عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۵
تویی که بدرقه باشی گهی، گهی ره زن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
و آن گهان بنویسی تو جرم آن بر من
تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره
قراضهییست دو عالم، تویی دو صد معدن
تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا
سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن
بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس
که نیست لایق آن سنگ خاص، هر آهن
مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن؟
تو بادهیی، تو خماری، تو دشمنی و تو دوست
هزار جان مقدس فدای این دشمن
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
و آن گهان بنویسی تو جرم آن بر من
تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره
قراضهییست دو عالم، تویی دو صد معدن
تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا
سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن
بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس
که نیست لایق آن سنگ خاص، هر آهن
مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن؟
تو بادهیی، تو خماری، تو دشمنی و تو دوست
هزار جان مقدس فدای این دشمن
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
به جان تو که ازین دل شده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
به جز به حلقهٔ عشاق روزگار مبر
به جز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بیاو، چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمهٔ زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعلهٔ آتش هلا، زبانه مکن
بگو به هرچه بسوزی بسوز، جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
به جز به حلقهٔ عشاق روزگار مبر
به جز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بیاو، چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمهٔ زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعلهٔ آتش هلا، زبانه مکن
بگو به هرچه بسوزی بسوز، جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
مقام ناز نداری، برو تو ناز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
چهار شعر بگفتم، بگفت نی، به ازین
بلی، ولیک بده اولا شراب گزین
بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام، خمس با خمسین
غزال خویش به من ده، غزل ز من بستان
نمای چهرهٔ شعریت و شعر تازه ببین
خمار شعر نگویم، خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
ز سایهٔ تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد، هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
درین جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو، چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر، چو مهرهٔ تکوین
جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بیچین، چو سفرهٔ ما پرچین
سکون حسن عجب تر که بیقراری ما
و باز ازین دو عجبتر، چو سر کنی ز کمین
بلی، ولیک بده اولا شراب گزین
بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام، خمس با خمسین
غزال خویش به من ده، غزل ز من بستان
نمای چهرهٔ شعریت و شعر تازه ببین
خمار شعر نگویم، خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین
هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین
ز سایهٔ تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد، هزار گون رامین
وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
درین جهان نه قران هست آمدی نه قرین
تو آفتابی و جز تو، چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین
گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر، چو مهرهٔ تکوین
جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بیچین، چو سفرهٔ ما پرچین
سکون حسن عجب تر که بیقراری ما
و باز ازین دو عجبتر، چو سر کنی ز کمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۱
نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان
مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان
بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی
نه بنده راست ملالت، نه لطف راست کران
بیا که بحر معلق تویی و من ماهی
میان بحرم و این بحر را که دید میان؟
ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود
که جان شدهست به پیش جماعتی بیجان
بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره
به پیش شعلهٔ رویت، چو ذره چرخ زنان
مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان
بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی
نه بنده راست ملالت، نه لطف راست کران
بیا که بحر معلق تویی و من ماهی
میان بحرم و این بحر را که دید میان؟
ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود
که جان شدهست به پیش جماعتی بیجان
بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره
به پیش شعلهٔ رویت، چو ذره چرخ زنان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۶
من کجا بودم عجب، بیتو این چندین زمان
در پی تو همچو تیر، در کف تو چون کمان
تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده
گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان
برگشا این پرده را، تازه کن پژمرده را
تا رود خاکی به خاک، تا روان گردد روان
من کجا بودم عجب، غایب از سلطان خویش
ساعتی ترسان چو دزد، ساعتی چون پاسبان
گه اسیر چار و پنج، گه میان گنج و رنج
سود من بیروی تو بد زیان اندر زیان
ور تو ای استاسرا، متهم داری مرا
روی زرد و چشم تر، میدهد از دل نشان
رحم را سیلاب برد یا نکوکاری بمرد؟
ای زده تیر جفا، ای کمان کرده نهان
ای همه کردی، ولی برنگشت از تو دلی
ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران
باری این دم رستهام، با تو درپیوسته ام
ای سبک روح جهان درده آن رطل گران
واخرم یکبارگی، از غم و بیچارگی
سیرم از غم خوارگی، منت غم خوارگان
مست جام حق شوم، فانی مطلق شوم
پر برآرم در عدم، برپرم در لامکان
جان بر جانان رود، گوش و هوشم نشنود
بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان
همچو ذره مر مرا رقص باره کردهیی
پای کوبان پای کوب جان دهم، ای جان جان
ای عجب گویم دگر باقیات این خبر؟
نی، خمش کردم تو گوی مطرب شیرین زبان
اقتلونی یا ثقات، ان فی قتلی حیات
و الحیات فی الممات، فی صبابات الحسان
قد هدانا ربنا من سقام طبنا
قد قضی ما فاتنا، نعم هذا المستعان
اقچلر در گزلری خوش نشان اول قشلری
الدرریز سو اری کمدر اول الپ ارسلان
نورکم فی ناظری، حسنکم فی خاطری
ان ربی ناصری، رب زد هذا القرآن
دب طیف فی الحشا، نعم ماش قد مشا
قد سقانا ما یشا، فی کوس کالجفان
ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق
و ارغبوا فی الاتفاق، و افتحوا باب الجنان
وقت عشرت هر کسی گوشهٔ خلوت رود
عشرت و شرب مرا مینباید شد نهان
از کف این نیک بخت، میخورم همچون درخت
ورنه من سرسبز چون میروم مست و جوان
چون سنان است این غزل، در دل و جان دغل
بیشتر شد، عیب نیست این درازی در سنان
فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات
شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان
در پی تو همچو تیر، در کف تو چون کمان
تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده
گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان
برگشا این پرده را، تازه کن پژمرده را
تا رود خاکی به خاک، تا روان گردد روان
من کجا بودم عجب، غایب از سلطان خویش
ساعتی ترسان چو دزد، ساعتی چون پاسبان
گه اسیر چار و پنج، گه میان گنج و رنج
