عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
روی دل با دوست باید داشت در مرگ و نشاط
راست رفتی در محبت، راست رفتی در صراط
دوستی با دشمنان دوست دشمن دوستی است
تا نباشد دل موافق درنگیرد اختلاط
اعتدال از سرو باغ آموز نی از خار و گل
نه سراپا بستگی نی پای تا سر انبساط
چیست این گردون طلسمی بوالعجب تعویذ دهر
سر نمی آرد کسی بیرونش از خط و نقاط
آسمان دیریست دلگیرست از بازی خویش
لیک داو آخر نمی گردد که برچیند بساط
نیست در کل جهان جزوی که آن در کار نیست
نقطه ای کم می شود می ریزد از هم ارتباط
نظم عالم را حکیمی هست آخر، روشنست
حکمتش از استواری ز استواری احتیاط
خود عجب دارم که در کنه جمال خود رسد
کی توان یک ذات را گفتن محیطست و محاط
خیز فرض خود ادا فرما «نظیری » تا رویم
خواب در مسجد حرامست و اقامت در رباط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
صد جا در انتخاب تو پیدا کنم غلط
تا بر صحیح من نکشی بی تمیز خط
دیدیم اهل دایره بزم خاص را
چندان نوشته ای که نگنجد در آن نقط
چشمت به پندنامه ما وانمی شود
تا کی قلم جلی و محرف زنیم قط
ما طعم و بو ز کوچه و بازار برده ایم
عطار کوی تو نفروشد بجز سقط
تا کی زنند گرد تو اوباش دایره
گیرند در میانه تو را تنگ چو نقط
زین طور بدفرشته نگردد به گرد تو
یک هفته اختلاط کنی گربه این نمط
ما برکنار تشنه یک گوش ماهیییم
طوفان گذشته در شط خم از گلوی بط
می با خلیفه تا خط بغداد جام کش
با تشنه فرات مده جرعه ای ز شط
با این روش که پیش گرفتی فلاح نیست
قولی سپرده ایم «نظیری » کشیده خط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
درود پاک تو بر ریش باصفا واعظ
که ره ز قول تو دور است تا خدا واعظ
تو از عذاب خدا ما ز مغفرت گوییم
نگاه کن تو کجایی و ما کجا واعظ
نفس ز دوری و بیگانگی زنی هر دم
مگر دل تو به حق نیست آشنا واعظ
شد از وعید تو پرگوش ما چه می گویی
اگر به حشر بریم از تو ماجرا واعظ
ز جهل شوم به وحدت نیاوری اقرار
تو را چه زهره تکذیب اولیا واعظ
فراز عرش نشان خدای می گویی
کشد خدای به چشم تو توتیا واعظ
کلام حق به غلط تا به کی کنی تفسیر
تو هیچ شرم نداری ز مصطفا واعظ؟
کجا حدیث «نظیری » تو را فروغ دهد
نداده آیت قرآن تو را ضیا واعظ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فریب دختر رز خواهشیست نامسموع
به شرع غیرت ما، در طلاق نیست رجوع
اگر به شیشه شود می پری نمی ارزد
به نازهای خمارش کرشمه های طلوع
گل از کرشمه دمی از فساد بازآید
نه عاقلست که باور کند به فرض وقوع
من و خرد که مشیت به نور او اول
در آفرینش افلاک و ارض کرد شروع
چهل صباح که معجون خلق پروردند
حکیم کرده همین نشئه حاصل از مجموع
چنان که خوف و رجا از نتایج خرداند
بود نتیجه خوف و رجا خضوع و خشوع
اگر خرد ننماید ره ثواب و عقاب
ز قلب عشق نمی خیزد و ز عین دموع
نگاه مرد خردمند بر حقیقت کار
فقیه مدرسه درمانده اصول و فروع
به عقل نیز «نظیری » نمی توان رستن
مگر به جذبه عشقت خطا شود مرفوع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
آنی به اثر داری و شأنی به تصرف
دل ها نشود شیفته کس به تکلف
فکر تو به وحدت برد از گفت مجازم
