عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
همه عالم تن است و جان عشق است
جان و جانان عاشقان عشق است
عشق هم صورتست و هم معنی
آشکارا و هم نهان عشق است
در میان آی و در کنارش گیر
خوش کناری که در میان عشقست
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
هرچه هستیم این زمان عشق است
عمر جاوید خوش بُود با عشق
غرض از عمر جاودان عشق است
عاشقانه در آ درین مجلس
گر تو را عشق آن چنان عشق است
نعمت الله چو نور پیدا شد
نظری کن ببین که آن عشق است
جان و جانان عاشقان عشق است
عشق هم صورتست و هم معنی
آشکارا و هم نهان عشق است
در میان آی و در کنارش گیر
خوش کناری که در میان عشقست
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
هرچه هستیم این زمان عشق است
عمر جاوید خوش بُود با عشق
غرض از عمر جاودان عشق است
عاشقانه در آ درین مجلس
گر تو را عشق آن چنان عشق است
نعمت الله چو نور پیدا شد
نظری کن ببین که آن عشق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
شهر دل در ولایت عشق است
ملک و جان در حمایت عشق است
دیده بینا به نور معرفت است
این عیان از عنایت عشق است
آنچه عقلم نهایتش می گفت
دیده ام آن بدایت عشق است
لیس فی الدار غیره دیار
این حدیث از روایت عشق است
هرچه گوئی ز عشق گو که مرا
سخن خوش حکایت عشق است
نالهٔ زار بلبلان شب و روز
در گلستان سرایت عشق است
نعمت الله را چنین حیران
گرد حسن کفایت عشق است
ملک و جان در حمایت عشق است
دیده بینا به نور معرفت است
این عیان از عنایت عشق است
آنچه عقلم نهایتش می گفت
دیده ام آن بدایت عشق است
لیس فی الدار غیره دیار
این حدیث از روایت عشق است
هرچه گوئی ز عشق گو که مرا
سخن خوش حکایت عشق است
نالهٔ زار بلبلان شب و روز
در گلستان سرایت عشق است
نعمت الله را چنین حیران
گرد حسن کفایت عشق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دل مسند پادشاه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است
سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است
عشقست پناه و پشت عالم
عالم همه در پناه عشق است
در مذهب عشق می حلالست
ما را چه گنه گناه عشق است
ای عقل ز مملکت برون شو
کاین ملک از آن شاه عشق است
از ترک دو کون خوش کلاهی
بر دوز که آن کلاه عشق است
راهی که به حق توان رسیدن
ای سید بنده راه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است
سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است
عشقست پناه و پشت عالم
عالم همه در پناه عشق است
در مذهب عشق می حلالست
ما را چه گنه گناه عشق است
ای عقل ز مملکت برون شو
کاین ملک از آن شاه عشق است
از ترک دو کون خوش کلاهی
بر دوز که آن کلاه عشق است
راهی که به حق توان رسیدن
ای سید بنده راه عشق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
درد دل درمان جان عاشق است
عشق دلبر جان جان عاشق است
بی سر و سامان شدم در عاشقی
بی سر و سامان جان عاشق است
مقدم خیل خیالش هر شبی
تا به روز مهمان جان عاشق است
دولت وصلش به هر دل کی رسد
این سعادت آن جان عاشق است
پادشاه عقل دور اندیش ما
بندهٔ فرمان جان عاشق است
کاسته خورشید و قرص و ماه عشق
روز و شب بر خوان جانان عاشق است
نقشبند معنی جان جهان
صورت ایوان جان عاشق است
جان سید از عیان حال و دل
عاشق جانان جان عاشق است
عشق دلبر جان جان عاشق است
بی سر و سامان شدم در عاشقی
بی سر و سامان جان عاشق است
مقدم خیل خیالش هر شبی
تا به روز مهمان جان عاشق است
دولت وصلش به هر دل کی رسد
