عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶
جهت مر جسم را باشد نه جان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفته‌ای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دل‌ستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دل‌ستان را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹
شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا
چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
دیدم عیان بدیده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا
جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده های شکر بار جان فزا
لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
می خورد و مست از لب خود داد بوسها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
از هر کجا که گلبن، بینند روی جان را
پنهان کجا توان کرد خورشید آسمان را
اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق
دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را
روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه
چون چشم جان گشادیم دیدیم آن دهان را
خورشید روی خود را، آن ماه می نماید
همچون هلال می بین، آن طاق ابروان را
در احسن صور حق خود را نمود مطلق
گر دیده پاک داری بشناس گلرخان را
تو جبه ی بدن را، صد چاک زن که آن سرو
بند قبا چو بگشود بگشاد آن میان را
او در میانه ی ما، ما در کنار اوئیم
عین الیقین شد آن سر، بگذر تو آن کمان را
حق دل رباید از ما اما به چشم خوبان
در جان نگاه میدار سودای دلبران را
دریای وحدت حق موج و حباب دارد
انسان حباب می دان، در بحر مردمان را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل چو شستم ز غیر نقش ادب
گفت ما را ز لوح صاد طلب
چون ز اصل و نسب شدم فارغ
گفت لایق شدی بما فارغب
اولم باده داد و سرخوش کرد
بعد از آنهم نهاد لب بر لب
بوسها داد بر دهان دلم
با لب خویش داشت عیش و طرب
سحری بود دیدمش روشن
روی چون آفتاب مه منصب
گفت پرورده ام بشیر و شکر
گفتمش لطف کرده ی یارب
ساغری داد پر ز بدر منیر
می روح القدس نه آب عنب
در کشیدم همه خدا دیدم
خواند بر جانم آیت اقرب
چشم کوهی ندیده در شب و روز
جز رخ و زلف او بروز و به شب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب
تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب
پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست
تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب
ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش
در نور دیدم بیکره منزل آب و تراب
عرش اعظم را بروی آب دیدم نور محض
عرش در آب دو چشم ماست مانند حباب
باز دیدم جان اشیا را که هر شب تا بروز
همچو شمعی سوختی در بزم این عالیجناب
در نمی یابد کسی او را بجز او آه آه
کی رسد در حضرت سیمرغ سالک را ذباب
واحد القهار میگوید خدا از روی لطف
غیر او باقی نباشد هیچکس از شیخ و شاب
کوهیا دیدی که در بحر بسیط لایزال
هست عقل و علم و هوش جمله جان‌ها سراب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
شام معراجی که زلف یار ماست
قاب قوسین ابروی آنمه لقا است
وهوه معکم گفت ای دل درنگر
تا نه پنداری که او از جان جدا است
نحن اقرب آیتی بس روشن است
یعنی او نزدیکتر از ما بما است
آفرینش ظل ممدودوی است
او بر اشیاء علی العرش استواست
اسم الهادی بدان ای راه رو
دوست ما را جانب خود رهنما است
از سرای امهانی شو برون
من رانی دان که قول مصطفی است
هیچ میدانی علی عینی چه بود
مردم چشم همه جانها خدا است
چون خدا پرورد کوهی را بلطف
روز و شب ذکر زبانش ربنا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا چو عکس چشم آن مه روشنی عین ماست
خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست
و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای
تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست
جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان
در زمین و آسمان پیوسته این صوت و صداست
