عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
یک هویت در مراتب می نماید صدهزار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش می شمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
آب یک معنی بود هم صورت ناچار چار
درشب تاریک امکان نور می بخشد بماه
می نماید روز روشن آفتابی بی غبار
نقشبندی می کند باری خیال روی او
آنچنان خوش صورتی بر نور دیده می نگار
مجلس عشق است رندان مست و ساقی درحضور
حیف باشددر چنین وقتی که باشی در خمار
شکل قوسین از خط محور نماید دایره
سر او ادنی طلب کن تا بیابی یار یار
عقل و جان و سید و بنده به هم آمیختند
آنچنان گنجی که مخفی بود گشته آشکار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
بندهٔ خود ز خاک ره بردار
یک زمانی مرا به من بگذار
جان سپاری کنم به دیده و سر
گر تو گوئی که جان روا بسپار
ای دل ار عاشقی بیا می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
ذوق عاقل مجو تو از عاقل
روی چون گل به نوک خار مخار
کار ما عاشقی و میخواریست
دولت این دولتست و کار این کار
گنج داری و بینوا گردی
کنج دل جوی و گنج را بردار
بر سر دار اگر نهی قدمی
نعمت الله بود تو را سردار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
مائیم که ذاکریم و مذکور
مائیم که ناظریم و منظور
مائیم که سیدیم و بنده
مائیم که ناصریم و منصور
مائیم محیط و موج و زورق
مائیم گدا و شاه دستور
مائیم همه ولی نه مائیم
مائیم که او به ماست مشهور
مائیم که زاهدیم و اوباش
مائیم که سرخوشیم و مخمور
مائیم شراب و جام و ساقی
مائیم حریف فاش و مستور
این نکته سید ار ندانی
می دار به لطف خویش معذور
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
برو ای عقل سرگردان که ما مستیم و تو مخمور
سبکروحان همه جمع و گرانجانان از اینجا دور
ز نورآفتاب ما همه عالم منور شد
ببین هر ذرهٔ روشن که بنماید به تو آن نور
سر دار فنای او بقا بخشد به سرداران
از این دار فنا دارد بقای جاودان منصور
مرا منشور سلطانی شه ملک ولایت کرد
نشان آل او دارد که دارد این چنین منشور
همه عالم طلسماتند و اسما گنج و ما خازن
از آن هر کنج ویرانه بود گنجی به او معمور
خیالش نقش می بندم به هر صورت که پیش آید
چنان نوری کجا گردد به چشم چون منی مستور
اگر آئینه ای خواهی که روی خود در او بینی
ببین در دیدهٔ سید نظر کن ناظر و منظور
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
به هر طرف که نظر می کنم توئی منظور
که دیده است چنین فاش این چنین مستور
ز لطف تو نظری یافتم شدی ناظر
چه جای من که توئی ناظر و توئی منظور
چو نیست در دو جهان جز یکی کراست وصال
عجب بود که یکی از یکی بود مستور
به نور طلعت او روشن است دیدهٔ من
ببین که در همه عالم جز او که دارد نور
ز ذوق گفته ام این شعر بشنو از سر ذوق
کسی که ذوق ندارد ز بزم ما گو دور
مقام اهل دلانست صحبت جانم
چه جای روضهٔ رضوان چه قدر حور و قصور
حریف سیدم و ساقی خراباتم
مدام عاشق مستم نه عاقل مخمور
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
در مرتبه ای سرمست در مرتبه ای مخمور
در مرتبه ای واصل در مرتبه ای مهجور
در مرتبه ای عاشق درمرتبه ای معشوق
در مرتبه ای ناظر در مرتبه ای منظور
در مرتبه ای سلطان در مرتبه ای درویش
در مرتبه ای شاه است در مرتبه ای دُستور
در مرتبه ای کرمان در مرتبه ای شیراز
در مرتبه ای پیدا در مرتبه ای مستور
در مرتبه ای خالق در مرتبه ای مخلوق
در مرتبه ای قادر در مرتبه ای مقدور
در مرتبه ای غایب در مرتبه ای حاضر
در مرتبه ای پنهان در مرتبه ای مشهور
در مرتبه ای سید در مرتبه ای بنده
