عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ای مرا از لب تو شهد و شکر نو بر نو
وز رخ و عکس رخت شمس و قمر نو بر نو
بر هم افتاد ز باد سحری طره تو
بر مثال شکن آب شمر نو بر نو
میروی و دل عشاق جهان در پی تو
بر هم افتاده همه راهگذر نو بر نو
تا مرا خار غمت در جگر خسته نشست
هست مانند گلم خون جگر نو بر نو
مکن ایحور که آئینه حسنست رخت
ناگهش زنگ فتد ز آه سحر نو بر نو
نشنید ابن یمین آنکه کسی جز تو کند
در همه دور قمر زیر و زبر نو بر نو
در بر ماه ختن مشک ختاچین بر چین
بر سر سرو چمن سنبل تر نو بر نو
وز رخ و عکس رخت شمس و قمر نو بر نو
بر هم افتاد ز باد سحری طره تو
بر مثال شکن آب شمر نو بر نو
میروی و دل عشاق جهان در پی تو
بر هم افتاده همه راهگذر نو بر نو
تا مرا خار غمت در جگر خسته نشست
هست مانند گلم خون جگر نو بر نو
مکن ایحور که آئینه حسنست رخت
ناگهش زنگ فتد ز آه سحر نو بر نو
نشنید ابن یمین آنکه کسی جز تو کند
در همه دور قمر زیر و زبر نو بر نو
در بر ماه ختن مشک ختاچین بر چین
بر سر سرو چمن سنبل تر نو بر نو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ایماه آسمان لطافت جمال تو
ترسم همیشه بر تو ز عین الکمال تو
همچون سواد چشم و سوید ای دل مرا
نور و سرور دیده و دل داد خال تو
از بسکه با تو راست دلم گر چه کج بود
محراب سازم ابروی همچون هلال تو
جان و جهان ز بهر وصال تو بایدم
چه جان و چه جهان چو نباشد وصال تو
روزی مرا برابر سالی بشب رسد
در آرزوی طلعت فرخنده فال تو
وقت زوال اگر چه بلندست آفتاب
ای آفتاب حسن مبادا زوال تو
ابن یمین بطره و خال معنبرش
میده نشان آنکه بپرسد ز حال تو
ترسم همیشه بر تو ز عین الکمال تو
همچون سواد چشم و سوید ای دل مرا
نور و سرور دیده و دل داد خال تو
از بسکه با تو راست دلم گر چه کج بود
محراب سازم ابروی همچون هلال تو
جان و جهان ز بهر وصال تو بایدم
چه جان و چه جهان چو نباشد وصال تو
روزی مرا برابر سالی بشب رسد
در آرزوی طلعت فرخنده فال تو
وقت زوال اگر چه بلندست آفتاب
ای آفتاب حسن مبادا زوال تو
ابن یمین بطره و خال معنبرش
میده نشان آنکه بپرسد ز حال تو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بکمند تابدارت که مهست در خم او
به بنفشه عذارت که گلست همدم او
بدو چشم اهوانش که دو مست شیر گیرند
که توان گرفت و نتوان کم جان خود کم او
من و درد عشق جانان ز کسی دوا نجویم
بهزار شادمانی ندهم دمی غم او
عرق سمن نسیمش که فراز لاله بینی
ز گل چمن نگوئی و ز زلف شبنم او
بدو جزع آبدارم گهر آورند بیرون
لب چون نگین لعلش دهن چو خاتم او
دل ریش بنده ایرا بنوازشی دوا کن
که بلب رسید جانم بامید مرهم او
پسر یمین چگوید که ره جنون نپوید
چو فتاد در سلاسل ز دو زلف پر خم او
به بنفشه عذارت که گلست همدم او
بدو چشم اهوانش که دو مست شیر گیرند
که توان گرفت و نتوان کم جان خود کم او
من و درد عشق جانان ز کسی دوا نجویم
بهزار شادمانی ندهم دمی غم او
عرق سمن نسیمش که فراز لاله بینی
ز گل چمن نگوئی و ز زلف شبنم او