سود من بیروی تو بد زیان اندر زیان
ور تو ای استاسرا، متهم داری مرا
روی زرد و چشم تر، میدهد از دل نشان
رحم را سیلاب برد یا نکوکاری بمرد؟
ای زده تیر جفا، ای کمان کرده نهان
ای همه کردی، ولی برنگشت از تو دلی
ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران
باری این دم رستهام، با تو درپیوسته ام
ای سبک روح جهان درده آن رطل گران
واخرم یکبارگی، از غم و بیچارگی
سیرم از غم خوارگی، منت غم خوارگان
مست جام حق شوم، فانی مطلق شوم
پر برآرم در عدم، برپرم در لامکان
جان بر جانان رود، گوش و هوشم نشنود
بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان
همچو ذره مر مرا رقص باره کردهیی
پای کوبان پای کوب جان دهم، ای جان جان
ای عجب گویم دگر باقیات این خبر؟
نی، خمش کردم تو گوی مطرب شیرین زبان
اقتلونی یا ثقات، ان فی قتلی حیات
و الحیات فی الممات، فی صبابات الحسان
قد هدانا ربنا من سقام طبنا
قد قضی ما فاتنا، نعم هذا المستعان
اقچلر در گزلری خوش نشان اول قشلری
الدرریز سو اری کمدر اول الپ ارسلان
نورکم فی ناظری، حسنکم فی خاطری
ان ربی ناصری، رب زد هذا القرآن
دب طیف فی الحشا، نعم ماش قد مشا
قد سقانا ما یشا، فی کوس کالجفان
ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق
و ارغبوا فی الاتفاق، و افتحوا باب الجنان
وقت عشرت هر کسی گوشهٔ خلوت رود
عشرت و شرب مرا مینباید شد نهان
از کف این نیک بخت، میخورم همچون درخت
ورنه من سرسبز چون میروم مست و جوان
چون سنان است این غزل، در دل و جان دغل
بیشتر شد، عیب نیست این درازی در سنان
فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات
شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۸
ببردی دلم را، بدادی به زاغان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان
درآیی، درآیم، بگیری، بگیرم
بگویی، بگویم علامات مستان
نشاید، نشاید ستم کرد با من
برای گریبان دریدن ز دامان
بیاور، بیاور شرابی که گفتی
مگو که نگفتم، مرنجان، مرنجان
شرابی، شرابی که دل جمع گردد
چو دل جمع گردد، شود تن پریشان
نخواهم، نخواهم شرابی بهایی
از آن بحر بگشا شراب فراوان
ز تو باده دادن، ز من سجده کردن
ز من شکر کردن، ز تو گوهرافشان
چنانم کن ای جان که شکرم نماند
وظیفه بیفزا دو چندان، سه چندان
بجوشان، بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
خرابم کن ای جان که از شهر ویران
خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان
خمش باش ای تن که تا جان بگوید
علی میر گردد، چو بگذشت عثمان
خمش کردم ای جان بگو نوبت خود
تویی یوسف ما، تویی خوب کنعان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان
درآیی، درآیم، بگیری، بگیرم
بگویی، بگویم علامات مستان
نشاید، نشاید ستم کرد با من
برای گریبان دریدن ز دامان
بیاور، بیاور شرابی که گفتی
مگو که نگفتم، مرنجان، مرنجان
شرابی، شرابی که دل جمع گردد
چو دل جمع گردد، شود تن پریشان
نخواهم، نخواهم شرابی بهایی
از آن بحر بگشا شراب فراوان
ز تو باده دادن، ز من سجده کردن
ز من شکر کردن، ز تو گوهرافشان
چنانم کن ای جان که شکرم نماند
وظیفه بیفزا دو چندان، سه چندان
بجوشان، بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
خرابم کن ای جان که از شهر ویران
خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان
خمش باش ای تن که تا جان بگوید
علی میر گردد، چو بگذشت عثمان
خمش کردم ای جان بگو نوبت خود
تویی یوسف ما، تویی خوب کنعان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
تنت زین جهان است و دل زان جهان
هوا یار این و خدا یار آن
دل تو غریب و غم او غریب
نیاند از زمین و نه از آسمان
اگریار جانی و یار خرد
رسیدی به یار و ببردی تو جان
وگریار جسمی و یار هوا
تو با این دو ماندی درین خاکدان
مگر ناگهان آن عنایت رسد
که ای من غلام چنان ناگهان
