عبارات مورد جستجو در ۳۰۰ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
آنها که کهن شدند و اینها که نوند
هر کس به مراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان به کس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف، در گردد
گر مال نماند سر بماناد به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
از کوزه‌گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده‌ام کوزه ی هر خماری
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغ بچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره ی خندان شمع آفت پروانه شد
گریه ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره ی باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه ی اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غم خواره‌ی یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله‌ی خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه‌ی شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه‌ی قارون شد
هم کاسه‌ی سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
امروز جنون نو رسیده‌ست
زنجیر هزار دل کشیده‌ست
امروز ز کندهای ابلوج
پهلوی جوال‌ها دریده‌ست
باز آن بدوی به هجده ای قلب
آن یوسف حسن را خریده‌ست
جان‌ها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریده‌ست
تا لاجرم از بگاه هر جان
چالاک و لطیف و برجهیده‌ست
امروز بنفشه زار و لاله
از سنگ و کلوخ بردمیده‌ست
بشکفت درخت در زمستان
در بهمن میوه‌ها پزیده‌ست
گویی که خدای عالمی نو
در عالم کهنه آفریده‌ست
ای عارف عاشق این غزل گو
کت عشق ز عاشقان گزیده‌ست
بر چهره چون زر تو گازی‌ست
آن سیمبرت مگر گزیده‌ست؟
شاید که نوازد آن دلی را
کاندر غم او بسی طپیده‌ست
خاموش و تفرج چمن کن
کامروز نیابت دو دیده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
عشوهٔ دشمن بخوردی عاقبت
سوی هجران عزم کردی عاقبت
بازگردی زان خسان زن صفت
سوی این مردان چو مردی عاقبت
سیر گردی زان همه جفتان تو زود
چونک فرد فرد فردی عاقبت
چون گل زردی زعشق لاله‌یی
لاله گردی گر چه زردی عاقبت
چون که خاک شمس تبریزی شدی
نور سقفی لاجوردی عاقبت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
خانهٔ دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقربقو در گرفت
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت
بوطربون گشت مه و مشتری
زهرهٔ مطرب طرب از سر گرفت
خالق ارواح ز آب و ز گل
آینه‌یی کرد و برابر گرفت
زاینه صد نقش شد و هر یکی
آنچه مرو راست میسر گرفت
هر که دلی داشت به پایش فتاد
هر که سر او سر منبر گرفت
خرمن ارواح نهایت نداشت
مورچه‌یی چیز محقر گرفت
گر ز تو پر گشت جهان همچو برف
نیست شوی چون تف خور در گرفت
نیست شو ای برف و همه خاک شو
بنگر کین خاک چه زیور گرفت
خاک به تدریج بدان جا رسید
کز فر او هر دو جهان فر گرفت
بس که زبان این دم معزول شد
بس که جهان جان سخنور گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهٔ شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمی‌زد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
امسال درین خرقهٔ زنگار برآمد
آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آن است که امسال عرب وار برآمد
آن یار همان است اگر جامه دگر شد
آن جامه بدل کرد و دگربار برآمد
آن باده همان است اگر شیشه بدل شد
بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد
شب رفت حریفان صبوحی بکجایید؟
کان مشعله از روزن اسرار برآمد
رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید
امروز درین لشکر جرار برآمد
شمس الحق تبریز رسیده‌ست بگویید
کز چرخ صفا آن مه انوار برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
کی باشد کاین قفص چمن گردد؟
وندرخور گام و کام من گردد؟
این زهر کشنده انگبین بخشد؟
وین خار خلنده یاسمن گردد؟
آن ماه دو هفته در کنار آید؟
وز غصه حسود ممتحن گردد؟
آن یوسف مصر الصلا گوید؟
یعقوب قرین پیرهن گردد؟
بر ما خورشید سایه اندازد؟
وان شمع مقیم این لگن گردد؟
آن چنگ نشاط ساز نو یابد؟
وین گوش حریف تن تنن گردد؟
در خرمن ماه سنبله کوبیم؟
چون نور سهیل در یمن گردد؟
خم‌های شراب عشق برجوشد؟
هنگام کباب و باب زن گردد؟
سیمرغ هوای ما ز قاف آید؟
دام شبلی و بوالحسن گردد؟
هر ذره مثال آفتاب آید؟
هر قطره به موهبت عدن گردد؟
هر بره ز گرگ شیر آشامد؟
هر پیل انیس کرگدن گردد؟
زانبوهی دلبران و مه رویان
هر گوشهٔ شهر ما ختن گردد؟
هر عاشق بی‌مراد سرگشته
مستغرق عشق باختن گردد؟
چون قالب مرده جان نو یابد؟
فارغ ز لفافه و کفن گردد؟
آن عقل فضول در جنون آید؟
هوش از بن گوش مرتهن گردد؟
جان و دل صد هزار دیوانه
از بوسهٔ یار خوش دهن گردد؟
آن روز که جان جمله مخموران
ساقی هزار انجمن گردد؟
وان کس که سبال می‌زدی بر عشق
در عشق شهیر مرد و زن گردد؟
در چاه فراق هر که افتاده‌ست
ره یابد و هم ره رسن گردد؟
باقیش مگو درون دل می‌دار
آن به که سخن در آن وطن گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
پنج درچه فایده چون هجر را شش تو کند
خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند
چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم
کس نداند حالت من نالهٔ من او کند
ای به هر سویی دویده کار تو یک­سو نشد
آن که در شش سو نگنجد کار او یک سو کند
شیر آهو می‌دراند شیر ما بس نادر است
نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند
باطنت را لاله سازد ظاهرت را ارغوان
یک دمت سازد قزلبک یک دمت صارو کند
موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود
آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو کند
خوش قمررویی کزین غم می‌گدازد چون هلال
خوش شکرخویی که با آن شکرستان خو کند
آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق
خاک را عنبر کند او سنگ را لولو کند
دل کباب و خون دیده پیش کش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طزغو کند
لکلک آن حق شناسد ملک را لک لک کند
فاخته محجوب باشد لاجرم کوکو کند
آب و روغن کم کن و خامش چو روغن می‌گداز
خرم آن کندر غم آن روی تن چون مو کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد؟
