عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
حیران تو از هر خم مو دیدهٔ خط را
دل دید و پسندیدهٔ خط را
چندین چه زنی آب طراوت به رخ از می
بیدار مکن سیزهٔ خوابیدهٔ خط را
هرچند به رنگینی لعل تو فزاید
دیدن نتوانم لب پوشیدهٔ خط را
عزم سفری در دلش افتاده که برزد
حسنت به میان دامن برچیدهٔ خط را
گوید که شکست همه از پهلوی حسن است
جویا بشنو معنی پیچیدهٔ خط را
بود خطر زبداندیشی اول اعدا را
رسد شکست نخستین زموج دریا را
بجز زبان که به تحریک او لبت بگشود
کلید قفل ندیده است کس معما را
به آرزوی بر و ناف او دلم خوش بود
خدا علاج کند شوخی تمنا را
ز ناله های نهانی دلم تسلی بود
کنون چه چاره کنم خامشی رسوا را
دمی که شد رم ماگرم دشت پیمایی
به چشم مور نهان ساختیم صحرا را
به خاک کوی تو نقشم نشسته است درست
ز دست چون اثر داغ کی دهم جا را
امید هست که جویا چو شانه دست به دست
به چنگ آورم آن طرهٔ سمنسا را
دل دید و پسندیدهٔ خط را
چندین چه زنی آب طراوت به رخ از می
بیدار مکن سیزهٔ خوابیدهٔ خط را
هرچند به رنگینی لعل تو فزاید
دیدن نتوانم لب پوشیدهٔ خط را
عزم سفری در دلش افتاده که برزد
حسنت به میان دامن برچیدهٔ خط را
گوید که شکست همه از پهلوی حسن است
جویا بشنو معنی پیچیدهٔ خط را
بود خطر زبداندیشی اول اعدا را
رسد شکست نخستین زموج دریا را
بجز زبان که به تحریک او لبت بگشود
کلید قفل ندیده است کس معما را
به آرزوی بر و ناف او دلم خوش بود
خدا علاج کند شوخی تمنا را
ز ناله های نهانی دلم تسلی بود
کنون چه چاره کنم خامشی رسوا را
دمی که شد رم ماگرم دشت پیمایی
به چشم مور نهان ساختیم صحرا را
به خاک کوی تو نقشم نشسته است درست
ز دست چون اثر داغ کی دهم جا را
امید هست که جویا چو شانه دست به دست
به چنگ آورم آن طرهٔ سمنسا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا
زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد
چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا
دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف
که رنگ و بوی گل آشتی ست جنگ ترا
بجز مشاهدهٔ طوطی خط سبزان
ز روی آینهٔ دل که برد زنگ ترا
بود به عالم دیوانگی مرصع پوش
کسی که جا به بدن داده است سنگ ترا
زشور نالهٔ بلبل به موج می آیی
خدا زیاد کند ای گل آب و رنگ ترا
مزن به سنگ، میفکن به سوی اغیارش
که می خرد دل جویا به جان خدنگ ترا
زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد
چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا
دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف
که رنگ و بوی گل آشتی ست جنگ ترا
بجز مشاهدهٔ طوطی خط سبزان
ز روی آینهٔ دل که برد زنگ ترا
بود به عالم دیوانگی مرصع پوش
کسی که جا به بدن داده است سنگ ترا
زشور نالهٔ بلبل به موج می آیی
خدا زیاد کند ای گل آب و رنگ ترا
مزن به سنگ، میفکن به سوی اغیارش
که می خرد دل جویا به جان خدنگ ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
گرم دارد شیخ ما با خویشتن هنگامه را
کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را
کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است
من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را
نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است
دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را
بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند
جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را
کی ز دوزخ می شود راضی دلش جویا به خلد
بسکه زاهد دوست دارد گرمی هنگامه را
کی بود از خود رهایی بستهٔ عمامه را
کسوت عریان تنی را مخترع طبع من است
من چو گل از خود برون آورده ام این جامه را
نامهٔ پیچیدهٔ عشاق زخم بسته است
دست در خون می زنی گر واکنی این نامه را
بسکه رفتم در سخن از من اثر باقی نماند
جمله تن صرف زبان می گردد آخر خامه را
کی ز دوزخ می شود راضی دلش جویا به خلد
بسکه زاهد دوست دارد گرمی هنگامه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ره عشق است و نبود خاطر خرسند باب اینجا
به یک لبخند از خود می رود دل چون حباب اینجا
زداید غم به هیچ از سینه فیض دشت پیمایی
گره از دل گشاید ناخن موج سراب اینجا
ز فیض درد عشقش بیشتر دل بهره بردارد
شکستن را نشاید غیر فرد انتخاب اینجا
سحر موجی است کز دریای عشق افتاده بر ساحل
گهر را مهرهٔ گل بشمرد هر قطره آب اینجا
ز خون دل به بزم ما شمیم یار می آید
گلاب ناب می گیرند از اشک کباب اینجا
چو بردارد نقاب از چهرهٔ خود عقل می بازد
فلاطون گشته جویا ملزم از روی کتاب اینجا
به یک لبخند از خود می رود دل چون حباب اینجا
زداید غم به هیچ از سینه فیض دشت پیمایی
گره از دل گشاید ناخن موج سراب اینجا
ز فیض درد عشقش بیشتر دل بهره بردارد
شکستن را نشاید غیر فرد انتخاب اینجا
سحر موجی است کز دریای عشق افتاده بر ساحل
گهر را مهرهٔ گل بشمرد هر قطره آب اینجا
ز خون دل به بزم ما شمیم یار می آید
گلاب ناب می گیرند از اشک کباب اینجا
چو بردارد نقاب از چهرهٔ خود عقل می بازد
فلاطون گشته جویا ملزم از روی کتاب اینجا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
زور شور گریه ای می شد به خواب
خواب می آرد بلی آواز آب
بوی تحقیق از مقلد نشنوی
کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب
در بلند و پست دنیای اسیر
کشتی ات بشکست از موجب سراب
لازم هر کس بود طول امل
هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب
کی گذارد غنچهٔ او را بحرف
بسکه باشد نرگسش حاضر جواب
چون زگل شبنم عرق از روی او
هر سحر چیند به دامن آفتاب
با دل نازک نسازد انبساط
هست برجا غنچه تا باشد حباب
خواب می آرد بلی آواز آب
بوی تحقیق از مقلد نشنوی
کس نگیرد از گل کاغذ، گلاب
در بلند و پست دنیای اسیر
کشتی ات بشکست از موجب سراب
لازم هر کس بود طول امل
هست بر پا خیمهٔ تن زین طناب
کی گذارد غنچهٔ او را بحرف
بسکه باشد نرگسش حاضر جواب
چون زگل شبنم عرق از روی او
هر سحر چیند به دامن آفتاب
با دل نازک نسازد انبساط
هست برجا غنچه تا باشد حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مست و بیخود شوخ من افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
دارد حیات، عالمی و جان پدید نیست
دنیا ز آدمی پر و انسان پدید نیست
در پردهٔ ظهور نهان است جلوه اش
از بسکه گشته است نمایان پدید نیست
در خط نهان شده است تو را آب و رنگ حسن
گل از وفور سنبل و ریحان پدید نیست
محو جمالم و رخش از دیده ام نهان
آب از سرم گذشته و عمان پدید نیست
پنهان شده است آینه ام از هجوم عکس
جویا اگر چه جلوهٔ جانان پدید نیست
دنیا ز آدمی پر و انسان پدید نیست
در پردهٔ ظهور نهان است جلوه اش
از بسکه گشته است نمایان پدید نیست
