عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
نور او در دیدهٔ بینا ببین
آن یکی در هر یکی پیدا ببین
آبی از جام حبابی نوش کن
عین ما را هم به عین ما ببین
ای که می گوئی که آنجا بینمش
دیده را بگشا بیا اینجا ببین
بر لب دریاچه می گردی مدام
غرقهٔ دریا شو و دریا ببین
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه یکتای بی همتا ببین
در سرم سودای زلف او فتاد
حال این سودائی شیدا ببین
نعمت الله را اگر خواهی بیا
در خرابات مغان ما را ببین
آن یکی در هر یکی پیدا ببین
آبی از جام حبابی نوش کن
عین ما را هم به عین ما ببین
ای که می گوئی که آنجا بینمش
دیده را بگشا بیا اینجا ببین
بر لب دریاچه می گردی مدام
غرقهٔ دریا شو و دریا ببین
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه یکتای بی همتا ببین
در سرم سودای زلف او فتاد
حال این سودائی شیدا ببین
نعمت الله را اگر خواهی بیا
در خرابات مغان ما را ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
موج دریا را به عین ما ببین
آب را در موج و در دریا ببین
جامی از می پر ز می بستان بنوش
ذوق سرمستان بیا از ما ببین
آینه بردار و خود را می نگر
صورت و معنی بی همتا ببین
می نماید آن یکی در هر یکی
آن یکی با هر یکی یکتا ببین
عاشقانه صحبتی با ما بدار
عاشق و معشوق را یک جا ببین
دیگران بینند او را در بهشت
تو بیا گر عارفی اینجا ببین
نعمت الله در همه عالم یکی است
آن یکی تنهای با تنها ببین
آب را در موج و در دریا ببین
جامی از می پر ز می بستان بنوش
ذوق سرمستان بیا از ما ببین
آینه بردار و خود را می نگر
صورت و معنی بی همتا ببین
می نماید آن یکی در هر یکی
آن یکی با هر یکی یکتا ببین
عاشقانه صحبتی با ما بدار
عاشق و معشوق را یک جا ببین
دیگران بینند او را در بهشت
تو بیا گر عارفی اینجا ببین
نعمت الله در همه عالم یکی است
آن یکی تنهای با تنها ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۰
در جام جهان نما جهان بین
در آینه عین ما روان بین
جامی به کف آر عارفانه
معشوقهٔ جمله عاشقان بین
بر دیدهٔ ما نشین زمانی
نور بصر محققان بین
از دیدهٔ مردم ار نهانست
پیداست به چشم ما عیان بین
گوئی فردا ببینم او را
فردا امروز و این زمان بین
بگذر ز نشان و نام هستی
در عالم نیستی نشان بین
شادی روان نعمت الله
می نوش و حیات جاودان بین
در آینه عین ما روان بین
جامی به کف آر عارفانه
معشوقهٔ جمله عاشقان بین
بر دیدهٔ ما نشین زمانی
نور بصر محققان بین
از دیدهٔ مردم ار نهانست
پیداست به چشم ما عیان بین
گوئی فردا ببینم او را
فردا امروز و این زمان بین
بگذر ز نشان و نام هستی
در عالم نیستی نشان بین
شادی روان نعمت الله
می نوش و حیات جاودان بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۱
چشم بگشا و جمال او ببین
نور روی او به او نیکو ببین
جام می با یکدگر خوش نوش کن
صورت و معنی این هر دو ببین
جام ما باشد حباب و آب می
سو به سو گردد روان هر سو ببین
صدهزار آئینه دارد یار من
در همه آئینه او یک رو ببین
دامن دلق دو توئی پاره کن
یوسف و پیراهن یک تو ببین
روی او بینم به نور روی او
من چنین می بینم او را تو ببین
سیدم آئینهٔ گیتی نماست
هرچه می خواهی به نور او ببین
نور روی او به او نیکو ببین
جام می با یکدگر خوش نوش کن
صورت و معنی این هر دو ببین
جام ما باشد حباب و آب می
سو به سو گردد روان هر سو ببین
صدهزار آئینه دارد یار من
در همه آئینه او یک رو ببین
دامن دلق دو توئی پاره کن
یوسف و پیراهن یک تو ببین
روی او بینم به نور روی او
من چنین می بینم او را تو ببین
سیدم آئینهٔ گیتی نماست
هرچه می خواهی به نور او ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
با تو گویم روی بی چون چو ببین
نور روی او به نور او ببین
روشنست آئینهٔ گیتی نما
در صفای روی او آن رو ببین
می نماید آن یکی در هر یکی
ورنه می بینی چو احوال دو ببین
آفتابی رو نموده مه نقاب
روشنست در دیده ماه نو ببین
آبرو جوئی در این دریا در آ
عین ما را می نگر هر سو ببین
خرقهٔ هستی به می می شو چو ما
