عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
درد دل ما دوای جان است
رنج غم او شفای جان است
یک جرعه ز دُرد درد جانان
والله که دوصد بهای جان است
ساقی قدحی به عاشقان ده
ز آن باده که از برای جان است
جان گرچه گدای کوی عشقست
سلطان جهان گدای جان است
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جان است
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جان است
جائی که مقام سید ماست
ای راحت جان چه جای جانست
رنج غم او شفای جان است
یک جرعه ز دُرد درد جانان
والله که دوصد بهای جان است
ساقی قدحی به عاشقان ده
ز آن باده که از برای جان است
جان گرچه گدای کوی عشقست
سلطان جهان گدای جان است
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جان است
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جان است
جائی که مقام سید ماست
ای راحت جان چه جای جانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
طلب آن اگر کنی ای دوست
طلب آن اگر کنی ای دوست
کُنج دل گنج خانه عشق است
کُنج دل گنجخانهٔ عشق است
عاشقانه به ذوق می نالم
عاشقانه به ذوق می نالم
کفر زلفش به جان خریدار است
کفر زلفش به جان خریدار است
عاشق ار جان فدای جانان کرد
عاشق از جان فدای جانان کرد
در خرابات سید سرمست
ساقی بزم می پرستانست
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
طلب آن اگر کنی ای دوست
طلب آن اگر کنی ای دوست
کُنج دل گنج خانه عشق است
کُنج دل گنجخانهٔ عشق است
عاشقانه به ذوق می نالم
عاشقانه به ذوق می نالم
کفر زلفش به جان خریدار است
کفر زلفش به جان خریدار است
عاشق ار جان فدای جانان کرد
عاشق از جان فدای جانان کرد
در خرابات سید سرمست
ساقی بزم می پرستانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
هر که حلقه به گوش مردانست
نزد مردان مرد مرد آنست
عاشقانی به جان و دل دایم
در طریقت رفیق یارانست
هرچه بینم به عشق حضرت او
جان فدایش کنم که جانانست
سنبل زلف یار داد به باد
کار جمعی از آن پریشانست
همچو جان در کنار خود گیرم
گرچه او پادشاه کرمانست
این چنین پادشه که می شنوی
در همه کائنات سلطانست
نعمت الله که رند سرمست است
بندهٔ خاص شاه مردانست
نزد مردان مرد مرد آنست
عاشقانی به جان و دل دایم
در طریقت رفیق یارانست
هرچه بینم به عشق حضرت او
جان فدایش کنم که جانانست
سنبل زلف یار داد به باد
کار جمعی از آن پریشانست
همچو جان در کنار خود گیرم
گرچه او پادشاه کرمانست
این چنین پادشه که می شنوی
در همه کائنات سلطانست
نعمت الله که رند سرمست است
بندهٔ خاص شاه مردانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
همه عالم تن است و او جان است
شاه تبریز و میر او جان است
کنج دل شد به گنج او معمور
ورنه بی گنج کنج ویرانست
عقل کل در جمال حضرت او
همچو من واله است و حیران است
زلف او مو به مو پریشان شد
حال جمعی از آن پریشان است
جام گیتی نمای دیدهٔ من
روشن از نور روی جانان است
هرچه بینی به دیدهٔ معنی
نظری کن که عین این آن است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
نعمت الله میر مستان است
شاه تبریز و میر او جان است
کنج دل شد به گنج او معمور
ورنه بی گنج کنج ویرانست
عقل کل در جمال حضرت او
همچو من واله است و حیران است
زلف او مو به مو پریشان شد
حال جمعی از آن پریشان است
جام گیتی نمای دیدهٔ من
روشن از نور روی جانان است
هرچه بینی به دیدهٔ معنی
نظری کن که عین این آن است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
نعمت الله میر مستان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
هرکه چون ما حریف مستان است
در خرابات رند مستان است
نور چشمست هرچه می بینم
دل و دلدار و جان و جانان است
آفتابی است برقعی بسته
روشنش بین که ماه تابان است
همه آئینهٔ جمال ویند
نظری کن که عین اعیان است
گنج اسماست در همه عالم
گنج و گنجینهٔ فراوان است
موج و دریا دو رسم و دو اسمند
نزد ما هر دو آب یکسان است
قطره ای از محیط سید ماست
به مثل گر چه بحر عمان است
در خرابات رند مستان است
نور چشمست هرچه می بینم
دل و دلدار و جان و جانان است
آفتابی است برقعی بسته
روشنش بین که ماه تابان است
همه آئینهٔ جمال ویند
نظری کن که عین اعیان است
گنج اسماست در همه عالم
گنج و گنجینهٔ فراوان است
موج و دریا دو رسم و دو اسمند
نزد ما هر دو آب یکسان است
قطره ای از محیط سید ماست
به مثل گر چه بحر عمان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
بندگی کن که کار نیک آن است
این چنین کار کار نیکان است
دل ما دلبری که می بیند
جان به او می دهد که جانان است
آفتابی به مه شده پیدا
گرچه او هم به ماه پنهان است
موج و بحر و حباب و قطرهٔ آب
نزد ما هر چهار یکسان است
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
خانه بی گنج کُنج ویران است
زاهدان را مجال کی باشد
در مقامی که جای رندان است
بندهٔ سید خرابات است
نعمت الله که میر مستان است
این چنین کار کار نیکان است
دل ما دلبری که می بیند