بدو جزع آبدارم گهر آورند بیرون
لب چون نگین لعلش دهن چو خاتم او
دل ریش بنده ایرا بنوازشی دوا کن
که بلب رسید جانم بامید مرهم او
پسر یمین چگوید که ره جنون نپوید
چو فتاد در سلاسل ز دو زلف پر خم او
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
چون ذره هوا میکند ای ماه ز هر سو
دلها بتو خورشید رخ غالیه گیسو
بی روی تو گل خار بود اهل خرد را
هر چند که در حسن کند جلوه بصد رو
دانی بچه رو ماه نو انگشت نمایست
ز آنروی که شد جفت چنان طاق دو ابرو
با چین سر زلف تو در بوی فروشی
دم جز بخطا می نزند نافه آهو
هر چند که لؤلؤش یکی حلقه بگوشست
چون سود بر آن باد بنا گوش تو پهلو
یکبار دگر آب شدی ز آتش آهم
لاله صفتی گر نبدی همدم لؤلؤ
هر صبح زنم کوی ترا آب ز دیده
تا زحمت گردت ندهد خاک سر کو
دریاب که بی هیچ سبب هندوی زلفت
از شوخی و غمازی آنغمزه جادو
زنجیر کشان برد دل ابن یمین را
وز طاق دو ابروش در آویخت بیکمو
دلها بتو خورشید رخ غالیه گیسو
بی روی تو گل خار بود اهل خرد را
هر چند که در حسن کند جلوه بصد رو
دانی بچه رو ماه نو انگشت نمایست
ز آنروی که شد جفت چنان طاق دو ابرو
با چین سر زلف تو در بوی فروشی
دم جز بخطا می نزند نافه آهو
هر چند که لؤلؤش یکی حلقه بگوشست
چون سود بر آن باد بنا گوش تو پهلو
یکبار دگر آب شدی ز آتش آهم
لاله صفتی گر نبدی همدم لؤلؤ
هر صبح زنم کوی ترا آب ز دیده
تا زحمت گردت ندهد خاک سر کو
دریاب که بی هیچ سبب هندوی زلفت
از شوخی و غمازی آنغمزه جادو
زنجیر کشان برد دل ابن یمین را
وز طاق دو ابروش در آویخت بیکمو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
سنبل است آن بنا گوش سمن سیمای تو
یا کمند عنبرین یا زلف سوسن سای تو
چون تو سرو راستی را چشم کس هرگز ندید
هم تو باشی آنکه کژ بین بیندش همتای تو
چشم آن دارم ز بخت خود که روزی بیحجاب
گر بود رای تو بینم روی شهر آرای تو
در جهان گر لاف آزادی زند سرو سهی
زیبدش چون هست کمتر بنده بالای تو
با چنان قدی که ماند راست با سیمین الف
چون الف زیبد میان جان شیرین جای تو
گر کنم سر در سر سودای وصلت باک نیست
زنده آنرا دان که باشد کشته غوغای تو
خورده ئی خون دلم ور نیست باور از منت
شاهد حالست اینک سرخی لبهای تو
سر فرازم بر فلک گر باز بینم خویش را
سرمه چشم جهان بین کرده خاک پای تو
گفتمش جانرا ببوسی با تو سودا میکنم
گفت کای ابن یمین تا چند ازین سودای تو
یا کمند عنبرین یا زلف سوسن سای تو
چون تو سرو راستی را چشم کس هرگز ندید
هم تو باشی آنکه کژ بین بیندش همتای تو
چشم آن دارم ز بخت خود که روزی بیحجاب
گر بود رای تو بینم روی شهر آرای تو
در جهان گر لاف آزادی زند سرو سهی
زیبدش چون هست کمتر بنده بالای تو
با چنان قدی که ماند راست با سیمین الف
چون الف زیبد میان جان شیرین جای تو
گر کنم سر در سر سودای وصلت باک نیست
زنده آنرا دان که باشد کشته غوغای تو
خورده ئی خون دلم ور نیست باور از منت
شاهد حالست اینک سرخی لبهای تو
سر فرازم بر فلک گر باز بینم خویش را
سرمه چشم جهان بین کرده خاک پای تو
