عبارات مورد جستجو در ۱۴۷ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه ی رندانه نهادیم
چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
عاشق به سوی عاشق زنجیر همی‌درد
دیوانه همی‌گردد تدبیر همی‌درد
تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق؟
کز آتش عشق او تقصیر همی‌درد
تا حال جوان چبود کان آتش بی‌علت
دراعهٔ تقوی را بر پیر همی‌درد
صد پردهٔ در پرده گر باشد در چشمی
ابروی کمان شکلش از تیر همی‌درد
مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید
از چنگل تعجیلش تأخیر همی‌درد
این عالم چون قیر است پای همه بگرفته
چون آتش عشق آید این قیر همی‌درد
شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میر است
پیراهن هر صبری زان میر همی‌درد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
آینه‌ی چینی تو را با زنگی اعشیٰ چه کار؟
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار؟
هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا
طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار؟
دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند؟
مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار؟
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار؟
قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار؟
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته‌ایم
چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار؟
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه؟
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار؟
زخم شمشیر است این جا زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار؟
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار؟
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار؟
عاشقان بوالعجب تا کشته‌تر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار؟
وان گهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار؟
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلیٰ چه کار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان‌ بی‌خودان و مستیان
بی‌محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
تا نماند هوشیاری، عاقلی، اندر جهان
یار دعوی می‌کند، گر عاشقی، دیوانه شو
سرد باشد عاقلی، در حلقههٔ دیوانگان
گر درآید عاقلی گو کار دارم، راه نیست
ور درآید عاشقی، دستش بگیر و درکشان
عیب‌بینی از چه خیزد؟ خیزد از عقل ملول
تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان؟
عقل منکر هیچ گونه از نشان‌ها نگذرد
بی‌نشان رو،‌ بی‌نشان، تا زخم ناید بر نشان
یوسفی شو گر تو را خامی به نخاسی برد
گلشنی شو گر تو را خاری نداند، گو مدان
عیسی‌یی شو گر تو را خانه نباشد، گو مباش
دیده‌یی شو گرت روپوشی نماند گو ممان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۳
ساقیا شد عقل‌ها هم خانهٔ دیوانگی
کرده مالامال خون پیمانهٔ دیوانگی
صد هزاران خانهٔ هستی به آتش درزده
تشنگان مرد و زن، مردانهٔ دیوانگی
ما دوسر چون شانه‌ایم، ایرا همی‌زیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش، شانهٔ دیوانگی
در چنین شمعی نمی‌بینی که از سلطان عشق
دم به دم در می‌رسد پروانهٔ دیوانگی؟
پنبه در گوشند جان و دل زافسانه‌ی دو کون
تا شنیدند از خرد افسانهٔ دیوانگی
کفش‌های آهنین جان پاره کرد اندر رهش
چون درو آتش بزد جانانهٔ دیوانگی
عقل آمد با کلید آتشین آن جا، ولیک
جز کلید او نبد دندانهٔ دیوانگی
چون که عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانهٔ دیوانگی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
گشت جان از صدر شمس الدین یکی سودایی‌یی
در درون ظلمت سودا، ورا دانایی‌یی
یک بلندی یافت بختم، در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجایی‌یی
مایهٔ سودا درین عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالایی‌یی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج، چون خاشاک، من هرجایی‌یی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل توانایی‌یی
مصحف دیوانگی دیدم، بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قرایی‌یی
عشق یکتا دزد شب رو، بود اندر سینه‌ها
عقل را خفته بگیرد، دزددش یکتایی‌یی
پیش ازین سودا، دل و جان عاقل رای خودند
بعد ازان غرقاب کی باشد تو را خودرایی‌یی؟
رو تو در بیمارخانه‌ی عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی، هر سویی شیدایی‌یی
دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر، خون اندایی‌یی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گرچه او پستی رود، باشد بر آن بالایی‌یی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان دارایی‌یی
یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها، ببین
هر نفس جان بخشی‌یی، هر دم مسیح آسایی‌یی
یک نفس در پردهٔ عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زایی‌یی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر
گردد این رخسار سرخت، زعفران سیمایی‌یی
نام مخدومی شمس الدین همی‌گو، هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت، رونق و رعنایی‌یی
خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالایی‌یی
خون چو می‌جوشد، منش از شعر رنگی می‌دهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلایی‌یی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان سایی‌یی
در هوای سایهٔ عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته، عادت عنقایی‌یی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه، شیوهٔ تنهایی‌یی
چون شوم نومید ازان آهو که مشکش دم به دم
در طلب می‌داردم از بوی و از بویایی‌یی؟
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه ازان ترکانه چشم کافر یغمایی‌یی
عقل در دهلیز عشقش خاک روبی، بی‌دلی
ناطقه در لشکرش، یا طبلیی‌یی یا نایی‌یی
او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من
من نمی‌تانم که گویم نیستش بینایی‌یی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و دروایی‌یی
گفتم آخر چیست؟ گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فردایی‌یی
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طایی‌یی
وندران جانی که گردان شد پیاله‌ی عشق او
عقل را باشد ازان جان، محو و ناپیدایی‌یی
چون خیالش نیم شب در سینه آید، می‌نگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حورایی‌یی
در شکرریز لبش، جانا به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بوده‌ست شکرخایی‌یی
چون میی در عشق او، تا کهنه تر تو مست تر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برنایی‌یی؟
سلسله‌ی این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزایی‌یی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطره‌یی گشته‌ست و ننماید همی‌دریایی‌یی
بهر ضعف این دماغ زخم گاه عشق خویش
می کند آن زلف عنبر، مشک و عنبرسایی‌یی
چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیبایی‌یی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
وربود عیسی، بگیرم ملت ترسایی‌یی
گر به جانش میل باشد، جان شوم همچون هوا
وربه دنیا رو بیارد، من شوم دنیایی‌یی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گردهٔ گرم از تنورت بخشدش پهنایی‌یی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند
زاعتماد عفو تو دارند بدفرمایی‌یی
نفس را نفسی نماند، دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشایی‌یی
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کفی خاک کفش بخشایی‌یی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۷ - تمثیل موبد چهارم
چهارم مرد موبد گفت کاین راز
به شخصی ماند اندر حجله ناز
عروسی در کنارش خوب چون ماه
بدو در یافته دیوانگی راه
نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت
نه از دیوانگی با وی توان ساخت
هم آخر چون شود دیوانگی چیر
گریزد مرد از او چون آهو از شیر
در این اندیشه لختی قصه راندند
ورق نادیده حرفی چند خواندند
چو می‌مردند می‌گفتند هیهات
کزین بازیچه دور افتاد شهمات
ز مرده هر کسی افسانه راند
نمرده راز مرده کس نداند
مگر پیغمبران کایشان امینند
به نامحرم نگویند آنچه بینند
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۷ - بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی
چون نور چراغ آسمان گرد
از پرده ی صبح سر به در کرد
در هر نظری شگفت باغی
شد هر بصری چو شب چراغی
مجنون چو پرنده زاغ پویان
پروانه صفت چراغ جویان
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت
چون بوی دمن شنید بنشست
یک لحظه نهاد بر جگر دست
باز از نفسش برآمد آواز
چون مرده که جان بدو رسد باز
شد پیر زنی ز دور پیدا
با او شخصی به شکل شیدا
سر تا قدمش کشیده در بند
وان شخص به بند گشته خرسند
زن می‌شد در شتاب کردن
می‌برد ورا رسن به گردن
مجنون چو اسیر دید در بند