جان به او می دهد که جانان است
آفتابی به مه شده پیدا
گرچه او هم به ماه پنهان است
موج و بحر و حباب و قطرهٔ آب
نزد ما هر چهار یکسان است
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
خانه بی گنج کُنج ویران است
زاهدان را مجال کی باشد
در مقامی که جای رندان است
بندهٔ سید خرابات است
نعمت الله که میر مستان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
نعمت الله حریف مستان است
عاشق روی می پرستان است
در خرابات مست لایعقل
ساقی بزم باده نوشان است
والهٔ زلف روی محبوب است
فارغ از جمع و از پریشان است
نوبت زهد و زاهدی بگذشت
دولت عشق و دور رندان است
نوش کن جام می که نوشت باد
گر هوایت به آب حیوان است
در دلم درد و در سرم سودا
باده درجام و عشق در جان است
هرکجا ساغری که می یابی
نعمت الله همدم آن است
عاشق روی می پرستان است
در خرابات مست لایعقل
ساقی بزم باده نوشان است
والهٔ زلف روی محبوب است
فارغ از جمع و از پریشان است
نوبت زهد و زاهدی بگذشت
دولت عشق و دور رندان است
نوش کن جام می که نوشت باد
گر هوایت به آب حیوان است
در دلم درد و در سرم سودا
باده درجام و عشق در جان است
هرکجا ساغری که می یابی
نعمت الله همدم آن است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
نعمت الله میر رندان است
طلبش کن که پیر رندان است
بزم عشق است عاشقان سرمست
ساقی ما امیر مستان است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
جای آن گنج کنج ویران است
سخن ما به ذوق دریابد
هرکه واقف ز ذوق یاران است
همه عشق است غیر او خود نیست
جان فدایش کنم که جانان است
عالم از آفتاب حضرت او
به مثل همچو ماه تابان است
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن ببین که این آن است
طلبش کن که پیر رندان است
بزم عشق است عاشقان سرمست
ساقی ما امیر مستان است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
جای آن گنج کنج ویران است
سخن ما به ذوق دریابد
هرکه واقف ز ذوق یاران است
همه عشق است غیر او خود نیست
جان فدایش کنم که جانان است
عالم از آفتاب حضرت او
به مثل همچو ماه تابان است
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن ببین که این آن است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
میر میخانهٔ ما سید سرمستان است
رنداگر می طلبی ساقی سرمستان است
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابی است که در دور قمر تابان است
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهان است
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او
بخر ای جان عزیزم که نگو ارزان است
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
زانکه گنجینهٔ او کنج دل ویران است
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمان است
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمت الله طلب از وی که مرا جانان است
رنداگر می طلبی ساقی سرمستان است
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابی است که در دور قمر تابان است
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهان است
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او
بخر ای جان عزیزم که نگو ارزان است
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
زانکه گنجینهٔ او کنج دل ویران است
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمان است
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمت الله طلب از وی که مرا جانان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
عالم بدن است و عشق جان است
جان است که در بدن روان است
عشقست که عاشق است و معشوق
عشق است که عین این و آن است
عشق است که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیان است
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشق است که پادشه نشان است
عشق است که زنده دل از آنیم
عشق است که جان جاودان است
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشق است که شاه عاشقان است
عشق است که عقل بندهٔ اوست
عشق است که سید زمان است
جان است که در بدن روان است
عشقست که عاشق است و معشوق
عشق است که عین این و آن است
عشق است که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیان است
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشق است که پادشه نشان است
عشق است که زنده دل از آنیم
عشق است که جان جاودان است
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشق است که شاه عاشقان است
عشق است که عقل بندهٔ اوست
عشق است که سید زمان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
جانست که در بدن روانست
عالم بدن است و عشق جانست
تن زنده به جان و جان به جانان
دریاب که قول عاشقانست
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیانست
عشقست که عاشقان و معشوق
عشق ار داری همین همانست
خورشید به ماه رو نموده
هر ذره که بینی آن چنانست
در آینهٔ وجود عالم
