عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
بیا ماهرویا شکر لب نگارا
گشایش ده از بند غم جان ما را
صبا گر رساند به ما بوی وصلت
دهم جان به شکرانه باد صبا را
گرم سرمه از خاک پای تو باشد
نیارم به چشم اندرون توتیا را
نمایی به خونم خط و هر دو چشمت
گواهی دهند ای پسر صد بلا را
به گفتار ایشان مکن کار با من
لانی اراهم شهودا سکارا
من و گریه و آه ازین پس چو دلبر
نخواهد جزین آب و جز این هوا را
وفا جستم از وی زهی سعی باطل
چه دانند خوبان طریق وفا را
ز کوی خود ابن یمین را چه رانی
نرانند شاهان ز درگه گدا را
گشایش ده از بند غم جان ما را
صبا گر رساند به ما بوی وصلت
دهم جان به شکرانه باد صبا را
گرم سرمه از خاک پای تو باشد
نیارم به چشم اندرون توتیا را
نمایی به خونم خط و هر دو چشمت
گواهی دهند ای پسر صد بلا را
به گفتار ایشان مکن کار با من
لانی اراهم شهودا سکارا
من و گریه و آه ازین پس چو دلبر
نخواهد جزین آب و جز این هوا را
وفا جستم از وی زهی سعی باطل
چه دانند خوبان طریق وفا را
ز کوی خود ابن یمین را چه رانی
نرانند شاهان ز درگه گدا را
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
بر وصالش یک نفس گر دسترس باشد مرا
حاصل عمر عزیز آن یک نفس باشد مرا
خواهم افکندن ز دست دل سراندر پای دوست
گر زمن بپذیردش این فخر بس باشد مرا
عاشقم بر روی جانان هر که خواهی گو بدان
عشق او بر من حرام ار بیم کس باشد مرا
بنده ی خاص ملک ز آنم که تا در روز و شب
نی ز شحنه بیم و نی ترس از عسس باشد مرا
جان فدای شکر شیرین شور انگیز او
کز فراقش دست بر سر چون مگس باشد مرا
با رخ او ننگرم در هر که کج طبعی بود
با گل ار خاطر به سوی خار و خس باشد مرا
تا نبیند بلبل طبعم گل رخسار او
گر جهان باغ ارم گردد قفس باشد مرا
در سر من نیست الا وصل آن دلبر هوس
تا سرم بر جای باشد این هوس باشد مرا
در میان ما حجاب ابن یمین افتاد و بس
گر شود یکسر به جانان دسترس باشد مرا
حاصل عمر عزیز آن یک نفس باشد مرا
خواهم افکندن ز دست دل سراندر پای دوست
گر زمن بپذیردش این فخر بس باشد مرا
عاشقم بر روی جانان هر که خواهی گو بدان
عشق او بر من حرام ار بیم کس باشد مرا
بنده ی خاص ملک ز آنم که تا در روز و شب
نی ز شحنه بیم و نی ترس از عسس باشد مرا
جان فدای شکر شیرین شور انگیز او
کز فراقش دست بر سر چون مگس باشد مرا
با رخ او ننگرم در هر که کج طبعی بود
با گل ار خاطر به سوی خار و خس باشد مرا
تا نبیند بلبل طبعم گل رخسار او
گر جهان باغ ارم گردد قفس باشد مرا
در سر من نیست الا وصل آن دلبر هوس
تا سرم بر جای باشد این هوس باشد مرا
در میان ما حجاب ابن یمین افتاد و بس
گر شود یکسر به جانان دسترس باشد مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
توئی که مهر تو دلبند و دلگشاست مرا
منم که عشق تو هم درد و هم دواست مرا
من و توئیم نگارا که مه بصورت و شکل
چو شد تمام ترا ماند و چو کاست مرا
نظیر قد تو جستم بسی نداد کسی
بغیر سرو سهی زو نشان راست مرا
گل جمال ترا تا حسن یک برگست
چو بلبلان ز طرب کار با نواست مرا