پاکی ما را ز شست و شو ببین
نعمت الله را به چشم ما نگر
نور نور الدین ما نیکو ببین
نور روی او به نور او ببین
روشنست آئینهٔ گیتی نما
در صفای روی او آن رو ببین
می نماید آن یکی در هر یکی
ورنه می بینی چو احوال دو ببین
آفتابی رو نموده مه نقاب
روشنست در دیده ماه نو ببین
آبرو جوئی در این دریا در آ
عین ما را می نگر هر سو ببین
خرقهٔ هستی به می می شو چو ما
پاکی ما را ز شست و شو ببین
نعمت الله را به چشم ما نگر
نور نور الدین ما نیکو ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
بندگانه گفتم ای سلطان گدای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهٔ میخانهٔ ما جنت المأوی بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خوش در آ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهٔ میخانهٔ ما جنت المأوی بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خوش در آ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
جامیم و شراب این عجب بین
مستیم و خراب این عجب بین
این طرفه که هم مئیم و هم جام
هم آب و حباب این عجب بین
در صورت موج و جو و دریا
مائیم حجاب این عجب بین
ما تشنه لبیم و آب جوئیم
با چشم پر آب این عجب بین
ما نقش خیال خوش بینیم
رفتیم به خواب این عجب بین
جان است نقاب روی جانان
بردار نقاب این عجب بین
دیدیم وجود نعمت الله
چون جام شراب این عجب بین
مستیم و خراب این عجب بین
این طرفه که هم مئیم و هم جام
هم آب و حباب این عجب بین
در صورت موج و جو و دریا
مائیم حجاب این عجب بین
ما تشنه لبیم و آب جوئیم
با چشم پر آب این عجب بین
ما نقش خیال خوش بینیم
رفتیم به خواب این عجب بین
جان است نقاب روی جانان
بردار نقاب این عجب بین
دیدیم وجود نعمت الله
چون جام شراب این عجب بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
هرچه بینی به نور او می بین
بلکه او را به او نکو می بین
نظری کن در آینه بنگر
خود و معشوق روبرو می بین
زلف محبوب را به دست آور
زلف بگشا و مو به مو می بین
خوش درین بحر ما در آ با ما
آب می جو و سو به سو می بین
یکی اندر یکی ، یکی باشد
گرتو احول شدی به دو می بین
در خرابات عشق مستانه
جام می نوش و هم سبو می بین
غیر او نیست سید و بنده
سید و بنده را به او می بین
بلکه او را به او نکو می بین
نظری کن در آینه بنگر
خود و معشوق روبرو می بین
زلف محبوب را به دست آور
زلف بگشا و مو به مو می بین
خوش درین بحر ما در آ با ما
آب می جو و سو به سو می بین
یکی اندر یکی ، یکی باشد
گرتو احول شدی به دو می بین
در خرابات عشق مستانه
جام می نوش و هم سبو می بین
غیر او نیست سید و بنده
سید و بنده را به او می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
آن چنان حضرتی چنین می بین
چشم بگشا همان همین می بین
جام و می را به همدگر دریاب
نظری کن به آن و این می بین
ذره و آفتاب در نظر است
تیز می بین و خرده بین می بین
جام گیتی نما به دست آور
روبرو یار همنشین می بین
حسن او را نگر به دیدهٔ او
نور آن روی نازنین می بین
نور چشم است و دیدهٔ روشن از او
دیده و نور را قرین می بین
نعمت الله امین حضرت اوست
آن امانت نگر امین می بین
چشم بگشا همان همین می بین
جام و می را به همدگر دریاب
نظری کن به آن و این می بین
ذره و آفتاب در نظر است
تیز می بین و خرده بین می بین
جام گیتی نما به دست آور
روبرو یار همنشین می بین
حسن او را نگر به دیدهٔ او
نور آن روی نازنین می بین
نور چشم است و دیدهٔ روشن از او
دیده و نور را قرین می بین
نعمت الله امین حضرت اوست
آن امانت نگر امین می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
نور رویش به چشم او می بین
گل وصلش به دست او می بین
از سر جان روان چو ما برخیز
جاودان پیش عاشقان بنشین
ما حبابیم و عین ما آب است
نظری هم به عین ما بگزین
دل ما انقیاد محبوب است
به از این دین ما که دارد دین
چین زلفش صبا دهد بر باد
این خطابین که می رود بر چین
عشقش مستست و عقل مخمور است
کی کند عشق عقل را تمکین
ذوق سید حباب می بخشد
تا ابد گو ذوق به او آمین