در خط نهان شده است تو را آب و رنگ حسن
گل از وفور سنبل و ریحان پدید نیست
محو جمالم و رخش از دیده ام نهان
آب از سرم گذشته و عمان پدید نیست
پنهان شده است آینه ام از هجوم عکس
جویا اگر چه جلوهٔ جانان پدید نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
در جهان بی اعتباری اعتبار عاشقی است
هر که صاحب اعتبار افتاد خوار عاشقی است
غنچهٔ دل گشت خندان دیده گریان شد چو ابر
داغها بشکفت گل گل، نوبهار عاشقی است
پرتو خورشید با نورش چو گرد تیره ای است
چهره آنکس که پنهان در غبار عاشقی است
داد از طوفان درد بیقراریهای عشق
زیر تیغ او تپیدنها قرار عاشقی است
از تزلزل در بنای عشق باشد محکمی
بر تپیدنهای دل جویا مدار عاشقی است
هر که صاحب اعتبار افتاد خوار عاشقی است
غنچهٔ دل گشت خندان دیده گریان شد چو ابر
داغها بشکفت گل گل، نوبهار عاشقی است
پرتو خورشید با نورش چو گرد تیره ای است
چهره آنکس که پنهان در غبار عاشقی است
داد از طوفان درد بیقراریهای عشق
زیر تیغ او تپیدنها قرار عاشقی است
از تزلزل در بنای عشق باشد محکمی
بر تپیدنهای دل جویا مدار عاشقی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
بسکه رنگین جلوه از لخت دل شیدای ماست
آه ما طاووس هند تیره بختیهای ماست
بر فراز عرش جوش بی نیازی می زنیم
آسمان درد ته مینای استغنای ماست
اول دیوانگی فکر شهنشاهی بود
سایهٔ بال هما سرمایهٔ سودای ماست
عالم تجرید را آزادی ما رونق است
زینت پیراهن عریان تنی بالای ماست
گر رسی جویا به کنه خویشتن، عارف شوی
باعث ایجاد عالم گوهر یکتای ماست
آه ما طاووس هند تیره بختیهای ماست
بر فراز عرش جوش بی نیازی می زنیم
آسمان درد ته مینای استغنای ماست
اول دیوانگی فکر شهنشاهی بود
سایهٔ بال هما سرمایهٔ سودای ماست
عالم تجرید را آزادی ما رونق است
زینت پیراهن عریان تنی بالای ماست
گر رسی جویا به کنه خویشتن، عارف شوی
باعث ایجاد عالم گوهر یکتای ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هر کس محروم از جوانی است
دردی کش صاف زندگانی است
از یاد تو با نسیم آهم
بویی ز بهار نوجوانی است
کس پی نبرد که قاتلم کیست
دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
با چشم کبود می برد دل
آن چشم بلای آسمانی است
مغرور به چند روزه حسنی
غافل شده ای که آنت آنی است
لطفت آیا چه طور باشد
جور تو تمام مهربانی است
از دولت هندوان نخورد آب
روتی گو باش قحط پانی است
نگشود ز سینه عقدهٔ دل
پیکان توام که یار جانی است
جویا از دور چون بدیدت
از لطف بگفت: که این فلانی است
دردی کش صاف زندگانی است
از یاد تو با نسیم آهم
بویی ز بهار نوجوانی است
کس پی نبرد که قاتلم کیست
دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
با چشم کبود می برد دل
آن چشم بلای آسمانی است
مغرور به چند روزه حسنی
غافل شده ای که آنت آنی است
لطفت آیا چه طور باشد
جور تو تمام مهربانی است
از دولت هندوان نخورد آب
روتی گو باش قحط پانی است
نگشود ز سینه عقدهٔ دل
پیکان توام که یار جانی است
جویا از دور چون بدیدت
از لطف بگفت: که این فلانی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
با بال شوق در چمن قدس طایر است
دل گر به راه بی خبریها مسافر است
دارد خطر ز موج نفس چون حباب جسم
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
گشتم چو آینه همه جان از خیال دوست
جسمی که یافت رتبهٔ ارواح نادر است
