عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
منم که ساخته ام سور با عزا مربوط
شده ست در کف من نیل با حنا مربوط
دلم ز فیض محبت هوس نمی داند
که نیست غنچه ی این باغ با صبا مربوط
جدا کنند چو گل از تو پوست را به نفاق
به هم شدند چو پیراهن و قبا مربوط
سری به صحبت اهل زمانه نیست مرا
بود چو دایره دایم سرم به پا مربوط
نشاط می کند اظهار آشنایی من
به حیرتم که به من بوده از کجا مربوط
به اعتدال شود سعد و نحس را تأثیر
در آن دیار که با جغد شد هما مربوط
ز دیگران هنر و عیب او چه می پرسی
که هیچ کس به سخن نیست همچو ما مربوط
جهان کند ز عناصر همیشه فخر، سلیم
به یک رباعی و آن نیز سست و نامربوط!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
ز تاب گل ز بس افروخت آشیانه ی مرغ
سمندر از پی آتش رود به خانه ی مرغ
تو فکر روزی خود را به آسمان بگذار
بود به عهده ی صیاد، آب و دانه ی مرغ
کسی به غیر غم از دل نمی دهد خبری
سراغ گیر ز صیاد، راه خانه ی مرغ
امید حاصل دنیا نشاط انگیز است
ز ذوق بیضه بود هر نفس ترانه ی مرغ
صبوری از دل عاشق طلب مکن ناصح
مجوی بیضه ی فولاد از آشیانه ی مرغ
سرود دل به سر زلف او سلیم خوش است
که نیست بی اثری ناله ی شبانه ی مرغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
کنم به جام می اوقات عمر چون جم صرف
دماغ کو که کند کس به کار عالم صرف
مرو به کعبه که می بایدت خمار کشید
شراب می شود اینجا چو آب زمزم صرف
ترا به گلشن روحانیان سروکار است
درین چمن چه کنی آبرو چو شبنم صرف
ز باد دستی ما خضر را نصیبی نیست
که چون حباب کند عمر را به یک دم صرف
نسیم گل به من آرد ز دوزخ و گوید
که در بهشت مکن عمر همچو آدم صرف
علاج زخم دلم ای طبیب مفت نشد
که خونبهای ترا کرده ام به مرهم صرف
چو گل به خنده کسی هرگزم ندید سلیم
به گریه عمر مرا شد چو شمع ماتم صرف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
چو غنچه در گرهی بند، نقد خود ز تلف
که پیش هر خس و خاری چو گل نداری کف
چه سود آب ز دریا چو ابر بخشیدن
کرم ز آبله دست خویش کن چو صدف
به دست مطرب از اصلاح خاطر من شد
پر از غبار، چو غربال خاک بیزان دف
بهار شد که ز میخانه باده نوشان را
به سوی باغ پرد چون تذرو جام از کف
چه شد اگر طرف غیر را زمانه گرفت
مرا به دعوی عشقت بس است حق به طرف
سلیم ناله ی من تیغ چون برافرازد
سپر کشد به سر خویش آسمان چو کشف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
آتش به باغ زد ز خزان روزگار حیف
داغ چمن نه ایم، ز بلبل هزار حیف
تأثیر نیست در دل ما فیض عشق را
بر گلخن است سایه ی ابر بهار حیف
از ورطه ای که مقصد ما جز خطر نبود
نشکسته رفت کشتی ما برکنار حیف
از خار پا چو شعله به رقصند رهروان
در راه او پیاده خورد بر سوار حیف
از موج اضطراب دلم آرمیده نیست
آیینه ام چو آب ندارد قرار حیف
عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان
مجنون این خرابه خورد بر غبار حیف
بیکار نیستیم، ولی در جهان سلیم
کاری نمی کنیم که آید به کار حیف
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
چند باشد ز گلشن افلاک
همچو آتش نصیب ما خاشاک
می کنم در غبار خاطر خود
آرزوهای کشته را در خاک
چون خورد نان خلق، دندان را
می کنم چوبکاری از مسواک
چیست دانی جوانی و پیری؟
اول بنگ و آخر تریاک
گر جهان زهر حسرتم بچشد
افکند هفت پوست از افلاک
سایه ی گل سلیم از بلبل
کم مباد از سر تو سایه ی تاک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
همچو آتش داردم ایام در زندان سنگ
می توان گفتن ز جان سختی تنم را کان سنگ
چون لب جو سخت گیرد کار هرکس را جهان
از برای آب خوردن بایدش دندان سنگ
از نصیحت چند اصلاح دل سختش کنم
همچو موج آب باشم تا به کی سوهان سنگ
یاد قزوین در دلم بگذشت و از هندوستان
شیشه ام میدان کشید و جست تا میدان سنگ
افکند تا بر بساط شیشه ی دلها سلیم
آسمان همچون فلاخن می شود قربان سنگ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
شب ز مستی شور در بزم شراب انداختیم
باده نوشان گل در آب و ما کتاب انداختیم
گفتگوی خط و رخساری دگر در خاطر است
خامه سر کردیم و مشکی در گلاب انداختیم
حسن می خواهند، مستان را به شمع و گل چه کار