گل وصلش به دست او می بین
از سر جان روان چو ما برخیز
جاودان پیش عاشقان بنشین
ما حبابیم و عین ما آب است
نظری هم به عین ما بگزین
دل ما انقیاد محبوب است
به از این دین ما که دارد دین
چین زلفش صبا دهد بر باد
این خطابین که می رود بر چین
عشقش مستست و عقل مخمور است
کی کند عشق عقل را تمکین
ذوق سید حباب می بخشد
تا ابد گو ذوق به او آمین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹
آب می جوئی بیا با ما نشین
تشنه ای با ما درین دریا نشین
خیز دستی برفشان پائی بکوب
آنگهی مستانه خوش اینجا نشین
چون در آمد عشق عقل از جا برفت
پست شد آن خواجهٔ بالا نشین
خط موهوم است عالم طرح کن
بر سریر سر او ادنی نشین
بحری ای باید درین دریای ما
خود کی آید سوی ما صحرانشین
عقل را از در بران گر عاشقی
پیش آن معشوق بی همتا نشنین
نعمت الله را ببین در عین ما
عارفانه خوش بیا با ما نشین
تشنه ای با ما درین دریا نشین
خیز دستی برفشان پائی بکوب
آنگهی مستانه خوش اینجا نشین
چون در آمد عشق عقل از جا برفت
پست شد آن خواجهٔ بالا نشین
خط موهوم است عالم طرح کن
بر سریر سر او ادنی نشین
بحری ای باید درین دریای ما
خود کی آید سوی ما صحرانشین
عقل را از در بران گر عاشقی
پیش آن معشوق بی همتا نشنین
نعمت الله را ببین در عین ما
عارفانه خوش بیا با ما نشین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
ذوق ما داری بیا با ما نشین
عاشقانه خوش درین دریا نشین
چست برخیز از سر هر دو جهان
بر در یکتای بی همتا نشین
چشم ما روشن به نور روی اوست
خوش بیا بر دیدهٔ بینا نشین
سر بنه در پای خم رندانه وار
در خرابات فنا بالا نشین
گرد نقطه مدتی کردی طواف
دایره گر شد تمام از پانشین
گر نیابی همدمی و محرمی
همنشین خود شود تنها نشین
مجلس عشق است و ما مست و خراب
نعمت الله بایدت با ما نشین
عاشقانه خوش درین دریا نشین
چست برخیز از سر هر دو جهان
بر در یکتای بی همتا نشین
چشم ما روشن به نور روی اوست
خوش بیا بر دیدهٔ بینا نشین
سر بنه در پای خم رندانه وار
در خرابات فنا بالا نشین
گرد نقطه مدتی کردی طواف
دایره گر شد تمام از پانشین
گر نیابی همدمی و محرمی
همنشین خود شود تنها نشین
مجلس عشق است و ما مست و خراب
نعمت الله بایدت با ما نشین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
خوش بیا با ما درین دریا نشین
آبرو می بایدت با ما نشین
مجلس عشق است و ما مست و خراب
عاشقانه خوش بیا اینجا نشین
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
جاودان در جنت المأوی نشین
از بلا چون کار ما بالا گرفت
گر بلائی یافتی بالا نشین
این و آن بگذار برخیز از همه
همچو ما با یار بی همتا نشین
جمله اشیا مصحف آیات اوست
شرح اسما خوان و با اسما نشین
در خرابات مغان سید بجو
سر بنه در پای خم از پا نشین
آبرو می بایدت با ما نشین
مجلس عشق است و ما مست و خراب
عاشقانه خوش بیا اینجا نشین
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
جاودان در جنت المأوی نشین
از بلا چون کار ما بالا گرفت
گر بلائی یافتی بالا نشین
این و آن بگذار برخیز از همه
همچو ما با یار بی همتا نشین
جمله اشیا مصحف آیات اوست
شرح اسما خوان و با اسما نشین
در خرابات مغان سید بجو
سر بنه در پای خم از پا نشین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲
بر در می فروش خوش بنشین
جام می را بنوش خوش بنشین
پرده را ز خویشتن مدران
سِر خود را بپوش خوش بنشین
این نصیحت نکوست یادش دار
حلقه ای کن به گوش خوش بنشین
درد اگر هست خوش خوشی می جوش
ور تو صافی مجوش خوش بنشین
از سر کاینات خوش برخیز
تا بیائی به هوش خوش بنشین
در سمرقند اگر نیابی یار
خوش برو تا بلوش خوش بنشین
در خرابات نعمت الله را
گر بیابی به گوش خوش بنشین
جام می را بنوش خوش بنشین
پرده را ز خویشتن مدران
سِر خود را بپوش خوش بنشین
این نصیحت نکوست یادش دار
حلقه ای کن به گوش خوش بنشین
درد اگر هست خوش خوشی می جوش
ور تو صافی مجوش خوش بنشین
از سر کاینات خوش برخیز
تا بیائی به هوش خوش بنشین
در سمرقند اگر نیابی یار
خوش برو تا بلوش خوش بنشین
