عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
ای رخ زیبای تو رشک سمن
بنده بالای تو سرو چمن
طره مشکین تو عنبر فشان
پسته شیرین تو شکر شکن
بر رخ زیبای تو خال سیاه
نقطه عنبر زده بر نسترن
طیره شد از گیسو و بالای تو
طره شمشاد و قد نارون
خنده شیرین تو گر نیستی
کس بچه داند که تو داری دهن
جز خط و رخسار تو هرگز که دید
نافه چین هاله مشک ختن
در تن سیمین تو سنگیست دل
ای بت سنگین دل سیمین بدن
تا دل شوریده ابن یمین
در خم زلفین تو دارد وطن
عاشق رخسار تو گشت آنچنانک
نیستش از عشق تو پروای تن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ایصنم گلعذار ای بت سیمین ذقن
ای شه خوبان چین ای مه هر انجمن
غمزه تو جان شکار طره تو دل شکن
فتنه ملکی و دین آفت جانی و تن
حسن تو رشک بهار قد تو سرو چمن
خال خوشت عنبرین زلف تو مشکین رسن
لعل تو گوهر نثار لفظ تو در عدن
زلف تو پر تاب و چین جزع تو پر مکر و فن
موی تو رشک تتار روی تو ماه ختن
در لب تو جان دفین بر تو جهان مفتتن
گل ز رخت شرمسار از تو خجل نسترن
تیره ز تو یاسمین خیره ز تو یاسمن
روی تو چون لاله زار قد تو چون نارون
دل ز فراقت حزین جان ز غمت ممتحن
کوی تو دارالقرار دل ز تو بیت الحزن
عاشقت ابن یمین ای تو و ثن من شمن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ای عارض گلگونت عکسی زده بر گردون
خورشید شده پیدا ز آن عکس رخ گلگون
چون لعل تو سلک در در خنده کند پیدا
با لطف وی از جز عم افتد گهر موزون
بیرون نرود یکدم مهرت ز دل تنگم
صد سال اگر باشم در خاک لحد مدفون
زلفت بسیه کاری مسند ز قمر سازد
هندو نبود چون او هم مقبل و هم میمون
ز آندم که سفیده دم زد بر رخ گلگونت
دل میکشدم دامن مانند شفق در خون
دریاب کنون دلرا کز وی رمقی ماندست
چون زهر بجان آمد تریاق چه سودا کنون
از ابن یمین جانا یکره سخنی بشنو
در گوش کشند آخر خوبان گهر موزون
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ای نرگس مست تو برده دل هشیاران
با عقل خود اغیارند از عشق رخت یاران
زلف تو کند پیدا احوال پریشانم
چشم تو برد دل را با خانه بیماران
گر نیست ترا رحمت بر حالت من شاید
خفته چه خبر دارد از حالت بیداران
بر خاک سر کویت بادی که گذر یابد
آتش زند از غیرت بر کلبه عطاران
تا باده فروش آمد لعل لب میگونت
افتاد بسی نقصان در مکسب خماران
پر مکر و فریبست آن چشم خوش مستانه
زنهار بترس ای دل از فتنه مکاران
تا ابن یمین دارد مهر رخ تو در دل
دیوانگئی هستش مانند پری داران
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بر بیاض مه سواد خط عنبر ساش بین
برگل سوری طراز سنبل رعناش بین
خسرو ملک ملاحت آن بت شیرین لبست
بر سر منشور حسن ابروی چون طغراش بین
کج نظر گر نیستی بگشای چشم دور بین
کسوت لطف الهی راست بر بالاش بین
ایدل از تلخی جور او مکن ابرو ترش
چون الف اندر میان جان شیرین جاش بین
ور ندیدی شاخ سنبل سر فشان در پای سرو
قد چون سرو روان و زلف سر تا پاش بین
خضر را خواهی که بینی بر لب آبحیات
شهپر طوطی بگرد شکر گویاش بین
ایکه پندم میدهی یکره بکویش بر گذر
تا مرا معذور داری خنده زیباش بین
گفتمش جانرا ببوسی با تو سودا میکنم
خنده زد بر من بطعنه گفت آن سوداش بین
میخورد خون دل ابن یمین میگون لبش
ور ز من باور نداری سرخی لبهاش بین
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
تا دلم شد در خم آن طره مشکین نهان
