عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۱
تا به کی مردم چشمم هدف خار بود؟
رگ من جاده نشتر آزار بود
همچنان در ته دیوار شکسته است تنم
اگرم بال هما طره دستار بود
تازه و تر برساند به بهار دگرش
گل اگر در قفس مرغ گرفتار بود
چند در کوی تو ای خانه برانداز وفا
نامه ام در بغل رخنه دیوار بود؟
ثمر پخته نگیرد به سر شاخ قرار
سر منصور ز خامی است که بر دار بود
نتوان حرف کشید از لب ما چون لب جام
ساکن میکده شرط است که ستار بود
کمترین عقده سر در گم او آبله است
در ره عشق که یک عقده گشا خار بود
لذت عشق فراموش نگردد صائب
این نه درسی است که محتاج به تکرار بود
رگ من جاده نشتر آزار بود
همچنان در ته دیوار شکسته است تنم
اگرم بال هما طره دستار بود
تازه و تر برساند به بهار دگرش
گل اگر در قفس مرغ گرفتار بود
چند در کوی تو ای خانه برانداز وفا
نامه ام در بغل رخنه دیوار بود؟
ثمر پخته نگیرد به سر شاخ قرار
سر منصور ز خامی است که بر دار بود
نتوان حرف کشید از لب ما چون لب جام
ساکن میکده شرط است که ستار بود
کمترین عقده سر در گم او آبله است
در ره عشق که یک عقده گشا خار بود
لذت عشق فراموش نگردد صائب
این نه درسی است که محتاج به تکرار بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۴
بنده حسن خداداد شوم همچو کلیم
آتش داغ من از مجمره طور بود
چاک در پرده زنبوری انگور افکند
شیوه دختر رز نیست که مستور بود
عیش بی غم نتوان یافت به عالم صائب
نیش زنبور نهان در دل انگور بود
دار هر چند به ظاهر ز ثمر عور بود
ثمر پیشرس او سر منصور بود
بهتر از دیدن سیمای گرانجانان است
بندبند من اگر در ته ساطور بود
خلوت خویش اگر بیضه عنقا سازم
گوشم از جوش سخن خانه زنبور بود
چون نسیم سحر از بس که سبک می گذرم
پای من دست حمایت به سر مور بود
شور عالم همه از پسته لب بسته توست
ورنه در ساغر محشر چه قدر شور بود؟
آتش داغ من از مجمره طور بود
چاک در پرده زنبوری انگور افکند
شیوه دختر رز نیست که مستور بود
عیش بی غم نتوان یافت به عالم صائب
نیش زنبور نهان در دل انگور بود
دار هر چند به ظاهر ز ثمر عور بود
ثمر پیشرس او سر منصور بود
بهتر از دیدن سیمای گرانجانان است
بندبند من اگر در ته ساطور بود
خلوت خویش اگر بیضه عنقا سازم
گوشم از جوش سخن خانه زنبور بود
چون نسیم سحر از بس که سبک می گذرم
پای من دست حمایت به سر مور بود
شور عالم همه از پسته لب بسته توست
ورنه در ساغر محشر چه قدر شور بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۲
در خیالم اگر آن زلف پریشان می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۴
می شود آب روان چون به رگ تاک رود
صرفه آب در آن است که در خاک رود
همه شب گرد دل سوختگان می گردی
کس ندیدم که در آتش چو تو بیباک رود
گرد گشتیم و بلندست همان پایه ما
خاکساری علمی نیست که در خاک رود
خشک شد چشمه شمشیر ز سرگرمی من
تا ازین شعله آتش چه به فتراک رود
چشمه عشق به دریای کرم پیوسته است
نظر عشق به هرکس که فتد پاک رود
حال مرغان گرفتار چه خواهد بودن؟
در مقامی که قفس با دل صد چاک رود
حیف و صد حیف که در عالم امکان صائب
گوشه ای نیست که کس با دل غمناک رود
صرفه آب در آن است که در خاک رود
همه شب گرد دل سوختگان می گردی
کس ندیدم که در آتش چو تو بیباک رود
گرد گشتیم و بلندست همان پایه ما
خاکساری علمی نیست که در خاک رود
خشک شد چشمه شمشیر ز سرگرمی من
تا ازین شعله آتش چه به فتراک رود
چشمه عشق به دریای کرم پیوسته است
نظر عشق به هرکس که فتد پاک رود
حال مرغان گرفتار چه خواهد بودن؟
در مقامی که قفس با دل صد چاک رود