چو شمع جمع توئی پس بگو همیشه چو شمع
بروز کشتن و شب سوختن چراست مرا
بروز وصل دلم همچو بید لرزانست
ز بیم آنکه شب هجر در قفاست مرا
کنون چه سود که گویند دل بدوست مده
چه دل کدام دل آخر دل از کجاست مرا
اگر چه با تو بسی ماجرای عشقم هست
ولی چو روی تو بینم همه صفاست مرا
تو خواه ابن یمین را بخوان و خواه بران
بهر چه رأی تو فرمان دهد رضاست مرا
منم که عشق تو هم درد و هم دواست مرا
من و توئیم نگارا که مه بصورت و شکل
چو شد تمام ترا ماند و چو کاست مرا
نظیر قد تو جستم بسی نداد کسی
بغیر سرو سهی زو نشان راست مرا
گل جمال ترا تا حسن یک برگست
چو بلبلان ز طرب کار با نواست مرا
چو شمع جمع توئی پس بگو همیشه چو شمع
بروز کشتن و شب سوختن چراست مرا
بروز وصل دلم همچو بید لرزانست
ز بیم آنکه شب هجر در قفاست مرا
کنون چه سود که گویند دل بدوست مده
چه دل کدام دل آخر دل از کجاست مرا
اگر چه با تو بسی ماجرای عشقم هست
ولی چو روی تو بینم همه صفاست مرا
تو خواه ابن یمین را بخوان و خواه بران
بهر چه رأی تو فرمان دهد رضاست مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
خرم آن کوی که منزلگه یارست آنجا
روز پیروز کسیراست که بارست آنجا
عارضش لاله سیراب و قدش سرو سهی است
بر سر سرو سهی لاله ببارست آنجا
هر خم از چین سر زلف گره بر گرهش
که زهم باز کنی مشک تتارست آنجا
گنج حسن رخ جانان نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارست آنجا
حبذا منزل جانان که در ایام خزان
از فروغ گل خندانش بهارست آنجا
از خیال رخ دلبر خبرش پرسیدم
گفت خوش باش که او عاشق زارست آنجا
گر چه در بحر غم او بکنار افتادیم
لیک شادیم که امید کنارست آنجا
هر کجا پای نهد هست سر ابن یمین
و ز دو چشم گهر افشانش نثارست آنجا
روز پیروز کسیراست که بارست آنجا
عارضش لاله سیراب و قدش سرو سهی است
بر سر سرو سهی لاله ببارست آنجا
هر خم از چین سر زلف گره بر گرهش
که زهم باز کنی مشک تتارست آنجا
گنج حسن رخ جانان نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارست آنجا
حبذا منزل جانان که در ایام خزان
از فروغ گل خندانش بهارست آنجا
از خیال رخ دلبر خبرش پرسیدم
گفت خوش باش که او عاشق زارست آنجا
گر چه در بحر غم او بکنار افتادیم
لیک شادیم که امید کنارست آنجا
هر کجا پای نهد هست سر ابن یمین
و ز دو چشم گهر افشانش نثارست آنجا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
زلف مشکین تو سرمایه سود است مرا
لعل شیرین تو شور دل شیداست مرا
بیتو با خود نیم ایدوست ولیکن چکنم
هست دشمن ز پس و پیش و چپ و راست مرا
دست من کوته و بالای تو سرویست بلند
کی رسد دست بدو این چه تمناست مرا
سرو آزاد ترا بنده شدم از دل پاک
لیک گفتن سخن راست چه یار است مرا
تا چه حالست مرا با تو که در دیده و دل
خال مشکینت سوادست و سوید است مرا
صفت رسته دندانت بصد لطف کنم
خود سخن در صفتش لؤلؤ لالاست مرا
شد روان صرف ببازار غمت عمر و نشد
در سر از عشق تو بنگر که چه سود است مرا
جان و دل بودی و گفت ابن یمین بهر دلت
کین ستم بر همه تنهاست نه تنهاست مرا