این سعادت آن جان عاشق است
پادشاه عقل دور اندیش ما
بندهٔ فرمان جان عاشق است
کاسته خورشید و قرص و ماه عشق
روز و شب بر خوان جانان عاشق است
نقشبند معنی جان جهان
صورت ایوان جان عاشق است
جان سید از عیان حال و دل
عاشق جانان جان عاشق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
دم مزن ای دل که آن سر نازک است
نازک است این سرو ساتر نازک است
نقطه ای در دایره دوری نمود
دایره در دور و دائر نازک است
چشم ما روشن به نور روی اوست
این چنین منظور و ناظر نازک است
ماه پیدا گشت و پنهان آفتاب
غایتی در عین حاضر نازک است
جام ما باشد حباب آب می
نازکش گفتم که این سر نازک است
جام پیدا باده پنهان دور نیست
جام باطن باده ظاهر نازک است
نازکانه خاطر سید بجوی
زانکه سرمست است و خاطر نازکست
نازک است این سرو ساتر نازک است
نقطه ای در دایره دوری نمود
دایره در دور و دائر نازک است
چشم ما روشن به نور روی اوست
این چنین منظور و ناظر نازک است
ماه پیدا گشت و پنهان آفتاب
غایتی در عین حاضر نازک است
جام ما باشد حباب آب می
نازکش گفتم که این سر نازک است
جام پیدا باده پنهان دور نیست
جام باطن باده ظاهر نازک است
نازکانه خاطر سید بجوی
زانکه سرمست است و خاطر نازکست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
مخزن اسرار سبحانی دل است
مظهر انوار ربانی دل است
دل بود آئینه گیتی نما
هفت هیکل را اگر خوانی دل است
جنت المأوای جان عاشقان
نزد سرمستان روحانی دل است
دل به دست آور در او دلبر بجو
خلوت دلدار گر دانی دل است
گوهر دریای بی پایان ما
باز جو گر طالب آنی دل است
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج و گنج سلطانی دل است
راز دل از دل بجو از دل بگو
نزد سید محرم جانی دل است
مظهر انوار ربانی دل است
دل بود آئینه گیتی نما
هفت هیکل را اگر خوانی دل است
جنت المأوای جان عاشقان
نزد سرمستان روحانی دل است
دل به دست آور در او دلبر بجو
خلوت دلدار گر دانی دل است
گوهر دریای بی پایان ما
باز جو گر طالب آنی دل است
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج و گنج سلطانی دل است
راز دل از دل بجو از دل بگو
نزد سید محرم جانی دل است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
مرغ صحرائی به دریا مایل است
مرغ آبی هم به دریا مایل است
ما نه دریائیم و دریا عین ماست
هر که او با ماست با ما مایل است
ترک راهمت به ترکستان کشد
خاطر هندو به مأوا مایل است
نفس خواجه خواجه را آرد به زیر
گرچه روح او به بالا مایل است
گر سنائی سوی غزنی میرود
بوعلی سینا به سینا مایل است
رند اگر می می خورد عیبش مکن
کو به اصل خویش گویا مایل است
نعمت الله عاشقانه روز و شب
با جناب حق تعالی مایل است
مرغ آبی هم به دریا مایل است
ما نه دریائیم و دریا عین ماست
هر که او با ماست با ما مایل است
ترک راهمت به ترکستان کشد
خاطر هندو به مأوا مایل است
نفس خواجه خواجه را آرد به زیر
گرچه روح او به بالا مایل است
گر سنائی سوی غزنی میرود
بوعلی سینا به سینا مایل است
رند اگر می می خورد عیبش مکن
کو به اصل خویش گویا مایل است
نعمت الله عاشقانه روز و شب
با جناب حق تعالی مایل است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
دردمندیم و دوا درد دل است
درد دل درمان دوای مشکل است
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
خوش دلارامی که ما را در دلست
عاقل ار پندی به عاشق می دهد
وعظ او نزدیک ما بی حاصل است
حق پرست و ترک باطل را بگو
هرچه غیر حق بود او باطل است
حال ما از زاهد رعنا مپرس
