عبارات مورد جستجو در ۹۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
درد شمس الدین بود سرمایهٔ درمان ما
بی سر و سامانی عشقش بود سامان ما
آن خیال جان‌فزای بخت‌ساز بی‌نظیر
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
در رخ جان بخش او، بخشیدن جان هر زمان
گشته در مستی جان، هم سهل و هم آسان ما
صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود
کاندر آن جا گم شود، جان و دل حیران ما
خوش خوش اندر بحر بی‌پایان او غوطی خورد
تا ابدهای ابد، خود این سر و پایان ما
شکر ایزد را که جمله چشمهٔ حیوان‌ها
تیره باشد پیش لطف چشمهٔ حیوان ما
شرم آرد جان و دل، تا سجده آرد هوشیار
پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
دیو گیرد عشق را از غصه، هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می‌چکد
پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
تا رهاند روح را، از دام و از دستان ما
تا بشاید خدمت مخدوم جان‌ها شمس دین
آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما
تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب
تا ببیند حال اولیان و آخریان ما
شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد
کز زمینش می‌بروید نرگس و ریحان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ساقی برخیز کان مه آمد‌
بشتاب که سخت بی‌گه آمد
ترکانه بتاز وقت تنگ است‌
کان ترک خطا به خرگه آمد
در وهم نبود این سعادت‌
اقبال نگر که ناگه آمد
عاشق چو پیاله پر ز خون بود‌
چون ساغر می به قهقه آمد
با چون تو مه آن که وقت دریافت‌
تعجیل نکرد ابله آمد
از خرمن عشق هر که بگریخت‌
کاه است به خرمن که آمد
بی گه شد و هر که اوست مقبل‌
بگریخت ز خود به درگه آمد
اندر تبریز های و هویی‌ست‌
آن را که ز هجر با ره آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید
اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار
هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید
چون در آن دور مبارک برج‌ها را می‌گذشت
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات
مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا ندید
موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد
هم نظر می‌کرد هر سو هم عنان را می‌کشید
گفت نزدیکان خود را کان فلان غایب چراست؟
آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید
آن که دیده هر شبش در سوختن مانند شمع
آن که هر صبحی که آمد ناله‌های او شنید
آن که آتش‌های عالم زاتش او کاغ کرد
تا فسون می‌خواند عشق و بر دل او می‌دمید
آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم
همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می‌دوید
آن که چون جرجیس اندر امتحان عشق ما
گشت او صد بار زنده کشته شد صد ره شهید
آن که حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک
ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
می‌خرامد آفتاب خوب رویان ره کنید
روی­ها را از جمال خوب او چون مه کنید
مردگان کهنه را رویش دو صد جان می‌دهد
عاشقان رفته را از روی او آگه کنید
از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او
هر زمانی می خورید و هر زمانی خه کنید
جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته اند
قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید
نک نشان روشنی در خیمه‌ها تابان شده­ست
گوش اسپان را به سوی خیمه و خرگه کنید
آستان خرگهش شد کهربای عاشقان
عاشقان لاغر تن خود را چو برگ که کنید
در خمار چشم مستش چشم­ها روشن کنید
وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید
شاه جان­ها شمس تبریزی­ست وین دم آن اوست
رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را چون می‌بدزدد از میان؟
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند
دزدی چو سلطان می‌کند پس از کجا خواهند امان؟
عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان
عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می‌برد
در خدمت آن دزد بین تو شحنگان‌ بی‌کران
آواز دادم دوش من کی خفتگان دزد آمده است
دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش کنم او می‌نگنجد در جهان
از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان
خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو؟
او نیز می‌پرسد که کو آن دزد؟ او خود در میان
ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو
ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان
ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل
بر من بزن زخم و مهل حقا‌ نمی‌خواهم امان
سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش
ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان
زخم تو در رگ‌های من جان است و جان افزای من
شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان
کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند؟
جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان؟
شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر
یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا‌ بی‌نشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
ای از تو من برسته، ای هم توام بخورده
هم در تو می‌گدازم، چون از توام فسرده
گه در کفم فشاری، گه زیر پا به هر غم
زیرا که می نگردد انگور نافشرده
چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی
وان گاه اندک اندک، باز آن طرف ببرده
از روزن تن خود، چون نور بازگردیم
در قرص آفتابی، پاک از گناه و خرده