هر دو عالم سایه سر سرفراز من است
چند چون قمری توان گفتن که کوکو در کجاست
اعتبارات و تعینها حجاب راه نیست
هست این‌ها نیستی پیوسته هستی خداست
کل شی هالک الا وجهه دانی که چیست
یعنی جز هستی ذات پاک او دیگر فناست
آدمی دید است گر تو آدمی روشن ببین
آن حقیقت را که می‌جویند نور دیده‌هاست
حق الست و ربکم گفت و بلی گفتیم ما
زان بلی جان‌های مشتاقان او اندر بلاست
شیئی لله دارم از خورشید روی او چو ماه
وقت انعام است کوهی زانکه شاهم پیشواست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
موج دریا نیست دریا عین ما است
همچو خورشیدیکه عین ذره ها است
دیده دل درگشا و درنگر
در دل هر قطره صد بحر از هوا است
کل یوم هو فی شانش کلام
گاه سلطان است و گه رند و گداست
ماه رویش روشنی عالم است
چشم جانرا خاک پایش توتیا است
بحر وحدت را نمی باشد گران
نه فلک با هر دو عالم موج ها است
کل شیئی هالک الا وجهه
جمله عالم فانی و باقی خدا است
همچو کوهی باش خرمن سوخته
هر دو کون از عشق آن درکهرباست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
کون جامع جسم و جان آدم است
اوست جان وجان جسمش عالم است
جان او مرآت حسن لایزال
قلب او میدان که عرش اعظم است
علم الاسما چو حق کردش عیان
زان بر اسماء مسمی اعلم است
از تجلی جمال او جلال
گاه غمگین است و گاهی خرم است
تا بود مجموعه هر دو جهان
نور و ظلمت کفر و ایمان درهم است
هیچ نوعی بعد آدم نافرید
زین جهت بر جنس آدم خاتم است
همچو کوهی خود ز خورشید جمال
گاه افزون میشود گاهی کم است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عارفانی که با خدا باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
همدم یار جان فزا باشند
صائم الدهر و قائم اللیل اند
تابع شرع مصطفی باشند
پادشان ملک معنوی اند
گر بصورت بسی گدا باشند
چون گدایان کبریا شده اند
فارغ از کبر و از ریا باشند
یک نفس بی حبیب دم نزنند
با خدایند هر کجا باشند
فانی اندر خود و بحق باقی
بقضای خدا رضا باشند
همچو خورشید روز تابانند
بشب تار مه لقا باشند
این جماعت که وصف کوهی کرد
در همه غار و کوهها باشند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
واجب و ممکن بهم پیوسته اند
خار و گل از شاخ واحد رسته اند
نیست بی واجب وجود ممکنات
واجب الذات این چنین پیوسته اند
وهم و پندار و خیال و اعتبار
جمله را از لوح باطن شسته اند
نیست موجودی بجز واجب بدان
اهل عالم از تعین جسته اند
گر بدانند آسمان ها و زمین
از درخت عشق یک گلدسته اند
روح کوهی گشت بیرون تا بدید
جمله یارانش قفس بشکسته اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر که را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
از دل و عقل و جهانش همه بیگانه کند
از خم زلف سیاه تو بریزد جانها
گر صبا زلف سمن سای تو را شانه کند
چشم صیاد تو تا مرغ دلم را گیرد
دام از زلف هم از خال در او دانه کند
بهوای لب لعل تو که جان می بخشد
دلم از خون جگر ساغر وپیمانه کند
تا دل خلق جهان را ببرد ز دیده
چشم و ابرو و لبت عشوه مستانه کند
آفتاب رخ ماهت که نگنجد بدو کون
در میان دل هر ذره ما خانه کند
دل ز کوهی ببرد باز و به آتش فکند
یار با چشم سیه دعوی شکرانه کند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
صفا در خانه دل را که یار صاف میآید
منزه از بد ونیک همه اوصاف می آید
دلا در بوته عشقش چو زر بگداز و صافی شو
و گرنه قلب می مانی و آن صراف میآید
بلطف خویش خاکی را کند خورشید آنمه رو
از و در دنیی و عقبی همه الطاف میآید
ز چشم او بیاموزند خود علم نظر بازی
که از هر غمزه ی شوخش دو صد کشاف میآید
بهر جانب که رو آری نه بینی روی نیکو را
گهی از شرق و گه از غرب و از اطراف میآید
چو عنقا شد نهان کوهی ز مردم بر سر کوهی
ولی آوازه سیمرغ هم از قاف می آید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
عدم ضد وجود آمد به بینید
بنوری عکس بود آمد به بینید
از این دریای پرآتش که آهست
تعین ها چو دود آمد به بینید
چو شاهد روی خود بنمود از غیب
