عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۷
هر که را گشت سر از غایت برگردیدن
ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن
هر که از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد
بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن
هر که صفرا شودش غالب از شیرینی
تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن
عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده ست
در براق احدی دید کسی لنگیدن؟
ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی
چون چنینی تو، روا نیست تو را جنبیدن
باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن
وان گهان بر قدمش نیمچه‌یی ببریدن
خانهٔ شاه بزن نقب، اگر نقب زنی
گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن
من علامات گهر گفتم، لیکن چه کنم؟
کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن
شمس تبریز سخن‌‌های تو می‌بخشد چشم
لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۸
به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن
به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن
به خدا چرخ همان دید که من دیدستم
ور ندیدی، زچه بودیش به سر گردیدن؟
گفتم ای نی تو چنین زار چرا می‌نالی؟
گفت خوردم دم او، شرط بود نالیدن
گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست؟
گفت کاهش دهدم فایدهٔ بالیدن
فایده‌‌ی زفت شدن در کمی و کاستن است
از پی خرج بود مکسبه‌ها ورزیدن
پر پروانه پی درک تف شمع بود
چون که آن یافت، نخواهد پر و دریازیدن
در فنا جلوه شود فایدهٔ هستی‌ها
پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن
پس خمش باش،‌ همی‌خور ز کمان‌هاش خدنگ
چون هنر در کمی‌ات خواهد افزاییدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
ای ز هجران تو مردن، طرب و راحت من
مرگ بر من شده‌‌ بی‌تو مثل شهد و لبن
می‌طپد ماهی‌‌ بی‌آب بر آن ریگ خشن
تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن
آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
شکر خشک بریشان بتر از گور و کفن
نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش
چند پیغامبر بگریست پی حب وطن
کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش
دایه خواهد، چه ستنبول مر او را چه یمن
شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک
حیوان خاک پرستد، مثل سرو و سمن
من ازین ناله اگر چه که دهان می‌بندم
نتوان در شکم آب فروبست دهن
نفس چغز ز آب است، نه از باد هوا
بحریان را هله این باشد معهوده و فن
عارفانی که نهانند در آن قلزم نور
دمشان جمله ز نوری­ست ظلامات شکن
قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست
شکند کوه چو آگه شود از رب منن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین‌بر من
که دمم‌‌ بی‌دم تو، چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم، چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم، چون­که بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من بادهٔ لعل
بدرخشد ز شرارش، رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابی­ست عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من، بده آن ساغر من
بندهٔ امر توام، خاصه در آن امر که تو
گوی­ام خیز نظر کن به سوی منظر من
هین، برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچ ممکن نبود، در کف او امکان بین
آهن اندر کف او نرم­تر از مومی بین
پیش نور رخ او، اختر را پنهان بین
نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر
صورت چرخ بدیدی، هله اکنون جان بین
جان بنفروختی ای خر، به چنین مشتری‌یی
رو به بازار غمش، جان چو علف ارزان بین
هر که بفسرد، برو سخت نماید حرکت
اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین
خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل
بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین
هست میزان معینت و بدان می‌سنجی
هله میزان بگذار و زر‌‌ بی‌میزان بین
نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ
می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین
سحر کرده‌ست تو را دیو،‌‌ همی‌خوان قل اعوذ
چونک سرسبز شدی، جمله گل و ریحان بین
چون تو سرسبز شدی، سبز شود جمله جهان
اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین
چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد
چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بین
زان که تو جزو جهانی، مثل کل باشی
