فرهاد کردند
مجوسختی ز عمر سست بنیاد
که بربادش بنا بنیاد کردند
چونورم عاقبت ویرانه دل
ز گنج مهر او آباد کردند
مرید عشق را آزاد کردند
چو بلبل از گلم هر لحظه بر دل
نصیب این ناله و فریاد کردند
ز سوز شعله شوقش دلم را
سراپا آتش بیداد کردند
چرا خاطر نباشد از غمم شاد
که از غم خاطرم را شاد کردند
ترا در حسن شیرین آفریدند
مرا در عشق چون فرهاد کردند
مجوسختی ز عمر سست بنیاد
که بربادش بنا بنیاد کردند
چونورم عاقبت ویرانه دل
ز گنج مهر او آباد کردند
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۳
خرم دل یاری که نگارش چو سفر کرد
خود دست در آغوش وداعش بکمر کرد
جز یار من آن شوخ جفا کار نگاری
بی دیدن یاران نشنیدم که سفر کرد
بینائی وی را خللی راه نیابد
هر دیده که خاک ره او کحل بصر کرد
یاقوت لبش کی بود از قوت بازو
آنکس که نه خون دلش از قوت جگر کرد
لب تشنه وصلش چو مرا دید ز هجران
صد جوی روان بر رخم از دیده تر کرد
پیغام سلام از لب شیرین چو فرستاد
حنظل بدهن داشتم و طعم شکر کرد
یارب بوطن از سفرش آر سلامت
تا نور نگوید که ز ما قطع نظر کرد
خود دست در آغوش وداعش بکمر کرد
جز یار من آن شوخ جفا کار نگاری
بی دیدن یاران نشنیدم که سفر کرد
بینائی وی را خللی راه نیابد
هر دیده که خاک ره او کحل بصر کرد
یاقوت لبش کی بود از قوت بازو
آنکس که نه خون دلش از قوت جگر کرد
لب تشنه وصلش چو مرا دید ز هجران
صد جوی روان بر رخم از دیده تر کرد
پیغام سلام از لب شیرین چو فرستاد
حنظل بدهن داشتم و طعم شکر کرد
یارب بوطن از سفرش آر سلامت
تا نور نگوید که ز ما قطع نظر کرد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۵
بیا ای از رخت چشم بدان دور
مکن از خویش نیکان را تو مهجور
کنون کز ساغر عشرت شدی مست
چنین ما را بغم مگذار مخمور
ز رویت چشم هرگز برنداریم
که ما را در نظر هستی تو منظور
توان مستور مهرت داشت در دل
اگر ماندی می اندر شیشه مستور
مرا مستی ز لعل و چشم ساقیست
نه از جام بلور و آب انگور
دلی دیگر نمی بینم در این شهر
که نبود از غم هجر تو مسرور
ز رویت تافته تا نور نوری
تجلی زار گشته عالم از نور
مکن از خویش نیکان را تو مهجور
کنون کز ساغر عشرت شدی مست
چنین ما را بغم مگذار مخمور
ز رویت چشم هرگز برنداریم
که ما را در نظر هستی تو منظور
توان مستور مهرت داشت در دل
اگر ماندی می اندر شیشه مستور
مرا مستی ز لعل و چشم ساقیست
نه از جام بلور و آب انگور
دلی دیگر نمی بینم در این شهر
که نبود از غم هجر تو مسرور
ز رویت تافته تا نور نوری
تجلی زار گشته عالم از نور
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۶
ای بیخبر از وفای دیگر
هر دم چه کنی جفای دیگر
ما را بجز از هوای عشقت
در سر نبود هوای دیگر
برروی دل او فتاده بس دل
درکوی تو نیست جای دیگر
راحت بودم اگر چه هر دم
از دوست رسد بلای دیگر
امروز مرا ز نور رویت
افزود بدل صفای دیگر
تا چند بود فراق و وصلت
آن بهر من این برای دیگر
جز درد تو جان دردمندم
جانا چکند دوای دیگر
بالای تو هر بلا که بخشد
آن هست مرا عطای دیگر
چون نور مرا بجز لقایت
منظور نشد لقای دیگر
هر دم چه کنی جفای دیگر
ما را بجز از هوای عشقت
در سر نبود هوای دیگر
برروی دل او فتاده بس دل
درکوی تو نیست جای دیگر
راحت بودم اگر چه هر دم
از دوست رسد بلای دیگر
امروز مرا ز نور رویت
افزود بدل صفای دیگر
تا چند بود فراق و وصلت
آن بهر من این برای دیگر
جز درد تو جان دردمندم
جانا چکند دوای دیگر