حیف و صد حیف که در عالم امکان صائب
گوشه ای نیست که کس با دل غمناک رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۵
یاد آن جلوه ی مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
نیست بیرون ز سراپرده ی دل لیلی ما
هر که خواهد به تماشا پی محمل برود
ما نه آنیم که بر ما نکند رحم کسی
خون ما پیشتر از دیده ی قاتل برود
سوزنی لنگر پرواز مسیحا گردید
این نه راهی است که مجنون به سلاسل برود
صرف افسوس شود مایه ی اشک و آهش
هرکه چون شمع، ندانسته به محفل برود
هرکه باری ز دل راهروان بردارد
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
دیده ی روزنه اش داغ ندامت گردد
ناامید از در هر خانه که سایل برود
ساده لوحی که شکایت کند از شورش بحر
واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
صید ما گرچه زبون است، ولی بیرحمی
جوهری نیست که از خنجر قاتل برود
جستجوی گهر از نقش پی موج کند
ساده لوحی که ره حق به دلایل برود
بی صفا شد گهر روح ز آمیزش جسم
چند این قافله ی آینه در گل برود؟
می کشد در دل شبها نفسی موج سراب
وای بر حال نگاهی که پی دل برود
آه حسرت نفس بیهده ای می سوزد
خط ریحان نه غباری است که از دل برود
چه گل از لیلی بی پرده تواند چیدن؟
هرکه از راه به آرایش محمل برود
منع صائب مکن از بیخودی ای عقل فضول
هرکه مجنون بود از میکده عاقل برود
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
نیست بیرون ز سراپرده ی دل لیلی ما
هر که خواهد به تماشا پی محمل برود
ما نه آنیم که بر ما نکند رحم کسی
خون ما پیشتر از دیده ی قاتل برود
سوزنی لنگر پرواز مسیحا گردید
این نه راهی است که مجنون به سلاسل برود
صرف افسوس شود مایه ی اشک و آهش
هرکه چون شمع، ندانسته به محفل برود
هرکه باری ز دل راهروان بردارد
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
دیده ی روزنه اش داغ ندامت گردد
ناامید از در هر خانه که سایل برود
ساده لوحی که شکایت کند از شورش بحر
واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
صید ما گرچه زبون است، ولی بیرحمی
جوهری نیست که از خنجر قاتل برود
جستجوی گهر از نقش پی موج کند
ساده لوحی که ره حق به دلایل برود
بی صفا شد گهر روح ز آمیزش جسم
چند این قافله ی آینه در گل برود؟
می کشد در دل شبها نفسی موج سراب
وای بر حال نگاهی که پی دل برود
آه حسرت نفس بیهده ای می سوزد
خط ریحان نه غباری است که از دل برود
چه گل از لیلی بی پرده تواند چیدن؟
هرکه از راه به آرایش محمل برود
منع صائب مکن از بیخودی ای عقل فضول
هرکه مجنون بود از میکده عاقل برود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۹
پند ناصح به جنون من افگار افزود
شربت تلخ به بدخویی بیمار افزود
هیچ کس عقده ای از کار جهان باز نکرد
هرکه آمد گرهی چند بر این کار افزود
زهد را پیشه گرفتم که ز غفلت برهم
پرده غفلتم از جبه و دستار افزود
باعث کلفت من جوش هواداران شد
عکس طوطی به دل آینه زنگار افزود
هرکه آمد غمی از روی دلم بردارد
رخنه ای چند بر این سینه افگار افزود
شعله عشق ز تقلید بلندی گیرد
شور بلبل ز تماشایی گلزار افزود
عشق از روز ازل اینهمه دشوار نبود
هرکه در دل گرهی داشت بر این کار افزود
پشت آیینه به من چهره مقصود نمود
رغبت خیر من از صحبت اشرار افزود
شغل فرهاد گرفتن ز جوانمردی نیست
نتوان کوه غم خویش به کهسار افزود
چون قلم صحبت من تا به دورویان افتاد
هرچه کاهید ز کردار به گفتار افزود
این چه راه است که هرچند که مشکلتر شد
بیشتر درد طلب بر دل افگار افزود
هرقدر در چمن حسن تو گل افزون شد