گفتمش جانرا ببوسی با تو سودا میکنم
گفت کای ابن یمین تا چند ازین سودای تو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
مرحبا ایچشم جان روشن بنور رای تو
دستگیر دل گه آشفتگی گیسوی تو
هر که دید آن موی و رو در کفر و در اسلام گفت
صبح اسلام است و شام کفر روی و موی تو
پیش شمع روی تو مهر فلک پروانه ایست
جفت شد ماه نو از طاق خم ابروی تو
آفتاب نور بخشی سایه از من وامدار
تا شوم ذره صفت اندر هوای کوی تو
با دل شوریده گفتم بر سر خوان امید
جز جگر ما را نصیبی نیست از پهلوی تو
پیش تیر غمزه خوبان سپر گشتن ز عشق
و آن کمان بالاترست از قوت بازوی تو
گفت کای ابن یمین از من مبین اندوه خویش
دیده میآرد بلاهم سوی من هم سوی تو
دستگیر دل گه آشفتگی گیسوی تو
هر که دید آن موی و رو در کفر و در اسلام گفت
صبح اسلام است و شام کفر روی و موی تو
پیش شمع روی تو مهر فلک پروانه ایست
جفت شد ماه نو از طاق خم ابروی تو
آفتاب نور بخشی سایه از من وامدار
تا شوم ذره صفت اندر هوای کوی تو
با دل شوریده گفتم بر سر خوان امید
جز جگر ما را نصیبی نیست از پهلوی تو
پیش تیر غمزه خوبان سپر گشتن ز عشق
و آن کمان بالاترست از قوت بازوی تو
گفت کای ابن یمین از من مبین اندوه خویش
دیده میآرد بلاهم سوی من هم سوی تو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
نگارم ار بگذارد ز رخ نقاب فرو
شود ز خجلت رخسارش آفتاب فرو
بطاق ابروی او ماه نو چو در نگرد
همانزمان که در آید رود ز تاب فرو
پر غراب نگویم بزلف او ماند
که دید ریخته مشک از پر غراب فرو
ز شرم غالیه گون خط او چو نیلوفر
بنفشه سر برد از خوی تر بآب فرو
فرو شدست سر عقل من ز شوق لبش
بلی شود همه کس را سر از شراب فرو
ز تاب آتش هجرش چکید خون ز دلم
چکد هر آینه خونابه از کباب فرو
مجوی از دل ابن یمین شکیب از آنک
نوشته اند خراج از ده خراب فرو
شود ز خجلت رخسارش آفتاب فرو
بطاق ابروی او ماه نو چو در نگرد
همانزمان که در آید رود ز تاب فرو
پر غراب نگویم بزلف او ماند
که دید ریخته مشک از پر غراب فرو
ز شرم غالیه گون خط او چو نیلوفر
بنفشه سر برد از خوی تر بآب فرو
فرو شدست سر عقل من ز شوق لبش
بلی شود همه کس را سر از شراب فرو
ز تاب آتش هجرش چکید خون ز دلم
چکد هر آینه خونابه از کباب فرو
مجوی از دل ابن یمین شکیب از آنک
نوشته اند خراج از ده خراب فرو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
هستم بجستجوی تو پوینده کو بکو
باشد که با توأم فتد از دست روبرو
عشقت درید پیرهن صبر من چنانک
نتوان بدست عقل توان کردنش رفو
گر بگذری بشهر ز غوغای عاشقان
سیلاب خون روان شود اندر چهار سو
من از تو دور و با تو رقیبست همنشین
هست این ز روزگار که بادا برو تفو
ز آبحیات خضر خطت بهره میبرد
من جان همی دهم چو سکندر در آرزو
گفتم تنم فدای میان تو گشت گفت
دیریست تا بدیده ام اینکار مو بمو
ایزد گناه ابن یمین را جو عذر او
روشن ز روی تست کند بیگمان عفو
باشد که با توأم فتد از دست روبرو
عشقت درید پیرهن صبر من چنانک
نتوان بدست عقل توان کردنش رفو
گر بگذری بشهر ز غوغای عاشقان