بالای تو هر بلا که بخشد
آن هست مرا عطای دیگر
چون نور مرا بجز لقایت
منظور نشد لقای دیگر
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۰
نه تنها دین و دل برد از نگاهش
که روزم کرده شب زلف سیاهش
زهی صیادی چشمش که آن صید
کند صد دل بیک تیر نگاهش
بهر جا پا نهد خیزد قیامت
ز سرو قامت و روی چو ماهش
ز حسرت افتدش خورشید در پای
بسر گر بشکند طرف کلاهش
اگر نه شاه خوبانست از چیست
که خیل خوبرویان شد سپاهش
بهر سوئی که او رخت سفر بست
الهی بیخطر گردان تو راهش
دم رفتن نکرد اوگر وداعم
بهر جا شد خدا پشت و پناهش
سلامت بازش آور بازیارب
شود تانور مجرم عذر خواهش
که روزم کرده شب زلف سیاهش
زهی صیادی چشمش که آن صید
کند صد دل بیک تیر نگاهش
بهر جا پا نهد خیزد قیامت
ز سرو قامت و روی چو ماهش
ز حسرت افتدش خورشید در پای
بسر گر بشکند طرف کلاهش
اگر نه شاه خوبانست از چیست
که خیل خوبرویان شد سپاهش
بهر سوئی که او رخت سفر بست
الهی بیخطر گردان تو راهش
دم رفتن نکرد اوگر وداعم
بهر جا شد خدا پشت و پناهش
سلامت بازش آور بازیارب
شود تانور مجرم عذر خواهش
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۰
چو بلبلی که بود آن بگلستان مشتاق
دلم بود بجمال تو دلستان مشتاق
جهانیان همه گر شوق بوستان دارند
مراست دیده بدیدار دوستان مشتاق
چو دیگران نیم ایدوست با وجود تو من
بسیر و باغ تماشای بوستان مشتاق
دلم نمیرهد ای گل ز خار دیوارت
که هست بلبل نالان بآشیان مشتاق
نظر بغیر تواش نیست بر کرشمه خور
چو نور هر که ترا هست در جهان مشتاق
دلم بود بجمال تو دلستان مشتاق
جهانیان همه گر شوق بوستان دارند
مراست دیده بدیدار دوستان مشتاق
چو دیگران نیم ایدوست با وجود تو من
بسیر و باغ تماشای بوستان مشتاق
دلم نمیرهد ای گل ز خار دیوارت
که هست بلبل نالان بآشیان مشتاق
نظر بغیر تواش نیست بر کرشمه خور
چو نور هر که ترا هست در جهان مشتاق
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۴
ای روی نکرده هیچ سویم
سوی تو بود مدام رویم
هر غم ز شکنج طره تو
چوگان دگر زند بگویم
دستی بدل شکسته ام نه
برسنگ چرا زنی سبویم
آبم چه نمیزنی برآتش
آتش مزن از شرار خویم
جز خاک در تو منبعش نیست
این آب که میرود بجویم
سری که مرا ز تست در دل
گر سر برود بکس نگویم
در دیرو حرم چو نور تا چند
باشد ز پی تو جستجویم
سوی تو بود مدام رویم
هر غم ز شکنج طره تو
چوگان دگر زند بگویم
دستی بدل شکسته ام نه
برسنگ چرا زنی سبویم
آبم چه نمیزنی برآتش
آتش مزن از شرار خویم
جز خاک در تو منبعش نیست
این آب که میرود بجویم
سری که مرا ز تست در دل
گر سر برود بکس نگویم
در دیرو حرم چو نور تا چند
باشد ز پی تو جستجویم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۷
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۹
من خونین جگر داغی که از هجران بدل دارم
ندارد مرهمی دیگر بغیر از وصل دلدارم
زگلزار سر کویش صباگر بشکند شاخی
ز شاخ حسرتش بر دل فتد هر لحظه صد خارم
چو ای صیاد سنگین دل نمودم در قفس منزل
چو مرغان دگر نبود هوای باغ و گلزارم
ز زلف بی بها موئی بصد جان گرکه بفروشد
دراین سودا من مسکین بجان و دل خریدارم
طبیبا بعد از این باشد همه سعی تو بیحاصل
که درمانی بجز دردش ندارد جان بیمارم
اناالحق هیچ ناگفته دری ز اسرار ناسفته
گناهمرا نمیپرسی کشی از قهر بردارم
بظاهر گرچه دیدارش نشد باری مرا حاصل
ولی چون نور در باطن همیشه مست دیدارم
ندارد مرهمی دیگر بغیر از وصل دلدارم