زآنکه او از بحر ما در ساحل است
آفتابی می نماید مه به ما
گرچه در ظاهر حجابی حایل است
نعمت الله از منازل درگذشت
هشت منزل نزد او یک منزل است
درد دل درمان دوای مشکل است
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
خوش دلارامی که ما را در دلست
عاقل ار پندی به عاشق می دهد
وعظ او نزدیک ما بی حاصل است
حق پرست و ترک باطل را بگو
هرچه غیر حق بود او باطل است
حال ما از زاهد رعنا مپرس
زآنکه او از بحر ما در ساحل است
آفتابی می نماید مه به ما
گرچه در ظاهر حجابی حایل است
نعمت الله از منازل درگذشت
هشت منزل نزد او یک منزل است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
رند سرمست فارغ البال است
بی غم از قال و ایمن از حال است
نی که موجود ثانیش خوانند
بر الف نزد عارفان دال است
سر فدا کن چه قدر زر باشد
خرقه چو بود که مال پامال است
خواجه گر راه میکده گم کرد
مرد هادی نگر که او ضال است
هرچه بر عقل مشکلست ای یار
حلَش از عشق جو گر اشکال است
عشق مشاطه ایست تا دانی
بلکه صاحب تمیز و دلال است
عقل کل در بیان سید ما
دم فرو بسته گوئیا لال است
بی غم از قال و ایمن از حال است
نی که موجود ثانیش خوانند
بر الف نزد عارفان دال است
سر فدا کن چه قدر زر باشد
خرقه چو بود که مال پامال است
خواجه گر راه میکده گم کرد
مرد هادی نگر که او ضال است
هرچه بر عقل مشکلست ای یار
حلَش از عشق جو گر اشکال است
عشق مشاطه ایست تا دانی
بلکه صاحب تمیز و دلال است
عقل کل در بیان سید ما
دم فرو بسته گوئیا لال است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
عشق است که وارسته ز نقصان و کمالست
عشق است که آسوده ز هجران وصال است
اثبات مثالش نتوان کرد ولیکن
این نفی مثال تو یقین عین مثال است
گویند سوی الله خیال است و حقیقت
این نیز خیال است که گویند خیال است
از حال چه می جوئی و از قال چه پرسی
مستیم و خرابیم و ندانیم چه حال است
خورشید ز نقصان و کمال است منزه
ماه است که گاهی قمر و گاه هلال است
با ذات دم از حکم تجلی نتوان زد
این حکم تجلی به جلال است و جمال است
در خلوت سید نبود سید و بنده
در خاطر او غیر خدا هر چه محال است
عشق است که آسوده ز هجران وصال است
اثبات مثالش نتوان کرد ولیکن
این نفی مثال تو یقین عین مثال است
گویند سوی الله خیال است و حقیقت
این نیز خیال است که گویند خیال است
از حال چه می جوئی و از قال چه پرسی
مستیم و خرابیم و ندانیم چه حال است
خورشید ز نقصان و کمال است منزه
ماه است که گاهی قمر و گاه هلال است
با ذات دم از حکم تجلی نتوان زد
این حکم تجلی به جلال است و جمال است
در خلوت سید نبود سید و بنده
در خاطر او غیر خدا هر چه محال است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ما را همه شب شب وصال است
ما را همه روز روز حال است
از دولت عشق پادشاهیم
سلطانی عشق بی زوال است
گویا ز خدا خبر ندارد
هر دل که اسیر جاه و مال است
بگذر ز جان و عیش جان جو
کاسباب جهان همه وبال است
تا حسن جمال دوست دیدیم
ما را ز وجود خود ملال است
با روی تو جام می کشیدن
در مذهب عاشقان حلال است
نقصان مطلب ز نعمت الله
چون نیک نظر کنی کمال است
ما را همه روز روز حال است
از دولت عشق پادشاهیم
سلطانی عشق بی زوال است
گویا ز خدا خبر ندارد
هر دل که اسیر جاه و مال است
بگذر ز جان و عیش جان جو
کاسباب جهان همه وبال است
تا حسن جمال دوست دیدیم
ما را ز وجود خود ملال است
با روی تو جام می کشیدن
در مذهب عاشقان حلال است
نقصان مطلب ز نعمت الله
