عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ هفتم شش قماش
ای از غم دهر همچو سرو آزاده
کم چون تو پسر مادر گیتی زاده
در دست بتان ز بهر پای اندازت
نرگس صفتست شش قماش آماده
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱
نمی بینیم در عالم نشاطی کاسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
مکن ناز و ادا چندین دلی بستان و جانی ما
دماغ نازک من بر نمی تابد تقاضا را
سراب آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تاب رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا را
چه لب تشنه ست خاکم کاستین گرد باد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
خیالش را بساطی بهر پاانداز می جستم
پسندیدم به مستی محمل خواب زلیخا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را
بهاران است و خاک از جلوه گل امتلا دارد
به رگ نشتر زن از موج خرام ناز صحرا را
سر و کارم بود با ساقیی، کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موج باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
در آغوش تغافل عرض یکرنگی توان دادن
تهی تا می کنی پهلو به ما بنموده ای جا را
نمی رنجد که در دام تغافل می تپد صیدش
نمی دانم چه پیش آمد نگاه بی محابا را
زمین گویی است کو مجنون که من بردم ز میدانش
غبارم در نورد خود فرو پیچید صحرا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریر سینه آسودگان غالب
چه منتها که بر دل نیست جان ناشکیبا را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
چون به قاصد بسپرم پیغام را
رشک نگذارد که گویم نام را
گشته در تاریکی روزم پنهان
کو چراغی تا بجویم شام را
آن میم باید که چون ریزم به جام
زور می در گردش آرد جام را
بی گناهم پیر دیر از من مرنج
من به مستی بسته ام احرام را
از دل تست آنچه بر من می رود
می شناسم سختی ایام را
تا نیفتد هر که تن پرور بود
خوش بود گر دانه نبود دام را
بس که ایمانم به غیبست استوار
از دهان دوست خواهم کام را
ما کجا، او کو، چه سودا در سرست
ذره های آفتاب آشام را
زحمت عامست دائم خاص را
عشرتی خاص است هر دم عام را
دلستان در خشم و غالب بوسه جوی
شوق نشناسد همی هنگام را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تا دوخت چاره گر جگر چارپاره را
از بخیه خنده بر دم تیغ ست چاره را
با اضطراب دل ز هر اندیشه فارغم
آسایشی ست جنبش این گاهواره را
چون شعله هم ز روی تو پیداست خوی تو
تا کی به تاب باده فریبی نظاره را
سرگرم مهر شد دل چرخ ستیزه خو
چندان که داغ کرده جبین ستاره را
دانی که ریگ باده غم روان چراست؟
اینجا گسسته اند عنان شماره را
گیتی ز گریه ام ته و بالاست بعد ازین
جویند در میانه دریا کناره را
ای لذت جفای تو در خاک بعد مرگ
با جان سرشته حسرت عمر دوباره را
جوهر دمید ز آینه دلخسته تا کجا
دزدد به خود ز بیم نگاهت اشاره را؟
خونم ستاده بود به درد فسردگی
دل داد پایمردی تیغت گدازه را
شمع از فروغ چهره ساقی در انجمن
چون گل به سرزده ست ز مستی نظاره را
بنگر نخست تا ستم از جانب که بود
با شیشه داوری پی داد است خاره را
داغم ز بخت گر همه اوج اثر گرفت
آه از سپهر ریخت به فرقم اشاره را
غالب مرا ز گریه نوید شهادتی ست
کاین سبحه رنگ داد به خون استخاره را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