زگلزار سر کویش صباگر بشکند شاخی
ز شاخ حسرتش بر دل فتد هر لحظه صد خارم
چو ای صیاد سنگین دل نمودم در قفس منزل
چو مرغان دگر نبود هوای باغ و گلزارم
ز زلف بی بها موئی بصد جان گرکه بفروشد
دراین سودا من مسکین بجان و دل خریدارم
طبیبا بعد از این باشد همه سعی تو بیحاصل
که درمانی بجز دردش ندارد جان بیمارم
اناالحق هیچ ناگفته دری ز اسرار ناسفته
گناهمرا نمیپرسی کشی از قهر بردارم
بظاهر گرچه دیدارش نشد باری مرا حاصل
ولی چون نور در باطن همیشه مست دیدارم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۴
ندانم آخر از داغ دل من
چه گلها سربرآرد از گل من
زهی شست و زهی بازو و زهی تیر
که زد او زخم کاری بر دل من
دلم آن مرغ بسمل گشته تست
بپرس آخر که چون شد بسمل من
کنم در دیده دل منزل تو
اگر آئی شبی در منزل من
بسی تخم محبت کاشتم لیک
نشد جز بار محنت حاصل من
چه کم گردد ز دریای وصالت
اگر موجی فتد بر ساحل من
کمالی غیر عشقت بر دل ریش
نکرد ارشاد شیخ کامل من
چه گلها سربرآرد از گل من
زهی شست و زهی بازو و زهی تیر
که زد او زخم کاری بر دل من
دلم آن مرغ بسمل گشته تست
بپرس آخر که چون شد بسمل من
کنم در دیده دل منزل تو
اگر آئی شبی در منزل من
بسی تخم محبت کاشتم لیک
نشد جز بار محنت حاصل من
چه کم گردد ز دریای وصالت
اگر موجی فتد بر ساحل من
کمالی غیر عشقت بر دل ریش
نکرد ارشاد شیخ کامل من
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۵
چو بسمل کردی و بردی دل من
بیا باری بگو کو بسمل من
رود جان از بدن بیرون ز مهرت
نخواهد رفت بیرون از دل من
چو پروانه همه بال و پرم سوخت
رخت کان نیست شمع محفل من
شود تا قابل افتادت مقابل
چه آئینه دل ناقابل من
محبت دادم و محنت گرفتم
وفا کشتم جفا شد حاصل من
ندانی قاتل و مقتول اگر کیست
منم مقتول و عشقت قاتل من
مپرس از منزلم اکنون که چون نور
برونست از دو عالم منزل من
بیا باری بگو کو بسمل من
رود جان از بدن بیرون ز مهرت
نخواهد رفت بیرون از دل من
چو پروانه همه بال و پرم سوخت
رخت کان نیست شمع محفل من
شود تا قابل افتادت مقابل
چه آئینه دل ناقابل من
محبت دادم و محنت گرفتم
وفا کشتم جفا شد حاصل من
ندانی قاتل و مقتول اگر کیست
منم مقتول و عشقت قاتل من
مپرس از منزلم اکنون که چون نور
برونست از دو عالم منزل من
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۷
دگر بگرفته در کف خنجرش بین
هوای کشتن من در سرش بین
ببین بر زخمهای کاری من
بخون آغشته دست و خنجرش بین
ز بس قتال و خونریز است و خونخوار
بجای باده خون در ساغرش بین
ز زلف و خط و خال و چشم و ابرو
پی تاراج دلها لشگری بین
ببندد طره حسن جهان گیر
امیر و بنده شاه خاورش بین
بقامت غیرت شمشاد و سروش
بعارض رشک ماه انورش بین
چو هندو زادگان نو مسلمان
برخ آن خالهای کافرش بین
بصید مرغ دلها دام و دانه
خط مشکین و خال عنبرش بین
ز بس تیر جفا زد بر دل نور
بخون آلوده مرغ بی پرش بین
هوای کشتن من در سرش بین
ببین بر زخمهای کاری من
بخون آغشته دست و خنجرش بین
ز بس قتال و خونریز است و خونخوار
بجای باده خون در ساغرش بین
ز زلف و خط و خال و چشم و ابرو
پی تاراج دلها لشگری بین
ببندد طره حسن جهان گیر
امیر و بنده شاه خاورش بین
بقامت غیرت شمشاد و سروش
بعارض رشک ماه انورش بین
چو هندو زادگان نو مسلمان
برخ آن خالهای کافرش بین
بصید مرغ دلها دام و دانه
خط مشکین و خال عنبرش بین
ز بس تیر جفا زد بر دل نور
بخون آلوده مرغ بی پرش بین