عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
ای آن که از میانه کران می‌کنی، مکن
با ما ز خشم روی گران می‌کنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان می‌کنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان می‌کنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم می‌دهی، مده
در جوی آب خون چه روان می‌کنی؟ مکن
از چهره‌‌ام ‌‌نشاط طرب می‌بری، مبر
بر چهره‌‌ام ‌‌ز دیده نشان می‌کنی، مکن
مظلوم می‌کشی و تظلم‌‌ همی‌کنی
خود راه می‌زنی و فغان می‌کنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان می‌کنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان می‌کنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتی‌ست، همان می‌کنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن می‌کنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می‌‌ همی‌دهی
مخمور را چه خشک دهان می‌کنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان می‌کنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم‌‌ نمی‌هلی
هر موی را ز عشق زبان می‌کنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با آن که نیست عاشق، یک دم مشو قرین
ورزان که یار پردهٔ عزت فروکشید
آن را که پرده نیست برو، روی او ببین
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
آن را نگر، که دارد خورشید بر جبین
از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات می‌شود ز رخش، ماه بر زمین
در طره‌هاش نسخهٔ ایاک نعبد است
در چشم هاش غمزهٔ ایاک نستعین
بی‌خون و‌‌ بی‌رگ است تنش چون تن خیال
بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین
از بس که در کنار‌‌ همی‌گیردش نگار
بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین
صبحی‌ست‌‌ بی‌سپیده و شامی‌ست‌‌ بی‌خضاب
ذاتی‌ست‌‌ بی‌جهات و حیاتی‌ست‌‌ بی‌حنین
کی نور وام خواهد خورشید از سپهر؟
کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین؟
بی‌گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
تا زود بر خزینهٔ گوهر شوی امین
در گوش تو بگویم، با هیچ کس مگو
این جمله کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
بشنیده‌‌ام ‌‌که عزم سفر می‌کنی، مکن
مهر حریف و یار دگر می‌کنی، مکن
تو در جهان غریبی، غربت چه می‌کنی؟
قصد کدام خسته جگر می‌کنی؟ مکن
از ما مدزد خویش، به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی، مکن
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی، مکن
چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری؟
سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی، مکن
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌یی؟
از عهد و قول خویش عبر می‌کنی، مکن
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطهٔ وجود گذر می‌کنی، مکن
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی، مکن
اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شکر می‌کنی، مکن
جانم چو کوره‌یی‌ست پرآتش بست نکرد؟
روی من از فراق چو زر می‌کنی، مکن
چون روی درکشی تو، شود مه سیه ز غم
قصد خسوف قرص قمر می‌کنی، مکن
ما خشک لب شویم، چو تو خشک آوری
چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی، مکن
چون طاقت عقیلهٔ عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر می‌کنی؟ مکن
حلوا‌‌ نمی‌دهی تو به رنجور ز احتما
رنجور خویش را تو بتر می‌کنی، مکن
چشم حرام خوارهٔ من، دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر می‌کنی، مکن
سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست
در بی‌سری عشق چه سر می‌کنی؟ مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
مست شدی عاقبت، آمدی اندر میان
مست ز خود می‌شوی، کیست دگر در جهان؟
عاقبه الامر رست مرغ فلک از قفص
عاقبه الامر جست تیر مراد از کمان
چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم؟
چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان؟
بازرسید از الست، کار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست، خاصه ز بوی دهان
دارد طامات ما، بوی خرابات ما
هست شرابات ما، از کف شاهنشهان
جملهٔ اجزای خاک، روح شد و جان پاک
عالم خاکش مخوان، مایهٔ اکسیر خوان
تو کمری، ما میان، یا تو میان ما کمر؟
گر کمری، گر میان،‌‌ بی‌تو مبا گرمیان
گاه به دزدی درآ، کیسهٔ دل را ببر
گاه مرا دزد گیر، گو که منم پاسبان
گه بربا همچو گرگ، برهٔ درویش را
گه سگ بر من گمار،‌ های ‌کنان چون شبان
چون تو ندیده‌ست کس، کس تویی ای جان و بس
نادره‌یی در جهان، اسب وفا درجهان
گر چه جهان است عشق، جان و جهان است عشق
گر چه نهان است یار، هست سر سر نهان
چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی
هم بخوری قند ما، هم ببری ارمغان
هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده‌ست مست
غافلشان کرده‌یی، زان هوس‌‌ بی‌نشان
باز چو ناگه کنی سلسله جنبانی‌یی
شور برآرد به کبر، از جهت امتحان
کافر و مومن مگو، فاسق و محسن مجو
جمله خراب تواند، بر همه افسون بخوان
کیست که مست تو نیست؟ عشوه پرست تو نیست؟
مهرهٔ دست تو نیست، دست کرم برفشان
سخت تر از کوه چیست؟ چون که به تو بنگریست
زنده شد، از عشق زیست، شهره شد اندر زمان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
خواجه غلط کرده‌یی در روش یار من
صد چو توهم گم شود، در من و در کار من
نبود هر گردنی، لایق شمشیر عشق
خون سگان کی خورد، ضیغم خون خوار من؟
قلزم من کی کشد تختهٔ هر کشتی‌یی؟
شورهٔ تو کی چرد زابر گهربار من؟
سر بمگردان چنین، پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد، در جو انبار من؟
خواجه به خویش آ یکی، چشم گشا اندکی
گر چه نه بر پای توست، اندک و بسیار من
گفت که عاشق چرا مست شد و‌‌ بی‌حیا؟
باده حیا کی هلد؟ خاصه ز خمار من
فتنهٔ گرگی شده، هم دغل و مکر او
دام وی از وی کند، قانص عیار من
بر سر بازار او، گرگ کهن کی خرند؟
هر طرفی یوسفی زنده به بازار من
همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد؟
بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من
مفخر تبریزیان شمس حق و دین، بگو
بلکه صدای تو است این همه گفتار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۷
یار شو و یار بین، دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش، در ره عیش و معاش
پیش کشی کن قماش، رونق تجار بین
جملهٔ تجار ما، اهل دل و انبیا
هم ره این کاروان، خالق غفار بین
آمد محمود باز، بر در حجره‌ی ایاز
عشق گزین عشق باز، دولت بسیار بین
خاک ایازم که او، هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو، دلبر عیار بین
سنت نیکوست این، چارق با پوستین
قبله کنش بهر شکر، باقی از ایثار بین
ساعت رنج و بلا، چارق بین می‌شوی
بی‌مرضی خویش را خسته و بیمار بین
چارق ما نطفه دان، خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر، از شه بیدار بین
گوهر پیشین بنه، تا کندت میر ده
کهنه ده و نو ستان، دانه ده، انبار بین
تا نگری در زمین، هیچ نبینی فلک
یک دمه خود را مبین، خلعت دیدار بین
این سخن درنثار، هم به سخن ده سپار
پس تو ز هر جزو خویش، نکته و گفتار بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۸
با رخ چون مشعله، بر در ما کیست آن؟
هر طرفی موج خون، نیم شبان چیست آن؟
در کفن خویشتن، رقص کنان مردگان
نفخهٔ صور است یا عیسی ثانی‌ست آن؟
سینهٔ خود باز کن، روزن دل درنگر
کآتش تو شعله زد، نی خبر دی‌ست آن
آتش نو را ببین، زود درآ چون خلیل
گر چه به شکل آتش است، بادهٔ صافی‌ست آن
یونس قدسی تویی، در تن چون ماهی‌یی
بازشکاف و ببین کین تن ماهی‌ست آن
دلق تن خویش را بر گرو می بنه
پاک شوی پاک باز، نوبت پاکی‌ست آن
باده کشیدی ولیک، در قدحت باقی‌ست
حملهٔ دیگر که اصل جرعهٔ باقی‌ست آن
دشنهٔ تیز ار خلیل بنهد بر گردنت
رو بمگردان که آن شیوهٔ شاهی‌ست آن
حکم به هم درشکست، هست قضا در خطر
