عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
حسنی چو دعا به سر فرازی
زلفی چو قضا به دست یازی
طبع رخ اوست دل ربودن
رسم لب اوست دلنوازی
زنگی دو زلف کافر او
دل می ببرد به ترکتازی
وان ناوک چشم نیم مستش
جان می بخلد به تیر غازی
ای زلف و رخت چو صبح و چون مشک
در پرده دریدن و غمازی
خورشید ننازد از خجالت
شاید تو به حسن خود بنازی
عشق تو به جان همی کند قصد
جان بازی باشد این نه بازی
چون با تو حدیث بوسه گویم
خود را عجمی همی چه سازی
دل باز ده ارنه بوسه بفرست
نه ترکیست این سخن نه تازی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دلبرا چشم من از اشک چو دریاچه کنی
وز من دلشده بی جرم تبرا چه کنی
خون ما خود غم هجرت زره دید، بریخت
این همه قصد به خون ریختن ما چه کنی
گرد مه مشگ کشیدی و دلم بربودی
زلف را بازگره بر زده تا چه کنی
گر به جان از تو یکی بوسه بخواهم تنها
بدهی بی جگری؟ یا ندهی تا چه کنی
گفتی از من چه جفا دیه اندر همه عمر
آنچه پوشیده نمیماند پیدا چه کنی
چون تو میدانی و من دانم گفتن بچه کار
خویشتن را و مرا بیهده رسوا چه کنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دست من اگر همچو دلم تنگ نبودی
جز درسر آنزلف شبه رنگ نبودی
زان تنگ شکرجانم بی بهره نماندی
گرخوی تو همچون دهنت تنگ نبودی
گفتی خجلم زان بر تو کمترک آیم
باشد چه خوش این عذر اگر لنگ نبودی
بس دورفتادیم ازان روی چو ماهت
ور رای تو بودی غم فرسنگ نبودی
گویند که در صلح دهی بوسه بر آن لب
گردوست رها کردی خود جنگ نبودی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دیدی که عاقبت سر آن هم نداشتی
کشتی مرا و رفتی و ماتم نداشتی
گیرم نداشتی سر دل دوستی ما
باری زبان طال بقا هم نداشتی
ما را بخوشحریف نبایست داشتن
کاخر متاع عشوه گری کم نداشتی
جان خواستی تو از من و حالی بدادمت
یک بوسه خواستم تو مسلم نداشتی
ما را میان اینهمه تیمار و درد دل
بگذاشتی و از غم ما غم نداشتی
گویم که باز ده دل من گوئیم بطنز
اول تو داشتی زچه محکم نداشتی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دلبر اینک رفت ایدل خون گری
در غمش زابر بهار افزون گری
گرد سر یکچند چون گردون بگرد
وزغمش یکچند چون جیحون گری
گه گه اندر وصل او خنده زدی
خوش خوش اندر هجر او اکنون گری
در فراقش گر نمیدانی گریست
بشنو از من تا بگویم چون گری
در فراق یار و در هجران او
آب خود هر کس بگرید، خون گری
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
آخر چه کرده ام که شکایت همیکنی
وز ما گله برون ز نهایت همیکنی
زان بیشتر چه کرده ام ایجان که روز و شب
من عذر میکنم تو جنایت همیکنی
گفتی که دوستی به ازین چون کند کسی
تقصیر نیست سخت بغایت همیکنی؟
دل میبری بقهر و جگر میخوری بجور
تو کار دوستان بعنایت همیکنی
کردی بکام دشمنم و دوست هم نئی
وین طرفه تر که هم تو شکایت همیکنی
گفتی که ازتو در همه عالم علم شدم
آن نیز از زبان روایت همیکنی
تا چند گوئیم که من آن توام بصبر
یک بوسه کو بنقد؟ حکایت همیکنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
زهی بیوفا خود نگوئی کجائی
اگر هرگزم خود نبینی نیائی
ندانستم از تو من این زود سیری
نبردم گمان بر تو این بیوفائی
اگر چند ترکان همه تنگ چشمند
نگوئی بدین تنگ چشمی چرائی
چه شیرین غلامی چه شایسته ترکی
چه زیبا نگاری چه خوش دلربائی
بشیرین لبت تازد ار آن سیه زلف
چه ترکی که با هندوئی بر نیائی
دل و جان بیک بوسه از من خریدست
تو بازار دیدی بدین ناروائی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
سخت آشفته جمال خودی
ورچه نوعیست این زبیخردی
قصد جانم چرا کنی چندین
نه بدین شرط دل همی ستدی
با من این شکل میکنی یا خود
با همه کس چنین ترانه زدی
هر دمم بی وفا همی خوانی
راست گفتی هزار بار خودی
تا چه نیکی بجای من کردی
تا چه کردم بجای تو ز بدی؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
مرحبا شادا زهی ای مه درآی
از کجا پرسیم بسم الله در آی
چشم بد از روی خوبت دور باد
