عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
ما ساقی سرمست خرابات جهانیم
سلطان سراپردهٔ میخانهٔ جانیم
ما آب حیاتیم که از جوی وجودیم
ما گوهر روحیم که در جسم روانیم
جامیم و شرابیم به معنی و به صورت
گنجیم و طلسمیم و هویدا و نهانیم
این حرفه که معشوق خود و عاشق خویشیم
هر چیز که ما طالب آنیم همانیم
گرچه نگرانند به ما خلق جهانی
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
بی زهد توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
آوازه درافتاد که ما مست خرابیم
والله به سر سید عالم که چنانیم
سلطان سراپردهٔ میخانهٔ جانیم
ما آب حیاتیم که از جوی وجودیم
ما گوهر روحیم که در جسم روانیم
جامیم و شرابیم به معنی و به صورت
گنجیم و طلسمیم و هویدا و نهانیم
این حرفه که معشوق خود و عاشق خویشیم
هر چیز که ما طالب آنیم همانیم
گرچه نگرانند به ما خلق جهانی
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
بی زهد توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
آوازه درافتاد که ما مست خرابیم
والله به سر سید عالم که چنانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
از ما کناره کردی ما با تو درمیانیم
با ما تو این چنینی ، ما با تو آنچنانیم
روز الست با تو عهد درست بستیم
نشکسته ایم ، جاوید ثابت قدم برآنیم
نقش خیال غیرت در دیده گر نماید
غیرت کجا گذارد از دیده اش برانیم
رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش
ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم
برخاستن توانیم مستانه از سر سر
اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم
آئینه منیریم روشن به نور رویت
جام جمیم دایم در بزم شه روانیم
رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم
جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم
با ما تو این چنینی ، ما با تو آنچنانیم
روز الست با تو عهد درست بستیم
نشکسته ایم ، جاوید ثابت قدم برآنیم
نقش خیال غیرت در دیده گر نماید
غیرت کجا گذارد از دیده اش برانیم
رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش
ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم
برخاستن توانیم مستانه از سر سر
اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم
آئینه منیریم روشن به نور رویت
جام جمیم دایم در بزم شه روانیم
رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم
جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
نو فروشان کهنه پوشانیم
کهنه پوشان نوفروشانیم
مبتلای بلای خماریم
دردمندیم و درد نوشانیم
خویش بیچارگان بی خویشیم
یار خسته دلان خویشانیم
ایمنیم از وصال و از هجران
فارغ از جمع و از پریشانیم
گر گدائی درآید از درما
همچو شاهش به تخت بنشانیم
خلعت عشق اوست در بر ما
هرکه خواهیم ما بپوشانیم
نعمت الله آتشی افروخت
دیگ سودای عشق جوشانیم
کهنه پوشان نوفروشانیم
مبتلای بلای خماریم
دردمندیم و درد نوشانیم
خویش بیچارگان بی خویشیم
یار خسته دلان خویشانیم
ایمنیم از وصال و از هجران
فارغ از جمع و از پریشانیم
گر گدائی درآید از درما
همچو شاهش به تخت بنشانیم
خلعت عشق اوست در بر ما
هرکه خواهیم ما بپوشانیم
نعمت الله آتشی افروخت
دیگ سودای عشق جوشانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
لذت رند مست ما دانیم
عادی می پرست ما دانیم
دل به میخانه رفت خوش بنشست
نیک جائی نشست دانیم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
در وجود آنچه هست ما دانیم
جام می را مدام می نوشیم
توبهٔ ما شکست ما دانیم
رند مستیم و دامن ساقی
خوش گرفته به دست ما دانیم
دل ما تا ابد به عهد خود است
از ازل عهد بست ما دانیم
تو چه دانی که ذوق سید چیست
