عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ساقی سرمست رندان میر بی همتای ماست
گوشهٔ میخانهٔ او جنت المأوای ماست
ما درین دریای بی پایان خوشی افتاده ایم
آبروی عالمی ای یار از دریای ماست
چشم ما روشن به نور روی او باشد مدام
این چنین نور خوشی در دیدهٔ بینای ماست
در خرابات مغان مستیم و با رندان حریف
ذوق اگرداری بیا آنجا که آنجا جای ماست
گفتهٔ ما مرده ای گر بشنود زنده شود
گوئیا آب حیات از نطق جان افزای ماست
گفتم از بالای تو جانا بلائی می کشم
گفت خوش باشد بلای تو که از بالای ماست
در سر ما عشق زلفش دیگ سودا می پزد
مایهٔ سودای خلقی سرخوش از سودای ماست
اسم اعظم در همه عالم ظهور نور او است
جامع ذات و صفاتش این دل دانای ماست
از دل و جان بنده ای از بندگان حضرتیم
نعمت الله در دو عالم سید یکتای ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
درد دل ما دوای درد دل ماست
خوش درد و دوائیست که آن حاصل ماست
ما بندهٔ او و سید رندانیم
ما سائل او و عالمی سائل ماست
آن گنج که اسمای الهی خوانند
در کنج خرابه جو که آن در دل ماست
چه جای نهایت است ره رو ابدا
گر راه رود در اول منزل ماست
نور است حجاب ظلمتش را چه محل
مه حایل آفتاب و او حایل ماست
رندی که محیط را به یک جرعه خورد
نوشش بادا که همدم کامل ماست
مفعول ویند جمله اشیا به تمام
یک فعل ظهور قدرت فاعل ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
عشق او سلطان ملک جان ماست
اینچنین ملک و چنین سلطان کراست
پادشاه هفت اقلیم ای عزیز
نزد این سلطان درویشان گداست
با وجود او کرا باشد وجود
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
رند سر مستیم و با ساقی حریف
همچو ما رندی در این عالم نخاست
دُرد درد عشق او نوشیده ایم
دُرد درد عشق او ما را دواست
مجلس عشقشت و ما سرمست او
شاهد میخانه در فرمان ماست
نعمت الله در همه عالم یکیست
لاجرم او سید هر دو سراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
هرکجا پیریست طفل پیر ماست
این چنین پیری در این عالم کراست
جملهٔ ارواح جزئیات او است
بلکه او در کل عالم پادشاست
در صفات و ذات او دیدم عیان
حضرت او مظهر لطف خداست
نقطهٔ بابل الف بل خود الف
روح اعظم سید هر دو سراست
ای که می پرسی که این اوصاف کیست
شمه ای از خلق و خوی مصطفی است
عین او بحر است و ما امواج او
تا نپنداری که او از ما جداست
من شدم فانی ز خود باقی بُود
بر سر دار فنا دار بقاست
کی بیابد لذت از جان عزیز
هر کرا با او به جانش پادشاست
نعمت الله او به عالم می دهد
نعمت الله نعمت بی منتهاست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
عاشق رندی که او همدرد ماست
جام دُرد درد او ما را دواست
هر که او از خویش بیگانه بود
گو بیا اینجا که با ما آشناست
ساقی مستیم و جام می به دست
می پرست رند سرمستی کجاست
موج بحر ماست دریای محیط
حوض کوثر جرعه ای از جام ماست
نالهٔ نی بشنو ای جان عزیز
بینوایان را نوائی بی نواست
در خرابات فنا دارم مقام
خوش مقامی این سر دار بقاست
عاشقان در عشق گر کشته شوند
نعمت الله کشتگان را خونبهاست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
ما ز دریائیم و دریا عین ماست
در میان ما دوئی آخر چراست
خط موهومست عالم سر به سر
خوش بخوان آن خط که آن خط عین ماست
آنچه ما داریم در هر دو جهان
در حقیقت ای عزیزان آن خداست
عشق او در دل نهان می دارمش
دُرد درد عشق او ما را دواست
همدم جامیم و با ساقی حریف
تا نپنداری که او از ما جداست
مجلس عشقست و ما مست وخراب
اینچنین بزمی ملوکانه کراست
نعمت الله تا غلام سید است
شاه عالم بر در او چون گداست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
آبروی ما ز اشک چشم ماست
همچو ما با آبروی خود کجاست
بحر عشق ما کرانش هست نیست
غرقه ای داند که با ما آشناست