آن کس که قرص بیند، گوید که گشت زنده
وان کو به روزن آید، گوید فلان بمرده
در جام رنج و شادی، پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم، باقی بمانده درده
ای اصل اصل دل‌ها ای شمس حق تبریز
ای صد جگر کبابت، تا چیست قدر گرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
گر شراب عشق کار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یکسانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقهٔ گوش روان و جان انسانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون
جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او؟
قاف تا قاف از می‌اش، خود موج طوفانیستی
آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره‌ی شعاع
گر نه در رشک خدا، سیماش پنهانیستی؟
گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
گرنه از لطفش بپرهیزیدمی من، گفتمی
کز بهشت لطف او، فردوس ریحانیستی
نفس سگ، دندان برآوردی، گزیدی پای جان
ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
درکش آن معشوقهٔ بدمست را در بزم ما
کو ز مکر و عشوه‌ها گویی که دستانیستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعه‌‌‌‌یی
بعد ازان مر عاشقان را وقت حیرانیستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۷
آفتابا سوی مه رویان شدی
چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی
آتشی در کفر و ایمان شعله زد
چون بگستردی تو دین بیخودی
پست و بالا عشق پر شد همچو بحر
چشمه چشمه، جوش جوش سرمدی
عالمی پرآتش عشاق بود
بر سر آتش، تو آتش آمدی
هر سحرگه پیش قانون‌‌های تو
سجده آرد دین پاک احمدی
بی وجودی گر تو را نقصان نهد
بی وجودان را چه نیکی یا بدی؟
خاک پای شمس تبریزی ببوس
تا برآری سر ز سعد و اسعدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۲
الا یا مالکا رق الزمان
الا یا ناسخا، حسن الغوانی
الا من لطفه ماء زلال
و مافی الکون ظرف کالاوانی
سجود کل اوج او حضیض
بشمس الدین سلطان المعانی
الا تبریز بشراک دواما
و صار ساجدیک المشرقان
اظل الله تبریزا بظل
تضعضع من تصوره جنانی
تعالیٰ عن مدیحی، قد تعالیٰ
ولکن لیس صبر فی لسانی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت خانقاه و مدرسه
ای در علم و خانهٔ دستور
چشم بد باد از آستان تو دور
رفته بر خط استوار عرشت
همدم خطهٔ بقا فرشت
کوه پیش درت کمر بسته
زیر بارت زمین جگر خسته
برده ابداعیان کن فیکون
چارحدت ز شش جهة بیرون
در حصار تو گنبد گردان
کو توال تو همت مردان
شد سعادت طلایه بر تبریز
تا فگندی تو سایه بر تبریز
از پی ضبط سفره و خوانت
تا مهیا شود سبک نانت
آسمان گشت و کوکبی انبوه
آسیابان بر آب بلیان کوه
مال تبریز خرج خوان تو نیست
بال سرخاب را توان تو نیست
هر که رخ در رخ سپاس نهد
در جهان اینچنین اساس نهد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پردهٔ افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته
دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود
بی گداز از سکته هیهات است گردد زر جدا
آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او
با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا
کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن
زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا
گر درآمیزد به گلها بوی آن گل پیرهن
من به چشم بسته می سازم ز یکدیگر جدا
در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهی، که خضر
یافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا
بی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا
رشته می گردد سبک چون گردد از گوهر جدا
چون نسوزد خواب در چشمم، که شبهای فراق
اخگری در پیرهن دارم ز هر اختر جدا
نیست چون صائب قراری نقش را بر روی آب
چون خیال او نمی گردد ز چشم تر جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلطیدن چرا؟
گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهترست
بر سر جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
کور را از رهبر بینا بریدن غافلی است
بی سبب از عیب بین خویش رنجیدن چرا
سرو من، با سایه خود سر گرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسار خویش رنجیدن چرا
سنگ را پر می دهد شوق عزیزان وطن
ای کم از سنگ نشان، از جا نجنبیدن چرا
(قدر شعر تر چه می دانند ناقص طینتان؟
آب حیوان بر زمین شوره پاشیدن چرا)
(عمر چون باد بهاری دامن افشان می رود
در میان خار و خس چون گل نخندیدن چرا)
بعد عمری از لب لعل تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائب گستاخ، رنجنیدن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
غمزه اش افزود در ایام خط بیداد را
زنگ زهر جانستان شد تیغ این جلاد را
حسن بی رحم است، ورنه دود تلخ آه من
آب گرداند به چشم آیینه فولاد را
ساده لوحی بین که می خواهم شکار من شود
حلقه چشمی که در دام آورد صیاد را
آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام
پنجه خورشید سازد شانه شمشاد را
پنجه مژگان گیرایی که من دیدم ازو
زر دست افشار سازد بیضه فولاد را
آتش گل گر به این دستور گردد شعله ور
سرمه سازد در گلوی بلبلان فریاد را
صائب از روی ارادت هر که تن در کار داد
می کند دست نوازش سیلی استاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
ساقی محجوب می باید شراب عشق را
آتش هموار می باید کباب عشق را
در حریم ما ندارد شمع بی فانوس راه
شاهد بی پرده می سوزد حجاب عشق را
تیشه ای در کار هستی می کنم چون کوهکن
چند دارم در پس کوه آفتاب عشق را
عالمی را آه دردآلود من دیوانه کرد
هیچ کافر نشنود بوی کباب عشق را!