ذوق این میر مست ما دانیم
عادی می پرست ما دانیم
دل به میخانه رفت خوش بنشست
نیک جائی نشست دانیم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
در وجود آنچه هست ما دانیم
جام می را مدام می نوشیم
توبهٔ ما شکست ما دانیم
رند مستیم و دامن ساقی
خوش گرفته به دست ما دانیم
دل ما تا ابد به عهد خود است
از ازل عهد بست ما دانیم
تو چه دانی که ذوق سید چیست
ذوق این میر مست ما دانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۰
ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم
از وجود حق مطلق ما اناالحق می زنیم
ماه گردون را به تیغ معجز انگشت عشق
همچو جد خویشتن بی خویشتن شق می زنیم
ما و حق گفتن معاذ الله چو ما بی ما شدیم
از حق ای یاران قفا بر فرق احمق می زنیم
چون کلام اوست هر قولی که می گویند خلق
لاحرم صدیق وار از صدق صدّق می زنیم
شیشهٔ تقوی دگر بر سنگ قلاشی زدیم
در خرابات مغان جام مروق می زنیم
نعمت الله از وجود خود چو فانی شد بگفت
ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم
از وجود حق مطلق ما اناالحق می زنیم
ماه گردون را به تیغ معجز انگشت عشق
همچو جد خویشتن بی خویشتن شق می زنیم
ما و حق گفتن معاذ الله چو ما بی ما شدیم
از حق ای یاران قفا بر فرق احمق می زنیم
چون کلام اوست هر قولی که می گویند خلق
لاحرم صدیق وار از صدق صدّق می زنیم
شیشهٔ تقوی دگر بر سنگ قلاشی زدیم
در خرابات مغان جام مروق می زنیم
نعمت الله از وجود خود چو فانی شد بگفت
ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۲
عاشقانه عشقبازی می کنیم
تا نپنداری که بازی می کنیم
خان و مان عقل ویران کرده ایم
سرخوشیم و ترکتازی می کنیم
در پی کفر حقیقی می رویم
ترک اسلام مجازی می کنیم
کشتهٔ عشق و شهید حضرتیم
آفرین بر دست غازی می کنیم
ما به آب دیدهٔ ساغر مدام
خرقهٔ خود را نمازی می کنیم
هرچه می بینیم چون معشوق ماست
عاشقانه دل نوازی می کنیم
سیدیم و بندهٔ محمود خویش
بر در سلطان ایازی می کنیم
تا نپنداری که بازی می کنیم
خان و مان عقل ویران کرده ایم
سرخوشیم و ترکتازی می کنیم
در پی کفر حقیقی می رویم
ترک اسلام مجازی می کنیم
کشتهٔ عشق و شهید حضرتیم
آفرین بر دست غازی می کنیم
ما به آب دیدهٔ ساغر مدام
خرقهٔ خود را نمازی می کنیم
هرچه می بینیم چون معشوق ماست
عاشقانه دل نوازی می کنیم
سیدیم و بندهٔ محمود خویش
بر در سلطان ایازی می کنیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳
نور چشمست او به او بینیم
لاجرم جمله را نکو بینیم
ما چو احول نه ایم ای بینا
کی چو احول یکی به دو بینیم
آینه گر هزار می نگریم
خود و محبوب روبرو بینیم
مجمع زلف او پریشان شد
حال مجموع مو به مو بینیم
آفتابی به ماه می یابیم
بلکه او را به نور او بینیم
موج بحریم و سو به سو گردیم
آب در دیده سو به سو بینیم
همه عالم چو نعمت الله است
غیر او را بگو که چو بینیم
لاجرم جمله را نکو بینیم
ما چو احول نه ایم ای بینا
کی چو احول یکی به دو بینیم
آینه گر هزار می نگریم
خود و محبوب روبرو بینیم
مجمع زلف او پریشان شد
حال مجموع مو به مو بینیم
آفتابی به ماه می یابیم
بلکه او را به نور او بینیم
موج بحریم و سو به سو گردیم
آب در دیده سو به سو بینیم
همه عالم چو نعمت الله است
غیر او را بگو که چو بینیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
هر چند ما به جسم ز اولاد آدمیم
اما به روح پاک ز ابنای خاتمیم
هستیم بی نیاز و فقیریم از همه
این از کمال ماست که محتاج عالمیم
جام جهان نما که به ما نور خود نمود
گفتا ببین که آینهٔ اسم اعظمیم
ما را وجود داد و به خود هم ظهور کرد
پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم
با جام می مدام چو رندان باده نوش
لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم
هر چند افصحیم در اوصاف او ولی
در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم
اما به روح پاک ز ابنای خاتمیم
هستیم بی نیاز و فقیریم از همه
این از کمال ماست که محتاج عالمیم
جام جهان نما که به ما نور خود نمود
گفتا ببین که آینهٔ اسم اعظمیم
ما را وجود داد و به خود هم ظهور کرد
پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم
با جام می مدام چو رندان باده نوش
لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم
هر چند افصحیم در اوصاف او ولی
در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
ما ازین خلوت میخانه به جائی نرویم
از چنین آب و هوائی به هوائی نرویم
عشق شاه است و روان از پی او می گردیم
در پی عاقل مسکین گدائی نرویم
نرویم از در میخانه به جائی دیگر
جنت ماست از این خانه به جائی نرویم
دُردی درد که یابیم خوشی نوش کنیم
دردمندیم پی هیچ دوائی نرویم
به هیاهوی رقیبان نرویم از در تو
دایما گر چه بگوئیم دعائی نرویم
نعمت الله به همه کس چو عطا می بخشد
ما از او تا نستانیم عطائی نرویم
از چنین آب و هوائی به هوائی نرویم
عشق شاه است و روان از پی او می گردیم
در پی عاقل مسکین گدائی نرویم
نرویم از در میخانه به جائی دیگر
جنت ماست از این خانه به جائی نرویم
دُردی درد که یابیم خوشی نوش کنیم
دردمندیم پی هیچ دوائی نرویم
به هیاهوی رقیبان نرویم از در تو
دایما گر چه بگوئیم دعائی نرویم
نعمت الله به همه کس چو عطا می بخشد
ما از او تا نستانیم عطائی نرویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
ما از شرابخانهٔ جانانه می رسیم
مستان حضرتیم و ز میخانه می رسیم
از ما نشان ذوق خرابات جو که ما
مستیم و لاابالی و رندانه می رسیم
ای عقل دور باش که رندیم و باده نوش
از بزم عشق و مجلس جانانه می رسیم
پروانه وار ز آتش عشقش بسوختیم
شمعی گرفته ایم و به پروانه می رسیم
تاجی ز ذوق بر سر و در بر قبای عشق
بسته کمر به عزت و شاهانه می رسیم
سرمست می رسیم ز میخانهٔ قدیم
مخمور نیستیم که مستانه می رسیم
از بندگی سید خود می رسیم باز
از ملک غیب ، ببین که چه مردانه می رسیم
مستان حضرتیم و ز میخانه می رسیم
از ما نشان ذوق خرابات جو که ما
مستیم و لاابالی و رندانه می رسیم
ای عقل دور باش که رندیم و باده نوش
از بزم عشق و مجلس جانانه می رسیم
پروانه وار ز آتش عشقش بسوختیم
شمعی گرفته ایم و به پروانه می رسیم
تاجی ز ذوق بر سر و در بر قبای عشق
بسته کمر به عزت و شاهانه می رسیم
سرمست می رسیم ز میخانهٔ قدیم
مخمور نیستیم که مستانه می رسیم
از بندگی سید خود می رسیم باز
از ملک غیب ، ببین که چه مردانه می رسیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
ما گدایان حضرت شاهیم
پرده داران خاص اللهیم
باده نوشان مجلس عشقیم
ره نشینان خاک این راهیم
گر چه از خود خبر نمی داریم
به خدا کز خدای آگاهیم
در ضمیر منیر دل مهریم
بر سپهر وجود جان ماهیم
گاه در مصر تن عزیز خودیم
که چو یوسف فتاده درچاهیم
کام دل در کنار جان داریم
ایمن از آرزوی دلخواهیم
بندهٔ ذاکران توحیدیم
سید ملک نعمت اللهیم
پرده داران خاص اللهیم
باده نوشان مجلس عشقیم
ره نشینان خاک این راهیم
گر چه از خود خبر نمی داریم
به خدا کز خدای آگاهیم
در ضمیر منیر دل مهریم
بر سپهر وجود جان ماهیم
گاه در مصر تن عزیز خودیم
که چو یوسف فتاده درچاهیم
کام دل در کنار جان داریم
ایمن از آرزوی دلخواهیم
بندهٔ ذاکران توحیدیم
سید ملک نعمت اللهیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
ما گوهر بحر لایزالیم
ما پرتو نور ذوالجلالیم
گه نقش خیال یار داریم
گه آینه ایم و گه جمالیم
مائیم مثال خط وحدت
ما عین مثال بی مثالیم
خورشید سپهر جم و جانیم