فتنهٔ حکم است این، آفت قاضی‌ست آن
نفس تو امروز اگر وعدهٔ فردا دهد
بر دهنش زن، از آنک مردک لافی‌ست آن
باده فروشد ولیک، باده دهد جمله باد
خم نماید ولیک، حق نمک نیست آن
ما ز زمستان نفس، برف تن آورده‌ایم
بهر تقاضای لطف، نکتهٔ کاجی‌ست آن
مفخر تبریزیان، شمس حق ای پیش تو
طاق و طرنب دو کون، طفلی و بازی‌ست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمد آن گل عذار، کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم، جان گلستان منم
حضرت چون من شهی، وان گه یاد فلان؟
دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد، چشم بدم دور باد
شرم ندارد کسی یاد کند از کهان؟
جغد بود کو به باغ، یاد خرابه کند
زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان
چنگ به من درزدی، چنگ منی در کنار
تار که در زخمه‌‌ام ‌‌سست شود، بگسلان
پشت جهان دیده‌یی، روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
ای قمر زیر میغ، خویش ندیدی، دریغ
چند چو سایه دوی در پی این دیگران؟
بس که مرا دام شعر، از دغلی بند کرد
تا که زدستم شکار جست سوی گلستان
در پی دزدی بدم، دزد دگر بانگ کرد
هشتم، بازآمدم، گفتم و هین چیست آن؟
گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد، آن دغل کژنشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۰
یک غزل آغاز کن، بر صفت حاضران
ای رخ تو همچو شمع، خیز درآ در میان
نور ده آن شمع را، روح ده این جمع را
از دو رخ همچو شمع، وز قدح همچو جان
سوی قدح دست کن، ما همه را مست کن
زان که کسی خوش نشد، تا نشد از خود نهان
چون شدی از خود نهان، زود گریز از جهان
روی تو واپس مکن جانب خود، هان و هان
این سخن همچو تیر، راست کشش سوی گوش
تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان؟
بس کن از اندیشه بس، کو گودت هر نفس
کی عجب آن را چه شد؟ اه چه کنم؟ کو فلان؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۱
بوسه بده خویش را، ای صنم سیم‌تن
ای به خطا، تو مجوی خویشتن اندر ختن
گر به بر اندرکشی، سیم‌بری چون تو کو؟
بوسهٔ جان بایدت، بر دهن خویش زن
بهر جمال تو است، جندرهٔ حوریان
عکس رخ خوب توست خوبی هر مرد و زن
پردهٔ خوبی تو، شقهٔ زلف تو است
ورنه برون تافتی نور تو ای خوش ذقن
آمد نقاش تن، سوی بتان ضمیر
دست و دلش درشکست، باز بماندش دهن
این قفص پرنگار، پردهٔ مرغ دل است
دل تو بنشناختی از قفص دل شکن
پرده برانداخت دل از گل آدم چنانک
سجده درآمد ملک، گشت به دل مفتتن
واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق
پیش نشستی به لطف کی چلپی کیمسن
چشم شدی غیب بین، گر نظر شمس دین
مفخر تبریزیان، بر تو شدی غمزه زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۲
سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من
سیر مشو هم تو نیز، زین دل آگاه من
مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من
هیچ به جز آب نیست لذت و دلخواه من
درشکنم کوزه را، پاره کنم مشک را
روی به دریا نهم، نیست جز این راه من
چند شود تر زمین از مدد اشک من؟
چند بسوزد فلک از تبش و آه من؟
چند بگوید دلم، وای دلم، وای دل
چند بگوید لبم راز شهنشاه من؟
رو سوی بحری کز و هر نفسی موج موج
آمد و اندر ربود خیمه و خرگاه من
آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه‌ام
یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من
زاب رخ یوسفی خرمن من سیل برد
دود برآمد ز دل، سوخته شد کاه من
خرمن من گر بسوخت، باک ندارم، خوشم
صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من
عقل نخواهم، بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است در شب‌‌ بی‌گاه من
گفت کسی کین سماع جاه و ادب کم کند
جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
در پی هر بیت من گویم پایان رسید
چون ز سرم می‌برد آن شه آگاه من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳
ای رخ خندان تو، مایهٔ صد گلستان
باغ خدایی درآ، خار بده، گل ستان