در مرتبه ای ناصر در مرتبه ای منصور
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
ساقی بیار جام می و دست ما بگیر
افتاده ایم بهر خدا دست ما بگیر
مائیم و آب دیده و خاک درت مدام
بگذر روان تو از سر ما دست ما بگیر
از ما مکن کناره که مائیم در میان
با ما جفا مجو به وفا دست ما بگیر
ما پشت دست بر همه عالم فشانده ایم
آورده ایم رو به شما دست ما بگیر
لطفت به بینوا نظری می کند مدام
مائیم بینوا به نوا دست ما بگیر
دست نیاز سوی تو آورده ایم باز
ما را رها مکن صنما دست ما بگیر
چون دست گیر جمله افتاده ها توئی
برخیز و سیدانه بیا دست ما بگیر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
ملک اگر خواهد کسی گو هان بگیر
ملک خواهی دامن سلطان بگیر
دل به دل برده که آن دلبر خوشست
جان رها کن خدمت جانان بگیر
جام در دور است و آن در بزم ماست
می اگر نوشی بیا و آن بگیر
خلق خواهی بر سر بازار شو
گنج جوئی گوشهٔ ویران بگیر
ترک این دنیی و این عقبی بکن
خود رها کن خدمت یزدان بگیر
بنده ای در حضرت سلطان در آ
پادشاهی ملک جاویدان بگیر
همچو سید در خرابات مغان
دست بگشا دامن مستان بگیر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
منظور یکی ، یکی است ناظر
مظهر به مظاهر است ظاهر
جام است و شراب هر دو یک آب
نوریست به نور خویش ساتر
مستیم وخراب جام بر دست
داریم حضور و اوست حاضر
صد جان در عشق اگر ببازیم
باشیم ز بندگیش قاصر
با باطن پاک عشق بازیم
با ظاهر نازنین ظاهر
شد بر همه کائنات ناصر
منصور چو رفت بر سر دار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
می رود عمر ما دریغا عمر
مگذارش چنین خدا را عمر
عمر برباد می دهی حیف است
باز ناید گذشته جانا عمر
یک دو روزی غنیمتش می دان
که نماند مدام با ما عمر
عمر امروز در پی فردا
صرف کردی دریغ فردا عمر
هر چه شد فوت از تو در عالم
عوضش بازیابی الا عمر
غیر ساقی و جام می هیچ است
نکند صرف هیچ دانا عمر
لذت عمر نعمت الله جو
تا بیابی تو ذوق او با عمر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
رند مستیم و عشق شورانگیز
عقل مخور گو ز ما پرهیز
ساقیا خم می بیار آن دم
خم می بر سر حریفان ریز
بر در می فروش خوش بنشین
از سر کاینات هم برخیز
جاودان گر حیات می‌جوئی
جان و جانان به همدگر آمیز
گر حلیمی تو بردباری کن
آب دیده به خاک ایشان ریز
بر سر خاک عاشقان چو رسی
قصر شیرین بساز و هم شبدیز
همچو فرهاد میل خسرو کن
گو مترس از صلابت پرویز
عشق شیرین گرش بود فرهاد
عشق سرمست و خنجر سر تیز
عقل مخمور و إرهٔ عمری
به ازین نیست هیچ دست آویز
دامن سیدم به دست آور
به ازین نیست هیچ دست‌ آویز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
من سودازده با عشق درافتادم باز
دل به دست سر زلف صنمی دادم باز
آستان در او قبلهٔ حاجات من است
روی خود بر در آن میکده بنهادم باز
کار رندان جهان بسته نماند دیگر
چون من مست در میکده بگشادم باز
می خورم جام غم انجام به شادی ساقی
غم ندارم ز کس و عاشق و دلشادم باز
هست بنیاد من از عاشقی و میخواری
رفته ام بر سر آن قصه و بنیادم باز
نکنم عیب اگر توبه شکستم دیگر
یافتم آب حیاتی و در افتادم باز
بندهٔ بندگی سید سرمستانم
از چنین بندگئی بندهٔ آزادم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
در میخانه را گشادم باز
داد رندان تمام دادم باز
با حریفان نشسته ام سرمست
بزم شاهانه ای نهادم باز
در خرابات مست و رندانه
فارغ البال اوفتادم باز
غم عشقش که شادی جانست
شاد بادا که کرد شادم باز
دفتر کاینات می خواندم
شد به عشقش همه ز یادم باز
من چو شاگرد می پرستانم
در همه کار اوستادم باز