سخت زیبا گشته خه خه درآی
روزها شد تا ندیدستم رخت
ساعتی بنشین بپا از ره درآی
این چه بدعهدیست آخر ای نگار
شرم از ما میکن و یک ره درآی
از سر دل دوستی گستاخ وار
بی تکلف ار در خرگه درآی
چند نوبت وعده ام دادی بهیچ
مردمی کن یکشب از ناگه درآی
ور تو می نتوانی آمد هر شبی
من بسازم هرمهی ایمه درآی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
اگر درد دلم را چاره بودی
چرا صبر از دلم آواره بودی
دلی دارم شکسته ور دل اینست
روا بودی اگر صد پاره بودی
ز عشقت هم بفرسودی اگر نیز
نه دل بودی که سنگ خاره بودی
چه بودی یارب ارزان تنگ شکر
کمی روزی این بیچاره بودی
مرا گوئی که ترسم بکشدت هم
چه غم بودی گر او این کاره بودی
چه نقصان آمدی در حسن خوبان
که مرگ عاشقان یکباره بودی
حقیقت هم دل من خواست بودن
اگر هرگز دلی غمباره بودی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
تو ازین سنگدلی کم نکنی
رحمتی بر دل پر غم نکنی
همه جان خواهی و مهلت ندهی
همه دل سوزی و مرهم نکنی
دانم آنگاه که جان بستانی
کم کنی این همه یا هم نکنی
عهد کردی تو که تا بتوانی
یک دل سوخته خرم نکنی
دلبران جنگ کنند آنگه صلح
تو خود از کشتن واکم نکنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
گرخوی بتم نیگ ببودی سره بودی
وریک سخن از من بشنودی سره بودی
دل بردو کنون قصد بجان کرد چه تدبیر
باری دل تنها بربودی سره بودی
صد بار دلم در غم او پشت نمودست
یکبار اگر روی نمودی سره بودی
فی الجمله جفاها و عتابش همه خوش بود
دشنام اگر در نفزودی سره بودی
گفتیکه تو در خواب ببینی رخ من باز
گردیده شبی باز غنودی سره بودی
گفتیکه بگویم که چه درمان بودت؟ صبر
احسنت اگرم صبر ببودی سره بودی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
سر آن داری با ما که بصحرا آیی
ساعتی سوی گلستان بتماشا آیی
پرده کج ندهی وعده بفردا نکنی
که تو امروزدهی وعده و فردا آیی
از سردست باین پای اگر آیی بربام
پس یکی شرط دگر هست که تنها آیی
تو بدین نرگس بیمار چو پوئی سوی باغ
بعیادت بسوی نرگس رعنا آبی
از شکوفه چو ثریاست مرصع همه شاخ
ای مه چارده آخر بثریا آیی؟
بهمه حال چنین هم بنماند بازآ
بروم صبر کنم تن بزنم تا آیی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
آه ار ترا ز درد دل من خبر شدی
این انده دراز مگر مختصر شدی
چندان سخن که دوش بگفتم زحال خویش
آخر چه بودی ار سخنی کارگر شدی
چشم تو گر نبودی بیمار تیر او
چون بردلی زدی هم از انسوبدر شدی
دوش ارزجور تو دلم آهی زدی ز درد
والله که کارو بار تو زیر وزبر شدی
گفتی از آه تو نشود آینه سیاه
غره مشو چنین تو چه دانی مگر شدی
چندین هزار لابه که من میکنم بتو
یارب چه بودی ار دل تو نرمتر شدی
تو خفته چو بخت من ایدوست ورنه دوش
زان ناله های زار ترا هم خبر شدی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱
از چشم تو صد زخم درشتست مرا
چون زلف تو زان خمیده پشتست مرا
چشمت را گو نهفته دار آن سرخی
تا کس بنداندی که کشتست مرا
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲
دل بنهادم هر غم و تیماری را
نتوان بگذاشت چون تو دلداری را
ور آرزوی چشم تو خون دل ماست
چون رد کنم آرزوی بیماری را
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای دوست چنین مکن فرامشت مرا
یک باره مینداز پس پشت مرا
ور قصد تو کشتنست و مقصد اینست
آسان تر ازین همی توان کشت مرا
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷
ای عشق چه دردی تو که درمانت نیست
ای جان به چه زنده‌ای که جانانت نیست
ای صبح نه وصلی تو که پیدا نشوی
ای شب نه غم منی که پایانت نیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸
یکباره ز ما فلک فراغت دادت
یکباره فراموش شدیم از یادت
با کم ز منی رای وصال افتادت
گفتی که با ازتست مبارک بادت
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
سوز دل من ز بهر بار غم تست
اشگ چشمم بهر نثار غم تست
این جان که زدست او به جان آمده ام
زان می دارم که یادگار غم تست