جامهٔ تن را بکن، جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است، تا چه کنی جامه دان؟
هین که نه‌یی‌‌ بی‌زبان پیش چنین جان‌ها
قصهٔ نی‌‌ بی‌زبان، نعرهٔ جان‌‌ بی‌دهان
آمد امروز یار، گفت سلام علیک
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست، از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسون‌های ‌عشق، خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق، گفت درین گوش من
یار میان شماست، خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید، یار به یک گوشه‌یی
گوشهٔ بس بوالعجب، زان سوی هفت آسمان
گفت تورایم ولیک، هر که بگوید ز من
شرح دهد از لبم، ده بزنش بر دهان
وان که بگوید ز تو، برد مرا و تو را
و ان که بگوید ز من، دور شد از هر دوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۴
باز فروریخت عشق، از در و دیوار من
باز ببرید بند، اشتر کین دار من
بار دگر شیرعشق، پنجهٔ خونین گشاد
تشنهٔ خون گشت باز، این دل سگسار من
باز سر ماه شد، نوبت دیوانگی‌ست
آه که سودی نکرد، دانش بسیار من
بار دگر فتنه زاد، جمرهٔ دیگر فتاد
خواب مرا بست باز، دلبر بیدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا یار برد، تا چه شود کار من
سلسلهٔ عاشقان با تو بگویم که چیست
آنک مسلسل شود طرهٔ دلدار من
خیز، دگربار خیز، خیز که شد رستخیز
مایهٔ صد رستخیز، شور دگربار من
گر ز خزان گلستان، چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گلستان، گلشن و گلزار من
باغ جهان سوخته، باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ، ساخته اسرار من
نوبت عشرت رسید، ای تن محبوس من
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من
پیر خرابات هین، از جهت شکر این
رو گرو می بنه خرقه و دستار من
خرقه و دستار چیست؟ این نه زدون همتی‌ست؟
جان و جهان جرعه‌یی‌ست از شه خمار من
داد سخن دادمی، سوسن آزادمی
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من
شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری‌ست
نیست ز دلال گفت رونق بازار من
عربدهٔ قال نیست، حاجت دلال نیست
جعفر طرار نیست جعفر طیار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
باز برآمد ز کوه، خسرو شیرین من
باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من
سورهٔ یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق
زان که مرا خوانده بود سورهٔ یاسین من
عقل همه عاقلان، خبره شود چون رسد
لیلی و مجنون من، ویسه و رامین من
در حسد افتاده‌ایم، دل به جفا داده‌ایم
جنگ که می‌افکند؟ یار سخن چین من
او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا
تازه کند دم به دم، کین تو و کین من
گوید کی عاشقان، رحم میارید هیچ
در کشش همدگر، از پی آیین من
یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان
آه که می‌نشنود یارب و آمین من
گوید تو کار خویش می‌کن و من کار خویش
این بده است از ازل یاسهٔ پیشین من
کار من آن کت زنم، کار تو افغان گری
عید منم، طبل تو، سخرهٔ تکوین من
بندهٔ این زاری‌ام، عاشق بیماری‌ام
کو نرود آن زمان از سر بالین من
راست رود سوی شه، جان و دلم همچو رخ
گر چه کند کژروی، طبع چو فرزین من
درگذر از تنگ من، ای من من ننگ من
دیده شدی آن من، گر نبدی این من
بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو
نقد عجب می‌برد دزد ز خرجین من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۹
بیش مکن همچنان، خانه درآ هم چنین
ای ز تو روشن شده، صحن و سرا هم چنین
بادهٔ جان خورده‌یی، دل ز جهان برده‌یی
خشم چرا کرده‌یی؟ چیست؟ چرا هم چنین؟
حلقه درآ روی باز، بر همه خوبان بتاز
سجده کنم در نماز روی تو را هم چنین
ای صنم خوش سخن حلقه درآ، رقص کن
عشق نگردد کهن، حق خدا هم چنین
هر که درین روزگار دارد او کار و بار
بنده شده‌ست و شکار یار مرا هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۰
یا تو ترش کرده رو، مایه ده شکران