زنهار! روح شو، که به عالم، بقای روح
مانند بی ثباتی اجسام ظاهر است
جویا شکور باش که در کیش اهل دید
کفران نعمت آنکه کند پیشه، کافر است
دل گر به راه بی خبریها مسافر است
دارد خطر ز موج نفس چون حباب جسم
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
گشتم چو آینه همه جان از خیال دوست
جسمی که یافت رتبهٔ ارواح نادر است
زنهار! روح شو، که به عالم، بقای روح
مانند بی ثباتی اجسام ظاهر است
جویا شکور باش که در کیش اهل دید
کفران نعمت آنکه کند پیشه، کافر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ذوق درویشی ام از عالم اسباب بس است
شمع کافوری من پرتو مهتاب بس است
ساقی از حدت طبعم نه ای آگاه هنوز
تیغم و نیست مرا حاجت می، آب بس است
گر به مطلب نرسم نیست ز دون همتی ام
شده ام طالب آن گوهر نایاب، بس است
حیف از آن دیده کز او قطره اشکی نچکد
باعث زینت دریا در سیراب بس است
روشن از پرتو عشق است چراغم جویا
بر سرم سایهٔ آن مهر جهانتاب بس است
شمع کافوری من پرتو مهتاب بس است
ساقی از حدت طبعم نه ای آگاه هنوز
تیغم و نیست مرا حاجت می، آب بس است
گر به مطلب نرسم نیست ز دون همتی ام
شده ام طالب آن گوهر نایاب، بس است
حیف از آن دیده کز او قطره اشکی نچکد
باعث زینت دریا در سیراب بس است
روشن از پرتو عشق است چراغم جویا
بر سرم سایهٔ آن مهر جهانتاب بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
هر دلی آیینه دار صورت اندیشه ای است
این پری هر دم برنگ تازه ای در شیشه ای است
هر دم از عمر سبکسیر تو قدری کم شود
آمد و رفت نفس در کندن جان تیشه ای است
بسکه از آهم مکدر شد هوای گلستان
هر رگ گل گوییا در خاک پنهان ریشه ای است
اینقدرها در پی آزار خاطرها مکوش
جان من دل در فضای سینه شیر بیشه ای است
ای که می پرسی ز احوال دل جویا مپرس
دردمند عاشقی بیچاره ای غم پیشه ای است
این پری هر دم برنگ تازه ای در شیشه ای است
هر دم از عمر سبکسیر تو قدری کم شود
آمد و رفت نفس در کندن جان تیشه ای است
بسکه از آهم مکدر شد هوای گلستان
هر رگ گل گوییا در خاک پنهان ریشه ای است
اینقدرها در پی آزار خاطرها مکوش
جان من دل در فضای سینه شیر بیشه ای است
ای که می پرسی ز احوال دل جویا مپرس
دردمند عاشقی بیچاره ای غم پیشه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هیچ اثر از پختگی ها با زبان معلوم نیست
این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است
جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر
بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط
زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
دیده بگشا! موی را با آن میان نسبت مده
زآنکه مو معلوم و آن موی میان معلوم نیست
گردش گردون به دست قدرت پیرم علی است
بر مراد من نگردد آسمان؟ معلوم نیست!
از هنر فیضی نمی یابند ارباب هنر
لذت گفتار جویا بر زبان معلوم نیست
این ثمر را بسکه خام است استخوان معلوم نیست
از دلایل راه حق چون رشتهٔ گوهر گم است
جادهٔ این ره ز بس سنگ نشان معلوم نیست
اهل حق را خصمی گردون نباشد در نظر
بازوی پر زور را زور کمان معلوم نیست
هرزه گویان را سزد با بی کمالان احتیاط
زشتی آواز بر گوش گران معلوم نیست
دیده بگشا! موی را با آن میان نسبت مده
زآنکه مو معلوم و آن موی میان معلوم نیست
گردش گردون به دست قدرت پیرم علی است
بر مراد من نگردد آسمان؟ معلوم نیست!
