عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نکویی کن و در آب انداز
ز کوی میکده برگشتهام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته ی خراب انداز
به نیمه شب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گل چهر رز نقاب انداز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نکویی کن و در آب انداز
ز کوی میکده برگشتهام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته ی خراب انداز
به نیمه شب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گل چهر رز نقاب انداز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنه کار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه ی خوش دلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه ی جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنه کار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه ی خوش دلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه ی جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه ی خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه ی خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
ما بی غمان مست دل از دست دادهایم
هم راز عشق و هم نفس جام بادهایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیر مغان ز توبه ی ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
کار از تو میرود مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهادهایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح سادهایم
هم راز عشق و هم نفس جام بادهایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیر مغان ز توبه ی ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
کار از تو میرود مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهادهایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح سادهایم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخن دانیّ و خوش خوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخن دانیّ و خوش خوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
دی بنواخت یار من، بندۀ غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی، جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را، حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را، نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من، خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم، بندۀ خود خریده را
بین که چه داد میکند، بین چه گشاد میکند
یوسف یاد میکند، عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود، رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او، خلعت نو رسیده را
عاجز و بیکسم مبین، اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین، اطلس زرکشیده را
هر که بود درین طلب، بس عجب است و بوالعجب
صد طرب است در طرب، جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
چون که نهفته لب گزد، خستۀ غم گزیده را
وعده دهد به یار خود، گل دهد از کنار خود
بر کند از خمار خود، دیدۀ خون چکیده را
کحل نظر درو نهد، دست کرم برو زند
سینه بسوزد از حسد، این فلک خمیده را
جام می الست خود، خویش دهد به مست خود
طبل زند به دست خود، باز دل پریده را
بهر خدای را خمش، خوی سکوت را مکش
چون که عصیده میرسد، کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن، مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما، گلشن نورسیده را
داد ز خویش چاشنی، جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را، حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را، نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من، خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم، بندۀ خود خریده را
بین که چه داد میکند، بین چه گشاد میکند
یوسف یاد میکند، عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود، رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او، خلعت نو رسیده را
عاجز و بیکسم مبین، اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین، اطلس زرکشیده را
هر که بود درین طلب، بس عجب است و بوالعجب
صد طرب است در طرب، جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
چون که نهفته لب گزد، خستۀ غم گزیده را
وعده دهد به یار خود، گل دهد از کنار خود
بر کند از خمار خود، دیدۀ خون چکیده را
کحل نظر درو نهد، دست کرم برو زند
سینه بسوزد از حسد، این فلک خمیده را
جام می الست خود، خویش دهد به مست خود
طبل زند به دست خود، باز دل پریده را
بهر خدای را خمش، خوی سکوت را مکش
چون که عصیده میرسد، کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن، مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما، گلشن نورسیده را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
صد دهل میزنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشم است
غم فردا و وسوسهی سودا
آتش عشق زن درین پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه میداری؟
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیک است
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتم است، رو زین جا
چون که زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا؟
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
بانگ آن بشنویم ما فردا
پنبه در گوش و موی در چشم است
غم فردا و وسوسهی سودا
آتش عشق زن درین پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا
آتش و پنبه را چه میداری؟
این دو ضدند و ضد نکرد بقا
چون ملاقات عشق نزدیک است
خوش لقا شو برای روز لقا
مرگ ما شادی و ملاقات است
گر تو را ماتم است، رو زین جا
چون که زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندانها
آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا؟
تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
بیایید بیایید که گلزار دمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، که خوش تیغ کشیدهست
بر آن زشت بخندید، که او ناز نماید
بر آن یار بگریید، که از یار بریدهست
همه شهر بشورید، چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار، ز زنجیر رهیدهست