چون نیک نظر کنی کمال است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
خلوت من مقام رندانست
هر چه دارم به نام رندان است
این چنین گفتهای مستانه
سخنی از پیام رندان است
عین آب حیات اگر جوئی
جرعهٔ می ز جام رندان است
زلف خوبان و حسن مه رویان
اثر صبح و شام رندان است
پادشاه سریر هفت اقلیم
از دل و جان غلام رندان است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
ساغر می به کام رندان است
خوش بخوانش که گفتهٔ سید
نکته ای از کلام رندان است
هر چه دارم به نام رندان است
این چنین گفتهای مستانه
سخنی از پیام رندان است
عین آب حیات اگر جوئی
جرعهٔ می ز جام رندان است
زلف خوبان و حسن مه رویان
اثر صبح و شام رندان است
پادشاه سریر هفت اقلیم
از دل و جان غلام رندان است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
ساغر می به کام رندان است
خوش بخوانش که گفتهٔ سید
نکته ای از کلام رندان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
کار عشقست و کار ما آنست
خواجه و خواندگار ما آنست
نقش رویش خیال می بندم
نور چشم و نگار ما آنست
رند مستی که باده می نوشد
در خرابات یار ما آنست
هرکه باشد مدام همدم جام
همدم دوستدار ما آنست
غم عشقش به جان و دل جوئیم
شادی و غمگسار ما آنست
در خرابات خلوتی داریم
خانه او و یار ما آنست
نعمت الله زیاد مگذارش
یاد کن یادگار ما آنست
خواجه و خواندگار ما آنست
نقش رویش خیال می بندم
نور چشم و نگار ما آنست
رند مستی که باده می نوشد
در خرابات یار ما آنست
هرکه باشد مدام همدم جام
همدم دوستدار ما آنست
غم عشقش به جان و دل جوئیم
شادی و غمگسار ما آنست
در خرابات خلوتی داریم
خانه او و یار ما آنست
نعمت الله زیاد مگذارش
یاد کن یادگار ما آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
گر جفا می کند وفا آنست
ور فنا می دهد بقا آنست
نور چشم است و در نظر داریم
نظری کن ببین بیا آنست
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
دردمندی تو را دوا آنست
قدمی تو در آ درین دریا
طلبش کن که آشنا آنست
هر که غیری ز شاه ما جوید
نزد یاران ما گدا آنست
به خرابات هر که فانی شد
رند سرمست بینوا آنست
هر که گردد غلام سید ما
سید ملک دو سرا آنست
ور فنا می دهد بقا آنست
نور چشم است و در نظر داریم
نظری کن ببین بیا آنست
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
دردمندی تو را دوا آنست
قدمی تو در آ درین دریا
طلبش کن که آشنا آنست
هر که غیری ز شاه ما جوید
نزد یاران ما گدا آنست
به خرابات هر که فانی شد
رند سرمست بینوا آنست
هر که گردد غلام سید ما
سید ملک دو سرا آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
درد ار داری دوا همان است
درد ار نوشی شفا همان است
با جام می ار دمی برآری
دانی که حیات ما همان است
عمریست که مبتلای دردیم
خود راحت مبتلا همان است
فانی از خود فنا همین است
باقی به خدا بقا همان است
در آینه همه نظر کن
می بین همه را لقا همان است
ما جام جهان نمای عشقیم
این جام جهان نما همان است
گر صورت سیدم دگر شد
اما به خدا خدا همان است
درد ار نوشی شفا همان است
با جام می ار دمی برآری
دانی که حیات ما همان است
عمریست که مبتلای دردیم
خود راحت مبتلا همان است
فانی از خود فنا همین است
باقی به خدا بقا همان است
در آینه همه نظر کن
می بین همه را لقا همان است
ما جام جهان نمای عشقیم
این جام جهان نما همان است
گر صورت سیدم دگر شد
اما به خدا خدا همان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
نعمت الله میر مستان است