از دلم خود اثری نیست ولی صورت جان
در رخ آینه سیمای تو پیداست مرا
لعل شیرین تو شور دل شیداست مرا
بیتو با خود نیم ایدوست ولیکن چکنم
هست دشمن ز پس و پیش و چپ و راست مرا
دست من کوته و بالای تو سرویست بلند
کی رسد دست بدو این چه تمناست مرا
سرو آزاد ترا بنده شدم از دل پاک
لیک گفتن سخن راست چه یار است مرا
تا چه حالست مرا با تو که در دیده و دل
خال مشکینت سوادست و سوید است مرا
صفت رسته دندانت بصد لطف کنم
خود سخن در صفتش لؤلؤ لالاست مرا
شد روان صرف ببازار غمت عمر و نشد
در سر از عشق تو بنگر که چه سود است مرا
جان و دل بودی و گفت ابن یمین بهر دلت
کین ستم بر همه تنهاست نه تنهاست مرا
از دلم خود اثری نیست ولی صورت جان
در رخ آینه سیمای تو پیداست مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
شمع رخسار تو شیرین پسرا سوخت مرا
جرم ناکرده چو پروانه چرا سوخت مرا
دل خرید از لب شیرینت بجانی شکری
شاکرم گر چه درین بیع و شرا سوخت مرا
با تو گفتم ز تف عشق بنرمی سخنی
سخت گفتی که کرا سوخت کرا سوخت مرا
گفتمت سایه لطف ز سرم دور مدار
آفتاب رخ تو خوش پسرا سوخت مرا
بارها ابن یمین گفت و دلت نرم نشد
که تب و تاب غمت سوخت مرا سوخت مرا
جرم ناکرده چو پروانه چرا سوخت مرا
دل خرید از لب شیرینت بجانی شکری
شاکرم گر چه درین بیع و شرا سوخت مرا
با تو گفتم ز تف عشق بنرمی سخنی
سخت گفتی که کرا سوخت کرا سوخت مرا
گفتمت سایه لطف ز سرم دور مدار
آفتاب رخ تو خوش پسرا سوخت مرا
بارها ابن یمین گفت و دلت نرم نشد
که تب و تاب غمت سوخت مرا سوخت مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را
نکند هیچ ملامت من شیدائی را
جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش
وینزمان سود بود این دل سودائی را
دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست
بو که احیا نکند ملت ترسائی را
تا نیابد ز رخت شمع فلک پروانه
روشنائی ندهد گنبد مینائی را
ز آنکه آن خط مسلسل چو محقق گردد
بیگمان نسخ کند آیت موسائی را
کاش بینم نفسی خیل خیال تو بخواب
تا بدو باز برم محنت تنهائی را
گفته بودم که بگویم غم دل پیش رخت
خود گشادی رخ و بستی در گویائی را
عشق آمد ز در ابن یمین رفت شکیب
کی بود طاقت عشق تو شکیبائی را
نکند هیچ ملامت من شیدائی را
جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش
وینزمان سود بود این دل سودائی را
دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست
بو که احیا نکند ملت ترسائی را
تا نیابد ز رخت شمع فلک پروانه
روشنائی ندهد گنبد مینائی را
ز آنکه آن خط مسلسل چو محقق گردد
بیگمان نسخ کند آیت موسائی را
کاش بینم نفسی خیل خیال تو بخواب
تا بدو باز برم محنت تنهائی را
گفته بودم که بگویم غم دل پیش رخت
خود گشادی رخ و بستی در گویائی را
عشق آمد ز در ابن یمین رفت شکیب
کی بود طاقت عشق تو شکیبائی را
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بر من گذشت آن پسر شنگ نوش لب
رخ در میان زلف چو مه در سواد شب
پیش خط هلال وش و روی چون مهش
خورشید را ندید کسی عنبرین سلب