هرچند که طبعم بگریزد ز تصوف
بر قامت ما کسوت تقصیر بریدند
تا زیب خداوند شود عفو و تلطف
لب باز کشیدیم که مهر تو درآید
پستان کرم شیر درآرد به توقف
از غبن زمانی که به قید تو نبودم
در خود به غضب بینم و در توبه تأسف
چون گرسنه سفله به خوان تو رسیدم
از لقمه بسوزم لب و کام و نکنم پف
مستوری تو بیش کند شوق «نظیری »
جز عصمت یوسف ندرد پرده یوسف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
رفیق تر نکند در ره تو کام رفیق
تو را دلی ز غم آزاد همچو بیت عتیق
به جستجوی تو دست از دو کون افشاندم
به سالکان مجرد خدا دهد توفیق
دلم به چاه زنخدان و ابروی تست
اگر به عرش عظیم است گر به بحر عمیق
به راه آمدم از عهد بر طریقت عشق
ز کودکی نشدم آشنا به هیچ طریق
بیا و هرچه بجز دین تست غارت ده
که بی دلایل و اعجاز کرده ام تصدیق
ز صد گره گرهی وانکردم از زلفت
بسی گداختم و گشتم از خیال دقیق
تو می به جام دگر کن که در پیاله من
به از شراب عقیقی بود سرشک عقیق
سحر ز روح چمن بی ریاح معلومست
که جمع می شود اجزای گل پس از تفریق
تو می پرست و نظرباز شود که طبع تو را
مجاز می برد آخر به جانب تحقیق
ببین خزان و بهار جهان و عبرت گیر
که در مواعظ و پندست روزگار شفیق
کسی که خاست به شبگیر مزد خویش گرفت
ز کاهلی است که افتاده کار در تعویق
به این سپاس که دوران مسلم است تو را
به خاص و عام «نظیری » بده شراب رحیق
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
درهای بسته واشد ز آه سحر مبارک
بانگ طلب برآمد دل را سفر مبارک
بالین ارجمندان خشت در مغان است
بر روی صبح خیزان باشد نظر مبارک
عشق از کمین برون تاخت عقل از میان برآمد
عجب و غرور بشکست فتح و ظفر مبارک
شب های درد و ماتم شد روز تا قیامت
این آفتاب تابان بر بام و در مبارک
بر جان و سر نلرزم در عاشقی که باشد
بسیار منفعت را اندک ضرر مبارک
فال سیاه روزی بر بخت بد شگون شد
آواز نوحه باشد بر نوحه گر مبارک
آنجا که عاشقانند اختر بعکس گردد
دل در بلا سعیدست جان در خطر مبارک
طفلی بعار بگذشت پیری به عیب آمد
نی بر سر پسر شگونم نی بر پدر مبارک
هان ای پسر که طفلی علم جفا میاموز
هرچند جهل شومست هست این قدر مبارک
کونین عرضه کردند بر همت «نظیری »
بگزید فقر و گفتا این مختصر مبارک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
درین بستان به جهد از خار بگسل
چو گل خندان شو و از بار بگسل
اگر تعویذ بر بالت گران است
به زخم ناخن و منقار بگسل
سر رشته به بگسستن توان یافت
ز هم این تار را یک بار بگسل
ز پیش دیده ام بردار کونین
گره از پرده رخسار بگسل
غمت گو ناخنی در دل فرو کن
نمی گویم گره بسیار بگسل
پس از چندین ورع ترسم که گویند
شهادت عرضه کن زنار بگسل
میانی کز ریا بستی به خلوت
برو در صحبت خمار بگسل
شهود او «نظیری » سرسری نیست
زبان از ذکر و دل از کار بگسل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
به لغزش دست از دلدار مگسل
گر افتد زلتی از کار مگسل
به نقصانی که یابد خرقه سهل است
به رفتن خرقه از هر خار مگسل
در میخانه آخر می گشایند
تو رفت و آمد از خمار مگسل
قباسبزان قریب چشمه سارند