شرم بیرحم به خار سر دیوار افزود
گرمتر کرد من سوخته را زخم زبان
شعله آتش سوزان ز خس و خار افزود
آه ازین رسم که هرچند که مشکل شد راه
عشق صائب به دل راهروان بار افزود
شربت تلخ به بدخویی بیمار افزود
هیچ کس عقده ای از کار جهان باز نکرد
هرکه آمد گرهی چند بر این کار افزود
زهد را پیشه گرفتم که ز غفلت برهم
پرده غفلتم از جبه و دستار افزود
باعث کلفت من جوش هواداران شد
عکس طوطی به دل آینه زنگار افزود
هرکه آمد غمی از روی دلم بردارد
رخنه ای چند بر این سینه افگار افزود
شعله عشق ز تقلید بلندی گیرد
شور بلبل ز تماشایی گلزار افزود
عشق از روز ازل اینهمه دشوار نبود
هرکه در دل گرهی داشت بر این کار افزود
پشت آیینه به من چهره مقصود نمود
رغبت خیر من از صحبت اشرار افزود
شغل فرهاد گرفتن ز جوانمردی نیست
نتوان کوه غم خویش به کهسار افزود
چون قلم صحبت من تا به دورویان افتاد
هرچه کاهید ز کردار به گفتار افزود
این چه راه است که هرچند که مشکلتر شد
بیشتر درد طلب بر دل افگار افزود
هرقدر در چمن حسن تو گل افزون شد
شرم بیرحم به خار سر دیوار افزود
گرمتر کرد من سوخته را زخم زبان
شعله آتش سوزان ز خس و خار افزود
آه ازین رسم که هرچند که مشکل شد راه
عشق صائب به دل راهروان بار افزود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۲
از ملامت دل روشن گهران شاد شود
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
دیو در شیشه این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، ترا خانه صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۵
کل به خون غوطه خورد جزو چو افگار شود
دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
باده گر آب حیات است به اندازه خوش است
خون چو بسیار شود نشتر آزار شود
از پریشان نظری بس که دلم مجروح است
زنگ بر آینه ام مرهم زنگار شود
هرکجا پرده ز روی تو فتد، بر شبنم
دامن لاله و گل بستر بیمار شود
دست در دامن مطلب همه جا سیر کند
هرکه در راه طلب قافله سالار شود
عندلیبان نفس بیهده ای می سوزند
این نه کاری است که از پیش به گفتار شود
کار چون راست به تدبیر نیاید صائب
می برم رشک بر آن دست که از کار شود
دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
باده گر آب حیات است به اندازه خوش است
خون چو بسیار شود نشتر آزار شود
از پریشان نظری بس که دلم مجروح است
زنگ بر آینه ام مرهم زنگار شود
هرکجا پرده ز روی تو فتد، بر شبنم
دامن لاله و گل بستر بیمار شود
دست در دامن مطلب همه جا سیر کند
هرکه در راه طلب قافله سالار شود
عندلیبان نفس بیهده ای می سوزند
این نه کاری است که از پیش به گفتار شود
کار چون راست به تدبیر نیاید صائب
می برم رشک بر آن دست که از کار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۷
باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شود؟
تلخی می نمک تلخی بادام شود
بوسه در ذائقه اش باده لب شیرین است
تلخکامی که بدآموز به دشنام شود
رهنوردان ترا مرگ نگیرد دامن
بر شهید تو کفن جامه احرام شود
لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه رخسار تو گلفام شود
موج گرداب نیم، گردش پرگار نیم
تا به کی نقطه آغاز من انجام شود؟
شوق دریاکش و در شیشه کم ظرف فلک
آنقدر خون جگر نیست که یک جام شود
تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب
دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
تلخی می نمک تلخی بادام شود
بوسه در ذائقه اش باده لب شیرین است
تلخکامی که بدآموز به دشنام شود
رهنوردان ترا مرگ نگیرد دامن