سیلاب خون روان شود اندر چهار سو
من از تو دور و با تو رقیبست همنشین
هست این ز روزگار که بادا برو تفو
ز آبحیات خضر خطت بهره میبرد
من جان همی دهم چو سکندر در آرزو
گفتم تنم فدای میان تو گشت گفت
دیریست تا بدیده ام اینکار مو بمو
ایزد گناه ابن یمین را جو عذر او
روشن ز روی تست کند بیگمان عفو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
آمد آن سرو سهی بر رخ نقاب انداخته
سایه شعر سیه بر آفتاب انداخته
بر کشیده لاله گلبوی را نیل صبوح
سنبل سیراب را در پیچ و تاب انداخته
عارضش غرق عرق از می ولی با رنگ و بوی
بود گوئی سیب سرخ اندر گلاب انداخته
تار باید دل ز هشیاران و پنداری که هست
نرگس مست ترا در نیم خواب انداخته
کرده چوگان از کمند زلف مشک افشان خویش
گوی دلها را زغم در اضطراب انداخته
در هوای آتش رخسار چون گلنار تو
من چو نیلوفر سپر بر روی آب انداخته
از هوای خاک پایش آب چشم پر نمم
آتش اندوه را در التهاب انداخته
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه تو
گنج آبادست در کنج خراب انداخته
سایه شعر سیه بر آفتاب انداخته
بر کشیده لاله گلبوی را نیل صبوح
سنبل سیراب را در پیچ و تاب انداخته
عارضش غرق عرق از می ولی با رنگ و بوی
بود گوئی سیب سرخ اندر گلاب انداخته
تار باید دل ز هشیاران و پنداری که هست
نرگس مست ترا در نیم خواب انداخته
کرده چوگان از کمند زلف مشک افشان خویش
گوی دلها را زغم در اضطراب انداخته
در هوای آتش رخسار چون گلنار تو
من چو نیلوفر سپر بر روی آب انداخته
از هوای خاک پایش آب چشم پر نمم
آتش اندوه را در التهاب انداخته
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه تو
گنج آبادست در کنج خراب انداخته
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ایفروغ رخت آتش زده بر خرمن ماه
خوشه چین لب جانپرور تو روح الله
تو سهی سروی اگر سرو سهی بست کمر
تو دو هفته مهی ار ماه بر افراخت کلاه
ترسم آئینه رخسار ترا زنگ رسد
ورنه هر دم بفلک بر کشم از جور تو آه
زاهدان عشق توام گر ز گنه میشمرند
من نه آنم که کنم توبه از اینگونه گناه
هندوی زلف تو چون دست تطاول بگشاد
جز تحمل نتوان کرد بلائیست سیاه
گیرم از آتش دل پیش کسی دم نزنم
چه کنم اشک روانرا بلغ السیل زباه
گفته ئی پیش رقیبان منگر در رخ من
که از اینکار شود حال تو ناگاه تباه
چون کنم ابن یمین کشته حسن رخ تست
دیده کشته سوی جان کند ایدوست نگاه
خوشه چین لب جانپرور تو روح الله
تو سهی سروی اگر سرو سهی بست کمر
تو دو هفته مهی ار ماه بر افراخت کلاه
ترسم آئینه رخسار ترا زنگ رسد
ورنه هر دم بفلک بر کشم از جور تو آه
زاهدان عشق توام گر ز گنه میشمرند
من نه آنم که کنم توبه از اینگونه گناه
هندوی زلف تو چون دست تطاول بگشاد
جز تحمل نتوان کرد بلائیست سیاه
گیرم از آتش دل پیش کسی دم نزنم
چه کنم اشک روانرا بلغ السیل زباه
گفته ئی پیش رقیبان منگر در رخ من
که از اینکار شود حال تو ناگاه تباه
چون کنم ابن یمین کشته حسن رخ تست