گشت شادی از دل غمگین این مسکین نهان
بر بنا گوش چو صبحش زلف همچون شام من
گوئیا کافور دارد زیر مشک چین نهان
کفر زلف اوست دینم هر که خواهی گو بدان
کفر باشد گر زبیم خلق دارم دین نهان
دارم اندر چین زلف کژ نهاد او دلی
راست چون صاع ملک دربار بن یامین نهان
میکند در خنده پیدا عقد پرویین ز آفتاب
ز آفتاب ار چند گردد رسته پروین نهان
روز من شد تیره شب با آفتاب عارضت
گشت زیر سایه زلفین چین بر چین نهان
ماهرویا سیم اگر درسنگ باشد پس چرا
کرده ئی در سینه سیمین دل سنگین نهان
با تو مهر ما و با ما کین تو پیدا شدست
خود کجا ماند بگیتی بیش مهر و کین نهان
گر شود سوز دل ابن یمین پیدا رواست
کی بماند آتش اندر سوخته چندین نهان
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
تا بود در شکن طره جانان دل من
همچو گوئی بود اندر خم چوکان دل من
ای کمان خم ابروی تو پیوسته بزه
شد ز تیر غم تو ترکش و قربان دل من
دل خیال سر زلفین تو دیدست بخواب
تا چها بیند ازین خواب پریشان دل من
با تو پیمان دلم هست چنان پا برجا
که رود سر نرود از سر پیمان دل من
تا عزیزی چو تو در مصر دلم خواهد بود
نکند میل سوی یوسف کنعان دل من
خار خار گل رویت نه چنانست مرا
که بعهد تو کند میل گلستان دل من
سبزه خط ترا یافت بگرد لب تو
چون خضر برطرف چشمه حیوان دل من
یوسف مصر دلی وین عجب ایجان عزیز
که بچاه زنخت هست بزندان دل من
بمشام دل آزرده رسد بوی بهی
گر بدست آورد آن سیب زنخدان دل من
دوستانم همه گویند دل از دست مده
نیک پندست ولی نیست بفرمان دل من
زلف مشکین ترا ابن یمین دید چه گفت
گفت کز بند کمندش نبرد جان دل من
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
تا بر کنار حسن نشست ابرویت چو نون
دارم چو واو غرقه دلی در میان خون
خون دلم ز دیده برون شد ز آرزوت
آری ز دیده هر چه شد از دل شود برون
با مشکبار سلسله زلف پر خمت
عقلی ندارد آنکه نگیرد ره جنون
گر شد زبون غمزه آهو وشت دلم
نشگفت از آنکه عشق کند شیر را زبون
آنرا که مار زلف تو بر دل ز دست زخم
تریاک آبدار لب تو دم و فسون
در پای تو فکنده سر خویش دیده ام
آندم که شد بحسن توام دیده رهنمون
ز ابن یمین اگر طلبی جان نازنین
بس لاابالی است بگوید چرا و چون
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
تا شدم آگاه از آن زنجیر زلف قیرگون
از هوای او دلم افتاد در راه جنون
گر توئی ماه دو هفته پس نمیگوئی چرا
همچو ماه نو بود حسن تو هر ساعت فزون
گنج حسنت را که مار مشک پیکر بر سرست
چون بدست آرم که در مارت نمیگیرد فسون
شاید ار گویم که جانست آن پری پیکر که هست
زلف او چون جیم و قامت چون الف ابرو چو نون
از هوای شکر میگون او طوطی عقل
شد زبون آری خرد باشد بدست می زبون
خاک هستی مرا دادند بر باد فنا
آب چشمم از برون و آتش دل از درون
بر دل ابن یمین ترک کمان ابرو زد است
تیر غمزه زخم آن پیدا و پنهان جوی خون
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
جانا بچشم رحمت بنگر به بینوایان
سلطان حسن آخر بخشای بر گدایان
بیگانه ایم با خود تا با تو آشنائیم
بیگانه وار مگذر بر کوی آشنایان
با هر که عهد بستی چون زلف خود شکستی
معلوم شد که هستی سر خیل بیوفایان
در ملک دلربائی سلطان با نوائی
معذوری ار نیائی نزدیک بینوایان
تا باد صبحگاهی بگشاد بند زلفت
بندی فتاد محکم بر کار عطر سایان
هر چند شرح زلفت دارد دراز نائی
آرد زبان شانه آنرا ز سر بپایان