در خرابات نعمت الله را
گر بیابی به گوش خوش بنشین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
کرمی کن بیا و خوش بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی به دست آور
جام می نوش با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم به دم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر کسی جوید
پیش رند مکرمی بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی به دست آور
جام می نوش با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم به دم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر کسی جوید
پیش رند مکرمی بنشین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴
چیست عالم سایه بان شمس دین
این و آن باشد از آن شمس دین
شمس دین را دوست می دارم بجان
می خورم سوگند جان شمس دین
عارفانه با تو می گویم سخن
این معانی از بیان شمس دین
نور دین از شمس دین روشن شده
دادمت اینک نشان شمس دین
مجلس عشقست و ما مست و خراب
باده نوشان عاشقان شمس دین
گر به بیت الله عزیمت می کنی
راهرو با رهروان شمس دین
نعمت الله سید جانان بود
گر چه هست از بندگان شمس دین
این و آن باشد از آن شمس دین
شمس دین را دوست می دارم بجان
می خورم سوگند جان شمس دین
عارفانه با تو می گویم سخن
این معانی از بیان شمس دین
نور دین از شمس دین روشن شده
دادمت اینک نشان شمس دین
مجلس عشقست و ما مست و خراب
باده نوشان عاشقان شمس دین
گر به بیت الله عزیمت می کنی
راهرو با رهروان شمس دین
نعمت الله سید جانان بود
گر چه هست از بندگان شمس دین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
دیگران جانند و جانان شمس دین
این و آن چون بنده ، سلطان شمس دین
هفت هیکل آیتی در شأن اوست
خوش بخوان قرآن و می دان شمس دین
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج کنج ویران شمس دین
بدر دین از شمس دین روشن شده
نور بخش ماه تابان شمس دین
خوش خراباتی و مستان در حضور
ساقی سرمست رندان شمس دین
چار یارانند امام انس و جان
رهنمای چار یاران شمس دین
علم ما علم بدیعی دیگر است
از معانی و بیان شمس دین
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ام روشن به نور شمس دین
شمس دین از نعمت الله می طلب
زان که او دارد نشان شمس دین
این و آن چون بنده ، سلطان شمس دین
هفت هیکل آیتی در شأن اوست
خوش بخوان قرآن و می دان شمس دین
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج کنج ویران شمس دین
بدر دین از شمس دین روشن شده
نور بخش ماه تابان شمس دین
خوش خراباتی و مستان در حضور
ساقی سرمست رندان شمس دین
چار یارانند امام انس و جان
رهنمای چار یاران شمس دین
علم ما علم بدیعی دیگر است
از معانی و بیان شمس دین
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ام روشن به نور شمس دین
شمس دین از نعمت الله می طلب
زان که او دارد نشان شمس دین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
نور چشم مردمست از دیدهٔ عالم نهان
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت
نور روی او به عین روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت
نور روی او به عین روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷
گر گدائی کنی تو از سلطان
پادشاهی کنی چو شاه جهان
گنج عشقش بجو که در دل توست
آن چنان گنج در چنین ویران
نور رویش به چشم ما پیداست
گرچه باشد ز چشم تو پنهان
جان عارف به گرد نقطهٔ دل
همچو پرگار گشته سرگردان
تا گرفتم میان او به کنار
خوش کناری گرفته ام بمیان
جام گیتی نما به دست آور
تا ببینی جمال خویش در آن
فیض از نور نعمت الله جو
گفتهٔ سیدم روان می خوان
پادشاهی کنی چو شاه جهان
گنج عشقش بجو که در دل توست
آن چنان گنج در چنین ویران
نور رویش به چشم ما پیداست
گرچه باشد ز چشم تو پنهان
جان عارف به گرد نقطهٔ دل
همچو پرگار گشته سرگردان
تا گرفتم میان او به کنار
خوش کناری گرفته ام بمیان
جام گیتی نما به دست آور
تا ببینی جمال خویش در آن
فیض از نور نعمت الله جو
گفتهٔ سیدم روان می خوان