در خرابات میر مستان است
در گلستان عشق رندانه
گوئیا چون هزاردستان است
عقل از اینجا برفت و عشق آمد
موسم ذوق می پرستان است
عهد بستیم با سر زلفش
دل اگر بشکند شکست آنست
در عدم خوش به تخت بنشستیم
نزد اهل نظر نشست آنست
چون ز هستی خویش نیست شدیم
هستی اوست هرچه هست آنست
دامن سید است در دستم
جاودان بنده را به دست آنست
در خرابات میر مستان است
در گلستان عشق رندانه
گوئیا چون هزاردستان است
عقل از اینجا برفت و عشق آمد
موسم ذوق می پرستان است
عهد بستیم با سر زلفش
دل اگر بشکند شکست آنست
در عدم خوش به تخت بنشستیم
نزد اهل نظر نشست آنست
چون ز هستی خویش نیست شدیم
هستی اوست هرچه هست آنست
دامن سید است در دستم
جاودان بنده را به دست آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
دل به دست آر که آئینهٔ حضرت آنست
مظهر بندگی حضرت عزت آنست
عاشقی سوختهٔ بی سر و پا را مطلب
دست او گیر کلید در جنت آنست
خوشتر از گوشهٔ میخانه دگر خلوت نیست
خلوتی گر طلبی گوشهٔ خلوت آنست
مبتلا از در او باز نگردد به بلا
دوری از درگه او غایت رحمت آنست
خوش بود همت عالی که خدا می جوید
همت از اهل دلان جوی که همت آنست
چه کنی خانقه کون رها کن شیخی
بندهٔ خدمت او باش که خدمت آنست
نعمت دنیی و عقبی به عزیزان بگذار
نعمت الله طلب ای دوست که نعمت آنست
مظهر بندگی حضرت عزت آنست
عاشقی سوختهٔ بی سر و پا را مطلب
دست او گیر کلید در جنت آنست
خوشتر از گوشهٔ میخانه دگر خلوت نیست
خلوتی گر طلبی گوشهٔ خلوت آنست
مبتلا از در او باز نگردد به بلا
دوری از درگه او غایت رحمت آنست
خوش بود همت عالی که خدا می جوید
همت از اهل دلان جوی که همت آنست
چه کنی خانقه کون رها کن شیخی
بندهٔ خدمت او باش که خدمت آنست
نعمت دنیی و عقبی به عزیزان بگذار
نعمت الله طلب ای دوست که نعمت آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
ای که گوئی که ماهتاب آنست
باطنش بین که آفتاب آنست
می عشقش به ذوق می نوشیم
نزد رندان ما شراب آنست
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آنست
ای که گوئی مرا حجاب نماند
آن غلط کرده ای حجاب آنست
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آنست
عقل اول که هست ام کتاب
بشنو خوش بخوان کتاب آنست
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آنست
باطنش بین که آفتاب آنست
می عشقش به ذوق می نوشیم
نزد رندان ما شراب آنست
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آنست
ای که گوئی مرا حجاب نماند
آن غلط کرده ای حجاب آنست
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آنست
عقل اول که هست ام کتاب
بشنو خوش بخوان کتاب آنست
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
دل و جانم فدای جانان است
هرچه دارم برای جانان است
دل که دم میزند ز سلطانی
چون غلامان گدای جانان است
نیست بیگانه از خدا به خدا
عارفی کاشنای جانان است
خلوت دل مقام حضرت اوست
دیگری کی به جای جانان است
مبتلای بلا اگر نالد
راحت من بلای جانان است
دل و جان را دهد به باد هوا
هر که او را هوای جانان است
نعمةالله که جان من به فداش
جان گیتی نمای جانان است
هرچه دارم برای جانان است
دل که دم میزند ز سلطانی
چون غلامان گدای جانان است
نیست بیگانه از خدا به خدا
عارفی کاشنای جانان است
خلوت دل مقام حضرت اوست
دیگری کی به جای جانان است
مبتلای بلا اگر نالد
راحت من بلای جانان است
دل و جان را دهد به باد هوا
هر که او را هوای جانان است
نعمةالله که جان من به فداش
جان گیتی نمای جانان است