تا در حساب رندان گشتم فذلک ایجان
کردند وضع ما را از جمله پارسایان
هرگز بقول دشمن از دوست بر نگردم
در عشق سخت کوشم بر رغم سست رایان
ابن یمین بوصلت میجست رهنمائی
خود حیرتش فزون شد در راه رهنمایان
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
چنان بخون دلم در زد آن پسر ناخن
که هست سرخی آنش هنوز بر ناخن
مرا گشاد و کشید آنصنم بصد دستان
هزار ناخنه در چشم و در جگر ناخن
قمر کبود رخ از بهر آن بود که زد است
بدست حسن بتم در رح قمر ناخن
مرا خبر نه و افزون شدست رنج دلم
چنانکه میشود افزوده بیخبر ناخن
رباب وار سر از پاش بر نخواهم داشت
بدین گناه گرم نی کنند در ناخن
فرو برم بحیل ناخن وفا بدلش
اگر چه می نکند کار بر حجر ناخن
منم که خشگ نیارم ازین سپس که کند
بخون ابن یمین دوست دست تر ناخن
برم قضیه بشاهی که هیبتش بربود
بترکتازی چندان ز شیر نر ناخن
شکوه افسر تخت شهی طغایتمور
که ظلم رازند از عدل در بصر ناخن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
زلف و رخسار تو دانی بچه مانند بخون
بشنو از ابن یمین تا دهدت شرح که چون
این چو خونست ولی ناشده در نافه هنوز
و آن چو خونست ولی آمده از نافه برون
دل دیوانه من تا ز رخ و طره او
دید بر گرد سمن سلسله غالیه گون
عزم کردست که رغم خرد کار افزای
نرود تا بتواند بجز از راه جنون
هر حدیثی که درو قصه لیلی نبود
ور خود آن وحی بود جمله فسانه است و فسون
عقل کار آگه من در هوس لعل لبش
هیچ دانی بچه از پای در افتاد نگون
لعل او باده نابست و مرا عقل ضعیف
عقل باشد همه وقتی بکف باده زبون
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
شکر میریزد از پسته نگارم در سخن گفتن
نباشد هیچ طوطی را ازین خوشتر سخن گفتن
ز یاد رسته دندان همچون در شهوارش
مرا گوهر فشان گردد زبان اندر سخن گفتن
بدور اختر چشمش کزو شد چشم جان روشن
نباشد عقل را لایق زماه و خور سخن گفتن
ز آه سرد و اشک گرم خشک و تر بود دایم
لب و چشمم ولی نتوان ز خشک و تر سخن گفتن
اگر چه عشق او بربود خواب و خور ز من لیکن
نباشد لایق عاشق ز خواب و خور سخن گفتن
نسیم صبح را گفتم بگو رمزی ز من با او
که با او جز تو نتواند کسی دیگر سخن گفتن
بگفت ابن یمین خشک آر و بگذر زین حدیث تر
که با آن سیمبر نتوان بجز از زر سخن گفتن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
عارضست آن یا گل سیراب بر برگ سمن
قامتست این یا قد شمشاد یا سرو چمن
گفتم اندر وصف آنشیرین دهن رانم سخن
خود سخن در وی نمیگنجد ز تنگی دهن
در دلم مهر رخ چون ماهش امروزی مدان
سالها شد تا همی تابد سهیل اندر یمن
با رخش نوری ندارد چون چراغ نیمروز
پرتو اینشمع زرین پیکر مینا لگن
گر چه چشم مست او کشتم بکین اما مرا
تا ابد خواهد دمیدن بوی مهرش از کفن
عاشقانرا بوی زلفت ای بت یوسف جمال
هست چون یعقوب کنعانرا نسیم پیرهن
زلف چون شام ترا اگر مشک میگویم خطاست
چون زهر چین خیزدش صد نافه مشک ختن
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه تو
خوشترست از روشنی در چشم و روح اندر بدن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
گر دلی بودی مرا در طالع و فرمان من
کی زجانان آمدی چندین ستم بر جان من
از خیال لعل او یکبوسه بربودم بخواب
هست ذوق آن هنوزم در بن دندان من
یوسف جانم چو در چاه زنخدانش فتاد
گفت رضوان رشک دارد بر من و زندان من
هست در زلف پریشانش دلم مجموع از آنک
نسبتی دارد بکار بیسر و سامان من