چون که نو شد صفتت، آن صفت از ارکان بین
همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن
چند مغرور لباسی؟ بدن انسان بین
روی ایمان تو در آیینهٔ اعمال ببین
پرده بردار و درآ، شعشعهٔ ایمان بین
گر تو عاشق شده‌یی، حسن بجو، احسان نی
ور تو عباس زمانی، بنشین احسان بین
لابه کردم شه خود را، پس ازین او گوید
چون که دریاش بجوشد در‌‌ بی‌پایان بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر، چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیح است، فسون می‌خواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر می‌دهدم
که چراغی‌ست نهان گشته درین زیر لگن
برگ می‌لرزد و بر شاخ دلم می‌لرزد
لرزهٔ برگ ز باد و دلم از خوب ختن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
باد روح قدس افتاد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراکندهٔ آن شاه زمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۵
چه نشستی دور چون بیگانگان؟
اندرآ در حلقهٔ دیوانگان
شرم چبود؟ عاشقی وان گاه شرم؟
جان چه باشد؟ این هوس وان گاه جان؟
می‌فروشد او به جانی بوسه‌یی
رو بخر، کان رایگان است رایگان
آن که عشقش خانه‌‌ها برهم زده‌ست
آمد اندر خانهٔ همسایگان
کف برآورده‌ست این دریا ز عشق
سر فروکرده‌ست آن مه ز آسمان
ای ببسته خواب‌‌ها، امشب بیا
خواب ما را بین چو وصلت‌‌ بی‌نشان
هر شهی را بندگانش حارسند
شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما، دامن کشان
اندرین شب می‌نماید صورتی
مشعله در دست، یا رب کیست آن؟
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از کمان
دانهٔ کان در زمین غیب بود
سر زد و همچون درختی شد عیان
برق جست و آتشی زد در درخت
آتش و برق شگرف‌‌ بی‌امان
سبزتر می‌شد ز آتش آن درخت
می‌شکفت از برق و آتش گلستان
این درختان سبز از آتش شوند
آب دارد این درختان را زبان
تا تویی پیدا، نهان گردد درخت
او شود پیدا، چو تو گردی نهان
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت، هم نما، هم باغبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
هر کجا که پا نهی ای جان من
بردمد لاله و بنفشه و یاسمن
پاره‌ای گل برکنی بر وی دمی
بازگردد یا کبوتر یا زغن
در تغاری دست شویی، آن تغار
زاب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد، عقل یابد زان شکن
تا مه تو تافت بر بداختری
سعد اکبر گشت و وارست از محن
هر دمی از صحن سینه برجهد
همچو آدم، زاده‌یی،‌‌ بی‌مرد و زن
وان گه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
خواستم گفتن برین پنجاه بیت
لب ببستم تا گشایی تو دهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۷
شاه ما باری برای کاهلان
گنج می‌بخشد به هر دم رایگان
الصلا،یاران به سوی تخت شاه
گنج‌‌ بی‌رنج است و سود‌‌ بی‌زیان
چشم دل داند چه دید از کحل او
نور و رحمت تا به هفتم آسمان
خود چه باشد پیش او هفت آسمان؟
بر مثال هفت پایه‌ی نردبان
ای به صورت خردتر از ذره‌یی
وی به معنی تو جهان اندر جهان
ای خمیده چون کمان از غم، ببین
صد هزاران صف شکسته زین کمان
در نشان جویی تو گشته چارچشم
وان گه اندر کنج چشمت صد نشان
هر نشانی چون رقیب نیک خواه
می‌برندت تا به حضرت کش کشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۸
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقل‌های ‌مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
بشکن از باده در زندان غم
وارهان جان را ز زندان غمان
تن بسان ریسمان بگداخته
جان معلق می‌زند بر ریسمان
ترک ساقی گشت، در ده کس نماند
گرگ ماند و گوسفند و ترکمان
چون رسید این جا گمانم مست شد
دل گرفته خوش بغل‌های ‌گمان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
بشنو از دل نکته‌های ‌بی‌سخن
وانچه اندر فهم ناید، فهم کن
در دل چون سنگ مردم آتشی‌ست
کو بسوزد پرده را از بیخ و بن
چون بسوزد پرده، دریابد تمام
قصه‌های ‌خضر و علم من لدن
در میان جان و دل پیدا شود
صورت نو نو از آن عشق کهن
چون بخوانی والضحی، خورشید بین
کان زر بین، چون بخوانی لم یکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
جان جان‌هایی، تو جان را برشکن
کس تویی، دیگر کسان را برشکن
گوهر باقی درآ در دیده‌ها
سنگ بستان، باقیان را برشکن
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
اختران آسمان را برشکن
غیب دان کن سینه‌های ‌خلق را
سینه‌های ‌عیب دان را برشکن
بانشان از‌‌ بی‌نشان پرده شده
بی‌نشانی، هر نشان را برشکن
روز مطلق کن شب تاریک را
بارنامه‌ی پاسبان را برشکن
شمس تبریز آفتابی، آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