چو ابر از دامن کهسار مگسل
به شهر روشنان صیقل گرانند
به خشت از آینه زنگار مگسل
اگر عاشق شدی دل را نگهدار
مگردان سبحه و زنار مگسل
غلط سنجان عامی دشمنانند
کمر در صحبت اغیار مگسل
پریشانی کند پامال و خوارش
گهر را عقد در بازار مگسل
نسیم آخر شمیمی می رساند
تو رفت و آمد از گلزار مگسل
ته کیسه پی ایثار بشکاف
کرم هر ساعت از دینار مگسل
به هر جرمی که مستانت برانند
تو دست از دامن خمار مگسل
به قدر آن که از سوزن کشی تار
اگر زنار مانی تار مگسل
«نظیری » بس نخواهد کرد اناالحق
خلیفه گو رسن از دار مگسل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
نیم ز کعبه به می خوردن مجاز خجل
به پیش باده فروشم ز کشف راز خجل
ز روی مستی اگر پرده ای درم سهل است
به پای خم سحری برده ام نیاز خجل
گذار بی خود مستم که گر به هوش آیم
شود فرشته ز پرهیز و احتراز خجل
نه پیش مشرب ساقی ملولم از توبه
نه در طریقت رندانم از نماز خجل
همیشه با غزل و جام در مشاهده ام
حقیقتم نکند از رخ مجاز خجل
بلند و پست بسی راه پیشم آمده است
نه از نشیب ملولم نه از فراز خجل
به خوب و زشت جهان هیچ اعتمادم نیست
کز امتیاز شوم در هر امتیاز خجل
ز کعبه آنکه طلب داشتم دلیلم بود
ز رنج بادیه ام وز ره دراز خجل
ز عرض حال اگر منفعل شدم سهل است
تسلیم که نگشتم ز کارساز خجل
کمال قرب «نظیری » حجاب او شده است
فراز مسند سلطان بود ایاز خجل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
کتاب خوانده شد و، شبهه ای نشد مغفول
به هیچ مسئله خاطر نمی شود مشغول
اگر رسوم ادب شد زیاد ما چه عجب
شدیم پیر به تعلیم کودکان فضول
فقیر مدرسه و خانقاه، کم رزق است
گدایی در میخانه، می کنیم قبول
اگر به مدرسه اوراد دیر گم نشود
کنم عدول ز شاهد به شاهدان عدول
غم حوادث اگر دهر را گرفته فرو
الم به خاطر کودک دلان نکرده نزول
تو می به شرط جزا ده، که من نه آن شخصم
که از گناه خجل کردم، از عذاب ملول
جزای خلق «نظیری » به حشر تحقیق است
بغیر ما که مصابیم قاتل و مقتول
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
منادیست در آن کو که خون زنده سبیل
به عشق نیست زیان قاتل است اجر قتیل
نگاه بر ره مردان غیب دوخته ایم
هنوز دیده به گردی نکرده ایم کحیل
رسوم فقر و توکل درازدستی نیست
نشسته ایم که خرما در اوفتد ز نخیل
به اضطراب، پدید آمدیم و نیست شدیم
که در نهاد کرم بود، غایت تعجیل
جمال و جاه موافق به هم نساخته اند
قبای سرو قصیر است و قد سرو طویل
شقاوت ازلی را، علاج نتوان کرد
به مهد، جبهه بدخو سیه کنند از نیل
به بر و بحر زمین، فرصت اقامت نیست
به چار حد جهان می زنند طبل رحیل
دمی سه چار، شبستان عمر روشن دار
که روغنت به چراغ است و نور در قندیل
خوشی باغ و گلستان طلب، نه مزرع و ده
وظیفه گر نشود وجه می خداست کفیل
قدح کش و به چمن صنع حق تماشا کن
بسست سرو به تکبیر و مرغ در تهلیل
به جان مپیچ «نظیری » اگر جنان خواهی
که بوی باغ و چمن نشنود دماغ بخیل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
دهشت از صیدم مکن بی زخم کاری نیستم
خود شکار کس شوم شیر شکاری نیستم
مغز افروزد شمیم و کشت سوزد شبنمم
آه محنت دیده ام باد بهاری نیستم
خود به خون خویش می جوشم چو صهبا در سبو
زین حریفان از کسی ممنون یاری نیستم
به که از من کم رسد زحمت به صدر اعتبار
پر به تنگ از گوشه بی اعتباری نیستم
آگهی بخش است حالم، پند ده بیناییم
در سر مغرور کم از هوشیاری نیستم
فصل ها از سرگذشت ناامیدی خوانده ام
گوش بر افسانه امیدواری نیستم
هرچه می گوید زبانم کرده انشا کاتبم
جز رقم از خامه بی اختیاری نیستم
انتظار وعده دارم در ادای وام دوست
بد ادا وقت طلب در جانسپاری نیستم
خوی شرمم پندگیران را «نظیری » بر جبین
گرچه دارم منفعت بی شرمساری نیستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
پیش بنشین ساغری بستان و طبع آزاد کن
وین پرستاران معنی را، به گفتی شاد کن
تخته تعلیم گردون بین و نقش در همش
خنده چون شاگرد زیرک طبع بر استاد کن
این رقم زشتست طرح تازه ای بر صفحه کش
وین بنا سستست قصر قایمی بنیاد کن
ابر ساقی از هوای سرو بر بستان گریست
عندلیبا گل گریبان می درد فریاد کن
عاقبت چون جای ما خاکست کار آب به
گل کز آتش می گدازد تکیه گو بر باد کن
در نمازم دل ز مخموری به صد جا می رود
قبله گم شد محتسب میخانه را آباد کن
چشم مستت شب به معبدها خرابی می کند
پارسایان را به می خوردن مبارکباد من
گر نویسم شکوه می ترسم که نشناسی مرا
آن که از حالش نکردی یاد هرگز، یاد کن
شکر این دولت که دوران بر مراد حسن تست
باده در جام «نظیری » تا خط بغداد کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
درمان ضعف دل به لب نوشخند کن
حرفی بگوی و مشک و گلابی به قند کن
لب پاک از ترشح آب حرام کرد
طرف ردا به گردن صوفی کمند کن
بوی عبوس عارف شهرم دماغ سوخت
خادم بیار مجمر و فکر سپند کن
زهرم به رگ ز حاسد بدگوی می دود
نیشم ز دل برآر و علاج گزند کن
با ما بد است خصم که خود از چه خوب نیست
گو اشتلم به طینت ناارجمند کن
آن کس که دین ندارد و گوید که عارفم
تکفیر او به ملت هفتاد و اند کن
تا کی چو موج آب به هر سو شتافتن
در عین بحر پای چو گرداب بند کن
نقدت همه ز روی ریا قلب مانده است
صراف خویش شو سخن چون و چند کن
دشمن اگر به سفره تو میهمان شود
سربخش و نام خویش به همت بلند کن
آرایش برون چه کنی پشم گوسپند
گرگی که در درونست تو را گوسپندکن
افغان که سوختی و به مرهم نمی خری
آن را که داغ می نهی اول پسند کن
عالی نموده عشق «نظیری » مقام تو
معنی بلند آور و دعوی بلند کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
بیمار بی دردی دلا درمان نخواهی یافتن
وحی ار به تو نازل شود ایمان نخواهی یافتن
چرخیست در گرد آمده کاریست سردر گم شده
سر رشته کز کف داده یی آسان نخواهی یافتن
قربی که خاصان شهش در آرزوی یکدمند
مفت از خطا درباختی ارزان نخواهی یافتن
باشد سخن سیم و گهر نزد معیر پاک بر
کاندم که نرخش بشکند تاوان نخواهی یافتن
باغی است طبعت پر شجر از نظم و نثرش شاخ و بر
دهقان ترازش گر کند نقصان نخواهی یافتن
از جویبار خود نوا بر نوبهار من مزن
فردا چو صحرا بشکفد بستان نخواهی یافتن
شب رخت سودا باز کن ورنه به وقت صبحدم
از گرمی بازار من دکان نخواهی یافتن
سلطان ظالم را ظفر بر لشکر مظلوم نیست
درویش اگر ماند به جا سلطان نخواهی یافتن