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب
میرفت و پای تا سرم از تاب مهر او
میسوخت آنچنانکه بسوزد زمه قصب
با چشم آهوانه او تاب در دلم
افکند و همچو شیر همی سوزدم ز تب
دست از دو کون شسته ام ای دوست بهر تو
ور ز آنکه دشمنان شمرند اینسخن عجب
آتش بیار و خرمن عشاق را بسوز
کآتش کند پدید که عود است یا حطب
هر فتنه را بود سببی شکر حق در آن
بهر هلاک ابن یمین هم توئی سبب
رخ در میان زلف چو مه در سواد شب
پیش خط هلال وش و روی چون مهش
خورشید را ندید کسی عنبرین سلب
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب
میرفت و پای تا سرم از تاب مهر او
میسوخت آنچنانکه بسوزد زمه قصب
با چشم آهوانه او تاب در دلم
افکند و همچو شیر همی سوزدم ز تب
دست از دو کون شسته ام ای دوست بهر تو
ور ز آنکه دشمنان شمرند اینسخن عجب
آتش بیار و خرمن عشاق را بسوز
کآتش کند پدید که عود است یا حطب
هر فتنه را بود سببی شکر حق در آن
بهر هلاک ابن یمین هم توئی سبب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بیاض غمزه روی و سواد طره شب
ز روی و موی نمود آن نگار شیرین لب
رخش سایه زلف اندرون بدان ماند
که آفتاب درخشان شود میانه شب
کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و ز خار رطب
پیام دادم و گفتم که سوخت پیکر من
ز مهر روی تو چون از فروغ ماه قصب
جواب داد که من ماهم و تنت قصب است
قصب ز پرتو مه گر بسوخت نیست عجب
اگر چه آن صنم آذری خلیل منست
مرا عذاب چو نمرود میکند بلهب
بیا و بر لبم آبی زن ایمسیح نفس
که تاب مهر تو میسوزدم در آتش تب
ز سر برون نکنم جستجوت در همه عمر
اگر چه در تک و پویم شکست پای طلب
سفر ز کوی تو ابن یمین چگونه کند
که باشد از رخ و زلف تو ماه در عقرب
ز روی و موی نمود آن نگار شیرین لب
رخش سایه زلف اندرون بدان ماند
که آفتاب درخشان شود میانه شب
کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره بدست آید و ز خار رطب
پیام دادم و گفتم که سوخت پیکر من
ز مهر روی تو چون از فروغ ماه قصب
جواب داد که من ماهم و تنت قصب است
قصب ز پرتو مه گر بسوخت نیست عجب
اگر چه آن صنم آذری خلیل منست
مرا عذاب چو نمرود میکند بلهب
بیا و بر لبم آبی زن ایمسیح نفس
که تاب مهر تو میسوزدم در آتش تب
ز سر برون نکنم جستجوت در همه عمر
اگر چه در تک و پویم شکست پای طلب
سفر ز کوی تو ابن یمین چگونه کند
که باشد از رخ و زلف تو ماه در عقرب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
بر گل سیراب او بین سنبلی پر پیچ و تاب
شام اگر هرگز ندیدی صبح صادق را نقاب
گرد مشک سوده بر کافور می بیزد بلطف
تا بیکجا می نماید سایه را با آفتاب
سبزه خطش بگرد پسته شکر فشان
همچو عکس شهپر طوطی است برگلگون شراب
مردم چشمم ز عکس روی چون گلنار تو
همچو نیلوفر سپر میافکند بر روی آب
هر رگی چون ارغنونم ناله دیگر کند
گوشمال از بس که مییابم ز چنگش چون رباب
هم توان از وعده وصلش امیدی داشتن
گر کسی خوردست هرگز آبحیوان از سر آب
یک شبی مست خراب از شام تا وقت سحر
در بر خود دیده ام آنماه را اما بخواب