ای دلارام من و ای دل شکن
وی کشیده خویش‌‌ بی‌جرمی ز من
از نظر رفتی، ز دل بیرون نه‌یی
زان که تو شمعی و جان و دل لگن
جان من جان تو، جانت جان من
هیچ کس دیده‌ست یک جان در دو تن؟
زندگی‌ام وصل تو، مرگم فراق
بی‌نظیرم کرده‌یی اندر دو فن
بس بجستم آب حیوان، خضر گفت
بی‌وصالش جان نیابی، جان مکن
غم نیارد گرد غمگین تو گشت
ور بگردد بایدش گردن زدن
جان‌‌ها زان گرد تو گرددهمی
جان ادیم و تو سهیل اندر یمن
بهر تو گفته‌ست منصور حلاج
یا صغیر السن یا رطب البدن
شیر مست شهد تو گشت و بگفت
یا قریب العهد من شرب اللبن
پیش مستان تو غم را راه نیست
فکرت و غم هست کار بوالحسن
هر که در چاه طبیعت مانده‌ست
چاره‌اش ‌‌نبود ز فکر چون رسن
چون که برپرید، کاسد گشت حبل
چون یقینی یافت، کاسد گشت ظن
هم زبان‌‌ بی‌زبانان شو، دلا
تا به گفت و گو نباشی مرتهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۳
ساقیا برخیز و می در جام کن
وز شراب عشق دل را دام کن
نام رندی را بکن بر خود درست
خویشتن را لاابالی نام کن
چرخ گردنده تو را چون رام شد
مرکب‌‌ بی‌مرکبی را رام کن
آتش‌‌ بی‌باکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
مذهب زناربندان پیشه گیر
خدمت کاووس و آذرنام کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
فقر را در خواب دیدم دوش من
گشتم از خوبی او‌‌ بیهوش من
از جمال و از کمال لطف فقر
تا سحرگه بوده‌‌ام مدهوش من
فقر را دیدم مثال کان لعل
تا زرنگش گشتم اطلس پوش من
بس شنیدم های ‌و هوی عاشقان
بس شنیدم بانگ نوشانوش من
حلقه‌یی دیدم، همه سرمست فقر
حلقهٔ او دیدم اندر گوش من
بس بدیدم نقش‌‌ها در نور فقر
بس بدیدم نقش جان در روش من
از میان جان ما صد جوش خاست
چون بدیدم بحر را در جوش من
صد هزاران نعره می‌زد آسمان
ای غلام همچنان چاووش من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۶
جان من جان تو جانت جان من
هیچ دیدستی دو جان در یک بدن
ای تن ار‌‌بی ‌او به صد جان زنده‌یی
جان طلب کن جان و لاف تن مزن
دل ازین جان برکن و بر وی بنه
زانک از این جانی نیاید، جان مکن
از قل الروح امر ربی فهم شد
شرح جان ای جان نیاید در دهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
آمد آمد در میان خوب ختن
هر دو دستت را بشو از جان و تن
داد شمشیری به دست عشق و گفت
هرچه بینی غیر من، گردن بزن
اندر آب انداز الا نوح را
هر که باشد، خوب و زشت و مرد و زن
هر که او اندر دل نوح است رست
هر که در پستی‌ست، در دریا فکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۸
مرغ خانه با هما پر وا مکن
پر نداری، نیت صحرا مکن
چون سمندر در دل آتش مرو
وز مری تو خویش را رسوا مکن
درزیا آهنگری کار تو نیست
تو ندانی فعل آتش‌‌ها مکن
اول از آهنگران تعلیم گیر
ورنه‌‌ بی‌تعلیم، تو آن را مکن
چون نه‌یی بحری، تو بحر اندرمشو
قصد موج و غرهٔ دریا مکن
ور کنی پس گوشهٔ کشتی بگیر
دست خود را تو ز کشتی وا مکن
گر بیفتی هم در آتش کشتی بیفت
تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن
چرخ خواهی صحبت عیسی گزین
ورنه قصد گنبد خضرا مکن
میوه خامی، مقیم شاخ باش
بی‌معانی ترک این اسما مکن
شمس تبریزی مقیم حضرت است
تو مقام خویش جز آن جا مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۹
ای ببرده دل، تو قصد جان مکن
وانچه من کردم تو جانا آن مکن
بنگر اندر درد من گر صاف نیست
درد خود مفرستم و درمان مکن
داد ایمان داد، زلف کافرت
یک سر مویی ز کفر ایمان مکن
عادت خوبان جفا باشد، جفا
هم بر آن عادت برو، احسان مکن
گر چه دل بر مرگ خود بنهاده‌ایم
در جفا آهسته‌تر، چندان مکن
عیش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مکن
ای زلیخا فتنهٔ عشق از تو است
یوسفی را هرزه در زندان مکن
چون سر رندان نداری وقت عیش
وعده‌‌ها اندر سر رندان مکن
نور چشم عاشقان آخر تویی
عیش‌‌ها بر کوری ایشان مکن
نقدکی را از یکی مفلس مبر
از حریصی نقد او در کان مکن
شب روان را همچو استاره مسوز
راه خود را پر زرهبانان مکن
شمس تبریزی یکی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
صبح دم شد، زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خفته‌یی
در زیانی، در زیانی، در زیان
عمر را ضایع مکن در معصیت
تا تر و تازه بمانی جاودان
نفس شومت را بکش، کان دیو توست
تا ز جیبت سر برآرد حوریان
چون بکشتی نفس شومت را یقین
پای نه بر بام هفتم آسمان
چون نماز و روزه‌ات مقبول شد
پهلوانی، پهلوانی، پهلوان
پاک باش و خاک این درگاه باش
کبر کم کن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منکری
حشر گردی در قیامت با سگان
گر غلام شمس تبریزی شدی
نعره زن کالحمد لک یا مستعان