بر شهید تو کفن جامه احرام شود
لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه رخسار تو گلفام شود
موج گرداب نیم، گردش پرگار نیم
تا به کی نقطه آغاز من انجام شود؟
شوق دریاکش و در شیشه کم ظرف فلک
آنقدر خون جگر نیست که یک جام شود
تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب
دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۸
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود؟
پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود؟
مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده ام
در دل سوخته ای چون شرر افتم چه شود؟
شهر چون لاله به دلسوختگان زندان است
گر به صحرا من خونین جگر افتم چه شود؟
چند اوقات به تعمیر صدف پوچ شود؟
گر به فکر دل روشن گهر افتم چه شود؟
هرکه در مغز رسد، پوست بر او زندان است
اگر از هر دو جهان بیخبر افتم چه شود؟
چون ز پا می فکند سختی ایام مرا
زیر کوه غم او از کمر افتم چه شود؟
چون به خشکی ز نبات است ثمر بید مرا
در برومندی اگر در ثمر افتم چه شود؟
من که چون آب دلم با همه عالم صاف است
در ته پای گل و خار اگر افتم چه شود؟
پر پروانه شد از سوختگی سرمه شمع
در فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟
عمرها رفت که چون زلف، پریشان توام
زیر پای تو شبی گر بسر افتم چه شود؟
توتیا شد گهرم زین صدف تنگ فلک
گر برون زین صدف بدگهر افتم چه شود؟
روزگاری است که از پوست برون آمده ام
همچو بادام اگر در شکر افتم چه شود؟
این که در جستن عیب دگران صد چشمم
به عیوب خود اگر دیده ور افتم چه شود؟
سایه چون کوه گران است به وحشت زدگان
گر ز خود یک دو قدم پیشتر افتم چه شود؟
یوسف جان نه عزیزی است که ماند در بند
گر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟
نیست در یوزه دیدار، گدایی صائب
از نظربازی اگر در بدر افتم چه شود؟
پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود؟
مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده ام
در دل سوخته ای چون شرر افتم چه شود؟
شهر چون لاله به دلسوختگان زندان است
گر به صحرا من خونین جگر افتم چه شود؟
چند اوقات به تعمیر صدف پوچ شود؟
گر به فکر دل روشن گهر افتم چه شود؟
هرکه در مغز رسد، پوست بر او زندان است
اگر از هر دو جهان بیخبر افتم چه شود؟
چون ز پا می فکند سختی ایام مرا
زیر کوه غم او از کمر افتم چه شود؟
چون به خشکی ز نبات است ثمر بید مرا
در برومندی اگر در ثمر افتم چه شود؟
من که چون آب دلم با همه عالم صاف است
در ته پای گل و خار اگر افتم چه شود؟
پر پروانه شد از سوختگی سرمه شمع
در فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟
عمرها رفت که چون زلف، پریشان توام
زیر پای تو شبی گر بسر افتم چه شود؟
توتیا شد گهرم زین صدف تنگ فلک
گر برون زین صدف بدگهر افتم چه شود؟
روزگاری است که از پوست برون آمده ام
همچو بادام اگر در شکر افتم چه شود؟
این که در جستن عیب دگران صد چشمم
به عیوب خود اگر دیده ور افتم چه شود؟
سایه چون کوه گران است به وحشت زدگان
گر ز خود یک دو قدم پیشتر افتم چه شود؟
یوسف جان نه عزیزی است که ماند در بند
گر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟
نیست در یوزه دیدار، گدایی صائب
از نظربازی اگر در بدر افتم چه شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۲
بس که بیماری عشقم به رگ جان پیچید
ساعدم رشته بر انگشت طبیبان پیچید
پیش ازین بحر به دل عقده گرداب نداشت
درد از گریه من در دل عمان پیچید
خار در دامن آتش نتواند آویخت