که یک جذب حق به ز صد کوشش است
نشانها چه باشد بر بینشان
نشان چون کف و بینشان بحر دان
نشان چون بیان، بینشان چون عیان
ز خورشیدیک جو چو ظاهر شود
بروبد ز گردون ره کهکشان
خمش کن، خمش کن، که در خامشیست
هزاران زبان و هزاران بیان
هوا یار این و خدا یار آن
دل تو غریب و غم او غریب
نیاند از زمین و نه از آسمان
اگریار جانی و یار خرد
رسیدی به یار و ببردی تو جان
وگریار جسمی و یار هوا
تو با این دو ماندی درین خاکدان
مگر ناگهان آن عنایت رسد
که ای من غلام چنان ناگهان
که یک جذب حق به ز صد کوشش است
نشانها چه باشد بر بینشان
نشان چون کف و بینشان بحر دان
نشان چون بیان، بینشان چون عیان
ز خورشیدیک جو چو ظاهر شود
بروبد ز گردون ره کهکشان
خمش کن، خمش کن، که در خامشیست
هزاران زبان و هزاران بیان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
آن دلبر من، آمد بر من
زنده شد ازو، بام و در من
گفتم قنقی امشب تو مرا
ای فتنهٔ من، شور و شر من
گفتا بروم، کاریست مهم
در شهر مرا، جان و سر من
گفتم به خدا، گر تو بروی
امشب نزید، این پیکر من
آخر تو شبی، رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من؟
رحمی نکند، چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من؟
بفشاند گل گلزار رخت
بر اشک خوش چون کوثر من؟
گفتا؟ چه کنم، چون ریخت قضا
خون همه را در ساغر من؟
مریخیام و جز خون نبود
در طالع من، در اختر من
عودی نشود، مقبول خدا
تا درنرود، در مجمر من
گفتم چو تو را قصد است به جان
جز خون نبود، نقل و خور من
تو سرو و گلی، من سایهٔ تو
من کشتهٔ تو، تو حیدر من
گفتا نشود، قربانی من
جز نادرهیی، ای چاکر من
جرجیس رسد، کو هر نفسی
نو کشته شود، در کشور من
اسحاق نبی، باید که بود
قربان شده بر خاک در من
من عشقم و چون ریزم ز تو خون
زنده کنمت، در محشر من
هان تا نطپی در پنجهٔ من
هان تا نرمی از خنجر من
با مرگ مکن تو روی ترش
تا شکر کند، از تو بر من
میخند چو گل، چون برکندت
تا بسر شدت در شکر من
اسحاق تویی، من والد تو
کی بشکنمت ای گوهر من؟
عشق است پدر عاشق رمه را
زاینده ازو، کر و فر من
این گفت و بشد، چون باد صبا
شد اشک روان، از منظر من
گفتم چه شود، گر لطف کنی
آهسته روی، ای سرور من؟
اشتاب مکن، آهسته ترک
ای جان و جهان، ای صد پر من
کس هیچ ندید، اشتاب مرا
این است تک کاهل تر من
این چرخ فلک، گر جهد کند
هرگز نرسد، در معبر من
گفتا که خمش، کین خنگ فلک
لنگانه رود، در محضر من
خامش، که اگر خامش نکنی
در بیشه فتد، این آذر من
باقیش مگو، تا روز دگر
تا دل نپرد، از مصدر من
زنده شد ازو، بام و در من
گفتم قنقی امشب تو مرا
ای فتنهٔ من، شور و شر من
گفتا بروم، کاریست مهم
در شهر مرا، جان و سر من
گفتم به خدا، گر تو بروی
امشب نزید، این پیکر من
آخر تو شبی، رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من؟
رحمی نکند، چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من؟
بفشاند گل گلزار رخت
بر اشک خوش چون کوثر من؟
گفتا؟ چه کنم، چون ریخت قضا
خون همه را در ساغر من؟
مریخیام و جز خون نبود
در طالع من، در اختر من
عودی نشود، مقبول خدا
تا درنرود، در مجمر من
گفتم چو تو را قصد است به جان
جز خون نبود، نقل و خور من
تو سرو و گلی، من سایهٔ تو
من کشتهٔ تو، تو حیدر من
گفتا نشود، قربانی من
جز نادرهیی، ای چاکر من
جرجیس رسد، کو هر نفسی
نو کشته شود، در کشور من
اسحاق نبی، باید که بود
قربان شده بر خاک در من
من عشقم و چون ریزم ز تو خون
زنده کنمت، در محشر من
هان تا نطپی در پنجهٔ من
هان تا نرمی از خنجر من
با مرگ مکن تو روی ترش
تا شکر کند، از تو بر من
میخند چو گل، چون برکندت
تا بسر شدت در شکر من
اسحاق تویی، من والد تو
کی بشکنمت ای گوهر من؟
عشق است پدر عاشق رمه را
زاینده ازو، کر و فر من
این گفت و بشد، چون باد صبا
شد اشک روان، از منظر من
گفتم چه شود، گر لطف کنی