دیده کشته سوی جان کند ایدوست نگاه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
این منم بار دگر عزم خراسان کرده
روی چون بلبل شیدا بگلستان کرده
بوده یعقوب صفت ساکن بیت الاحزان
وینزمان روی سوی یوسف کنعان کرده
بسته احرام طواف حرم حضرت دوست
قبله گاه دل و جان ابروی جانان کرده
کی بود باز که خاک کف پایش بینم
سرمه روشنی دیده گریان کرده
شکرها گویم از اینطالع برگشته خویش
که ببینم ره هجرانش به پایان کرده
خرم آنروز که درد دل سودا زده را
بینم از نوش لبش دارو و درمان کرده
اینهمه شادی آنروز که باز ابن یمین
بیندش پسته خندان شکر افشان کرده
روی چون بلبل شیدا بگلستان کرده
بوده یعقوب صفت ساکن بیت الاحزان
وینزمان روی سوی یوسف کنعان کرده
بسته احرام طواف حرم حضرت دوست
قبله گاه دل و جان ابروی جانان کرده
کی بود باز که خاک کف پایش بینم
سرمه روشنی دیده گریان کرده
شکرها گویم از اینطالع برگشته خویش
که ببینم ره هجرانش به پایان کرده
خرم آنروز که درد دل سودا زده را
بینم از نوش لبش دارو و درمان کرده
اینهمه شادی آنروز که باز ابن یمین
بیندش پسته خندان شکر افشان کرده
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
تا در آمد خط شبرنگ تو پیرامن ماه
کسوت حسن تراشد علم از شعر سیاه
آنچنان کز شکرت سبزه دمیدست و نبات
از لب چشمه حیوان ندمد مهر گیاه
حبذا طالع فرخنده آنکس که فتد
نظرش بر رخ میمون تو هر روز پگاه
چشمم از خیل خیال تو از آن محرومست
که گذر می نتوان کرد ز دریا بشناه
گفتم ایدل چه گنه دید دلارام ز تو
کت بسیمین ذقن افکند چو یوسف در چاه
گفت کز بهر خدا تهمت بیهوده مکن
ستمی میکند او ورنه که کردست گناه
ور بخون ریختنم میل کنی بهر دلت
کند اینکار بچشم ابن یمین بی اکراه
کسوت حسن تراشد علم از شعر سیاه
آنچنان کز شکرت سبزه دمیدست و نبات
از لب چشمه حیوان ندمد مهر گیاه
حبذا طالع فرخنده آنکس که فتد
نظرش بر رخ میمون تو هر روز پگاه
چشمم از خیل خیال تو از آن محرومست
که گذر می نتوان کرد ز دریا بشناه
گفتم ایدل چه گنه دید دلارام ز تو
کت بسیمین ذقن افکند چو یوسف در چاه
گفت کز بهر خدا تهمت بیهوده مکن
ستمی میکند او ورنه که کردست گناه
ور بخون ریختنم میل کنی بهر دلت
کند اینکار بچشم ابن یمین بی اکراه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
تا تو ایدلبر چو ماه انوری آراسته
از رخت گشتست ملک دلبری آراسته
هم ز روی تو ید بیضا پدیدار آمده
هم ز چشمت کارگاه ساحری آراسته
آدمی را عیب نتوان کرد بر دیوانگی
گر تو بروی بگذری همچون پری آراسته
بس که خیزد فتنه ها از گوشه خلوت نشین
گر تو روزی بر صوامع بگذری آراسته
ماهرویا با تو کار ابن یمین را تا کنون
گر نشد از بی زری و مضطری آراسته
از رخت گشتست ملک دلبری آراسته
هم ز روی تو ید بیضا پدیدار آمده
هم ز چشمت کارگاه ساحری آراسته
آدمی را عیب نتوان کرد بر دیوانگی
گر تو بروی بگذری همچون پری آراسته
بس که خیزد فتنه ها از گوشه خلوت نشین
گر تو روزی بر صوامع بگذری آراسته
ماهرویا با تو کار ابن یمین را تا کنون
گر نشد از بی زری و مضطری آراسته