حال ما گر عاشقی پرسد بگو
رند مستی فارغ از هر دو سراست
بینوائی گر گدای کوی اوست
نزد درویشان گدای پادشاست
غیر عشق او حکایاتست و بس
جز هوای او دگر باد صبا است
درد باید درد باید درد درد
درد دل می کش که درد دل دواست
نعمت الله دُرد دردش نوش کرد
آفرین بر وی که او همدرد ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
چشم ما روشن به نور الله ماست
همچو نور روی نور الله ماست
هست نور الله را خیری دگر
پادشاهست او و این و آن گداست
جز وصال او نمی خواهم دگر
غیر عشق او دگر باد صبا است
از برای عمر جاویدان او
دایما ورد زبان ما دعاست
هر که بد گوید ورا نیکش مباد
بر صوابست او و بر دیگر خطاست
آفتاب ار نور رویش روشنست
مه ز عکس روی خوبش با صفاست
باشد او سر ، خلیل الله من
لاجرم سر حلقهٔ هر دو سراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
درد با همدرد اگر گوئی رواست
درد با بی درد خود گفتن خطاست
دردمندانیم و دُردی می خوریم
دردمندی همچو ما دیگر کجاست
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
زانکه دُرد درد او ما را دواست
در نظر داریم بحر بیکران
آبروی ما همه از عین ماست
عشق در دور است و ما همراه او
سیر ما بی ابتدا و انتهاست
جمله موجودیم از جود وجود
هرچه بود و هست نور کبریاست
هیچ شیئی بی نعمت الله هست نیست
هرچه هست و بود و باشد از خداست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
راه عشاق رو که آن ره ماست
بشنو این قول از حسینی راست
با مخالف روا نشدی به حجاز
به خطا می روی مرو که خطاست
تا خیالش به چشم ما بنشست
از نظر نقش غیر او برخاست
مطربا نغمه ای که ساقی ما
آمد و مجلس خوشی آراست
ما چنین مست و تو چنین مخمور
خود بگو جرم تست یا از ماست
نفسی کز تو فوت شد آن دم
به همه عمر عذر نتوان خواست
نعمت الله به صورتش منگر
معنیش بین که عین نور خداست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
نعمت الله امام رندان است
نور چشم تمام رندان است
باز از دولت چنان شاهی
همه عالم به کام رندان است
دور رندی و وقت میخواریست
روزگار نظام رندان است
قول مستانه ای که میشنوی
دو سه حرف از کلام رندان است
آن سلامی که سنت است به ما
در حقیقت کلام رندان است
آن شرابی که روحت افزاید
جرعه ای می ز جام رندان است
شاه ما حکم انّما دارد
آن نشانش به نام رندان است
به خرابات رو خوشی بنشین
این نصیحت به نام رندان است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
سید ما غلام رندان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
آن چنان مجلسی که جانم خواست
عشق جانان بهای ما آراست
آفتاب جمال رو بنمود
ما به او ، او به خود چنین پیداست
بحر و موج و حباب و جو آبند
ما ز ما جو که عین ما با ماست
ما و زاهد به هم کجا سازیم
عقل با عشق می نیاید راست
مبتلای بلای بالائیم
هر بلائی که هست زان بالاست
عقل بنشست و فتنه را بنشاند
عشق برخاست فتنه ها برخاست
نعمت الله نگر که لطف اله
صورت و معنیش به هم آراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
نور او روشنی دیدهٔ ماست
نظری کن به چشم ما پیداست
روی او را به نور او بینند
چشم بیننده ای که او بیناست
وحده لاشریک له گفتم
آنکه عالم به نور خود آراست
بحر دل را کرانه نیست پدید
جان ما غرقهٔ چنین دریاست
عشق آمد به جای ما بنشست
مائی ما چه از میان برخاست
هرچه گفتند و هرچه می گویند
حضرت وحدتش از آن یکتاست
نعمت الله که میر مستانست
عاشق روی جملهٔ اشیاست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
موج بحریم و عین ما دریاست
بحر می داند آنکه او از ماست
جام و می ساقیم به هم آمیخت
مجلس عاشقانه ای آراست
صورت و معنئی به هم پیوست
عالمی از میانه خوش برخاست
سخن ما زر است و مروارید
هر که در گوش می کند زیباست
چشم ما نور او به او بیند