ناله ابن یمین از ترکتاز چشم اوست
از چه معنی میرود هندوی زلف او بتاب
شام اگر هرگز ندیدی صبح صادق را نقاب
گرد مشک سوده بر کافور می بیزد بلطف
تا بیکجا می نماید سایه را با آفتاب
سبزه خطش بگرد پسته شکر فشان
همچو عکس شهپر طوطی است برگلگون شراب
مردم چشمم ز عکس روی چون گلنار تو
همچو نیلوفر سپر میافکند بر روی آب
هر رگی چون ارغنونم ناله دیگر کند
گوشمال از بس که مییابم ز چنگش چون رباب
هم توان از وعده وصلش امیدی داشتن
گر کسی خوردست هرگز آبحیوان از سر آب
یک شبی مست خراب از شام تا وقت سحر
در بر خود دیده ام آنماه را اما بخواب
ناله ابن یمین از ترکتاز چشم اوست
از چه معنی میرود هندوی زلف او بتاب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
تا کرد زیر سایه نهان زلفت آفتاب
افتاد همچو ذره مرا دل در اضطراب
هر کس که چین زلف ترا گاه وصف گفت
مشک خطا نراند سخن بر ره صواب
زلف تو سنبلیست که لالاش عنبرست
جز خون سوخته نبود هیچ مشک ناب
از نازکی برون تنت دل بود پدید
ز انسان که سنگریزه پدیدست اندر آب
خواهم که همچو جان کشم اندر برت و لیک
بی زر ز سیمبر نتوان گشت کامیاب
چون چنگ سر فکنده به پیشم بغم مدام
کز جور دور کیسه تهی کرد چون رباب
دل میل جام لعل تو کردست چون کنم
زین نا خلف که باز فتادست در شراب
گفتم مگر بخواب ببینم خیال تو
لیکن مرا خیال محالست بیتو خواب
مهر تو باز در دل ابن یمین نشست
یعنی که جای گنج بکنجی بود خراب
افتاد همچو ذره مرا دل در اضطراب
هر کس که چین زلف ترا گاه وصف گفت
مشک خطا نراند سخن بر ره صواب
زلف تو سنبلیست که لالاش عنبرست
جز خون سوخته نبود هیچ مشک ناب
از نازکی برون تنت دل بود پدید
ز انسان که سنگریزه پدیدست اندر آب
خواهم که همچو جان کشم اندر برت و لیک
بی زر ز سیمبر نتوان گشت کامیاب
چون چنگ سر فکنده به پیشم بغم مدام
کز جور دور کیسه تهی کرد چون رباب
دل میل جام لعل تو کردست چون کنم
زین نا خلف که باز فتادست در شراب
گفتم مگر بخواب ببینم خیال تو
لیکن مرا خیال محالست بیتو خواب
مهر تو باز در دل ابن یمین نشست
یعنی که جای گنج بکنجی بود خراب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روی شهر آر ای یارم گر نبودی آفتاب
کی شدی از دیدن او دیده مشتاق آب
چون گشاید از کمین ترک کمان ابرو خدنگ
بر غرض دارد گذر همچون دعای مستجاب
تاب رخسار چو ماه او همی سوزد مرا
سوزد آری تار کتانرا فروغ ماهتاب
شاد میگردم چو دلبر میکند با من عتاب
ز آنکه باشد دوستی بر جای تا باشد عتاب
دلگشای و غم زدا آمد هوای یار من
چون صبوح اندر بهار و همچو عمر اندر شباب
ای خط شیرین تو چون سبزه بر آب روان
زلف مشکینت میانش سایبان بر آفتاب
سر بپایت درفکند ابن یمین از شوق و گفت
این که میبینم به بیداریست یا رب یا بخواب
کی شدی از دیدن او دیده مشتاق آب
چون گشاید از کمین ترک کمان ابرو خدنگ
بر غرض دارد گذر همچون دعای مستجاب
تاب رخسار چو ماه او همی سوزد مرا
سوزد آری تار کتانرا فروغ ماهتاب
شاد میگردم چو دلبر میکند با من عتاب
ز آنکه باشد دوستی بر جای تا باشد عتاب