باده مشکبوی ما بید و کنار کشت ما
کوثر و سلسبیل ما طوبی ما بهشت ما
بس که غم تو بوده است تعبیه در سرشت ما
نسخه فتنه می برد چرخ ز سرنوشت ما
حسرت وصل از چه رو چون به خیال سرخوشیم
ابر اگر بایستد بر لب جوست کشت ما
نور خرد ز آگهی خواهش تن پدید کرد
صرف ز قوم دوزخ ست نامیه در بهشت ما
این همه از عتاب تو ایمنی عدو چراست؟
ای به بدی و ناخوشی خوی تو سرنوشت ما
برده صد اربعین به سر، بر سر صد هزار خم
گر بنهی در آفتاب، باده چکد ز خشت ما
بی خطر از خودی برآ، لب به «انا الصنم » گشا
شیوه گیر و دار نیست در کنش کنشت ما
باده اگر بود حرام بذله خلاف شرع نیست
دل ننهی به خوب ما، طعنه مزن به زشت ما
گفت به حکم حسرتی غالب خسته این غزل
شاد به هیچ می شود طبع وفا سرشت ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر بیایی مست ناگاه از در گلزار ما
گل ز بالیدن رسد تا گوشه دستار ما
وحشتی در طالع کاشانه ما دیده است
می پرد چون رنگ از رخ، سایه از دیوار ما
گوشه گیرانیم و محو پاس ناموس خودیم
آبروی ما گداز جوهر رفتار ما
خسته عجزیم و از ما جز گنه مقبول نیست
تکیه دارد بر شکست توبه استغفار ما
سخت جانیم و قماش خاطر ما نازکست
کارگاه شیشه پنداری بود کهسار ما
می فزاید در سخن رنجی که بر دل می رسد
طوطی آیینه ما می شود، زنگار ما
از گداز یک جهان هستی صبوحی کرده ایم
آفتاب صبح محشر ساغر سرشار ما
سرگرانیم از وفا و شرمساریم از جفا
آه از ناکامی سعی تو در آزار ما
چاک «لا» اندر گریبان جهات افگنده ایم
بی جهت بیرون خرام از پرده پندار ما
ذره جز در روزن دیوار نگشوده ست بار
جنس بی تابی به دزدی برده از بازار ما
از نم باران نشاط گل بدآموز تو شد
گریه ابر بهاری کرده آبی کار ما
غالب از صهبای اخلاق ظهوری سر خوشیم
پاره ای بیش است از گفتار ما کردار ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
چون عذار خویش دارد نامه اعمال ما
ساده پرکار فراوان شرم اندک سال ما
میل ما سوی وی و میلش به سوی چون خودی ست
آرد از خود رفتنش ناگه به استقبال ما
حال ما از غیر می پرسی و منت می بریم
آگهی باری که آگه نیستی از حال ما؟
عیش و غم در دل نمی استد خوشا آزادگی
باده و خونابه یکسانست در غربال ما
نقش ما در خاطر یاران دژم صورت گرفت
بس که رو در هم کشید آیینه از تمثال ما
نیشتر سازید و بگدازید هر جا تیشه ای ست
خون گرم کوهکن دارد رگ قیفال ما
ما همای گرم پروازیم، فیض از ما مجوی
سایه همچون دود، بالا می رود از بال ما
خضر و در سرچشمه حیوان فرو غلتیدنش
لغزش پایی ست کش رو داده در دنبال ما
خاک را از ابر ادرار معین داده اند
بی می پارینه بر ما رانده اند، امسال ما
با چنین گنجینه ارزد اژدهایی همچنین
حلقه بر گرد دل ما زد زبان لال ما
جان غالب تاب گفتاری گمان داری هنوز؟
سخت بی دردی که می پرسی ز ما احوال ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
در گرد غربت آینه دار خودیم ما
یعنی ز بیکسان دیار خودیم ما
دیگر ز ساز بیخودی ما صدا مجوی
آوازی از گسستن تار خوردیم ما
از بس که خاطر هوس گل عزیز بود
خون گشته ایم و باغ و بهار خودیم ما
ما جمله وقف خویش و دل ما ز ما پرست
گویی هجوم حسرت کار خودیم ما
از جوش قطره همچو سرشک آب گشته ایم
اما همان به جیب و کنار خودیم ما