بندهٔ سید خراباتم
بر همه عاشقان زیادم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
مرغ جانم می کند پرواز باز
تا به برج خود رسد شهباز باز
جان بده گر وصل جانان بایدت
عاشقانه سر به پاش انداز باز
بگذر از نقش خیال غیر او
خلوت دل با خدا پرداز باز
در خرابات مغان مست و خراب
عزم رندی کرده ام آغاز باز
گر دمی با جام می همدم شوی
ذوق یابی یک دم از دمساز باز
عشقبازی کار بازی کی بود
عشق بازی ، خویش را در باز باز
شعر سید عاشقانه خوش بخوان
ساز سرمستان ما بنواز باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
عاشق و مست و رندم و جانباز
در میخانه را گشادم باز
الصلا ای حریف میخواران
قدمی نه بیا و خود در باز
شاهد غیب و ساقی عشقیم
مطربا ساز عشق ما بنواز
برو ای عقل حیله را بگذار
تو و زهد و نماز و ما و نیاز
در خرابات رند او باشیم
دعوت ما چه می کنی بنماز
محرم راز خلوت جانیم
یک زمان خانه را به ما پرداز
سید ما به عشق بندهٔ ماست
اوست محمود و نعمةالله ایاز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
شاهبازی درآمد از در باز
خیز و در پای او تو سر در باز
برو ای عقل چون درآمد عشق
خانهٔ خویشتن به او پرداز
دل به میخانه می کشد دیگر
مرغ جان می کند روان پرواز
جام جم خوش بود به ما همدم
نی و نائی به همدگر دمساز
ساز و سازنده هر دو می باید
ورنه بی ساز کی نوازد ساز
هست رازی میان دیده و دل
می کند فاش غمزهٔ غماز
سیدم دل ببرد از همه کس
لیک دل را گذاشت در شیراز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
خاطرم می کشد سوی شیراز
مرغ جان باز می کند پرواز
رند مستم به دست جام شراب
کرده ام باز بیخودی آغاز
جام و می لب نهاده اند به لب
نی و نائی به همدگر دمساز
در گلستان عشق سرمستان
بلبلانند جمله خوش آواز
سر ساقی و حال میخانه
بشنو از من ز دل بسوز و نیاز
عارفانه در آ به خلوت عشق
عاشقانه به عشق او می ناز
نور سید ز نعمت الله جو
راز محمود بازجو ز ایاز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
برو ای میر من به مال مناز
بیش از این سیم و زر به هم مگداز
تا کی آزار خلق می جوئی
مکن آزار ور نیابی باز
ور خماری و درد سر داری
با من مست کی شوی دمساز
سخنم ساقی است روح افزا
نفسم مطربیست خوش آواز
ملک من عالمی است بی پایان
و آن تو از ختاست تا شیراز
من به سلطان خویش می نازم
تو به تاج و سریر خود می ناز
نعمت الله پیر رندان است
گر مریدی به پیر خود پرداز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بیا و پردهٔ هستی برانداز
به خاک نیستی خود را درانداز
برانداز این بنای خودپرستی
ز نو طرحی و فرشی دیگر انداز
سرای عقل ، بنیادی ندارد
خرابش ساز و بنیادش برانداز
سر زلف بتی رعنا به دست آر
چو سرمستان به پای او سرانداز
چو عشقش مجمری بر آتش انداز
تو عود جان روان در مجمر انداز
خراباتست و رندان لاابالی
بیا ساقی و می در ساغر انداز
اگر خواهی که یابی ذوق سید
نظر بر معنی صورتگر انداز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
که را روئی چنین زیباست امروز
که را لعلی روان افزاست امروز
به بالای تو سروی در چمن نیست
ز من بشنو حدیث راست امروز
نمی دانم چه خواهد کرد چشمت
که از دستی دگر برخاست امروز
چه روی است آن به نام ایزد که در وی
نشان لطف حق پیداست امروز
مرا گفتار نغز دلپذیر است
تو را روی جهان آراست امروز
نمودی روی و فردا بود وعده
چه حال است این مگر فرداست امروز
ز دست نرگس مخمور مستت
جهان پر فتنه و غوغاست امروز
ز سودای جمالت عارف شهر
چو من دیوانه و شیداست امروز
غنیمت دان حضور نعمت الله
که دشمن را شب یلداست امروز