چون به کف دامن من خار مغیلان پیچید؟
غیر مژگان که شود مانع اشکم، که دگر
دامن بحر به سر پنجه مرجان پیچید؟
کلکش از معنی باریک چو نالی شده است
بس که صائب به سخنهای پریشان پیچید
ساعدم رشته بر انگشت طبیبان پیچید
پیش ازین بحر به دل عقده گرداب نداشت
درد از گریه من در دل عمان پیچید
خار در دامن آتش نتواند آویخت
چون به کف دامن من خار مغیلان پیچید؟
غیر مژگان که شود مانع اشکم، که دگر
دامن بحر به سر پنجه مرجان پیچید؟
کلکش از معنی باریک چو نالی شده است
بس که صائب به سخنهای پریشان پیچید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۸
در جهان کس می عشرت نتوانست کشید
آروز پای فراغت نتوانست کشید
آه کز پستی این مجمر بی روزن چرخ
نفسی شعله فطرت نتوانست کشید
هرکه بالین قناعت ز کف دست نکرد
رخت بر بستر راحت نتوانست کشید
فرد شو فرد که تا خضر نشد دور از خلق
دم آبی به فراغت نتوانست کشید
دشت تفسیده عشق است که خورشید بلند
پا از آنجا به سلامت نتوانست کشید
دل که خمخانه آفات تهی کرده اوست
باده تلخ نصیحت نتوانست کشید
نرمی از خلق مدارید توقع که مسیح
روغن از ریگ به حکمت نتوانست کشید
دید تا روی ترا آینه، رو پنهان کرد
خجلت صبح قیامت نتوانست کشید
به چمن رفتی و از شرم گل عارض تو
غنچه خمیازه حسرت نتوانست کشید
صائب از سایه ارباب کرم سر دزدید
کوه بر فرق ز منت نتوانست کشید
آروز پای فراغت نتوانست کشید
آه کز پستی این مجمر بی روزن چرخ
نفسی شعله فطرت نتوانست کشید
هرکه بالین قناعت ز کف دست نکرد
رخت بر بستر راحت نتوانست کشید
فرد شو فرد که تا خضر نشد دور از خلق
دم آبی به فراغت نتوانست کشید
دشت تفسیده عشق است که خورشید بلند
پا از آنجا به سلامت نتوانست کشید
دل که خمخانه آفات تهی کرده اوست
باده تلخ نصیحت نتوانست کشید
نرمی از خلق مدارید توقع که مسیح
روغن از ریگ به حکمت نتوانست کشید
دید تا روی ترا آینه، رو پنهان کرد
خجلت صبح قیامت نتوانست کشید
به چمن رفتی و از شرم گل عارض تو
غنچه خمیازه حسرت نتوانست کشید
صائب از سایه ارباب کرم سر دزدید
کوه بر فرق ز منت نتوانست کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۰
از دل خونشده هرکس که شرابی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه آن چشم که از پرده خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه آن چشم که از پرده خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۲
پنبه نبود که شد از سینه افگار سفید
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید
در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید
پیش من دم نتواند ز نظربازی زد
گرچه شد دیده یعقوب درین کار سفید
آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم
که کنم دیده خود در قدم یار سفید
سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون
همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟
صائب از دست مده جام می گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید
در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید
پیش من دم نتواند ز نظربازی زد
گرچه شد دیده یعقوب درین کار سفید
آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم
که کنم دیده خود در قدم یار سفید
سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون
همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟
صائب از دست مده جام می گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۹
بر آن سرم که بشویم ز دیده نقش سواد
چه فتنه ها که مرا زین شب سیاه نزاد!