کنون وقت شهود آمد به بینید
چو آدم علت غائی است پیشش
ملایک در سجود آمد به بینید
چنین گنجی که مخفی بود از خلق
بخود او در گشود آمد به بینید
سیه چشمی چو آهو اندر این شب
دل کوهی ربود آمد به بینید
پاکبازان جهان از دو جهان بیزارند
فارغند از همه و منتظر دیدارند
بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند
همچو چشمان سیه مست بتان عیارند
چون نسیم سحری کرد چمن سیر کنان
بلبلانند که دیوانه این گلزارند
دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان
بسکه بر یاد لب لعل لبش خون خوارند
تا بجانان برسند و نفسی در یابند
دل بفکر تن واندیشه ز جان بردارند
لاینام است خداوند از این روز و شب
از ازل تا به ابد اهل نظر بیدارند
حافظان دل خویشند شب و روز بجان
در دل و دیده خود غیر خدا نگذارند
و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه
جاودان بی من و ما در نظر دلدارند
برهنه پا و سرو تن همه چون خورشیدند
ذره سان رقص کنان بی سرو بی دستارند
این حریفان که زخمخانه وحدت مستند
همه با کوهی دیوانه در ایندم یارند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد
جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد
نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست
غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد
تا چو موئی نشود در غم آن موی میان
چون گهر دست در آن موی میان نتوان کرد
عاشق است آن بت عیار بصدق از همه رو
دیگران را برخ خود نگران نتوان کرد
کوهیا لعل بتان خون جگر می نوشد
این سخن در نظر بی جگران نتوان کرد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
زلف تو شب به دیده دیدار در رود
عشقت به جان مردم هشیار در رود
چشمت به تیغ غمزه چو عشاق را بکشت
در خون کشته آن لب خونخوار در رود
در پیش ماه روی تو مانند ذره‌ها
برگردد آفتاب بر انوار در رود
عکس سواد خال تو ای ماه گل‌عذار
در جان پاک لاله کهسار در رود
تا پیش پای یار بیفتد به خاک راه
در چشم من به اشک چو گلنار در رود
همچون نسیم کوهی سرگشته نیم‌شب
در چین زلف آن بت عیار در رود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
حبذا مستی که در میخانه ساغر میکشد
نقد جان از نفی و از اثبات بر سر میکشد
نیست مثل او بخم و ساغر و جام و شراب
باده جان بخش چون از لعل دلبر میکشد
فیض اقدس باشد این گر ذات فایض میشود
همچو مه کو نور از خورشید انور میکشد
نقش اغیار و خیال یار از دل بر تراش
کین تجلی را دل پاک قلندر میکشد
مینماید روی چون خورشید از هر سو جمال
شاهد جان گر ز تن بر روی چادر میکشد
کوهیا گردن جانست زانرو زلف خویش
دل کجائی برد از وی او اگر سر میکشد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
صبح صادق حجاب صانع شد
زلف بر روی یار مانع شد
شرح زلف و رخش بدانستم
دل درویش کان جامع شد
به مسمی کجا رسد هرگز
هر که از وی باسم قانع شد
در دل آفتاب و ماه نگر
لمعه ای زان جمال لامع شد
هم ز جان بشنود اناالحق را
دل که بگشاد گوش سامع شد
گفت قل یا عبادی آن حضرت
وصل او را دو کون طامع شد
دید کوهی حقیقت دل را
شرع را چون بجان مطامع شد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
عنقای دلم بنوک منقار
بال و پر خویش کرده طیار
از قاف وجود کرد پرواز
آمد ز هوا بسوی منقار
شمس و قمر است هر دو بالش
در هر پر او هزار انوار
باشد ز دو بال او شب قدر
ماننده ی زلف و روی دلدار
هر ذره ز روی اوست خورشید
خورشید ز ذره شد پدیدار
چون دید که غیر او کسی نیست
ایمان آورد و کرد اقرار
کوهی چو عروس طبع خود را
انکار نموده ای ز ابکار
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
کلوخ جسم را در آب انداز
مکن مهمل بصد اشتاب انداز
چو اسمعیل شوقر بان و سررا
به پیش تیغ آن قصاب انداز
پس آنکه ذره سان جانی که داری
بر خورشید عالم تاب انداز
بخور می از کف ده ساله طفلی
فغان در جان شیخ و شاب انداز
نگارا تا ببوسم آن کف پای
چو مستان خویشرا در خواب انداز
زخورشید رخت در جان کوهی
که آن نور است در مهتاب انداز