دلگشای و غم زدا آمد هوای یار من
چون صبوح اندر بهار و همچو عمر اندر شباب
ای خط شیرین تو چون سبزه بر آب روان
زلف مشکینت میانش سایبان بر آفتاب
سر بپایت درفکند ابن یمین از شوق و گفت
این که میبینم به بیداریست یا رب یا بخواب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گر از روی تو افتد عکس بر آب
شود جانرا مصور چهره در آب
ترا تا دیدم از جمع لطیفان
نیاید هیچ در چشمم مگر آب
ز مهر عارضت چشمم پر آبست
بلی خورشید آرد در نظر آب
شد آب از شرم رویت شمع از آنسان
که تا پایش گرفت از فرق سر آب
مگر وصف لبت در مصر گفتند
که در نی شد ز شرم آن شکر آب
مشو از چشم من دور ار چه باشد
مرا در چشم دائم بر گذر آب
بعهد ترکتاز چشمت ار چه
نماند ابن یمین را در جگر آب
ولی دارد ز فیض هندوی چشم
هنوز از جمله اشیا بیشتر آب
شود جانرا مصور چهره در آب
ترا تا دیدم از جمع لطیفان
نیاید هیچ در چشمم مگر آب
ز مهر عارضت چشمم پر آبست
بلی خورشید آرد در نظر آب
شد آب از شرم رویت شمع از آنسان
که تا پایش گرفت از فرق سر آب
مگر وصف لبت در مصر گفتند
که در نی شد ز شرم آن شکر آب
مشو از چشم من دور ار چه باشد
مرا در چشم دائم بر گذر آب
بعهد ترکتاز چشمت ار چه
نماند ابن یمین را در جگر آب
ولی دارد ز فیض هندوی چشم
هنوز از جمله اشیا بیشتر آب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ای قبله صاحبنظران روی چو ماهت
وی فتنه دوران قمر چشم سیاهت
صد خار نهد حسن تو خورشید فلک را
چون از گل سیراب دمد مهر گیاهت
ترسم که نشان بر رخ زیبات بماند
از غایت لطف ار کنم از دور نگاهت
عذر گنه شیفتگان روز قیامت
روشن شود ایحوروش از روی چو ماهت
بر درد دل ابن یمین ناله گواهست
خود بر دل من بنده چه حاجت بگواهت
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در گردنم ار باشد ازین هیچ گناهت
ایدل مکن آه ستم از وی که ندارد
آئینه حسن بت من طاقت آهت
گر میطلبی از ستمش روی خلاصی
جز حضرت نوئین جهان نیست پناهت
نوئین فلک مرتبه تالش که بدارد
اندر کنف معدلت خویش نگاهت
وی فتنه دوران قمر چشم سیاهت
صد خار نهد حسن تو خورشید فلک را
چون از گل سیراب دمد مهر گیاهت
ترسم که نشان بر رخ زیبات بماند
از غایت لطف ار کنم از دور نگاهت
عذر گنه شیفتگان روز قیامت
روشن شود ایحوروش از روی چو ماهت
بر درد دل ابن یمین ناله گواهست
خود بر دل من بنده چه حاجت بگواهت
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در گردنم ار باشد ازین هیچ گناهت
ایدل مکن آه ستم از وی که ندارد
آئینه حسن بت من طاقت آهت
گر میطلبی از ستمش روی خلاصی
جز حضرت نوئین جهان نیست پناهت
نوئین فلک مرتبه تالش که بدارد
اندر کنف معدلت خویش نگاهت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
آن کزو داریم درد دل دوای جان ماست
درد کز جانان بود سرمایه درمان ماست
یوسف مصر دلست و همچو جان ما را عزیز
بی رخش فردوس اعلی کلبه احزان ماست
آبروئی نیست ما را پیش آن سلطان حسن
ور بود آنهم ز سیل چشم اشک افشان ماست
عاقلان گویند در زنجیر زلفش دل مبند
این دل دیوانه پندارند در فرمان ماست