در میان عاشقان جادوی چشم مست او
کفر پیدا کرد و پنهان میبرد ایمان من
داغ هجر آن پری پیکر مرا کشتی بدرد
گر نبودی از امید وصل او درمان من
خوشترم آید ز عیدی کان کمان ابروم گفت
تا کی ای ابن یمین خواهی شدن قربان من
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
نگارا عزم آن دارم که گر بر رغم اغیاران
ز راه لطف و دلجوئی در آئی از در یاران
کنم دنیا و دین هر دو فدای خاک پای تو
چه وزن آرد کله جائی که سر بخشند عیاران
گر از خاک سر کویت برد باد صبا گردی
زند در مشک چین آتش بریزد آب عطاران
پریشانی زلف خود مپرس الا ز چشمانت
که احوال شب تیره نداند کس چو بیماران
ببازار غم عشقت دلم تا گشت سودائی
ز من نقد روان بردی بطیره همچو طراران
ز تاب آتش عشقت شدم با خاک ره یکسان
هوادار توام آخر مریز آب هواداران
مرا ایدوست در عشقت چه باک از طعنه دشمن
چو شد ابن یمین غرقه کجا اندیشه باران
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
یا رب رخ دلدارست یا ماه تمامست این
طوطی شکر افشان شد یا ذوق کلامست این
خالش نگر و زلفش از بهر شکار دل
از مشک سیه دانه و ز غالیه دامست این
در دایره خطش سطح مه تابان بین
از صبح دوم نوری در ظلمت شامست این
گر راست همی پرسی کو چون قد او سروی
بر جای نماندست این طاوس خرامست این
دل مست غم عشقش از بزم الست آمد
دیگر مدهیدش می زیرا که خرابست این
در عشق تو مشتاقان پختند بسی سودا
اما نکند سودی چون نزد تو خامست این
سر ابن یمین بر تن بهر قدمت دارد
از گردن این مفلس بردار که وامست این
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
یا رب گلست عارض زیبات یاسمن
یا بر فراز سرو شکفته است یاسمن
چشم تو آهوئیست که هنگام ترکتاز
باشد بسوی کشور جانهاش تاختن
میگفت با صبا ز رخت گل حکایتی
باد صباش خرده زر کرد در دهن
از چین زلف تو بختن نافه ئی رسید
از شرم شد سیه رخ آن نافه ختن
کی با شکست حال دل زار میرسد
زلفت که زیر هر خم او هست صد شکن
ایسرو سیمتن ز سرم سایه بر مدار
کز تاب آفتاب غمت سوخت جان من
ابن یمین ز عشق تو پروانه وار سوخت
تا روی دلربای تو شد شمع انجمن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
آبحیات میچکد از لب جانفزای تو
راحت روح میدهد خنده دلگشای تو
خوش بود از لبت سخن هم بجفا و هم ثنا
همچو ثنا خوش آیدم از لب تو جفای تو
مهر رخت بتیغ اگر گرد بر آرد از دلم
ذره خاک من کند میل سوی هوای تو
گر بهلاک جان بود میل تو من رضا دهم
هیچ ارادتی مرا نیست بجز رضای تو
حجره دل چو جای تست از غم خود تهی کنش
غم چه که هیچ شادیی نیست مرا بجای تو
جز لب و دیده در غمت خشگ و ترم نماند هیچ
از تر و خشگم آنچه هست نیست مگر برای تو
تا تو برخ غزاله ئی تا تو بچشم چون غزال
ابن یمین ز جان و دل هست غزلسرای تو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ای بخوبی رخ تو برده ز خورشید گرو
گشته طاق خم ابروی تو جفت مه نو
که شب از روز شناسد بیقین گر نبود
طره و چهره تو مایه ده ظلمت وضو
گر چو پروانه ز غم سوخت رقیبت چه غم است
چون زمن شمع رخت باز نگیرد پرتو
گو مکن شور و مکن کوه بتلخی فرهاد
که رسیدست بکام از لب شیرین خسرو
نه سرشکی تو که در چشم من آئی و روی
مردم چشم منی از نظرم دور مرو
گفتمش سینه چو گندم ز غمت بشکافم
گفت کز ماش بگوئید که بر ما بدو جو
دانه مهر تو کشت ابن یمین در دل تنگ
و آبش از دیده همیداد غم آمد بد رو