آهسته روی، ای سرور من؟
اشتاب مکن، آهسته ترک
ای جان و جهان، ای صد پر من
کس هیچ ندید، اشتاب مرا
این است تک کاهل تر من
این چرخ فلک، گر جهد کند
هرگز نرسد، در معبر من
گفتا که خمش، کین خنگ فلک
لنگانه رود، در محضر من
خامش، که اگر خامش نکنی
در بیشه فتد، این آذر من
باقیش مگو، تا روز دگر
تا دل نپرد، از مصدر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۳
تازه شد ازو، باغ و بر من
شاخ گل من، نیلوفر من
گشتهست روان، در جوی وفا
آب حیوان، از کوثر من
ای روی خوشت، دین و دل من
ای بوی خوشت، پیغامبر من
هر لحظه مرا، در پیش رخت
آیینه کند، آهنگر من
من خشک لبم، من چشم ترم
این است مها خشک و تر من
آن کس که منم خاک دراو
میکوبد او بام و در من
آن کس که منم پابستهٔ او
میگردد او گرد سر من
باده نخورم، ورزان که خورم
او بوسه دهد بر ساغر من
پستان وفا، کی کرد سیه؟
آن دایهٔ جان، آن مادر من
از من دو جهان، صد بر بخورد
چون آید او اندر بر من
دزدار فلک، قلعه بدهد
چون گردد او سرلشکر من
بربند دهان، غماز مشو
غماز بس است آن گوهر من
شاخ گل من، نیلوفر من
گشتهست روان، در جوی وفا
آب حیوان، از کوثر من
ای روی خوشت، دین و دل من
ای بوی خوشت، پیغامبر من
هر لحظه مرا، در پیش رخت
آیینه کند، آهنگر من
من خشک لبم، من چشم ترم
این است مها خشک و تر من
آن کس که منم خاک دراو
میکوبد او بام و در من
آن کس که منم پابستهٔ او
میگردد او گرد سر من
باده نخورم، ورزان که خورم
او بوسه دهد بر ساغر من
پستان وفا، کی کرد سیه؟
آن دایهٔ جان، آن مادر من
از من دو جهان، صد بر بخورد
چون آید او اندر بر من
دزدار فلک، قلعه بدهد
چون گردد او سرلشکر من
بربند دهان، غماز مشو
غماز بس است آن گوهر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۵
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم، آن گه گله کن
مجنون شدهام، از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف، در چله شدی
سی پاره منم، ترک چله کن
مجهول مرو، با غول مرو
زنهار، سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمهٔ خوش
این مغز مرا، پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعلهٔ رو
دو چشم مرا، دو مشعله کن
ای موسی جان، شبان شدهیی
بر طور برو، ترک گله کن
نعلین زدو پا بیرون کن و رو
در دشت طوی، پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا، وان را یله کن
فرعون هوا، چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
گر سر ننهم، آن گه گله کن
مجنون شدهام، از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف، در چله شدی
سی پاره منم، ترک چله کن
مجهول مرو، با غول مرو
زنهار، سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمهٔ خوش
این مغز مرا، پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعلهٔ رو
دو چشم مرا، دو مشعله کن
ای موسی جان، شبان شدهیی
بر طور برو، ترک گله کن
نعلین زدو پا بیرون کن و رو
در دشت طوی، پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا، وان را یله کن
فرعون هوا، چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
چند نظارهٔ جهان کردن؟
آب را زیر که نهان کردن؟
رنج گوید که گنج آوردم
رنج را باید امتحان کردن
آن که از شیر خون روان کردهست
شیر داند ز خون روان کردن
آسمان را چو کرد همچون خاک
خاک را داند آسمان کردن
بعد از این شیوهٔ دگر گیرم
چند بیگار دیگران کردن؟
تیز برداشتی تو ای مطرب
این به آهستگی توان کردن
این گران زخمهییست، نتوانیم
رقص بر پردهٔ گران کردن
یک دو ابریشمک فروتر گیر
تا توانیم فهم آن کردن
اندک اندک ز کوه سنگ کشند
نتوان کوه را کشان کردن
تا نبینند جان جانها را
کی توان سهل ترک جان کردن؟
بنما ای ستاره کندر ریگ
نتوان راه بینشان کردن
آب را زیر که نهان کردن؟
رنج گوید که گنج آوردم
رنج را باید امتحان کردن
آن که از شیر خون روان کردهست