احسان ساقی بی زیان ظرف «نظیری » بی کران
دور ار چنین گردان شود مهمان نخواهی یافتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
در چراغ حکمت از مغز خرد روغن مکن
جز به نور عشق راه معرفت روشن مکن
حکمت از خود جوی و از یونان و یونانی مخواه
از کنار خوشه چینان دانه در خرمن مکن
عشق بازان را قوام جسم از قوت دل است
چون دلت باشد قوی فکر غذای تن مکن
دلبری بگزین کز اول یار و هم آغوش تست
شاهد هر جانشین را دست در گردن مکن
آب پاشان است در کوی پری رویان یزد
تا نمانی پای در گل چشم بر روزن مکن
رود مصر و چشمه موسی به راه قدس هست
وقت پیری هم بس از آلایش دامن مکن
اختیار عشق با هزل و هوس شغل خطاست
مرکبی کز موم سازی نعلش از آهن مکن
ای خوشا خواری و خرسندی، فقیری و قبول
کس نگوید گلخنی را جای در گلخن مکن
آشتی داری به خصمان با «نظیری » کین چرا
دشمنان را دوست کردی دوست را دشمن مکن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
سبو بیار و پر از آب زندگانی کن
ز جام می طلب عمر جاودانی کن
نگفت جم به فریدون جزین که جور مکن
جهان ز تست دگر هرچه می توانی کن
نشاط طبع حکیمان علاج بیمارست
غم شکسته دلان دار و شادمانی کن
ز سالخورده مکش سر که هست کارآموز
شراب کهنه به چنگ آور و جوانی کن
شب از قرابه شنیدم که با قدح می گفت
چو ماه باش و به خورشید هم قرانی کن
تهی ز خویش شوی پر ز مهر سازندت
نظر به کاس مه و دور آسمانی کن
پدر به شکر و مادر به شیر پروردت
به هر دو شیر و شکر باش و کامرانی کن
سبیل حق شود عالم سبیل خودگردان
طفیل شاه شو و پادشه نشانی کن
چو نام فرخ خود باش در طریق سلیم
دگر چو نظم «نظیری » جهان ستانی کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
نوید عهد گل از نورسان باغ شنو
بشارت طرب از گردش ایاغ شنو
سرم ز حرف پراکنده گوی در شور است
صدای مغز پریشانم از دماغ شنو
شهید یار بناوردگاه یار اولی
همین وصیت پروانه ز چراغ شنو
بر اهل شوق ره فیض درنمی بندند
نوای بلبل اگر نیست صوت زاغ شنو
درون قطره ز طوفان عشق شوری هست
صدای سیل بر اطراف باغ و راغ شنو
ز اصطلاح ره آگه شو و ز هر سر خار
لطیفه یی که شوی از اداش داغ شنو
خبر ز عرصه کنعان و مصر بیرون پرس
هزار یوسف گم گشته در سراغ شنو
قصور عافیت از خودگذشتگان دانند
ز من مذمت آسایش و فراغ شنو
ز غم بسوز «نظیری » که گفته بود تو را؟
ندیم میکده شو لابه گوی و لاغ شنو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
از صبح روزگار گشاد جبین مجو
روی شکفته از دل اندوهگین مجو
چشم ثبات مهر ندیدم بر آسمان
جنسی که بر فلک نبود از زمین مجو
قاصد پیام یار ز ما آورد به ما
اینجا نشان مقدم روح الامین مجو
آنجا که زلف و چهره نمودند جادویی
گر مریم است معجزش از آستین مجو
تمثال خوبی دو جهانت نموده اند
نقشی که در تو نیست ز روم و ز چین مجو
در زلف و رخ نظاره کن و خال لب نگر
راه گمان مپوی و مقام یقین مجو
عشاق او ز نور و ز ظلمت گذشته اند
در کشوری که عشق بود کفر و دین مجو
تلخ از لبش چو نحل عسل جوش می زند
گر نیش بایدت نخوری انگبین مجو
با نیک و بد بساز «نظیری » ز روزگار
گر باغبان گیا دهدت یاسمین مجو