گاهی قمریم و گه هلالیم
هم سیر کنان به کوی هجریم
هم ساکن خلوت وصالیم
ما تشنهٔ آن لب حیاتیم
وین طرفه که غرقهٔ زلالیم
با نقش خیال روی سید
ایمن ز خیال هر خیالیم
ما پرتو نور ذوالجلالیم
گه نقش خیال یار داریم
گه آینه ایم و گه جمالیم
مائیم مثال خط وحدت
ما عین مثال بی مثالیم
خورشید سپهر جم و جانیم
گاهی قمریم و گه هلالیم
هم سیر کنان به کوی هجریم
هم ساکن خلوت وصالیم
ما تشنهٔ آن لب حیاتیم
وین طرفه که غرقهٔ زلالیم
با نقش خیال روی سید
ایمن ز خیال هر خیالیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
فارغیم از ملک عالم فارغیم
جام می نوشیم و از جم فارغیم
در خرابات مغان با عاشقان
خوش نشسته شاد و خرم فارغیم
جز حدیث عشق او با ما مگو
زان که ما از این و آن هم فارغیم
اسم اعظم خوانده ایم از لوح دل
از حروف اسم اعظم فارغیم
همدم جامیم و با ساقی حریف
غیر از این همدم ز همدم فارغیم
نعمت الله داده اند ما را تمام
فارغیم از بیش و از کم فارغیم
جام می نوشیم و از جم فارغیم
در خرابات مغان با عاشقان
خوش نشسته شاد و خرم فارغیم
جز حدیث عشق او با ما مگو
زان که ما از این و آن هم فارغیم
اسم اعظم خوانده ایم از لوح دل
از حروف اسم اعظم فارغیم
همدم جامیم و با ساقی حریف
غیر از این همدم ز همدم فارغیم
نعمت الله داده اند ما را تمام
فارغیم از بیش و از کم فارغیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰
ما عاشق چشم مست عشقیم
سرمست می الست عشقیم
سودا زدگان باده نوشیم
شوریده و می پرست عشقیم
گلدستهٔ باغ لایزالیم
پیوسته چو گل به دست عشقیم
از هستی خویش نیست گشتیم
هستیم چنانکه مست عشقیم
در خلوت خانهٔ خرابات
رندانه حریف مست عشقیم
مائیم که ماهی محیطیم
افتاده به دام شست عشقیم
گه سید و گاه بنده باشیم
گه عالی و گاه پست عشقیم
سرمست می الست عشقیم
سودا زدگان باده نوشیم
شوریده و می پرست عشقیم
گلدستهٔ باغ لایزالیم
پیوسته چو گل به دست عشقیم
از هستی خویش نیست گشتیم
هستیم چنانکه مست عشقیم
در خلوت خانهٔ خرابات
رندانه حریف مست عشقیم
مائیم که ماهی محیطیم
افتاده به دام شست عشقیم
گه سید و گاه بنده باشیم
گه عالی و گاه پست عشقیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
هر دمی نقش خیالی می نگارد نور چشم
هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم
این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان
چشم ما بی آبروئی کی گذارد نور چشم
چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر
لاجرم بر پردهٔ دیده نگارد نور چشم
چشم مستش دل ز عیاران عالم می برد
مردم گوشه نشین را خود چه آرد نور چشم
نعمت الله نور چشم مردم بینا بود
این چنین نوری به مردم می سپارد نور چشم
هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم
این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان
چشم ما بی آبروئی کی گذارد نور چشم
چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر
لاجرم بر پردهٔ دیده نگارد نور چشم
چشم مستش دل ز عیاران عالم می برد
مردم گوشه نشین را خود چه آرد نور چشم
نعمت الله نور چشم مردم بینا بود
این چنین نوری به مردم می سپارد نور چشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
هر زمان حسنی به هر دم می نماید نور چشم
هر دمی بر ما دری دیگر گشاید نور چشم
ما خیال عارضش بر آب دیده بسته ایم
لاجرم لحظه به لحظه می فزاید نور چشم
دوش می گفتم خیالش را که از چشمم مرو
ترک مردم هم به کلی می نشاید نور چشم
گر نباشد عشق او در جان نگیرد جان قرار
ور نبیند نور روی او نیابد نور چشم
توتیائی چشم ما از خاک راهش ساخته
تا غبار دیدهٔ ما را زداید نور چشم
بر سواد دیده هر نقشی که می بندد خیال
در نظر نقش خیال او نماید نور چشم