تنگ شکر می‌کشد تا بنهد در میان
سرکه فروشان هلا، سرکه بریزید زود
تا که عسل پر کند آن شه شکرلبان
سرکهٔ نه ساله را بهر خدا را بریز
چونک بریزی، بیا تا دهمت من نشان
طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد؟
بلبل مست تو را شرط بود گلستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
هر چه کنی تو، کردهٔ من دان
هر چه کند تن، کرده بود جان
چشم منی تو، گوش منی تو
این دو بگفتم، باقی می‌دان
گر به جهان آن گنج نبودی
بهر چه بودی خانهٔ ویران؟
گنج طلب کن، ای پدر من
دست بجنبان، دست بجنبان
بوی خوش او، رهبر ما شد
تا گل و ریحان، تا گل و ریحان
ذره به ذره، مشتریندت
گوهر خود را، هین مده ارزان
موش درآید، گربه درآید
گر بگشایی تو سر انبان
عشق چو باشد کم نشود جان
دور مبادا سایهٔ جانان
باقی این را هم تو بگویی
ای مه مه رو، زهرهٔ تابان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۲
جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار
که چارجوی بهشت است از تکش جوشان
منم سکندر این دم، به مجمع البحرین
که تا رهانم جان را ز علت و بحران
که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج
که تا رهند خلایق ز حملهٔ ایشان
از آن که ایشان مر بحر را درآشامند
که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
از آن که آتشی‌اند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
ز هر شمار برونند، از آن که از قهرند
که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان
برهنه‌اند و همه سترپوششان گوش است
نه سترپوش دلانه، که دیدن است عیان
لحاف گوش چپستش، فراش گوش راست
به شب نتیجهٔ یاجوج را یقین می‌دان
لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
یقین به معنی یاجوجی است، نی انسان
از آن که دل مثل روزن است، کندر وی
ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان
هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام
به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان
چنان که شخصی نسبت به تو پدر باشد
به نسبت دگری، یا پسر و یا اخوان
چو نام‌های ‌خدا درعدد به نسبت شد
ز روی کافر قاهر، ز روی ما رحمان
بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی
فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان
چنان که سر تو نسبت به تو بود مکشوف
به نسبت دگری حال سر تو پنهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پرده‌‌ها به تجلی چو ماه، مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشته‌یی ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی، نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهرهٔ حوران
وگر چو زر ز فراقی، کجاست داغ فراق؟
چنین فسرده بود سکه‌های ‌مهجوران
چو نیست عشق تو را، بندگی بجا می‌آر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدان که عشق خدا خاتم سلیمانی ست
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران
لباس فکرت و اندیشه‌‌ها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد، تا وارهی ز کافوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۴
مکن، مکن که روا نیست‌،‌ بی‌گنه کشتن
مرو، مرو که چراغی و دیدهٔ روشن
چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
دماغ ما ز خمار تو است آبستن
مبند آن سر خم را، چو کیسهٔ مدخل
که خانه گردد تاری به بستن روزن
چو آدمی به غم آماج تیر را ماند
ندارد او جز مستی و بی‌خودی جوشن
دو دست عشق مثال دو دست داوود است
که همچو موم‌‌ همی‌گردد از کفش آهن
حدیث عشق هم از عشق باز باید جست
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق در گردن
ز خون بها بنترسد که گنج‌‌ها دارد
که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن
گرفت خواب گریبان تو، بپر سوی غیب
بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن
که تا تمام غزل را بگویمت فردا
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن