عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زلف تو بر عارض تو پای بازی میکند
هر زمان سوی لب تو دست یازی میکند
جزع تو در دل ربودن جان همی سوزد ولی
لعل تو در بوسه دادن دلنوازی میکند
در کمان ابروی تو ناوک مژگان تو
بردل من زخم های تیر غازی میکند
بوسه بدهد مرا پس جان و دل بربایدم
خودحسابی نیست بر ما ترکتازی میکند
ورلبش بوسی پذیرد از اشارت چشم او
میکند انکارها یعنی که بازی میکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
باز دل در غم جان می پیچد
باز در عشق فلان می پیچد
یارب این باره کجا دارد عزم
که دگرباره عنان می پیچد
همه در زلف بتان پیچد ازان
چون سر زلف بتان می پیچد
برد از من دل و صبر و زر و سیم
جان بماندست و در آن می پیچد
کس ز دستش نزید تا غم او
چون قضا در همگان میپیچد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
هجران تو ای پسر نگوید
تا از من خسته دل چه جوید
ترسم که دل فضول سرکش
دست از تو بخون دیده شوید
بس خار که در دلم خلد صبر
تا کی گل وصل می ببوید
گفتی که دلت زهجر چونست
از زلف بپرس تا بگوید
از باغ جمال خوبرویان
البته گل وفا نروید
بل تا همه خون شود دل از غم
تا از پی تو همی چه پوید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دورگشت از من آنکه جانم بود
زنده بی جان همی ندانم بود
دل ز من برگرفت بی سببی
آنکه جان من و جهانم بود
جان سپردم بدو چو میدیدم
که همه قصد او بجانم بود
نیست در خورد خاکپایش لیک
چه کنم دسترس بدانم بود
گوئی اندر فراق ما چونی
چه دهم شرح چون توانم بود
گر کسی گوید آن فغان ز که بود
شاید ار گویم از فلانم بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
یارم چو سخن گوید از لب شکر افشاند
چشمم ز فراق او هر شب گهرافشاند
گرباد نهد روزی در کوی توپا ایجان
بس خاک که از دستت بر فرق سرافشاند
عاشق چو ترا بیند در کیسه نبیند زر
دامن ز وجود خود یکباره برافشاند
بس خون که دل از دیده بر چهره فشاند از تو
ور با تو بود کارش زین بیشتر افشاند
ایکاش دل ما را صد جان عزیزستی
تا هر نفسی بر تو جانی دگر افشاند
باتو سرو زر بازم کانکس که ترا خواهد
چون شمع سراندازد چون برق زرافشاند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
یارب ار تو خوش درآئی چون بود
نی که این از طبع تو بیرون بود
ذره سایه نیارد پیش تو
ور همه خورشید بر گردون بود
از تو دشنامی بجانی میخرم
زانکه دشنام تو هم موزون بود
بی تو اندر آتش دل غرقه ام
زندگانی بی تو زرین به چون بود
در فراقت آب دیده صرف شد
بعد ازین هر قطره کاید خون بود
دوستی با دشمنانم میکنی
مرگ اگر شیرین بود اکنون بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
چگونه عاشقی را جان بماند
که چندین روز بی جانان بماند
دریغا جان که رفت اندر سردل
بدل راضی شدم گر جان بماند
زهجرت هر شبی چندان بنالم
کز آه من فلک حیران بماند
ز دیده اشک چندانی برانم
که چرخ از آب سرگردان بماند
ز تو چشم وفا هرگز ندارم
جفا کن تا توانی کان بماند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
خنک آنکه معشوقه چون تو دارد
که هرگز بیک بوسه یادش نیارد
وفا از دل تو کسی جوید ایجان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد
مده وعده فردا که هجرت سرآن
ندارد که ما را بفردا گذارد
بزلفت سپردم دل و نیست برجای
کسی دل بهندوی کافر سپارد؟
میان من و تو دلی گشت ضایع
بیا تا ببینیم کاین دل که دارد
تو داری تو داری و داند همه کس
ولیکن بگفتن که یارد که یارد
مرا خود نمی باید این دل که ترسم
که درد سر دیگرم بر سر آرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
باز عشقم کار بلبل میکند
بسکه او بر شاخ غلغل میکند
دیده نرگس نمی خسبد مگر
انتظار وعده گل میکند
جلوه خواهد کرد گل بر شاخ ازان
باغ ترتیب تجمل میکند
کرد پر لؤلؤ دهان لاله ابر
راستی باید، تفضل میکند
سر بپیش افکنده نرگس چونکسی
کو بکاری در تأمل میکند
نی ز روی صبر عاشق گشت دل
عشقبازی بر توکل میکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
امشب من و غمگسار تا روز
دست من و زلف یار تا روز
خوش باش که بس تفاوتی نیست
از روی تو ای نگار تا روز
آن غالیه دان شور و شیرین
بی مهر بمن سپار تا روز
هر بی خردی که بینی جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
بستان و ببخش جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
تا باده، همی گسار تا صبح
تا بوسه، همی شمار تا روز
مارا سر خواب نیست امشب
ای شمع تو پاسدار تا روز
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای ترک بیا و چنگ بنواز
آهنگ بگیر و برکش آواز
چون مست شدی هنوز هم شرم؟
از دست شدم هنوز هم ناز؟
چون چنگ تو زان خمیده پشتم
تا روی بروی تو نهم باز
برکش زتنم اگر رگی نیست
اندر همه پرده یا تو دمساز
چندین مزنم اگر نه چنگم
ور میزنیم نخست بنواز
گفتی تو که عشق من نهاندار
مگذار که فاش گردد این راز
نگذاشتمی اگر نبودی
رنگ رخ و آب دیده غماز
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ایدوست خط مشگین بر روی آب منویس
بر روی خط نوشتن نبود صواب منویس
صبر از دلی چه خواهی کز هجر تو خرابست
دانی که شرط نبود خط بر خراب منویس
هر قصه که آنرا بر خون دل نویسم
آنرا بخوان که شاید آنرا جواب منویس
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
بامن ایدوست ستمگر چو جهانی چکنم
هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چکنم
نیک و بد ازین دندان بتو میباید ساخت
نگزیرد دل من از تو که جانی چکنم
گرچو جان رخ بنمائی چو جهان جور کنی
نبود سخت عجب جان جهانی چکنم
همه را باز نوازی همه را باردهی
خود مرا یاد نیاری و نخوانی چکنم
در سخن با همه کس شکرباری ز دهان
بامن از بخت من ار تلخ زبانی چکنم
دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو
دل تو داری و دل از تست و تو دانی چکنم
یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی
من همانم که بدم گر تو نه آنی چکنم
خود گرفتم که زر و سیم بچنگ آرم باز
بجوانی که گذشت آه جوانی چکنم
پای برجا نبود با تو سخنهای چنین
چه دهم درد سرخویش و گرانی چکنم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
طره بخت را بشانه زنم
گر دمی با تو دوستگانه زنم
آنچه من دیده ام ز دست تو دوست
شاید ار خیمه بر کرانه زنم
تا کی این آستین فشاندن تو
چند من سر بر آستانه زنم
گر حکایت کنم ز آتش دل
همچو شمع از زبان زبانه زنم
هر زمان گوئیم من آن توام
دم بدم من خود این ترانه زنم
دهن تو که می بنتوان دید
بوسه بر وی بچه بهانه زنم
دلم ار نیز نام عشق برد
بسرت کش بتازیانه زنم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
بی عارض گلرنگ تو ما خسته خاریم
نا خورده می وصل تو در رنج خماریم
زان زلف پژولیده و ناخفته دو چشمت
چون چشم تو و زلف تو بیخواب و قراریم
گفتی ببر از جانت اگر جوئی وصلم
تو بر سر آن باش که ما بر سر کاریم
ورخوی تو ما را نکند شاد چه باشد
هم با غم تو نیک و بد این غم بگساریم
وین باقی عمر ار نشود وصل میسر
هم با غم هجران تو خوش خوش بسر آریم
این سر که تو داری سر ما هیچ نداری
زین دست که مائیم کجا پای تو داریم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
برداشتیم دل ز امیدی که داشتیم
بر برنداشتیم ز تخمی که کاشتیم
آنخود چه روز بود که در وصل میگذشت
وان خود چه عیش بود که ما میگذاشتیم
آن روزگار رفت که در دولت وصال
سر زافتاب و ماه همی برفراشتیم
و اکنون که هست میل تو از ما بدیگری
باطل شد آن حساب و بیخ برنگاشتیم
تو با حریف خویش بشادی نشین که ما
تن در زدیم و صبر بدل برگماشتیم
آنگه که برگزیدی ما را زدیگران
ما ماتم وجود خود آن روز داشتیم
بربود روزگار بقهر از بر منت
آری ز روزگار همین چشم داشتیم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
بی تو چونان زغم هجر تو می بگدازم
که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم
کشته عشق توام جای ملامت باشد؟
خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم
چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش
چند سوزم بغم عشقت و تاکی سازم
زلف را گو بمدارا دل من بازفرست
ورنه این شرم در اندازم و اندریازم
مهرتنگ شکرت را بدو لب بردارم
بند زلفت چو دل و جان پس پشت اندازم
از رخت گل چنم و شعبده ها دانم کرد
وز لبت می خورم و عربده ها آغازم
ترکتازی کنم و بوسه پیاپی زنمت
تا که گوید که مزن وز تو که دارد بازم
برزنم دست بابرویت و همچون زلفت
پای بر ماه نهم تا که سر اندربازم
نشود مس وجودم بحقیقت اکسیر
تا نه در بوته هجر تو همی بگدازم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خود بخود خواستم اینعشق علی الله چکنم
محنت من ز من آمد گله زانمه چکنم
نتوان خوردغم ار در ره او کشته شوم
صد هزارند چو من کشته درین ره چکنم
همه دم گوئی از خشم که جانت ببرم
چند گوئی ببر و باز رهان وه چکنم
پردلی شرط نباشد چوره عشق روی
من و زلف تو توکلت علی الله چکنم
عمر بگذشت مرا و تو همیگوئی صبر
ور اجل دامن من گیرد ناگه چکنم
برمن آنست که تا روز نخسبم زغمت
چون تو از ناله من نیستی آگه چکنم
دورباد، ارتو جز از من بکسی درنگری
پس ببینی بحقیقت که من آنگه چکنم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
یا ز چشمت جفا بیاموزم
یا لبت را وفا بیاموزم
پرده بردار تا خلایق را
معنی والضحی بیاموزم
تو زمن شرم و من ز توشوخی
یا بیاموز یا بیاموزم
بارها چرخ گفت میخواهم
که ز طبعش جفا بیاموزم
پرده عالمی دریده شود
گر ازو یک نوا بیاموزم
نشوی هیچگونه دست آموز
چکنم تا ترا بیاموزم
بکدامین دعات خواهم یافت
تا روم آن دعا بیاموزم
از خیالت وفا طلب کردم
گفت کو از کجا بیاموزم
گفتم آخر نیائیم در چشم؟
گفت اول شنا بیاموزم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
از روی چو خورشیدت هرگه که براندیشم
یکذره بود کمتر چون از قمر اندیشم
جائی که لبت باشد با انهمه شیرینی
از لعل تو بیزام گر از شکراندیشم
گفتی که برافشان سرگر عاشق جانبازی
من بهر نثار تو کی اینقدر اندیشم
در عشق تو چو نشمعم جان بر سرو سر برکف
دعوی کله داری وانگه ز سراندیشم
در آرزویم آمد کز ساعد خود سازم
هرگه که میانت را زرین کمر اندیشم
جز رنگ رخم حقا در خاطرم ارآید
هرگه که من درویش از وجه زراندیشم
گویم که بعشق از من بیچاره تری باشد؟
هم من بوم آن مسکین چون نیک براندیشم
گفتی پس کاری شو تا هست غمت برجای
لایق نبود گر من کار دگر اندیشم