گفت نزد ما ز حرمت کس نمی یارد رسید
گر چه حرمت هست لیکن این خود از حرمان ماست
ما چو ترک جان گرفتیم از پی جانان خویش
اندرین ره هر چه آن دشوار هست آسان ماست
جان فدا کردیم و سر در پایش افکند و نگفت
هرگز او کابن یمین سرگشته و حیران ماست
درد کز جانان بود سرمایه درمان ماست
یوسف مصر دلست و همچو جان ما را عزیز
بی رخش فردوس اعلی کلبه احزان ماست
آبروئی نیست ما را پیش آن سلطان حسن
ور بود آنهم ز سیل چشم اشک افشان ماست
عاقلان گویند در زنجیر زلفش دل مبند
این دل دیوانه پندارند در فرمان ماست
گفت نزد ما ز حرمت کس نمی یارد رسید
گر چه حرمت هست لیکن این خود از حرمان ماست
ما چو ترک جان گرفتیم از پی جانان خویش
اندرین ره هر چه آن دشوار هست آسان ماست
جان فدا کردیم و سر در پایش افکند و نگفت
هرگز او کابن یمین سرگشته و حیران ماست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ای مرا خاک کف پای تو چون آبحیات
در هوای توام از آتش غم نیست نجات
بر رخ همچو مهت نیل صبوحی که کشید
که مرا دیده شد از حسرت او عین فرات
دایه حسن لب لعل شکر بار ترا
راستی نیک بپرورد بدان تازه نبات
در نبات از لب شیرینت مگر چاشنی ایست
که بنزد همه کس تحفه شیرینست نبات
سبزه خط تو داند صفت لعل لبت
خضر داند بحقیقت صفت آبحیات
از چنان عارض اگر پرده ز رخ برداری
بت پرستان دگر اقرار نیارند بلات
آخر ایخسرو خوبان چه گنه کرد دلم
که بخونش لب شیرین تو آورد برات
تا کمان ستم ابروی تو آورد بزه
پیش تیر تو هدف وار نمودیم ثبات
گر پس از ابن یمین بر سر خاکش گذری
بمشام تو رسد بوی محبت ز رفات
در هوای توام از آتش غم نیست نجات
بر رخ همچو مهت نیل صبوحی که کشید
که مرا دیده شد از حسرت او عین فرات
دایه حسن لب لعل شکر بار ترا
راستی نیک بپرورد بدان تازه نبات
در نبات از لب شیرینت مگر چاشنی ایست
که بنزد همه کس تحفه شیرینست نبات
سبزه خط تو داند صفت لعل لبت
خضر داند بحقیقت صفت آبحیات
از چنان عارض اگر پرده ز رخ برداری
بت پرستان دگر اقرار نیارند بلات
آخر ایخسرو خوبان چه گنه کرد دلم
که بخونش لب شیرین تو آورد برات
تا کمان ستم ابروی تو آورد بزه
پیش تیر تو هدف وار نمودیم ثبات
گر پس از ابن یمین بر سر خاکش گذری
بمشام تو رسد بوی محبت ز رفات
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ایدل مده ببند سر زلف یار دست
مارست زلف یار مبر سوی مار دست
بر عهد دلبران نتوان استوار بود
ایدل بعهدشان ندهی زینهار دست
دارم بدست بوس وی امیدها و لیک
بی زر نمیدهد بت سیمین عذار دست
در نرد دلبری رخ او مهر و ماه را
ده خصل طرح داده و بر ده هزار دست
در آرزوی آنکه ز گلزار عارضش
چینم گلی گرفت مرا خار خار دست
گر عاشقی حذر مکن از طعنه رقیب
بی گل نشیند آنکه بپوشد ز خار دست
مائیم در هوای سهی سرو قامتت
بر سر زنان همیشه بسان چنار دست
در تاب آفتاب غم از پا در آمدم
ایسرو سایه ور ز سرم بر مدار دست
جان در میان بحر غم افتاد و باک نیست
گر خواهدم رسید بلب یا کنار دست
برد است در هوای گلستان عارضت
چشمم بگاه گریه ز ابر بهار دست
از خون دل نگار کنم چشم خویش را