شیر داند ز خون روان کردن
آسمان را چو کرد همچون خاک
خاک را داند آسمان کردن
بعد از این شیوهٔ دگر گیرم
چند بیگار دیگران کردن؟
تیز برداشتی تو ای مطرب
این به آهستگی توان کردن
این گران زخمهییست، نتوانیم
رقص بر پردهٔ گران کردن
یک دو ابریشمک فروتر گیر
تا توانیم فهم آن کردن
اندک اندک ز کوه سنگ کشند
نتوان کوه را کشان کردن
تا نبینند جان جانها را
کی توان سهل ترک جان کردن؟
بنما ای ستاره کندر ریگ
نتوان راه بینشان کردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
چند بوسه وظیفه تعیین کن
به شکرخندهایم شیرین کن
آن دلت را خدای نرم کناد
این دعای خوش است، آمین کن
مگر این را به خواب خواهم دید
من بخسبم، کنار بالین کن
ای فسون اجل فراق لبت
رو فسون مسیح آیین کن
عرصهٔ چرخ بیتو تنگ آمد
هین، براق وصال را زین کن
حسن داری، وفاست لایق حسن
حسن را با وفا تو کابین کن
چون بمیرند، رحم خواهی کرد
آنچه آخر کنی تو پیشین کن
حاجیان ماندهاند از ره حج
داروی اشتران گرگین کن
تا به کعبهی وصال تو برسند
چارهٔ آب و زاد و خرجین کن
ای دو چشم جهان به تو روشن
این جهان را تو آن جهان بین کن
از تجلی آفتاب رخت
چشم و دل را چو طور سینین کن
بس کنم، شد ز حد گستاخی
من که باشم که گویمت این کن؟
گر نبود این سخن ز من لایق
آنچه آن لایق است، تلقین کن
شمس تبریز بر افق بخرام
گو شمال هلال و پروین کن
به شکرخندهایم شیرین کن
آن دلت را خدای نرم کناد
این دعای خوش است، آمین کن
مگر این را به خواب خواهم دید
من بخسبم، کنار بالین کن
ای فسون اجل فراق لبت
رو فسون مسیح آیین کن
عرصهٔ چرخ بیتو تنگ آمد
هین، براق وصال را زین کن
حسن داری، وفاست لایق حسن
حسن را با وفا تو کابین کن
چون بمیرند، رحم خواهی کرد
آنچه آخر کنی تو پیشین کن
حاجیان ماندهاند از ره حج
داروی اشتران گرگین کن
تا به کعبهی وصال تو برسند
چارهٔ آب و زاد و خرجین کن
ای دو چشم جهان به تو روشن
این جهان را تو آن جهان بین کن
از تجلی آفتاب رخت
چشم و دل را چو طور سینین کن
بس کنم، شد ز حد گستاخی
من که باشم که گویمت این کن؟
گر نبود این سخن ز من لایق
آنچه آن لایق است، تلقین کن
شمس تبریز بر افق بخرام
گو شمال هلال و پروین کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
گرچه اندر فغان و نالیدن
اندکی هست خویشتن دیدن
آن نباشد مرا، چو در عشقت
خوگرم من به خویش دزدیدن
به خدا و به پاکی ذاتش
پاکم از خویشتن پسندیدن
دیده کی از رخ تو برگردد؟
به که آید به وقت گردیدن؟
در چنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
عاشقان تو را مسلم شد
بر همه مرگها بخندیدن
فرعهای درخت لرزانند
اصل را نیست خوف لرزیدن
باغبانان عشق را باشد
از دل خویش میوه برچیدن
جان عاشق نوالهها میپیچ
در مکافات رنج پیچیدن
زهد و دانش بورز ای خواجه
نتوان عشق را بورزیدن
پیش ازین گفت شمس تبریزی
لیک کو گوش بهر بشنیدن
اندکی هست خویشتن دیدن
آن نباشد مرا، چو در عشقت
خوگرم من به خویش دزدیدن
به خدا و به پاکی ذاتش
پاکم از خویشتن پسندیدن
دیده کی از رخ تو برگردد؟
به که آید به وقت گردیدن؟
در چنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
عاشقان تو را مسلم شد
بر همه مرگها بخندیدن
فرعهای درخت لرزانند
اصل را نیست خوف لرزیدن
باغبانان عشق را باشد
از دل خویش میوه برچیدن
جان عاشق نوالهها میپیچ
در مکافات رنج پیچیدن
زهد و دانش بورز ای خواجه
نتوان عشق را بورزیدن
پیش ازین گفت شمس تبریزی
لیک کو گوش بهر بشنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
شب که جهان است پر از لولیان
زهره زند پردهٔ شنگولیان
بیند مریخ که بزم است و عیش
خنجر و شمشیر کند در میان
ماه فشاند پر خود چون خروس
پیش و پسش اختر چون ماکیان
دیدهٔ غماز بدوزد فلک
تا که گواهی ندهد بر کیان
خفته گروهی و گروهی به صید
تا که کند سود و که دارد زیان
پنج و شش است امشب مهرهی قمار