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
سحرگه آن صنم سرو قد شتاب زده
درآمد از در ابن یمین شراب زده
عرق نشسته ز می بر عذار نازک او
چنانکه بر ورق یاسمین گلاب زده
شکنج طره او بر رخش فتاده چنانک
ز رأس عقده مشکین بر آفتاب زده
لبش چو دید دلم را کباب زآتش عشق
نمک بگاه شکر خنده بر کباب زده
بزیر خط رخ خوب ترا چنان دیدم
که آتشست بر او آب مشک ناب زده
بلطف گفتمش ای نازنین تو عمر منی
بدان دلیل که هستی چنین شتاب زده
منم که مردم چشم خیال پیمایم
که تا خیال تو دیده دلش ز خواب زده
در سرای ترا هر سحر چو فراشان
برفته خاک بمژگان خویش و آب زده
درآمد از در ابن یمین شراب زده
عرق نشسته ز می بر عذار نازک او
چنانکه بر ورق یاسمین گلاب زده
شکنج طره او بر رخش فتاده چنانک
ز رأس عقده مشکین بر آفتاب زده
لبش چو دید دلم را کباب زآتش عشق
نمک بگاه شکر خنده بر کباب زده
بزیر خط رخ خوب ترا چنان دیدم
که آتشست بر او آب مشک ناب زده
بلطف گفتمش ای نازنین تو عمر منی
بدان دلیل که هستی چنین شتاب زده
منم که مردم چشم خیال پیمایم
که تا خیال تو دیده دلش ز خواب زده
در سرای ترا هر سحر چو فراشان
برفته خاک بمژگان خویش و آب زده
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
شیرین بتم ایخسرو خوبان زمانه
در عشق تو گشتیم چو فرهاد فسانه
تا غمزه مست تو کمان ساخت ز ابرو
شد تیر بلا را دل عشاق نشانه
سوز دل من شعله زد از اشک دمادم
کس دید که آتش زند از آب زبانه
ای بس که دلم در طلب چشمه نوشت
در بادیه فکر فرو برد گمانه
در دام بلا دانه خال توام افکند
ای بس که فتد مرغ بدام از پی دانه
زان بر جگرم آب نماندست که چشمم
از گوهر شهوار بپرداخت خزانه
فرقی که میان سر زلف تو و مشکست
فرقیست که مشاطه کند راست بشانه
با عارض گلگون و قدر است چو سروت
از سرو وز گل ابن یمین کرد کرانه
هرگز نرود بهر تماشا سوی صحرا
آنکس که تماشاگه او هست بخانه
در عشق تو گشتیم چو فرهاد فسانه
تا غمزه مست تو کمان ساخت ز ابرو
شد تیر بلا را دل عشاق نشانه
سوز دل من شعله زد از اشک دمادم
کس دید که آتش زند از آب زبانه
ای بس که دلم در طلب چشمه نوشت
در بادیه فکر فرو برد گمانه
در دام بلا دانه خال توام افکند
ای بس که فتد مرغ بدام از پی دانه
زان بر جگرم آب نماندست که چشمم
از گوهر شهوار بپرداخت خزانه
فرقی که میان سر زلف تو و مشکست
فرقیست که مشاطه کند راست بشانه
با عارض گلگون و قدر است چو سروت
از سرو وز گل ابن یمین کرد کرانه
هرگز نرود بهر تماشا سوی صحرا
آنکس که تماشاگه او هست بخانه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
فرخنده طالعی بود آنرا که هر پگاه
کز تاب آفتاب شود با فروغ ماه
آید بگوشش از لب میگون تو سلام
چشمش کند بطلعت میمون تو نگاه
گفتم که بار عشق تو ایجان نازنین
بر کوه اگر بود شود از ضعف همچو کاه
زان بیشتر که چشمه آبحیات تو
گردد نهفته در ظلمات از خط سیاه
بگذار تا ازو چو خضر شربتی خورم
در گردن من ار بودت هیچ ازین گناه
ابن یمین ز غمزه مست تو ترکتاز
بس دوست دارد چه بناموس گاهگاه