زن را به خدای داد سوگند
کاین مرد به بند کیست با تو
در بند ز بهر چیست با تو
زن گفت سخن چو راست خواهی
مردیست نه بندی و نه چاهی
من بیوه‌ام این رفیق درویش
در هر دو ضرورتی ز حد بیش
از درویشی بدان رسیدم
کاین بند و رسن در او کشیدم
تا گردانم اسیروارش
توزیع کنم به هر دیارش
گرد آورم از چنین بهانه
مشتی علف از برای خانه
بینیم کزان میان چه برخاست
دو نیمه کنیم راستا راست
نیمی من و نیمی او ستاند
گردی به میانه در نماند
مجنون ز سر شکسته بالی
در پای زن اوفتاد حالی
کاین سلسله و طناب و زنجیر
بر من نه از این رفیق برگیر
کاشفته و مستمند مائیم
او نیست سزای بند مائیم
می‌گردانم به روسیاهی
اینجا و به هر کجا که خواهی
هر چه آن بهم آید از چنین کار
بی شرکت من تراست بردار
چون دید زن اینچنین شکاری
شد شاد به این چنین شماری
زان یار بداشت در زمان دست
آن بند و رسن همه در این بست
بنواخت به بند کردن او را
می‌برد رسن به گردن او را
او داده رضا به زخم خوردن
زنجیر به پای و غل به گردن
چون بر در خیمه‌ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی
لیلی گفتی و سنگ خوردی
در خوردن سنگ رقص کردی
چون چند جفاش برسرآورد
گرد در لیلیش برآورد
چون بادی از آن چمن بر او جست
بر خاک چمن چو سبزه بنشست
بگریست بر آن چمن به زاری
چون دیده ی ابر نوبهاری
سر می‌زد بر زمین و می‌گفت
کی من ز تو طاق و با غمت جفت
مجرم‌تر از آن شدم درین راه
کازاد شوم ز بند و از چاه
اینک سروپای هر دو در بند
گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زانکه نموده‌ام گناهی
معذور نیم به هیچ راهی
من حکم کش وتر حکم رانی
تأدیب کنم چنان که دانی
منگر به مصاف تیغ و تیرم
در پیش تو بین که چون اسیرم
گر تاختنی به لطمه کردم
از لطمه خویش زخم خوردم
گر دی گنهی نمود پایم
امروز رسن به گردن آیم
گر دست شکسته شد کمانگیر
اینک به شکنجه زیر زنجیر
زان جرم که پیش ازین نمودم
بسیار جنایت آزمودم
مپسند مرا چنین به خواری
گر می‌کشیم بکش چه داری
گر جز به تو محکم است بیخم
برکش چو صلیب چارمیخم
ای کز تو وفاست بی‌وفائی
پیش تو خطاست بی‌خطائی
من با تو چو نیستم خطاکار
خود را به خطا کنم گرفتار
باشد که وفائی آید از تو
یا تیر خطائی آید از تو
در زندگیم درود تاری
دستی به سرم فرود ناری
در کشتگیم امید آن هست
کاری به بهانه بر سرم دست
گر تیغ روان کنی بدین سر
قربان خودم کنی بدین در
اسماعیلی ز خود بسنجم
اسماعیلیم اگر برنجم
چون شمع دلم فروغناکست
گر باز بری سرم چه باکست
شمع از سر درد سرکشیدن
به گردد وقت سر بریدن
در پای تو به که مرده باشم
تا زنده و بی‌تو جان خراشم
چون نیست مرا بر تو راهی
زین پس من و گوشه‌ای و آهی
سر داده و آه بر نیارم
تا پیش تو درد سر نیارم
گوئی ز تو دردسر جدا باد
درد آن منست سر تو را باد
این گفت وز جای جست چون تیر
دیوانه شد و برید زنجیر
از کوهه غم شکوه بگرفت
چون کوهه گرفته کوه بگرفت
بر نجد شد و نفیر می‌زد
بر خود ز طپانچه تیر می‌زد
خویشان چو ازو خبر شنیدند
رفتند و ندیدنی بدیدند
هم مادر و هم پدر در آن کار
نومید شدند ازو به یکبار
با کس چو نمی‌شد آرمیده
گفتند به ترک آن رمیده
و او را شده در خراب و آباد
جز نام و نشان لیلی از یاد
هر کس که بدو جز این سخن گفت
یا تن زد، یا گریخت، یا خفت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۷
دوشم از آغاز شب جا ، بر در جانانه بود
تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود
دی که میمد ز جولانگاه شوخی مست ناز
نرگسش بر گوشهٔ دستار خوش ترکانه بود
بهر آن نا آشنا می‌رم که فرد از همرهان
آنچنان می‌شد که گویا از همه بیگانه بود
آن نصیحتها که می‌کردیم اهل عشق را
این زمان معلوم ما شد کان همه افسانه بود
قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست
اتحاد شمع برق خرمن پروانه بود
سوختن با آتش است و عشق با دیوانگی
عشق بر هر دل که زد آتش چو من دیوانه بود
وحشی از خون خوردن شب دوش نتوانست خاست
کاین می مرد افکن امشب تا لب پیمانه بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۹
بازم غم بیهوده به همخانگی آمد
عشق آمد و با نشئه ی دیوانگی آمد
ای عقل همانا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد
خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل
با رخنهٔ دیرینه به ویرانگی آمد
دارد خبری آن نگه خاص که سویم
مخصوص به صد شیوهٔ بیگانگی آمد
ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان
مرغ دل وحشی که به پروانگی آمد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۷