هرکه روشن کرد آتش، ما کباب انداختیم
در حقیقت همت ما برگرفت او را ز خاک
هرکه را بر خاک چون جام شراب انداختیم
لرزه بر اندام پل افتاد از دهشت چو موج
بس که بی باکانه ما خود را در آب انداختیم
همچو پروانه ز فکر انتقام آسوده ایم
ما که کار شمع را با آفتاب انداختیم
نیست غیر از نرم گفتاری، درشتی را علاج
کوه را زآهسته گویی از جواب انداختیم
شب ز مستی حرف آن لب بر زبان ما گذشت
موج می را در کمند پیچ و تاب انداختیم
آنچه ما می خواستیم از جام می معلوم شد
چون پر پروانه آتش در کتاب انداختیم
ترک شهرت کن که ما را داد گمنامی به باد
تا نقاب از روی خود همچون حباب انداختیم
شد چو طرف دامن لاله، سیاه و سوخته
دامن تر را ز بس بر آفتاب انداختیم
با هدف هرگز ندانستیم شست ما چه کرد
تیر بر تاریکی از بس چون شهاب انداختیم
گشت پرآشوب دوران، مصلحت در مرگ بود
فتنه شد در انجمن، خود را به خواب انداختیم
از اجل داریم زخم خنجر او را هوس
دام بهر صید ماهی در سراب انداختیم
چون سلیم آخر سوار توسن گردون شدیم
اختران را چون مه نو در رکاب انداختیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
خم می هست، چه اندیشه ی محشر دارم
پشت چون آینه بر سد سکندر دارم
چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار
دست برداشته از عالم و بر سر دارم
مایه ی مردم درویش، توکل باشد
خاطری جمع تر از دست توانگر دارم
می رسد فصل خزان و غم خود نیست مرا
نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم
دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکیب
کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم
دانم آزرده جدا می شوی از من، باری
بنشین یک دو سه حرفی به تو دیگر دارم
غافل از تیغ زبان من دیوانه مشو
باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!
نیست مقراض به دستم ز برای مکتوب
به کف این را، ز پی بال کبوتر دارم
چون کشم بار گران غم دوری؟ کز ضعف
نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!
شیوه ی صبر کجا و من دیوانه کجا
از من این جنس مجویید که کمتر دارم
بر دل از هیچ کسم گرد غمی نیست سلیم
خاطری صافتر از سینه ی گوهر دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
گهی با وصل و گه با حسرت دیدار می سازم
چو آیینه به هر صورت که افتد کار، می سازم
چو سیل اندیشه از پست و بلند روزگارم نیست
به پیشم هرچه می آید، به خود هموار می سازم
به کف سررشته ای از کفر یا اسلام می باید
اگر تسبیح رفت از دست، با زنار می سازم
درین گلزار، تاب انتقام روزگارم نیست
چو آتش گل نمی باید مرا، با خار می سازم
نمی دانم که چون می بایدم اصلاح خود کردن
سرم آشفته گردیده ست و من دستار می سازم
سلیم از کس نیم ممنون یاری در سر کویش
نمی خواهم هما، با سایه ی دیوار می سازم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
بیا که چتر سعادت ز برگ تاک کنیم
چو صبح، جیب فلک را ز غصه چاک کنیم
بیار باده که در دل اگر غباری هست
چو آب و آینه با روزگار پاک کنیم
سپهر را ز لباس عزا برون آریم
سر بریده ی خورشید را به خاک کنیم
نمی خوریم غم روزگار تا می هست
چه لازم است که خود را ز غم هلاک کنیم
زمانه می کند آن فتنه ای که می خواهد
چه سود ازین که چو گل جیب خویش چاک کنیم
سلیم، فرصتی از روزگار تا داریم
حساب خویش به ایام به که پاک کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
سر از کجاست که چون لاله فکر تاج کنیم
دماغ کو که به بوی گلش علاج کنیم
به دفع سرکشی آتش، آب می باید
کجاست باده که اصلاح این مزاج کنیم
کریم را نظری با گدای خاموش است
به پیش دوست چه اظهار احتیاج کنیم
نهیم تهمت خندیدنش درین مجلس
فواق شیشه ی می را چنین علاج کنیم
سلیم فکر دگر کن که شعر بی قدر است
چه لازم است که این کار بی رواج کنیم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
صبح چون میل تماشای گلستان می کنیم
سر برون چون غنچه از چاک گریبان می کنیم
حال ما آشفتگان در کار عالم عبرت است
همچو گل تعبیر هر خواب پریشان می کنیم
همنشین گرید به وقت مرگ بر بالین ما
ما وداع او چو شمع صبح، خندان می کنیم
بس که بی دردی ز اهل این گلستان دیده ایم
چاک های سینه را چون غنچه پنهان می کنیم