از هنر فیضی نمی یابند ارباب هنر
لذت گفتار جویا بر زبان معلوم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
سرتاسر آفاق به فرمان خط اوست
دور فلک از حلقه بگوشان خط اوست
در شیشه پری کرد نهان جوش صفایش
رخ آینهٔ جلوهٔ پنهان خط اوست
دل را که به زنجیر کشد سبزهٔ لعلش
یک مطلع برجستهٔ دیوان خط اوست
تنها نه ز خط لعل لبش یافته زینت
یاقوت هم از حلقه بگوشان خط اوست
بی سبزهٔ خط هست لبش بادهٔ نارس
جویا سر صد زلف بقربان خط اوست
دور فلک از حلقه بگوشان خط اوست
در شیشه پری کرد نهان جوش صفایش
رخ آینهٔ جلوهٔ پنهان خط اوست
دل را که به زنجیر کشد سبزهٔ لعلش
یک مطلع برجستهٔ دیوان خط اوست
تنها نه ز خط لعل لبش یافته زینت
یاقوت هم از حلقه بگوشان خط اوست
بی سبزهٔ خط هست لبش بادهٔ نارس
جویا سر صد زلف بقربان خط اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
کوکب به فلک زآتش پنهان که جسته است؟
این مشت شرر از دل سوزان که جسته است؟
از دل نشنیدیم بجز رایحهٔ درد
این قطرهٔ خون از سر مژگان که جسته است؟
تا دامن محشر ز تک و تاز نماند
این گوی فلک از خم چوگان که جسته است؟
هر ذرهٔ ناچیز از او طور تجلی است
این روشنی از شمع شبستان که جسته است؟
از پرتو او هر مژه ام شد رگ برقی
این کوکب روشن زگریبان که جسته است؟
خاکستر آیینهٔ دلهای سیاه است
این گرد ندانم که زدامان که جسته است؟
افروخته جویا زنگه بزم دو عالم
این برق ز ابر صف مژگان که جسته است؟
این مشت شرر از دل سوزان که جسته است؟
از دل نشنیدیم بجز رایحهٔ درد
این قطرهٔ خون از سر مژگان که جسته است؟
تا دامن محشر ز تک و تاز نماند
این گوی فلک از خم چوگان که جسته است؟
هر ذرهٔ ناچیز از او طور تجلی است
این روشنی از شمع شبستان که جسته است؟
از پرتو او هر مژه ام شد رگ برقی
این کوکب روشن زگریبان که جسته است؟
خاکستر آیینهٔ دلهای سیاه است
این گرد ندانم که زدامان که جسته است؟
افروخته جویا زنگه بزم دو عالم
این برق ز ابر صف مژگان که جسته است؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
سوختن شمع شبستان زمن آموخته است
گل ز رخسار تو افروختن آموخته است
در هوای تو سبک سیرتر از بوی گلی م
به غریبی دل ما در وطن آموخته است
بر زمین ساغر سرشار به کف غلطیدن
مست لایعقل من از چمن آموخته است
نیست بی فایده در پیش تو استادن سرو
از تو دامن به میان برزدن آموخته است
پیش از ایجاد جهان بی سر و پا می گشتیم
آسمان بیهوده گردی ز من آموخته است
بی تکلف ز شکر ریزی صائب جویا
طوطی نطق تو طرز سخن آموخته است
گل ز رخسار تو افروختن آموخته است
در هوای تو سبک سیرتر از بوی گلی م
به غریبی دل ما در وطن آموخته است
بر زمین ساغر سرشار به کف غلطیدن
مست لایعقل من از چمن آموخته است
نیست بی فایده در پیش تو استادن سرو
از تو دامن به میان برزدن آموخته است
پیش از ایجاد جهان بی سر و پا می گشتیم
آسمان بیهوده گردی ز من آموخته است
بی تکلف ز شکر ریزی صائب جویا
طوطی نطق تو طرز سخن آموخته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