آن نور به چشم ما عیانست
سید شاه است و بنده بنده
او سید پادشه نشانست
عالم بدن است و عشق جانست
تن زنده به جان و جان به جانان
دریاب که قول عاشقانست
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیانست
عشقست که عاشقان و معشوق
عشق ار داری همین همانست
خورشید به ماه رو نموده
هر ذره که بینی آن چنانست
در آینهٔ وجود عالم
آن نور به چشم ما عیانست
سید شاه است و بنده بنده
او سید پادشه نشانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
میخانه سرای عاشقان است
خود خلوت خاص عاشقانست
عالم بدن است و عشق جانان
جان است که در بدن روانست
عشقست که عاشق است و معشوق
در مذهب عاشقان چنان است
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیان است
جام است و شراب و رند و ساقی
در مجلس ما همین همان است
در دیدهٔ مست ما نظر کن
نوری که به چشم ما عیان است
این گوهر نظم نعمت الله
از بحر محیط بیکران است
خود خلوت خاص عاشقانست
عالم بدن است و عشق جانان
جان است که در بدن روانست
عشقست که عاشق است و معشوق
در مذهب عاشقان چنان است
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیان است
جام است و شراب و رند و ساقی
در مجلس ما همین همان است
در دیدهٔ مست ما نظر کن
نوری که به چشم ما عیان است
این گوهر نظم نعمت الله
از بحر محیط بیکران است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
رندی که حریف عاشقان است
در مذهب عشق عاشق آن است
عشقست که عاشقست و معشوق
در جام جهان نما عیان است
دیوانهٔ عشق عاشق ماست
وارسته ز نام و از نشان است
آسوده ز جسم و جان و صورت
فارغ ز معانی و بیان است
آب است و حباب چون می و جام
این جام می محققان است
نوری است به چشم ما نموده
در دیدهٔ ما ببین که آن است
در مجلس عشق نعمة الله
سر حلقهٔ جمله عاشقان است
در مذهب عشق عاشق آن است
عشقست که عاشقست و معشوق
در جام جهان نما عیان است
دیوانهٔ عشق عاشق ماست
وارسته ز نام و از نشان است
آسوده ز جسم و جان و صورت
فارغ ز معانی و بیان است
آب است و حباب چون می و جام
این جام می محققان است
نوری است به چشم ما نموده
در دیدهٔ ما ببین که آن است
در مجلس عشق نعمة الله
سر حلقهٔ جمله عاشقان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
مقصود توئی نه این نه آنست
وین قول همه محققانست
از مذهب و دین ما چه پرسی
آنست که رای ما برآنست
ساقی قدحی به عاشقان ده
زان باده که از برای جانست
جان گر چه گدای کوی عشقست
سلطان جهان گدای جانست
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جانست
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جانست
جائی که مقام سید ماست
ای راحت جان چه جای جانست
وین قول همه محققانست
از مذهب و دین ما چه پرسی
آنست که رای ما برآنست
ساقی قدحی به عاشقان ده
زان باده که از برای جانست
جان گر چه گدای کوی عشقست
سلطان جهان گدای جانست
در نه قدم و ز سر میندیش
چون خلوت دل سرای جانست
صد جان به فدای عشق جانان
گرچه دو جهان فدای جانست
جائی که مقام سید ماست
ای راحت جان چه جای جانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
میر میخانهٔ ما سید سر مستانست
رند اگر می طلبی ساقی سرمست آنست
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابیست که در دور قمر تابانست
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهانست
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او
بجز ای جان عزیزم که نکو ارزانست
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
ز آنکه گنجینهٔ او کُنج دل ویرانست
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمانست
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمة الله طلب از وی که مرا جانانست
رند اگر می طلبی ساقی سرمست آنست
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابیست که در دور قمر تابانست
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهانست
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او
بجز ای جان عزیزم که نکو ارزانست
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
ز آنکه گنجینهٔ او کُنج دل ویرانست
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمانست
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمة الله طلب از وی که مرا جانانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
عالم بدنست و عشق جانست
جانست که در بدن روانست
عشقست که عاشقست و معشوق
عشقست که عین این و آنست
عشقست که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیانست
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشقست که پادشه نشانست
عشقست که زنده دل از آنیم
عشقست که جان جاودانست
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشقست که شاه عاشقانست
عشقست که عقل بندهٔ اوست
عشقست که سید زمانست
جانست که در بدن روانست
عشقست که عاشقست و معشوق
عشقست که عین این و آنست
عشقست که نور دیدهٔ ماست
چون نور به چشم ما عیانست