مشت غبار ماست پراگنده سو به سو
یارب به دهر در چه شمار خودیم ما؟
با چون تویی معامله بر خویش منت است
از شکوه تو شکرگزار خودیم ما
روی سیاه خویش ز خود هم نهفته ایم
شمع خموش کلبه تار خودیم ما
در کار ماست ناله و ما در هوای او
پروانه چراغ مزار خودیم ما
خاک وجود ماست به خون جگر خمیر
رنگینی قماش غبار خودیم ما
هر کس خبر ز حوصله خویش می دهد
بدمستی حریف و خمار خودیم ما
تار نگاه پیرو ما سلک گوهرست
رفتار پای آبله دار خودیم ما
غالب چو شخص و عکس در آیینه خیال
با خویشتن یکی و دوچار خودیم ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از وهم قطرگی ست که در خود گمیم ما
اما چو وارسیم همان قلزمیم ما
در خاک از هوای گل و شمع فارغیم
از توسن تو طالب نقش سمیم ما
تمکین ما ز چرخ سبکسر به باد رفت
خوش دستگاه انجمن انجمیم ما
مردم به کینه تشنه خون همند و بس
خون می خوریم چون هم از این مردمیم ما
از حد گذشت شمله دستار و ریش شیخ
حیران این درازی یال و دمیم ما
دستت ز ما بشوی مسیحا که زیر خاک
آب از تف نهیب صدای قمیم ما
پنهان به عالمیم ز بس عین عالمیم
چون قطره در روانی دریا گمیم ما
ما را مدد ز فیض ظهوری ست در سخن
چون جام باده را تبه خوار خمیم ما
غالب ز هند نیست نوایی که می کشیم
گویی ز اصفهان و هرات و قمیم ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
به شغل انتظار مهوشان در خلوت شبها
سر تار نظر شد رشته تسبیح کوکبها
به روی برگ گل تا قطره شبنم نپنداری
بهار از حسرت فرصت به دندان می گزد لبها
به خلوتخانه کام «نهنگ لا» زدم خود را
ستوه آمد دل از هنگامه غوغای مطلبها
کند گر فکر تعمیر خرابیهای ما گردون
نیاید خشت مثل استخوان بیرون ز قالبها
خوشا بیرنگی دل دستگاه شوق را نازم
نمی بالد به خویش این قطره از طوفان مشربها
ندارد حسن در هر حال از مشاطگی غفلت
بود ته بندی خط سبزه خط در ته لبها
خوشا رندی و جوش ژنده رود و مشرب عذبش
به لب خشکی چه میری در سرابستان مذهبها؟
تو خوی پنداری و دانی که جان بردم نمی دانی
که آتش در نهادم آب شد، از گرمی تبها
مبادا همچو تار سبحه از هم بگسلد غالب
نفس با این ضعیفی برنتابد شور یا ربها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سحر دمیده و گل در دمیدنست مخسپ
جهان جهان گل نظاره چیدنست مخسپ
مشام را به شمیم گلی نوازش کن
نسیم غالیه سا در وزیدنست مخسپ
ز خویش حسن طلب بین و در صبوحی کوش
می شبانه ز لب در چکیدنست مخسپ
ستاره سحری مژده سنج دیداری ست
ببین که چشم فلک در پریدنست مخسپ
تو محو خواب و سحر در تأسف از انجم
به پشت دست به دندان گزیدنست مخسپ
نفس ز ناله به سنبل درودنست بخیز
ز خون دل مژه در لاله چیدنست مخسپ
نشاط گوش بر آواز قلقلست بیا
پیاله چشم به راه کشیدنست مخسپ
نشان زندگی دل دویدنست مایست
جلای آینه چشم دیدنست مخسپ
ز دیده سود حریفان گشودنست مبند
ز دل مراد عزیزان تپیدنست مخسپ
به ذکر مرگ شبی زنده داشتن ذوقی ست
گرت فسانه غالب شنیدنست مخسپ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
هر چه فلک نخواسته ست هیچ کس از فلک نخواست
ظرف فقیه می نجست باده ما گزک نخواست
غرقه به موجه تاب خورد تشنه ز دجله آب خورد
زحمت هیچ یک نداد راحت هیچ یک نخواست
جاه ز علم بی خبر علم ز جاه بی نیاز
هم محک تو زر ندید هم زر من محک نخواست
شحنه دهر بر ملا هر چه گرفت پس نداد