گویند شوخیش همه ز آنست کش بناز
پیوسته حاجبان تو دارند در پناه
کز تاب آفتاب شود با فروغ ماه
آید بگوشش از لب میگون تو سلام
چشمش کند بطلعت میمون تو نگاه
گفتم که بار عشق تو ایجان نازنین
بر کوه اگر بود شود از ضعف همچو کاه
زان بیشتر که چشمه آبحیات تو
گردد نهفته در ظلمات از خط سیاه
بگذار تا ازو چو خضر شربتی خورم
در گردن من ار بودت هیچ ازین گناه
ابن یمین ز غمزه مست تو ترکتاز
بس دوست دارد چه بناموس گاهگاه
گویند شوخیش همه ز آنست کش بناز
پیوسته حاجبان تو دارند در پناه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
گر نور روی روشنت افتد بر آینه
از زنگ تیره می نشود دیگر آینه
ور آینه به پیش رخ چون مه آوری
گردد مصور از رخ تو جان در آینه
در روی آینه چو تبسم کنی بلطف
گردد صدف مثال پر از گوهر آینه
میخواست تا شود بصفا همچو روی تو
صد سوز و تاب یافت ز آهنگر آینه
روی تو آینه است و خطت عنبر ترست
نگرفت هیچکس چو تو عنبر در آینه
از آب حسن سبزه دمیدست بر گلت
زنگ آورد هر آینه چون شدتر آینه
ابن یمین چو آینه دل با تو صاف کرد
آخر دلش بجو که بود در خور آینه
از زنگ تیره می نشود دیگر آینه
ور آینه به پیش رخ چون مه آوری
گردد مصور از رخ تو جان در آینه
در روی آینه چو تبسم کنی بلطف
گردد صدف مثال پر از گوهر آینه
میخواست تا شود بصفا همچو روی تو
صد سوز و تاب یافت ز آهنگر آینه
روی تو آینه است و خطت عنبر ترست
نگرفت هیچکس چو تو عنبر در آینه
از آب حسن سبزه دمیدست بر گلت
زنگ آورد هر آینه چون شدتر آینه
ابن یمین چو آینه دل با تو صاف کرد
آخر دلش بجو که بود در خور آینه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
مرا زنجیر زلف او بدان سان کرد دیوانه
که از سودای او کشتم ز عقل خویش بیگانه
رموز حسن لیلی را که دریابد بجز مجنون
بدین ده ره نیارد عقل هر فرزانه
گرم سر در سر کارش رود زو بر ندارم دل
توانم دل ز جان برکند و نتوانم ز جانانه
بمجلس گر بر اندازد نقاب از عکس رخسارش
نگارستان چین گردد درو دیوار کاشانه
من از عشقش چنان مستم که عمر جاودان دانم
فروغ شمع رخسارش گرم سوزد چو پروانه
ز روی دوست تا باشم نتابم رخ چو آئینه
باره گر کند دشمن سرم صد پاره چون شانه
ملامت مرد عاشق را چو باد اندر قفس باشد
کجا در گوش جان گیرد مرا زینگونه افسانه
کسی ابن یمین را گفت کورندست و میخواره
بتضمین گو بیا بشنو ز من این بیت مستانه
چراغ عالم علوی بهر روزن دهد نوری
تواش در صومعه بینی و من در کنج میخانه
که از سودای او کشتم ز عقل خویش بیگانه
رموز حسن لیلی را که دریابد بجز مجنون
بدین ده ره نیارد عقل هر فرزانه
گرم سر در سر کارش رود زو بر ندارم دل
توانم دل ز جان برکند و نتوانم ز جانانه
بمجلس گر بر اندازد نقاب از عکس رخسارش
نگارستان چین گردد درو دیوار کاشانه
من از عشقش چنان مستم که عمر جاودان دانم
فروغ شمع رخسارش گرم سوزد چو پروانه
ز روی دوست تا باشم نتابم رخ چو آئینه
باره گر کند دشمن سرم صد پاره چون شانه
ملامت مرد عاشق را چو باد اندر قفس باشد
کجا در گوش جان گیرد مرا زینگونه افسانه