گرچه عاجز دیده ای ما را، ز ما غافل مباش
قطره ی اشک اسیرانیم، طوفان می کنیم
هرکه دم از کینه ی ما زد، مهیای فناست
خصم می پوشد کفن تا تیغ عریان می کنیم
در دل آزاری ز یکدیگر حریفان بدترند
کار چون با غنچه افتد، یاد پیکان می کنیم
بس که در عشق از پی سامان خود افتاده ایم
داغ اگر در دست ما باشد، نمکدان می کنیم
ذوق گلگشت خراسان رفته است از یاد ما
در سواد هند، سیر باغ زاغان می کنیم
گل به دامن می کنند احباب در گلشن سلیم
جای گل ما پاره های دل به دامان می کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
ما راه فغان بر دل ناشاد گرفتیم
چون سرمه، سر راه به فریاد گرفتیم
ما جوهر خود از نظر خلق نهفتن
تعلیم ز آیینه ی فولاد گرفتیم
ز آشفتگی طره ی مقصود خبر داد
هر فال که از شانه ی شمشاد گرفتیم
خواهیم به سرچشمه ی مقصود رسیدن
از خضر سراغی که نمی داد، گرفتیم
بیهوش تریم از همه کس، زان که درین بزم
پیمانه ی خود هرکه به ما داد، گرفتیم
گر نامه و قاصد نفرستیم عجب نیست
این را ز فراموشی او یاد گرفتیم
نه دام، سلیم و نه قفس بود به عالم
آن روز که ما دامن صیاد گرفتیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
جرعه ای ریز که تا چاره ی خمیازه کنیم
بوسه ای ده که به آن لب نمکی تازه کنیم
بی نمک می شود آن چیز که پرشور شود
فصل گل را ز پی می کشی اندازه کنیم
عقل و دین رفت، به زنجیر چه حاجت دل را
یک ورق قابل آن نیست که شیرازه کنیم
به عدم نیست گذر قاتل ما را، تا چند
همچو منصور وطن بر سر دروازه کنیم؟
قصه ی زلف کهن گشت سلیم، آن بهتر
که ز وصف خط مشکین، سخن تازه کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
ز من مپرس چه از روزگار می خواهم
چه چیز دارد، ازو وصل یار می خواهم
ز لاله و گل این باغ، ساده لوح ترم
که من طراوت ابر از غبار می خواهم
بجز زیان چه رسد ز آرزوی خویش مرا
گل چراغم و باد بهار می خواهم
درین محیط چنان الفتی ست با موجم
که تا سفینه ز چوب چنار می خواهم
مگو سلیم تو از من چه چیز می خواهی
وفاست کار من و مزدکار می خواهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
کرشمه سنج نگاه ستیزه جویانیم
سواد خوان الف قامتان مژگانیم
ز من حکایت مجنون و کوهکن بشنو
که ما فلک زدگان، طفل یک دبستانیم
ز بخت ماست که ما را زمانه نشناسد
اگرچه سوده ی قندیم، در نمکدانیم
ز قید چرخ به مستی کنیم فکر گریز
که باده پرتو مهتاب و ما غلامانیم
طریق کار جهان را ز ما چه می پرسی
نه ایم خضر، که مجنون این بیابانیم
ندیده گلشن روحانیان چه می دانی
که در سفال فلک، خوش نشین چو ریحانیم
بود به سایه ی ما هرکجا اسیری هست
به تنگنای جهان ما چراغ زندانیم
سلیم، ظاهر ما را مبین، به باطن بین
که دوست آینه و ما چو آینه دانیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
چو جای در صف طفلان کنم، ندیم شوم
وگر به بزم بزرگان رسم، حکیم شوم
شوند لاله و گل چون چراغ روگردان
ز من، به گلشن ایام اگر نسیم شوم
گدای را به گدای دگر شدن محتاج
چه حکمت است، هلاک تو ای کریم شوم
بریده باد ازان طور، پای همت من
که گر عروج کند کار من، کلیم شوم
لبالب از گهر راز وبسته لب چو صدف
هلاک شیوه ی خاموشی سلیم شوم!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
فصل گل رفت و به جام می دمی نگذاشتم
همچو لاله داغ دل را مرهمی نگذاشتم
خنده ی موجم درین دریا کجا تر می کند؟
من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم
در محبت بس که کردم خاک عالم را به سر
در دل آشفتگان گرد غمی نگذاشتم
لب نهادم بر لب مینا و در لای شراب
همچو ریگ شیشه ی ساعت، نمی نگذاشتم
صد هنر دارم پی آوازه همچون جم سلیم
نام خود را در طلسم خاتمی نگذاشتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
به حیرتم که ز گلشن چه چیز می خواهم
نه گل نه خار به دامن، چه چیز می خواهم
چو شمع چیست درین انجمن مرا مقصود
چو آفتاب ز روزن چه چیز می خواهم
چو ابر و باد، چه سرگشته ی گلستانم
چو برق و مور ز خرمن چه چیز می خواهم
نه آتشم من و نه دودم و نه خاکستر
تمام عمر ز گلخن چه چیز می خواهم
مثال ماست که می گفت کودکی گریان
به مادرش، که بگو من چه چیز می خواهم!
سلیم چون به من از بخت بد بجز دشنام
نداد دوست، ز دشمن چه چیز می خواهم