کاتب بخت در خفا هر چه نوشت حک نخواست
خون جگر به جای می مستی ما قدح نداشت
ناله دل، نوای نی رامش ما غچک نخواست
زاهد و ورزش سجود آه ز دعوی وجود
تا نزد اهرمن رهش بدرقه ملک نخواست
بحث و جدل به جای مان میکده جوی کاندر آن
کس نفس از جمل نزد کس سخن از فدک نخواست
گشته در انتظار پور دیده پیر ره سفید
در ره شوق همرهی دیده ز مردمک نخواست
حسن چه کام دل دهد چون طلب از حریف نیست؟
خست نگاه گر جگر خسته ز لب نمک نخواست
خرقه خوش ست در برم پرده چنین خشن خوش ست
عشق به خارخار غم پیرهنم تنک نخواست
رند هزار شیوه را طاعت حق گران نبود
لیک صنم به سجده در ناصیه مشترک نخواست
سهل شمرد و سرسری تا تو ز عجز نشمری
غالب اگر به داوری داد خود از فلک نخواست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از فرنگ آمده در شهر فراوان شده است
جرعه را دین عوض آرید می ارزان شده است
چشم بد دور چه خوش می تپم امشب که به روز
نفس سوخته در سینه پریشان شده است
در دلش جویی و در دیر و حرم نشناسی
تا چه رو داد که در زاویه پنهان شده است؟
لب گزد بیخود و با خود شکرآبی دارد
تا چه گفته ست که از گفته پشیمان شده است؟
داغم از مور و نظربازی شوقش به شکر
کش بود پویه بدان پای که مژگان شده است
گفتم البته ز من شاد به مردن گردی
گفت دشوار که مردن به تو آسان شده است
درد روغن به چراغ و کدر می به ایاغ
تا خود از شب چه به جا مانده که مهمان شده است؟
شاهد و می ز میان رفته و شادم به سخن
کشته ام بید در این باغ که ویران شده است
شهرتم گر به مثل مائده گردد بینی
که بر آن مائده خورشید نمکدان شده است
غالب آزرده سروشی ست که از مستی قرب
هم بدان وحی که آورده غزلخوان شده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
سموم وادی امکان ز بس جگر تابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
هم وعده و هم منع ز بخشش چه حسابست
جان نیست، مکرر نتوان داد، شرابست
در مژده ز جوی عسل و کاخ زمرد
چیزی که به دلبستگی ارزد می نابست
لهراسپ کجا رفتی و پرویز کجایی
آتشکده ویرانه و میخانه خرابست
از جلوه به هنگامه شکیبا نتوان شد
لب تشنه دیدار ترا خلد سرابست
با این همه دشوار پسندی چه کند کس
تا پرده برانداخته در بند حجابست
دوشینه به مستی که مکیده ست لبش را
کامروز به پیمانه می در شکرآبست؟
آن قلزم داغیم که بر ما ز جهنم
چندان که فتد صاعقه باران در آبست
سرگرمی هنگامه طامات ندارم
فیضی که من از دل طلبم بوی کبابست
همچشمی آیینه فگند از نظر ما
ما را که ز بیداری دل دیده به خوابست
تا غالب مسکین چه تمتع برد از تو
برداشته ای آنچه خود از چهره نقاب است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
نشاط معنویان از شرابخانه تست
فسون بابلیان فصلی از فسانه تست
به جام و آینه حرف جم و سکندر چیست؟
که هر چه رفت به هر عهد در زمانه تست
فریب حسن بتان پیشکش، اسیر توایم
اگر خط ست وگر خال دام و دانه تست
هم از احاطه تست این که در جهان ما را
قدم به بتکده و سر بر آستانه تست
سپهر را تو به تاراج ما گذاشته ای
نه هر چه دزد ز ما برد در خزانه تست؟
مرا چه جرم گر اندیشه آسمان پیماست
نه تیزگامی توسن ز تازیانه تست؟
کمان ز چرخ و خدنگ از بلا و پر ز قضا
خدنگ خورده این صیدگه نشانه تست
سپاس جود تو فرض است آفرینش را
درین فریضه دو گیتی همان دوگانه تست