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
دل آهنم چو آتش چه خوش است در منارش
نه که آینه شود خوش چو درو صفا درآمد؟
به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
همه نقش‌ها برون شد همه بحر آب­گون شد
همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد
همه خانه‌ها که آمد در آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا همه خانه‌ها درآمد
همه خانه‌ها یکی شد دو مبین به آب بنگر
که جدا نیند اگرچه که جدا جدا درآمد
همه کوزه‌ها بیارید همه خنب‌ها بشویید
که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین که جمله تین کند
هرکجا خطبه بخواند بر دو ضد
همچو شیر و شهدشان کابین کند
با دم او می‌رود عین الحیات
مرده جان یابد چو او تلقین کند
مرغ جان‌ها با قفص‌ها برپرند
چون که بنده پروری آیین کند
عالمی بخشد به هر بنده جدا
کیست کو اندر دو عالم این کند؟
گر به قعر چاه نام او بری
قعر چه را صدر علیین کند
من بر آنم که شکرریزی کنم
از شکر گر قسم من تعیین کند
کافری گر لاف عشق او زند
کفر او را جمله نور دین کند
خار عالم در ره عاشق نهاد
تا که جمله خار را نسرین کند
تو نمی‌دانی که هر که مرغ اوست
از سعادت بیضه‌ها زرین کند؟
بس کنم زین پس نهان گویم دعا
کی نهان ماند چو شه آمین کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بیخودم چه دانم کرد؟
غوره بودم کنون شدم انگور
خویشتن را ترش نتانم کرد
شکرین است یار حلوایی
مشت حلوا درین دهانم کرد
تا گشاد او دکان حلوایی
خانه‌ام برد و بی‌دکانم کرد
خلق گوید چنان نمی‌باید
من نبودم چنین چنانم کرد
اولا خم شکست و سرکه بریخت
نوحه کردم که او زیانم کرد
صد خم می به جای آن یک خم
درخورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا جوانم کرد
می‌پریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان کشانم کرد
نردبان‌ها و بام‌ها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم یافت همچو زبان
چون زبان زود ترجمانم کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
اندک اندک راه زد سیم و زرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید با او پوستین
می‌گریزد خواجه از شور و شرش
اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندک اندک دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش
عشق داد و دل برین عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش
زان همی‌جنباند سر او سست سست
کامد اندر پا و افتاد اکثرش
بهر او پر می‌کنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش
دست‌ها زان سان برآرد کاسمان
بشنود آواز الله اکبرش
میر ما سیر است ازین گفت و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش
کشتهٔ عشقم نترسم از امیر
هر که شد کشته چه خوف از خنجرش؟
بترین مرگ‌ها‌ بی‌عشقی است
بر چه می‌لرزد صدف؟ بر گوهرش
برگ‌ها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش
در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش
چون ربودند از صدف دانه‌‌ی گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
آن صدف‌ بی‌چشم و‌ بی‌گوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقی از کاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش
خواجه می‌گرید که ماند از قافله
لیک می‌خندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
خرمگس آن وسوسه‌‌‌ست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و واناید ازین
وانمایم شاخ‌های دیگرش
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
گچکنن اغلن اودیا گلگل
یول بلمسک دغدغ گزگل
ای سر مستان، ای شه مقبل
مکرم و مشفق، پر دل و بی‌دل
اول چچگی کم یازده بلدک
کیمسیه ورما خصمنا ور گل
سلسله بنگر گر بکشندت
جذب الهی، کردت مقبل
نبود این هم بی‌سر و معنی
هر متحول بی‌زمحول
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
ای عاشقان ای عاشقان، من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان، دف شما پر زر کنم
ای تشنگان ای تشنگان، امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم، کوثر کنم
ای بی‌کسان ای بی‌کسان، جاء الفرج، جاء الفرج
هر خستهٔ غم دیده را، سلطان کنم، سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا، در من نگر، زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم، صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران، قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم، مؤمن کنم، کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا، مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم، ساغر شوی، خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی، وان گه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی، تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم، گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان، بگشاده‌ام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را، جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان، از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحان‌هات را، من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان، حیران تر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم، چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل، تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی، حاتم تویی، من گفت و گو کمتر کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
بس جهد می‌کردم که من آیینهٔ نیکی شوم
تو حکم می‌کردی که من خمخانهٔ سیکی شوم
خمخانهٔ خاصان شدم، دریای غواصان شدم
خورشید بی‌نقصان شدم، تا طب تشکیکی شوم
نقش ملایک ساختی، بر آب و گل افراختی
دورم بدان انداختی، کاکسیر نزدیکی شوم
هاروتی‌یی افروختی، پس جادویش آموختی
زانم چنین می‌سوختی، تا شمع تاریکی شوم
ترکی همه ترکی کند، تاجیک تاجیکی کند
من ساعتی ترکی شوم، یک لحظه تاجیکی شوم
گه تاج سلطانان شوم، گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکی شوم، گه طفل چالیکی شوم
خون روی را ریختم، با یوسفی آمیختم
در روی او سرخی شوم، در موش باریکی شوم