باشد که گیرد ابن یمین را نگار دست
مارست زلف یار مبر سوی مار دست
بر عهد دلبران نتوان استوار بود
ایدل بعهدشان ندهی زینهار دست
دارم بدست بوس وی امیدها و لیک
بی زر نمیدهد بت سیمین عذار دست
در نرد دلبری رخ او مهر و ماه را
ده خصل طرح داده و بر ده هزار دست
در آرزوی آنکه ز گلزار عارضش
چینم گلی گرفت مرا خار خار دست
گر عاشقی حذر مکن از طعنه رقیب
بی گل نشیند آنکه بپوشد ز خار دست
مائیم در هوای سهی سرو قامتت
بر سر زنان همیشه بسان چنار دست
در تاب آفتاب غم از پا در آمدم
ایسرو سایه ور ز سرم بر مدار دست
جان در میان بحر غم افتاد و باک نیست
گر خواهدم رسید بلب یا کنار دست
برد است در هوای گلستان عارضت
چشمم بگاه گریه ز ابر بهار دست
از خون دل نگار کنم چشم خویش را
باشد که گیرد ابن یمین را نگار دست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بفروغ مهر رویش که مهست از آن عبارت
بفریب چشم مستش که دهد جهان بغارت
بنسیم جانفزایش که مسیح وار آرد
سوی کشتگان هجران بوصال جان بشارت
که دمد بجای خار از سرخاک ما گل تر
چون کند مزار ما را مه مهربان زیارت
اگر از بهار حسنش بچمن رسد نسیمی
عجب ار نگیرد از سر بگه خزان نضارت
بخط و عبارت او مر ساد چشم زخمی
که ندید کس چنان خط نشنید از آن عبارت
ز سر شک تر خرابست بنای صبر و شاید
که کسی میان طوفان ندهد نشان عمارت
پسر یمین ز پایش بچه روی سر بتابد
چو بآشکار دورش کند و نهان اشارت
بفریب چشم مستش که دهد جهان بغارت
بنسیم جانفزایش که مسیح وار آرد
سوی کشتگان هجران بوصال جان بشارت
که دمد بجای خار از سرخاک ما گل تر
چون کند مزار ما را مه مهربان زیارت
اگر از بهار حسنش بچمن رسد نسیمی
عجب ار نگیرد از سر بگه خزان نضارت
بخط و عبارت او مر ساد چشم زخمی
که ندید کس چنان خط نشنید از آن عبارت
ز سر شک تر خرابست بنای صبر و شاید
که کسی میان طوفان ندهد نشان عمارت
پسر یمین ز پایش بچه روی سر بتابد
چو بآشکار دورش کند و نهان اشارت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بحسن روی تو خورشید عالم آرانیست
بلطف رسته دندان تو ثریا نیست
توئی چو سرو ولی سرو ماهرخ نبود
توئی چو ماه ولی ماه سرو بالا نیست
ز جان غلام قد همچو سرو آزادت
شدم ولی سخن راست با تو یارا نیست
ز دست غم بر هم گر ترا بجانب من
نظر بعین عنایت بود فاما نیست
از اینطرف که منم نیست در میان میلی
میان تست اگر هست لیک پیدا نیست
بزلف کافرت ایمان ندارد ابن یمین
اگر چو زلف تو شوریده وش ز سودا نیست
ز چین زلف تو هر حلقه ئی بدست دلیست
عجب که مملکت زنگبار یغما نیست
بلطف رسته دندان تو ثریا نیست
توئی چو سرو ولی سرو ماهرخ نبود
توئی چو ماه ولی ماه سرو بالا نیست
ز جان غلام قد همچو سرو آزادت
شدم ولی سخن راست با تو یارا نیست
ز دست غم بر هم گر ترا بجانب من
نظر بعین عنایت بود فاما نیست
از اینطرف که منم نیست در میان میلی
میان تست اگر هست لیک پیدا نیست
بزلف کافرت ایمان ندارد ابن یمین
اگر چو زلف تو شوریده وش ز سودا نیست
ز چین زلف تو هر حلقه ئی بدست دلیست
عجب که مملکت زنگبار یغما نیست