از کمند رشته عمر ابد سر می کشید
خضر اگر می یافت ذوق پیچ و تاب عشق را
هر که را در مغز پیچیده است بوی عقل خام
می شناسد اندکی قدر گلاب عشق را
هر کسی را هست صائب قبله گاهی در جهان
برگزیدم از دو عالم من جناب عشق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
بر نمی آید مراد از کعبه گل عشق را
هست محراب دعا از رخنه دل عشق را
می چو خون گرم جوشد از ته دل عشق را
مطرب از خانه است چون مرغان بسمل عشق را
موج سازد خوش عنان دریای لنگردار را
از دویدن کی شود مانع سلاسل عشق را
حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست
دامن صحرا غبار از عالم گل عشق را
می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد
نیست در خاطر غبار از عالم گل عشق را
حسن و عشق صافدل آیینه یکدیگرند
می کند یکرنگی معشوق، یکدل عشق را
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
کی شکار خود کند دنیای باطل عشق را
پشت کردن بر دو عالم، رو به حق آوردن است
می برد این نعل وارون تا به منزل عشق را
گردش پرگار را در نقطه بیند خرده بین
در دل هر دانه خرمنهاست حاصل عشق را
می برد در سنگ، لعل از پرتو خورشید فیض
چشم بستن، از تماشا نیست حایل عشق را
از دل عاشق به منزل برنیاید خارخار
می شود سنگ فسان، چون موج، ساحل عشق را
وصل آب زندگانی در سیاهی بسته است
دامن شبهاست دامان وسایل عشق را
نیست پروای تماشا عاشقان را، ورنه هست
باغ های دلگشا در غنچه دل عشق را
عشق چون دریا به تلخی بود در عالم مثل
شکرستان ساخت آن شیرین شمایل عشق را
گر چه غیر از دل ندارد منزلی این راه دور
گر به ظاهر پای رفتارست در گل عشق را
ساده رویان چون زمین شور خصم دانه اند
جز غبار خط زمینی نیست قابل عشق را
دیدن عاشق دلی از سنگ خواهد سخت تر
هست از هر زخم، شمشیری حمایل عشق را
عشق رسوا آب سازد حسن شرم آلود را
چند چون پروانه سازی شمع محفل عشق را
موج را دست از عنان برداشت دریا و همان
حسن دوراندیش دارد در سلاسل عشق را
خودفروشان دیگر و آزادمردان دیگرند
نیست چشم خونبها از تیغ قاتل عشق را
جذبه دریا ندارد سیل را دست از عنان
اختیاری نیست در قطع مراحل عشق را
نعمت روی زمین ارزانی تن پروران
می کند سیر از دو عالم، خوردن دل عشق را
می کند زنجیر، فیل مست را دیوانه تر
می شود شور جنون بیش از سلاسل عشق را
دام راه خضر نتواند شدن موج سراب
دامن افشاندن ز دنیا نیست مشکل عشق را
پیش ازین عشق و جنون بازیچه اطفال بود
عشق بازی های صائب کرد کامل عشق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
زلف را نبود سرانجامی که می باید مرا
خط مگر سامان دهد دامی که می باید مرا
کم مبادا سایه عشق از سرم، کز درد و داغ
می رساند پخته و خامی که می باید مرا
برنمی دارد به رغم من نظر از خاک راه
می فشاند بر زمین جامی که می باید مرا
از غلط بخشی کند در کار ارباب هوس
آن لب خوش حرف، دشنامی که می باید مرا
از پریدن های چشم و از تپیدن های دل
می رسد از یار پیغامی که می باید مرا
حرص چون ریگ روان منزل نمی داند که چیست
ور نه آماده است هر کامی که می باید مرا
می درخشد از ته هر حلقه روز روشنی
در شب زلف است ایامی که می باید مرا
نیست بعد از عشق پروای صراطم، زان که داد