دیدهٔ ما به نور او بیناست
در جهان آن اوست این عجبست
که خداوند از این و آن یکتاست
جام گیتی نما به دست آور
که درو نعمت اللهم پیداست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
عقل گرچه رئیس این دل ماست
عشق شاه است و این رئیس گداست
عشق بر تخت دل نشسته به ذوق
این چنین پادشاه و تخت کجاست
جسم و جان هرچه هست آن ویست
ملک الملک و مالک دو سراست
بحر و موج و حباب و جو آبند
لاجرم هر چه باشد آن از ماست
بر سر کوی او کسی بنشست
که چو ما از سر همه برخاست
آفتابست و ماه خوانندش
نور چشمست و در نظر پیداست
عشق بالاش در بلام انداخت
خوش بلائی بود کزان بالاست
هر که سودای زلف او دارد
سر او هم چو دیگ پر سوداست
نعمت الله برای اهل دلان
مجلس عاشقانه ای آراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
صورتی آراستی معنی کجاست
کی خدا یابی چه رویت با ریاست
ظاهر و باطن به همدیگر نکوست
هر که دارد هر دو با ما آشناست
گرچه تمر و جو ز هر یک تیرگیست
بهتر از این هر دو آن انجیر ماست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
این چنین بزم خوشی دیگر کجاست
بحر عشقش را کرانی هست نیست
ابتدا نبود ورا بی انتهاست
آفتابست او و عالم سایه بان
عالمی در سایه بان پادشاست
هر که چون ما بندهٔ سید بود
هم چو بنده سید هر دو سراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
پادشاهی چه بندگی خداست
بندگی کن که پادشاه گداست
از هوا بگذر و خدا را جو
هرچه غیر ازویست باد هواست
بر درش هر که خلوتی دارد
فارغ از خانقاه هر دو سراست
دُرد دردش دوای درد دلست
درد دل خوشتر از هزار دواست
آفتابست و ماه خوانندش
نظری کن که نور دیدهٔ ماست
در خرابات ساقی سر مست
سید ما و خادم فُقراست
دیگران در پناه علم و عمل
نعمت الله در پناه خداست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
هرچه می بینی همه نور خداست
تا نه پنداری که او از ما جداست
دیدهٔ دل باز کن تا بنگری
روی جانانی که نور چشم ماست
جز صفات ذات او موجود نیست
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
ما و او موجیم و دریا از یقین
کثرت و وحدت نظر کن از کجاست
آشکارا ونهان دیدم عیان
صورت و معنی و جان و دل خداست
هر که او بینای ذات او بود
دیده از نور صفاتش با صفاست
طالب و مطلوب نبی است و ولی
کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست
من چو منصورم روم بر دار عشق
بر سردار فنا دار بقاست
خود تو را گفتن روا نبود چنین
لیک چون امرت مرا گفتن رواست
مستم از جام شراب لم یزل
نقلم از لعل لب آن دلرباست
عاشق و معشوق عشقم ای عزیز
نعمت اللهم چنین منصب کراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
چشم عالم روشن از نور خداست
هر که این را دید نور چشم ماست
در دل آن کس که او گنجیده است
همچو او صاحبدلی دیگر کراست
حال ما داند درین دریا به ذوق
یار بحر وی که با ما آشناست
دُرد درد او اگر یابی بنوش
زانکه دُرد درد او ما را دواست
ذرهٔ خورشید این و آن همه
در نظر آئینه گیتی نماست
عاشق ار در عشق او کشته شود
حضرت معشوق او را خونبهاست
نعمت الله رند سرمستی خوشست
پادشاهست او نپنداری گداست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
در دیدهٔ ما بیند چشمی که به حق بیناست
گر شخص نمی بینی در سایه نگر باری
همسایهٔ او مائیم این سایه ازو پیداست
تا صورت خود بیند در آینهٔ معنی
معنی همه عالم در صورت او پیداست
ما در طلبش هر سو چون دیده همی گردیم
ما طالب و او مطلوب وین طرفه که او با ماست
موجیم در این دریا مائیم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائی ز میان برخواست
هر بنده که می بینی دریاب که سلطانیست
هر قطره ز جود او چون درنگری دریاست
گفتار خوشم بشنو کز ذوق همی گویم
گر بنده ز خود گوید سید به خدا گویاست