نور چشم نعمت الله گر شود روشن از او
پیش مردم در همه جا بر سر آید نور چشم
هر دمی بر ما دری دیگر گشاید نور چشم
ما خیال عارضش بر آب دیده بسته ایم
لاجرم لحظه به لحظه می فزاید نور چشم
دوش می گفتم خیالش را که از چشمم مرو
ترک مردم هم به کلی می نشاید نور چشم
گر نباشد عشق او در جان نگیرد جان قرار
ور نبیند نور روی او نیابد نور چشم
توتیائی چشم ما از خاک راهش ساخته
تا غبار دیدهٔ ما را زداید نور چشم
بر سواد دیده هر نقشی که می بندد خیال
در نظر نقش خیال او نماید نور چشم
نور چشم نعمت الله گر شود روشن از او
پیش مردم در همه جا بر سر آید نور چشم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
درخرابات مغان دارم مقام
باده می نوشم ز جام جم مدام
جام و باده هر دو یک رنگ آمدند
من ندانم کین کدام است آن کدام
دولتی دارم به یمن وصل او
این سعادت بین که دارم بر دوام
نور و ظلمت هر دو را بگذاشتم
این یکی را با حلال آن حرام
با تمام و ناتمامم کار نیست
گرچه در کار است تمام و ناتمام
عاشقان را بار دادم در حرم
گر توئی عاشق در این خلوت خرام
سید و بنده چو آمد در میان
صورت و معنی یکی شد والسلام
باده می نوشم ز جام جم مدام
جام و باده هر دو یک رنگ آمدند
من ندانم کین کدام است آن کدام
دولتی دارم به یمن وصل او
این سعادت بین که دارم بر دوام
نور و ظلمت هر دو را بگذاشتم
این یکی را با حلال آن حرام
با تمام و ناتمامم کار نیست
گرچه در کار است تمام و ناتمام
عاشقان را بار دادم در حرم
گر توئی عاشق در این خلوت خرام
سید و بنده چو آمد در میان
صورت و معنی یکی شد والسلام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
نعمت الله می است و عالم جام
این چنین جام و می مراست مدام
جز از اینسان حلال نیست شراب
هر که نوشد جز این شراب حرام
ساقی مست مجلس عشقیم
می فروشم حریف و همدم جام
در خرابات کاینات مجو
همچو من دردمند درد آشام
می وحدت به ذوق می نوشم
ذوق داری به بزم ما بخرام
جام و باده شدند همدم هم
مجلس می فروش یافت نظام
عشق شاد آمدی به پافرما
عقل خوش می روی به خیر و سلام
این چنین جام و می مراست مدام
جز از اینسان حلال نیست شراب
هر که نوشد جز این شراب حرام
ساقی مست مجلس عشقیم
می فروشم حریف و همدم جام
در خرابات کاینات مجو
همچو من دردمند درد آشام
می وحدت به ذوق می نوشم
ذوق داری به بزم ما بخرام
جام و باده شدند همدم هم
مجلس می فروش یافت نظام
عشق شاد آمدی به پافرما
عقل خوش می روی به خیر و سلام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
هر که باشد خادم او حرمتی دارد تمام
بندهٔ او بر در او عزتی دارد تمام
رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد
بند فرمانست از آن رو طاعتی دارد تمام
گر عزیزی را به عمر خویش دردسر کرد
چون ندارد درد عشقش زحمتی دارد تمام
خاک پایش هر که همچون تاج بر سر می نهد
پادشاهی می نماید دولتی دارد تمام
خرقه پوشی را که او از وصل داده وصله ای
در میان خرقه پوشان خلعتی دارد تمام
همت عالی ما با غیر اومیلی نکرد
شاید ار گوئی فلانی همتی دارد تمام
نعمت الله از خدا می جو که آن خوش نعمتی است
هر که دارد نعمت الله نعمتی دارد تمام
بندهٔ او بر در او عزتی دارد تمام
رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد
بند فرمانست از آن رو طاعتی دارد تمام
گر عزیزی را به عمر خویش دردسر کرد
چون ندارد درد عشقش زحمتی دارد تمام
خاک پایش هر که همچون تاج بر سر می نهد
پادشاهی می نماید دولتی دارد تمام
خرقه پوشی را که او از وصل داده وصله ای
در میان خرقه پوشان خلعتی دارد تمام
همت عالی ما با غیر اومیلی نکرد
شاید ار گوئی فلانی همتی دارد تمام
نعمت الله از خدا می جو که آن خوش نعمتی است
هر که دارد نعمت الله نعمتی دارد تمام