سست میفکن لب چون ناشیان
جام بقا گیر و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عیان
ساقی باقیست خوش و عاشقان
خاک سیه بر سر این باقیان
زهر از آن دست کریمش بنوش
تا که شوی مهتر حلواییان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
حلق من از لذت حلوا بسوخت
تا نکنم حلیهٔ حلوا بیان
زهره زند پردهٔ شنگولیان
بیند مریخ که بزم است و عیش
خنجر و شمشیر کند در میان
ماه فشاند پر خود چون خروس
پیش و پسش اختر چون ماکیان
دیدهٔ غماز بدوزد فلک
تا که گواهی ندهد بر کیان
خفته گروهی و گروهی به صید
تا که کند سود و که دارد زیان
پنج و شش است امشب مهرهی قمار
سست میفکن لب چون ناشیان
جام بقا گیر و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عیان
ساقی باقیست خوش و عاشقان
خاک سیه بر سر این باقیان
زهر از آن دست کریمش بنوش
تا که شوی مهتر حلواییان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
حلق من از لذت حلوا بسوخت
تا نکنم حلیهٔ حلوا بیان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
ساقی من خیزد بیگفت من
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بیدهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بیحد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جانها لگن
جان مثل ذره بود بیقرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
آرد آن بادهٔ وافر ثمن
حاجت نبود که بگویم بیار
بشنود آواز دلم بیدهن
هست تقاضاگر او لطف او
وان کرم بیحد و خلق حسن
ماه برآید، تو مگویش برآ
بر تو زند نور، مگویش بزن
ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وی به گه رزم مهین صف شکن
از پی هر گمره نیکو دلیل
وزپی محبوس چه، ای خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعی و جانها لگن
جان مثل ذره بود بیقرار
با تو شود ساکن، نعم السکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
مست رسید آن بت بیباک من
دردکش و دلخوش و چالاک من
گفت به من بنگر و دلشاد شو
هیچ به خود منگر، غمناک من
زاب و گل این دیده تو پرگل است
پاک کنش در نظر پاک من
دست بزد خرقهٔ من چاک کرد
گفت مزن بخیه برین چاک من
روی چو بر خاک نهادم بگفت
پاک مکن روی خود از خاک من
ای منت آورده، منت میبرم
زان که منم شیر و تو شیشاک من
نفت زدم در تو و میسوز خوش
لیک سیه مینکند زاک من
دردکش و دلخوش و چالاک من
گفت به من بنگر و دلشاد شو
هیچ به خود منگر، غمناک من
زاب و گل این دیده تو پرگل است
پاک کنش در نظر پاک من
دست بزد خرقهٔ من چاک کرد
گفت مزن بخیه برین چاک من
روی چو بر خاک نهادم بگفت
پاک مکن روی خود از خاک من
ای منت آورده، منت میبرم
زان که منم شیر و تو شیشاک من
نفت زدم در تو و میسوز خوش
لیک سیه مینکند زاک من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
ای تو پناه همه روز محن
بازسپردم به تو من خویشتن
قلزم مهری که کناریش نیست
قطرهٔ آن الفت مرد است و زن
شیر دهد شیر به اطفال خویش
شاه بگوید به گدا کیمسن
بلکه شود آتش دایهی خلیل
سرمهٔ یعقوب شود پیرهن
نور بد و شد بصر از آفتاب
آب بنوشد ز ثری یاسمن
بلکه کشد از بت سنگین غذا
با همه کفرش به عبادت شمن
قهر کند دایگی از لطف تو
زهر دهد دایه چو آری تو فن
گردد ابریشم بر کرم گور
حله شود بر تن مؤمن کفن
بس کن ازین شرح و خمش کن که تا
بلبل جان خطبه کند بر فنن
بازسپردم به تو من خویشتن
قلزم مهری که کناریش نیست
قطرهٔ آن الفت مرد است و زن
شیر دهد شیر به اطفال خویش
شاه بگوید به گدا کیمسن
بلکه شود آتش دایهی خلیل
سرمهٔ یعقوب شود پیرهن
نور بد و شد بصر از آفتاب
آب بنوشد ز ثری یاسمن
بلکه کشد از بت سنگین غذا
با همه کفرش به عبادت شمن
قهر کند دایگی از لطف تو
زهر دهد دایه چو آری تو فن
گردد ابریشم بر کرم گور
حله شود بر تن مؤمن کفن
بس کن ازین شرح و خمش کن که تا
بلبل جان خطبه کند بر فنن