کسی ابن یمین را گفت کورندست و میخواره
بتضمین گو بیا بشنو ز من این بیت مستانه
چراغ عالم علوی بهر روزن دهد نوری
تواش در صومعه بینی و من در کنج میخانه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ایعارض مه پیکر تو صورت جانی
وی پسته شیرین سخنت شور جهانی
گلزار رخت هست چنان تازه بهاری
کورا خللی نیست زهر باد خزانی
تابان رخ چونماه تو از زلف چو عقرب
چون نور یقینی ز پس تیره گمانی
تا چشم خوشت تیر گشاید ز کمینی
ابروی تو پیوسته کشیدست کمانی
بالای بلند خوش تو وقت خرامش
دانی چه بود راست یکی سرو روانی
مائیم و روانی و غمت آمده بر لب
سودیست از آنمایه وزینگونه زیانی
گر سر رود اندر سر سودات چه با کست
گر حکم کنی بر تو فشانیم روانی
مسکین دلم از حسن تو تا یافت نشانی
در عالم ازو نیست کنون نام و نشانی
گر ابن یمین را ز لبت کام نبخشی
باری دل او شاد همی کن بزبانی
وی پسته شیرین سخنت شور جهانی
گلزار رخت هست چنان تازه بهاری
کورا خللی نیست زهر باد خزانی
تابان رخ چونماه تو از زلف چو عقرب
چون نور یقینی ز پس تیره گمانی
تا چشم خوشت تیر گشاید ز کمینی
ابروی تو پیوسته کشیدست کمانی
بالای بلند خوش تو وقت خرامش
دانی چه بود راست یکی سرو روانی
مائیم و روانی و غمت آمده بر لب
سودیست از آنمایه وزینگونه زیانی
گر سر رود اندر سر سودات چه با کست
گر حکم کنی بر تو فشانیم روانی
مسکین دلم از حسن تو تا یافت نشانی
در عالم ازو نیست کنون نام و نشانی
گر ابن یمین را ز لبت کام نبخشی
باری دل او شاد همی کن بزبانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ایزلف تو سر تا قدم آشوب جهانی
وی در چمن حسن قدت سرو روانی
یکنقطه موهوم سخنگوی نمودی
در دایره ماه که این هست دهانی
چون سایه رخسار تو خورشید ندیدست
چون داد چنین روشن از آنچهره نشانی
بوسی بروانی لب میگونت روان کرد
برخاست خریدار بهر سوی روانی
برخاسته ایم از سر جان تا بنشینیم
در پای سهی سرو خرامانت زمانی
دور از رخ زیبای تو در چشم پر آبم
مژگان شده هر یک چو گهر دار سنانی
جان در سر سودای تو کردیم و نگفتیم
در حضرت جانان که کند یاد ز جانی
بگشاد کمین ناوک مژگان چو کشیدی
از عنبر تر بر سپر ماه کمانی
چون ابن یمین دست در آرد بمیانت
آن به که شود این تن خاکی بکرانی
ز آنروی که خلوتگه یاران سبکروح
دانم که تحمل نکند بار گرانی
وی در چمن حسن قدت سرو روانی
یکنقطه موهوم سخنگوی نمودی
در دایره ماه که این هست دهانی
چون سایه رخسار تو خورشید ندیدست
چون داد چنین روشن از آنچهره نشانی
بوسی بروانی لب میگونت روان کرد
برخاست خریدار بهر سوی روانی
برخاسته ایم از سر جان تا بنشینیم
در پای سهی سرو خرامانت زمانی
دور از رخ زیبای تو در چشم پر آبم
مژگان شده هر یک چو گهر دار سنانی
جان در سر سودای تو کردیم و نگفتیم
در حضرت جانان که کند یاد ز جانی
بگشاد کمین ناوک مژگان چو کشیدی
از عنبر تر بر سپر ماه کمانی
چون ابن یمین دست در آرد بمیانت
آن به که شود این تن خاکی بکرانی
ز آنروی که خلوتگه یاران سبکروح
دانم که تحمل نکند بار گرانی