بنشسته به تخت دل چو شاهی
عشقست که پادشه نشانست
عشقست که زنده دل از آنیم
عشقست که جان جاودانست
عاشق چو غلام و عشق سلطان
عشقست که شاه عاشقانست
عشقست که عقل بندهٔ اوست
عشقست که سید زمانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
کشتهٔ حضرت او زندهٔ جاویدانست
ایمن از مرگ بود زنده جاوید آنست
نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
دل ندارد به جز از خدمت دلدار مراد
کار جان در دو جهان بندگی جانانست
صورت نقش خیالی که نگاریم به چشم
نیک می بین که مقصود از این نقش آنست
بی سراپای درین راه بیابان می رو
منزلی را مطلب کاین ره بی پایانست
نعمت الله گرش مست بیابی دریاب
دست او گیر که سر حلقهٔ سر مستانست
ایمن از مرگ بود زنده جاوید آنست
نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
دل ندارد به جز از خدمت دلدار مراد
کار جان در دو جهان بندگی جانانست
صورت نقش خیالی که نگاریم به چشم
نیک می بین که مقصود از این نقش آنست
بی سراپای درین راه بیابان می رو
منزلی را مطلب کاین ره بی پایانست
نعمت الله گرش مست بیابی دریاب
دست او گیر که سر حلقهٔ سر مستانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
کشتهٔ عشق تو دل زندهٔ جاویدان است
این چنین کشته کسی زندهٔ جاویدان است
سخن از گنج و طلسم ار بکنم عیب مکن
عشق گنجیست که در کنج دل ویران است
جان فدا کردم و جانان نظری کرد به من
هرچه دارم همه از بندگی جانان است
در سراپردهٔ دل خلوت دلدار من است
خوش مقامی که در او تکیه گه سلطان است
در خرابات قدم نه دَمکی خوش بنشین
که در این آب و هوا پرورش رندان است
چون همه آینهٔ حضرت او می نگری
در هر آئینه که بینم به حقیقت آن است
گوش کن گفتهٔ سید بشنو از سر ذوق
که سخنهای خوشش از نفس مستان است
این چنین کشته کسی زندهٔ جاویدان است
سخن از گنج و طلسم ار بکنم عیب مکن
عشق گنجیست که در کنج دل ویران است
جان فدا کردم و جانان نظری کرد به من
هرچه دارم همه از بندگی جانان است
در سراپردهٔ دل خلوت دلدار من است
خوش مقامی که در او تکیه گه سلطان است
در خرابات قدم نه دَمکی خوش بنشین
که در این آب و هوا پرورش رندان است
چون همه آینهٔ حضرت او می نگری
در هر آئینه که بینم به حقیقت آن است
گوش کن گفتهٔ سید بشنو از سر ذوق
که سخنهای خوشش از نفس مستان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
یاری که ز ملک آشنائی است
داند که قماش ما کجائی است
زاهد بر مست اگر کند میل
آن میل به نزد ما هوائی است
سلطانی این جهان فانی
با همت عارفان گدائی است
عاشق ز بلا اگر گریزد
در مذهب عشق بی وفائی است
مائیم و نوای بی نوائی
ما را چو نوا ز بی نوائی است
گفتیم که غرق بحر عشقیم
این مائی ما ز خودنمائی است
مستیم و حریف نعمة الله
این نیز عنایت خدائی است
داند که قماش ما کجائی است
زاهد بر مست اگر کند میل
آن میل به نزد ما هوائی است
سلطانی این جهان فانی
با همت عارفان گدائی است
عاشق ز بلا اگر گریزد
در مذهب عشق بی وفائی است
مائیم و نوای بی نوائی
ما را چو نوا ز بی نوائی است
گفتیم که غرق بحر عشقیم
این مائی ما ز خودنمائی است
مستیم و حریف نعمة الله
این نیز عنایت خدائی است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
جامی ز می پر از می در بزم ما روان است
هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است
عالم بود چو جامی باده در او تجلی
این جام و باده با هم مانند جسم و جان است
از نور روی ساقی شد بزم ما منور
و آن نور چشم مردم از دیده ها نهان است
در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی
لطفش نگر که دایم با جمله در میان است
جائیکه اسم باشد بی شک بود مسمی
هر جا که منظری هست اسمی به نام آن است
آئینه ای که بینی روئی به تو نماید
جام مئی که نوشی ساقی در آن میان است
جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق
هر سه یکیست اینجا این قول عاشقان است
سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را
هر قطره ای از این بحر دریای بیکران است
دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات
میخانه در گشاده سر حلقهٔ مغان است
هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است
عالم بود چو جامی باده در او تجلی
این جام و باده با هم مانند جسم و جان است
از نور روی ساقی شد بزم ما منور
و آن نور چشم مردم از دیده ها نهان است
در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی
لطفش نگر که دایم با جمله در میان است
جائیکه اسم باشد بی شک بود مسمی
هر جا که منظری هست اسمی به نام آن است
آئینه ای که بینی روئی به تو نماید
جام مئی که نوشی ساقی در آن میان است
جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق
هر سه یکیست اینجا این قول عاشقان است
سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را
هر قطره ای از این بحر دریای بیکران است
دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات
میخانه در گشاده سر حلقهٔ مغان است