نسیم مشک ز داغ پلنگ می جوید
ز کعبتین نقط هر که جست نقش مراد
بنای شعر به ماتم گذاشت چون آدم
سیاه روز ازانند اهل خط و سواد
نظر به مطلع ابرو نمی توانم کرد
ز بس که بر دل من رفت از سخن بیداد
چنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده است
که زلف در نظرم گشته است موی زیاد!
حذر ز سایه طوطی کند گزیده حرف
زآب خضر کند رم دل رمیده سواد
خس از ره که به مژگان خونچکان رفتم
که صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟
ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشید
که هیچ سوخته را کار با شرار مباد!
ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکر
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد
فکندنی است به خاک سیاه چون زر قلب
رخی که نیست بر او نقش سیلی استاد
به دست خاک قلم دید پنجه خود را
کسی که بر دهن ذوالفقار دست نهاد
پی شکست سپاه خودم، جوانمردم
نه کودکم که به الزام خصم گردم شاد
مرا به گوشه عزلت دلیل گردیدند
خدای بی ادبان را جزای خیر دهاد!
خوشا کسی که درین کارگاه مینایی
چو عکس آینه مهمان شد و کمر نگشاد
یقین شناس که در طینتش خطایی هست
به فکر صائب هرکس خطا کند اسناد
چه فتنه ها که مرا زین شب سیاه نزاد!
نسیم مشک ز داغ پلنگ می جوید
ز کعبتین نقط هر که جست نقش مراد
بنای شعر به ماتم گذاشت چون آدم
سیاه روز ازانند اهل خط و سواد
نظر به مطلع ابرو نمی توانم کرد
ز بس که بر دل من رفت از سخن بیداد
چنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده است
که زلف در نظرم گشته است موی زیاد!
حذر ز سایه طوطی کند گزیده حرف
زآب خضر کند رم دل رمیده سواد
خس از ره که به مژگان خونچکان رفتم
که صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟
ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشید
که هیچ سوخته را کار با شرار مباد!
ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکر
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد
فکندنی است به خاک سیاه چون زر قلب
رخی که نیست بر او نقش سیلی استاد
به دست خاک قلم دید پنجه خود را
کسی که بر دهن ذوالفقار دست نهاد
پی شکست سپاه خودم، جوانمردم
نه کودکم که به الزام خصم گردم شاد
مرا به گوشه عزلت دلیل گردیدند
خدای بی ادبان را جزای خیر دهاد!
خوشا کسی که درین کارگاه مینایی
چو عکس آینه مهمان شد و کمر نگشاد
یقین شناس که در طینتش خطایی هست
به فکر صائب هرکس خطا کند اسناد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۲
به دور لعل تو یاقوت از آب و رنگ افتاد
ز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاد
دگر به قبله اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد
ز تنگ عیشی من خرده بینی آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد
شکست رنگ کند کار شیشه با دلها
حذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتاد
زبان عرض تجمل به یکدیگر پیچید
که راه قافله بر دیده های تنگ افتاد
برهنه در دهن تیغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد
به سرکشان جهان است جنگ من دایم
به تیغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد
ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به وادیی که مرا پای سعی لنگ افتاد
شکسته دل من کی درست خواهد شد؟
که مومیایی من سخت تر ز سنگ افتاد
همان ز چشم غزالان حصاریم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد
ز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاد
دگر به قبله اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد
ز تنگ عیشی من خرده بینی آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد
شکست رنگ کند کار شیشه با دلها
حذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتاد
زبان عرض تجمل به یکدیگر پیچید
که راه قافله بر دیده های تنگ افتاد
برهنه در دهن تیغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد
به سرکشان جهان است جنگ من دایم
به تیغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد
ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به وادیی که مرا پای سعی لنگ افتاد
شکسته دل من کی درست خواهد شد؟
که مومیایی من سخت تر ز سنگ افتاد
همان ز چشم غزالان حصاریم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۸
مرا به هر مژه ای اشک بی اثر چسبد
چو غرقه ای که به هر موجه خطر چسبد
کشیده است مرا عشق زیر بار غمی
که از تحمل آن کوه بر کمر چسبد
به دار، الفت منصور حجت خامی است
که میوه خام چو افتاد بر شجر چسبد
کسی که دست به زلف دراز او دارد
چرا به دامن این عمر مختصر چسبد؟
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد
میسرست چو اندیشه تو صائب را
چرا به دامن اندیشه دگر چسبد؟
چو غرقه ای که به هر موجه خطر چسبد
کشیده است مرا عشق زیر بار غمی
که از تحمل آن کوه بر کمر چسبد
به دار، الفت منصور حجت خامی است
که میوه خام چو افتاد بر شجر چسبد
کسی که دست به زلف دراز او دارد
چرا به دامن این عمر مختصر چسبد؟
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد
میسرست چو اندیشه تو صائب را
چرا به دامن اندیشه دگر چسبد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۹
به درد و داغ دل بیقرار می چسبد
شرر به سوخته بی اختیار می چسبد
نصیب صافدلان از جهان تماشایی است
کجا به آینه نقش و نگار می چسبد؟
ازان ز باغ برون سرو من نمی آید
که گل به دامن او همچو خار می چسبد
به روی آب بود نعل نقش در آتش
چسان به دست بلورین نگار می چسبد؟
لباس فقر به بالای اهل دل صائب
چو داغ بر جگر لاله زار می چسبد
شرر به سوخته بی اختیار می چسبد
نصیب صافدلان از جهان تماشایی است
کجا به آینه نقش و نگار می چسبد؟
ازان ز باغ برون سرو من نمی آید
که گل به دامن او همچو خار می چسبد
به روی آب بود نعل نقش در آتش
چسان به دست بلورین نگار می چسبد؟
لباس فقر به بالای اهل دل صائب
چو داغ بر جگر لاله زار می چسبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۵
ز خود گسسته چه پروای آن و این دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۴
شکفتگی ز می ناب تازگی دارد
نشاط در ره سیلاب تازگی دارد
درین زمانه که خون خوردن است بیدردی
شراب خوردن احباب تازگی دارد
درین بساط که آیینه خانه بر دوش است
گران رکابی سیماب تازگی دارد
به زخم من که ز الماس رو نمی تابد
نمک فشانی مهتاب تازگی دارد
تغافل تو به یک زخم کار عالم ساخت
ترحم از دل قصاب تازگی دارد
نظر به صبح بناگوش اوست موج سراب
اگرچه پرتو مهتاب تازگی دارد
میان تیره دلان دشمنی است رسم قدیم
نزاع آینه و آب تازگی دارد
ز پیچ و تاب من آن چشم شوخ دلگیرست
ز موج، شکوه گرداب تازگی دارد
غریب نیست ز سیل ایستادگی صائب
شکیب عاشق بیتاب تازگی دارد
نشاط در ره سیلاب تازگی دارد
درین زمانه که خون خوردن است بیدردی
شراب خوردن احباب تازگی دارد
درین بساط که آیینه خانه بر دوش است
گران رکابی سیماب تازگی دارد
به زخم من که ز الماس رو نمی تابد
نمک فشانی مهتاب تازگی دارد
تغافل تو به یک زخم کار عالم ساخت
ترحم از دل قصاب تازگی دارد
نظر به صبح بناگوش اوست موج سراب
اگرچه پرتو مهتاب تازگی دارد
میان تیره دلان دشمنی است رسم قدیم
نزاع آینه و آب تازگی دارد
ز پیچ و تاب من آن چشم شوخ دلگیرست
ز موج، شکوه گرداب تازگی دارد
غریب نیست ز سیل ایستادگی صائب
شکیب عاشق بیتاب تازگی دارد