کجا در بزم او جای چو من دیوانه‌ای باشد
مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانه‌ای باشد
چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی
که اینهم در میان مردمان افسانه‌ای باشد
من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش
که چون خود را بسوزد کمتر از پروانه‌ای باشد
میان آشنایان هر چه می‌خواهی بکن با من
ولی خوارم مکن چندین اگر بیگانه‌ای باشد
مگو وحشی کجا می‌باشد ای سلطان مهرویان
کجا باشد مقامش گوشهٔ میخانه‌ای باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۹
مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز
وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز
بی لبت خون دلی بود که دورم می‌داد
می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز
بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سرزد
بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز
شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس
زانکه یک لحظه به ویرانهٔ من بود امروز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
دل به صحرا می‌رود، در خانه نتوانم نشست
بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل
محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست
عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست
من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست
زان چنین در دانهای خال او دل بسته‌ام
کندرین دام بلا بی‌دانه نتوانم نشست
هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت
من چنین در خانه‌ای بیگانه نتوانم نشست
من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها
بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست
روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ
بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست
عقل عیبم می‌کند: کافسانه خواهی شد به عشق
گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست
گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب
محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
اوحدی، گو، زهد خود می‌ورز، من باری به نقد
بشکنم پیمان، که بی‌پیمانه نتوانم نشست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
از سر کوی تو گر عزم سفر می‌داشتم
می‌زدم بر بخت خود پایی که برمی‌داشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
می‌زدم بر سینه هر سنگی که برمی‌داشتم
زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است
می‌شدم دیوانه گر از خود خبر می‌داشتم
دل چو خون گردید، بی‌حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو برمی‌داشتم
می‌ربودندم ز دست و دوش هم دردی‌کشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر می‌داشتم
می‌فشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر می‌داشتم
جیب و دامان فلک پر می‌شد از گفتار من
در سخن صائب هم‌آوازی اگر می‌داشتم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
عاشق سلسلهٔ زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بی‌پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب می‌نالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۳
ببرید ز من نگار هم خانگیم
بدرید به تن لباس فرزانگیم
مجنون به نصیحت دلم آمده‌است
بنگر به کجا رسیده دیوانگیم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی
به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغ‌وز بلا ایمن
ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر می‌گشتم آن رعنا دچارم شد
ازان راهی که می‌رفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی
که هرجا دیدم او را جلوه‌گر چون بید لرزیدم
چنان ترسیده‌ام از غمزهٔ مردم شکار او
که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی
زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
آن که به دیوانگی در غمش افسانه‌ام
آه که غافل گذشت از دل دیوانه‌ام
در سرشکم نشد لایق بازار دوست
قابل قیمت نگشت گوهر یک دانه‌ام
گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب
گاه ز شمع رخش هم دم پروانه‌ام
سرو فرازنده‌ای خاسته از مجلسم
ماه فروزنده‌ای تافته در خانه‌ام
با سگ او هم نشین وز همه مستوحشم
با غم او آشنا از همه بیگانه‌ام
سفرهٔ می‌خانه شد خرقهٔ پشمینه‌ام
بر سر پیمانه ریخت سبحهٔ صد دانه‌ام
باده پپاپی رسید از کف ساقی مرا
توبه دمادم شکست بر سر پیمانه‌ام
آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانه‌ام
مستی من تازه نیست از لب میگون او
شحنه مکرر شنید نعرهٔ مستانه‌ام
تا نشود آن هما سایه‌فکن بر سرم
پا نگذارد ز ننگ جغد به ویرانه‌ام
جلوهٔ فروغی نکرد در نظرم آفتاب
تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه‌ام
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۱ - ساقی نامه
سرم خاک مستان فرخنده پی
که شویند نقش خرد را به می
فروشم چو من مست باشم خراب
جهان خرد را به جام شراب
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی
خوشا وقت مستی و دیوانگی
هر آبی کز اندازه بیرون خوری
نیاری که یک شربه افزون خوری
وگر شربت زندگانی بود
هم از خوردن پر گرانی بود
بجز می که بر بوی بیهوشیش
نی سیر چندان که می‌نوشیش
بیا ساقی اندر قدح پی به پی
به عاشق نوازی فرو ریز می
می کوبه عشق آشنایی دهد
ز تشویش خویشم رهایی دهد
بیا مطرب آن پرده‌های حکیم
کزو گشت پوسیده عقل سلیم
نوازش چنان کن که جان نژند
شود رسته زین عقل ناسودمند
بیا ساقیا درده آن خون خام
که شد قرة العین مستانش نام
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش
که بیرون رود پند دانا ز گوش
بیا مطرب آن جرهٔ طفل وش
چو طفلان به بر گیر و بنواز خوش
نوایی که تعلیم کرد از نخست
بزن چوب تا بازگوید درست
بیا ساقی آن جام شادی فزای
که بنیاد غم را در آرد ز پای
به من ده که راحت به جانم دهد
ز خونابهٔ دهر امانم دهد
بیا مطرب آن بربط خوش نوا
که بی مغزیش مغز را شد دوا
بزن تا که برباید از مغز هوش
به دل جان نو ریزد از راه گوش
بیا ساقی آن بادهٔ تلخ فام
که شیرینی عیش ریزد به کام
بده تا به شیرینی آرم به کار
که تلخی بسی دیدم از روزگار
بیا مطربا برکش آواز تر
دماغ مرا تر کن از ساز تر
روان کن که خشک است رود رباب
از آن دست چون ابر باران آب
بیا ساقی آن شربت خوش گوار
کزو بزم گردد چو خرم بهار
بده تا چو در تن درآرد توان
گل زرد من زو شود ارغوان
بیا مطرب اسباب می کن تمام
بدان ارغنون ساز طنبور نام
که گر چون عروسانش در بر نهی
می پر دهد از کدوی تهی
بیا ساقی آن بادهٔ چون عقیق
که هم کوثرش نام شد هم رحیق
فرو ریز تا چون بکشتی شود
خراباتی از وی بهشتی شود
بیا مطرب آن چاشنی بخش روح
که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح
فرو گوی و مجلس پر آوازه کن
دل و جان می خوارگان تازه کن
به جام طرب زنده کن جان پاک
که محتاج جرعه است مرده به خاک
بیا ساقی آن گنج دان نشاط
که اندیشه را درنوردد بساط
بده تا نشاط سخن نو کنیم
و زو مجلس آرای خسرو کنیم
بیا مطربا ساز کن چنگ را
به نالش درآر آن پر آهنگ را
زهی گیر کز ذوق آواز وی
حریفان نگردند محتاج می
بیا ساقی آن بادهٔ خوش گوار
که تا اندوه و غم نهم بر کنار
بیا ساقیا ارمغانی شراب
که محراب زرتشتیان شد ز باب
بده تا به مستی کنم خواب خوش
کشم آتش غم بدان آب خوش
بیا مطرب آن چفته کز یک فغان
کند زاهدان را به کوی مغان
چنان زن که آتش زند سینه را
ز سر نو کند داغ دیرینه را
بیا ساقی آن سلسبیل حیات
که شوید همه تیرگیها ز ذات
بده تا چو منزل به خاکم کشد
ز آلایش خاک پاکم کشد
بیا مطرب آن علم باریک را
که روشن کند جان تاریک را
فرو گوی زانگونه سوزان و تر
که دستار عالم رباید زسر
بیا ساقی آن کیمیای وجود
که بی همتان را در آرد به جود
به من ده که تا شادمانی کنم
ز گنج سخن درفشانی کنم
بیا مطربا مو به مو باز جوی
ز موی کمانچه نوایی چو موی
که تا چون به مستان رسد ساز او
گوارا شود می ز آواز او
بیا ساقی آن جام دریا درون
کزو گوهر مردم آید برون
بده تا نشاطی برون آردم
برو سنگ و گوهر برون آردم
بیا مطرب آن مایهٔ دل خوشی
که صوفی کند زو ملامت کشی
بگو تا دمی خرقه بازی کنم
به می دلق خود را نمازی کنم
بیا ساقی آن بادهٔ بی‌خمار
فرو شوی زین جان خاکی غبار
که چون گم شود جان غمناک من
نریزد کسی جرعه بر خاک من
بیا مطرب آواز بر کش بلند
برون بر غم از سینه‌های نژند
ز سر نو کن آیین عشاق را
به غلغل در آرا این کهن طاق را
بیا ساقی آن ساغر گرم خیز
یکی جرعه بر خاک خسرو بریز
بیا ساقی آن می که کام من است
به من ده که در خورد جام من است
مرا با حریفان من نوش باد
حریفان بد را فراموش باد
بیا مطربا ساز کن پرده را
بسوز این دل عشق پرورده را
رسید از بتان جان خسرو به کام
به یک زخمه کن کار او را تمام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۷۱
مشکلست آزاد بودن دل که با دلبر نشست
مردنست از تن جدایی دل که با جان خو گرفت
عقل بیرون شد زمن پرسیدمش کاین چیست ؟ گفت :
ما که هشیاریم ! با دیوانه نتوان خو گرفت