این ره باریک، اندامی که باید مرا
حق به دست من بود صائب اگر خون می خورم
نیست در میخانه ها جامی که می باید مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
پنبه دامن می کشد از داغ مرهم سوز ما
سینه می دزدد نسیم از باغ شبنم سوز ما
در بیابانیم و از شوق طواف کعبه سوخت
بال مرغان حرم را آه زمزم سوز ما
یک جهان بی درد را در حلقه ماتم کشد
چون کند گیسو پریشان آه ماتم سوز ما
سوده الماس با آن جوهر ذاتی که هست
تیغ نتواند شدن با زخم مرهم سوز ما
با چراغ طور سر از یک گریبان بر زده است
لاله شبنم گداز آه عالم سوز ما
داغ ما صائب ز شمع طور روشن گشته است
کی به یک طوفان و صد طوفان شود کم سوز ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
دیده سیر و دل بی مدعا داریم ما
آنچه می باید درین مهمانسرا داریم ما
آبروی بی نیازی چشمه حیوان ماست
کی چو اسکندر غم آب بقا داریم ما؟
گر به درد و داغ روزافزون خود قانع شویم
برگ عیش آماده تا روز جزا داریم ما
جنگ دارد دولت دنیا و امنیت به هم
جا به زیر تیغ از بال هما داریم ما
خصم اگر بر دست و تیغ خویش دارد اعتماد
اعتماد تیغ بر دست دعا داریم ما
شکوه از غربت درین گلزار، کافر نعمتی است
آشنایی چون نسیم آشنا داریم ما
می کند دست دعا بی برگی ما را علاج
دست پیش مردم عالم چرا داریم ما؟
چون الف هر چند ما را از دو عالم هیچ نیست
ز استقامت سقف گردون را به پا داریم ما
خم نگردد بی ثمر شاخی و از بی حاصلی
خجلت بسیار ازین قد دو تا داریم ما
می برد خاکستر ما را به سیر لامکان
آتشی کز شوق او در زیر پا داریم ما
استقامت در مزاج سرو این گلزار نیست
از گل رعنای او چشم وفا داریم ما
از تن آسانی زمین گیر فراغت نیستیم
بال پروازی ز نقش بوریا داریم ما
رحم کن ای آفتاب عشق بر ما ناقصان
کز رگ خامی به دوزخ راهها داریم ما
زان خزان خوشتر بود ما را که ایام بهار
خار در پیراهن از نشو و نما داریم ما
(پاکبازی دست بر نام و نشان افشاندن است
منت روی زمین از نقش پا داریم ما)
(نان ما را شرم در دریای خون انداخته است
گنج ها نقصان ز شرم نارسا داریم ما)
(گر بود انصاف، از اعمال ناشایست ما(ست)
شکوه ای کز ساده لوحی از قضا داریم ما)
معنی بیگانه صائب سد راه ما شده است
ورنه در هر گوشه چندین آشنا داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
فقیری پیشه کن، از اغنیا حاجت مخواه اینجا
که از درویش، همت می کند دریوزه شاه اینجا
برآ زین خاکدان گر گوشه آسودگی خواهی
که چون صحرای محشر نیست امید پناه اینجا
ز پستی می توان دریافت معراج بلندی را
سرافراز از شکستن می شود طرف کلاه اینجا
به دیوان قیامت چون شود حاضر گرانجانی
که نتواند قدم برداشت از بار گناه اینجا؟
به خون انداختم از حرص نان خود، ندانستم
کز اکسیر قناعت مشک می گردد گیاه اینجا
ز راه جذبه توفیق، سالک می شود واصل
به بال کهربا پرواز گیرد برگ کاه اینجا
گزیر از سرمه نبود دیده آهو نگاهان را
مکن گر اهل دیدی، شکوه از بخت سیاه اینجا
درین عبرت سرا مگشا نظر زنهار بی عبرت
که می گردد ز گوهر قیمتی تار نگاه اینجا
جهان چون کاروان ریگ دارد نعل در آتش
مکن چون غافلان ریگ روان را تکیه گاه اینجا
سر از یک جیب با خورشید بیرون آوری صائب
ز صدق دل برآری گر نفس چون صبحگاه اینجا