چه روزست و چه روزست، چنین روز قیامت؟
مگر نامه اعمال، ز آفاق پریدهست
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست، که جان نیز رمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، که خوش تیغ کشیدهست
بر آن زشت بخندید، که او ناز نماید
بر آن یار بگریید، که از یار بریدهست
همه شهر بشورید، چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار، ز زنجیر رهیدهست
چه روزست و چه روزست، چنین روز قیامت؟
مگر نامه اعمال، ز آفاق پریدهست
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست، که جان نیز رمیدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بمیرید بمیرید درین عشق بمیرید
درین عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفرهٔ زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این که ز خاموش نفیرید
درین عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفرهٔ زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این که ز خاموش نفیرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
هر که خورد خون خلق زشت و سیه دل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهی ظلم بر دل شب میدمد
عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهان فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چون که بتابد ز تو پرتو نور احد
سینه کبودی چرخ پرتو سینهی من است
جرعه خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهب غم ببست گردن من در مسد
تیر غم تو روان ما هدف آسمان
جان پی غم هم دوان زان که غمش میکشد
جانم اگر صافی است دردی لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافله عصمتت گشت خفیر ارنه خود
راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
بر سر غم میزند شادی تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازو من میجهد
شاید اگر جان من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حامله غنچههاست
جانب غنچهی صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زان که چنین لقمهیی خورد و زبان میگزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
دوش دل عربدهگر با که بود؟
مشت که کردست دو چشمش کبود؟
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
مست شد و بر سر کوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود
آن عسسی رفت، قبایش ببرد
وان دگری شد، کمرش را گشود
آمد، چنگی بنوازید تار
جست ز خواب، آن دل بیتار و پود
دید قبا رفته، خمارش نماند
دید زیان، کم شد سودای سود
دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود
بخت بقا یافت، قبا گو برو
ذوق فنا دید، چه جوید وجود؟
عالم ویرانه به جغدان حلال
باد دو صد شنبه از آن جهود
ما چو خرابیم و خراباتییم
خیز قدح پر کن و پیش آر زود
این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود
زان سوی گوش آمد، این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
مشت که کردست دو چشمش کبود؟
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
مست شد و بر سر کوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود
آن عسسی رفت، قبایش ببرد
وان دگری شد، کمرش را گشود
آمد، چنگی بنوازید تار
جست ز خواب، آن دل بیتار و پود
دید قبا رفته، خمارش نماند
دید زیان، کم شد سودای سود
دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود
بخت بقا یافت، قبا گو برو
ذوق فنا دید، چه جوید وجود؟
عالم ویرانه به جغدان حلال
باد دو صد شنبه از آن جهود
ما چو خرابیم و خراباتییم
خیز قدح پر کن و پیش آر زود
این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود
زان سوی گوش آمد، این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
من رها کردم جگر را هرچه خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشهیی سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
گر بیاید غم بگویم آن که غم میخورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
من رها کردم جگر را هرچه خواهد گو بشو
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر
بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
گوشهیی سرمست خفتم فارغم از خیر و شر
گر بیاید غم بگویم آن که غم میخورد رفت
رو به بازار و ربابی از برای من بخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
مطربا عشق بازی از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
چون که در چرخ آردت باده
خانه بر بام چرخ اخضر گیر
ملک مستی و بیخودی داری
ترک سودای ملک سنجر گیر
مست شو مست کن حریفان را
بار گیر از کمیت احمر گیر
مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه و ره در گیر
از ره خشک راه بسیار است
کشتییی ساز واین ره تر گیر
پر برآوردم و بپریدم
زانچه خوردم بخور تو هم پر گیر
فارغم همچو مرغ از مرکب
مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر
گر نروید ز خاک هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر
شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر
پاره روح را کند نقشی
گویدت دلبر مصور گیر
توبه کردم دگر نخواهم گفت
توبه مست را مزور گیر
عاشق و مست و آن گهی توبه؟
ترک سالوس آن فسونگر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
چون که در چرخ آردت باده
خانه بر بام چرخ اخضر گیر
ملک مستی و بیخودی داری
ترک سودای ملک سنجر گیر
مست شو مست کن حریفان را
بار گیر از کمیت احمر گیر
مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه و ره در گیر
از ره خشک راه بسیار است
کشتییی ساز واین ره تر گیر
پر برآوردم و بپریدم
زانچه خوردم بخور تو هم پر گیر
فارغم همچو مرغ از مرکب
مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر
گر نروید ز خاک هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر
شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر
پاره روح را کند نقشی
گویدت دلبر مصور گیر
توبه کردم دگر نخواهم گفت
توبه مست را مزور گیر
عاشق و مست و آن گهی توبه؟
ترک سالوس آن فسونگر گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
قضا آمد شنو طبل نفیرش
نفیرش تلخ تر یا زخم تیرش؟
چو دایهی این جهان پستان سیه کرد
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش
خنک طفلی که دندان خرد یافت
رهد زین دایه و شیر و زحیرش
بشارتهای غیبی شد غذایش
ز شیرش وارهانید از بشیرش
چو هر دم میرسد تلقین عشقش
چه غم دارد ز منکر یا نکیرش؟
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمن است و زمهریرش
به اقبال جوان واگشت جانی
که راه دین نزد این چرخ پیرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهید از دامگاه و دار و گیرش
رهید از بند شحنهی حرص و آزی
که کرده بود بیچاره و حقیرش
رو ای جان کز رباط کهنه جستی
ز غصهی آجر و حجره و حصیرش
نثارش آید از رضوان جنت
کنارش گیرد آن بدر منیرش
تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
خجسته باد باغستان خلدش
مبارک باد آن نعم المصیرش
نفیرش تلخ تر یا زخم تیرش؟
چو دایهی این جهان پستان سیه کرد
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش
خنک طفلی که دندان خرد یافت
رهد زین دایه و شیر و زحیرش
بشارتهای غیبی شد غذایش
ز شیرش وارهانید از بشیرش
چو هر دم میرسد تلقین عشقش
چه غم دارد ز منکر یا نکیرش؟
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمن است و زمهریرش
به اقبال جوان واگشت جانی
که راه دین نزد این چرخ پیرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهید از دامگاه و دار و گیرش
رهید از بند شحنهی حرص و آزی
که کرده بود بیچاره و حقیرش
رو ای جان کز رباط کهنه جستی
ز غصهی آجر و حجره و حصیرش
نثارش آید از رضوان جنت
کنارش گیرد آن بدر منیرش
تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
خجسته باد باغستان خلدش
مبارک باد آن نعم المصیرش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردهست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش
آنچه به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آن که دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکستهیی سینهٔ او خست دوش
عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بیدست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشهٔ گردون نکفت
سایهٔ بیسایهیی دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آن که درو عقل و وهم مینرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت برو دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
خامش باش ای دلیل خامشیات گفتن است
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردهست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش
آنچه به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آن که دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکستهیی سینهٔ او خست دوش
عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بیدست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشهٔ گردون نکفت
سایهٔ بیسایهیی دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آن که درو عقل و وهم مینرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت برو دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
خامش باش ای دلیل خامشیات گفتن است
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم؟
وقت است جان پاک را، تا میر میدانی کنم
بیرون شدم زآلودگی، با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد ازین، مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه، تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی، من رسم چوگانی کنم؟
آن پادشاه لم یزل، دادهست ملک بیخلل
باشد بتر از کافری، گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد، آن گریه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر، آهنگ در بانی کنم
ای دل مرا در نیم شب، دادی زدانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم، تا آنچه میدانی کنم
در چاه تخمی کاشتن، بیعقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل، کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر، هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر، دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد، دل کی رود سوی عدد؟
در خوان سلطان ابد، چون غیر سرخوانی کنم؟
تا چند گویم؟ بس کنم، کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان، تا چند خط خوانی کنم؟
وقت است جان پاک را، تا میر میدانی کنم
بیرون شدم زآلودگی، با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد ازین، مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه، تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی، من رسم چوگانی کنم؟
آن پادشاه لم یزل، دادهست ملک بیخلل
باشد بتر از کافری، گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد، آن گریه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر، آهنگ در بانی کنم
ای دل مرا در نیم شب، دادی زدانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم، تا آنچه میدانی کنم
در چاه تخمی کاشتن، بیعقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل، کشت بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر، هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر، دوران به آسانی کنم
در حضرت فرد صمد، دل کی رود سوی عدد؟
در خوان سلطان ابد، چون غیر سرخوانی کنم؟
تا چند گویم؟ بس کنم، کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان، تا چند خط خوانی کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
بشستم تختهٔ هستی، سر عالم، نمیدارم
دریدم پردهٔ بیچون، سر آن هم نمیدارم
مرا چون دایهٔ قدسی به شیر لطف پروردهست
ملامت کی رسد در من، که برگ غم نمیدارم؟
چنان در نیستی غرقم، که معشوقم همیگوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمیدارم
دمی کندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم، سر آن هم نمیدارم
چه گویی بوالفضولی را، که یک دم آن خود نبود؟
هزاران بار میگوید سر آن هم نمیدارم
دریدم پردهٔ بیچون، سر آن هم نمیدارم
مرا چون دایهٔ قدسی به شیر لطف پروردهست
ملامت کی رسد در من، که برگ غم نمیدارم؟
چنان در نیستی غرقم، که معشوقم همیگوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمیدارم
دمی کندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم، سر آن هم نمیدارم
چه گویی بوالفضولی را، که یک دم آن خود نبود؟
هزاران بار میگوید سر آن هم نمیدارم