تو ای که محو سخن گستران پیشینی
مباش منکر غالب که در زمانه تست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چو صبح من ز سیاهی به شام مانندست
چه گوییم که ز شب چند رفت یا چندست؟
به رنج از پی راحت نگاه داشته اند
ز حکمت ست که پای شکسته در بندست؟
درازدستی من چاکی ار فگند چه عیب
ز پیش دلق ورع با هزار پیوندست
نگفته ای که به تلخی بساز و پند پذیر
برو که باده ما تلخ تر از این پندست
وجود او همه حسنست و هستیم همه عشق
به بخت دشمن و اقبال دوست سوگندست
نگاه مهر به دل سر نداده چشمه نوش
هنوز عیش به اندازه شکرخندست
ز بیم آن که مبادا بمیرم از شادی
نگوید ار چه به مرگ من آرزمندست
شمار کج روی دوست در نظر دارم
درین نورد ندانم که آسمان چندست
اگر نه بهر من از بهر خود عزیز دار
که بنده خوبی او خوبی خداوندست
نه آن بود که وفا خواهد از جهان غالب
بدین که پرسد و گویند هست، خرسندست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
به خود رسیدنش از ناز بس که دشوارست
چو ما به دام تمنای خود گرفتارست
تمام زحمتم، از هستیم چه می پرسی؟
ز جسم لاغر خویشم به پیرهن خارست
صلای قتل ده و جانفشانی ما بین
برای کشتن عشاق وعده بسیارست
ستم کش سر ناموس جوی خویشتنم
که تا ز جیب برآمد به بند دستارست
به شب حکایت قتلم ز غیر می شنود
هنوز فتنه به ذوق فسانه بیدارست
به قامت من از آوارگی ست پیرهنی
که خار رهگذرش پود و جاده اش تارست
بیا که فصل بهارست و گل به صحن چمن
گشاده روی تر از شاهدان بازارست
غمم شنیدن و لختی به خود فرو رفتن
خوشا فریب ترحم چه ساده پر کارست
فناست هستی من در تصور کمرش
چو نغمه ای که هنوزش وجود در تارست
ز آفرینش عالم غرض جز آدم نیست
به گرد نقطه ما دور هفت پرگارست
نگاه خیره شد از پرتو رخش غالب
تو گویی آینه ما سراب دیدارست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چشمم از ابر اشکبارترست
از عرق جبهه بهارترست
گریه کرد از فریب و زارم کشت
نگه از تیغ آبدارترست
می برانگیزدش به کشتن من
دشمن از دوست غمگسارترست
دی مگر مست بوده ای کامروز
شکرم از شکوه ناگوارترست
ای که خوی تو همچو روی تو نیست
دیده از دل امیدوارترست
نو به دولت رسیده را نگرید
خطش از زلف مشکبارترست
طفلی و پر دلیر می شکنی
آه عهدی که استوارترست
همه عجز و نیاز می خواهند
زارتر هر که حق گزارترست
خسته از راه دور می آیم
پا ز تن پاره ای فگارترست
شکوه از خوی دوست نتوان کرد
باده تند سازگارترست
می رسد گر به خویشتن نازد
غالب از خویش خاکسارترست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کشته را رشک کشته دگرست
من و زخمی که بر دل از جگرست
رمد اجزای روزگار ز هم
روز و شب در قفای یکدگرست
مستی انداز لغزشی دارد
حیف پایی که آفتش ز سرست
ناله را مالدار کرد اثر
دل سختش دکان شیشه گرست
دوستان دشمنند ور نه مدام
تیغ او تیز و خون ما هدرست
پرده عیب جو دریده او
نوک کلکم ز دشنه تیزترست
عقل و دین برده ای دل و جان نیز
آنچه از ما نبرده ای خبرست
شه حریر و گدا پلاس برید
آنچه من قطع کرده ام نظر است
منت از دل نمی توان برداشت
شکر ایزد که ناله بی اثرست
قفس و دام را گناهی نیست
ریختن در نهاد بال و پرست
ریزد آن برگ و این گل افشاند
هم خزان هم بهار در گذرست
کم خود گیر و بیش شو غالب
قطره از ترک خویشتن گهرست