عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ای پسته ی تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی
ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند
ز آشفتگی حال من آگاه کی شود
آن را که دل نگشت گرفتار این کمند
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند
جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند
حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی
دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمین گه عمرند قاطعان طریق
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده ی جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببین که تا به چه حدم همی‌کند تحمیق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
بیا ای زیرک و بر گول می‌خند
بیا ای راه دان بر غول می‌خند
چو در سلطان بی‌علت رسیدی
هلا بر علت و معلول می‌خند
اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر
برو بر خاذل و مخذول می‌خند
چو مرده مرده‌یی را کرد معزول
تو خوش بر عازل و معزول می‌خند
مثال محتلم پندار عزلش
تو هم بر فاعل و مفعول می‌خند
یکی در خواب حاصل کرد ملکی
برو بر حاصل و محصول می‌خند
سوآلی گفت کوری پیش کری
دلا بر سایل و مسئول می‌خند
وگر گوید فروشستم فلان را
هلا بر غاسل و مغسول می‌خند
چو نقدت دست داد از نقل بس کن
خمش بر ناقل و منقول می‌خند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
گر چه نه به دریاییم دانه‌ی گهریم آخر
ور چه نه به میدانیم در کر و فریم آخر
گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه
از دادن و نادادن بس بی‌خبریم آخر
ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی
گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر
ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
باری ز شما خامان ما مست تریم آخر
لولی که زرش نبود مال پدرش نبود
دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم آخر؟
ما لولی و شنگولی بی‌مکسب و مشغولی
جز مال مسلمانان مال که بریم آخر؟
زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم
وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر
گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان
بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر
چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش
وان گفتن بی‌سیمان که سیم بریم آخر
می‌گوید جان با تن کی تن خمش و تن زن
لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
گچکنن اغلن هی بزه گلگل
دغدن دغدا هی گزه گلگل
آی بگی سنسن گن بگی سنسن
بی مزه گلمه بامزه گلگل
لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی
رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان
گشته زساغر خیره و دنگان
صورت عشقی، صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و ره زن
آتش جان را سنگی و آهن
هرکه نه عاشق، ریشش برکن
یا رحموتا منه صبونا
یا رهبوتا عزعلینا
صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا
دنب خری تو، ای خر ملعون
نی کم گردی، نی شوی افزون
ای دل و جانم از کژی تو
وزفن و مکرت، خسته و پر خون
لاح صباحی، طیب حالی
جاء ربیعی، هب شمالی
خصب غصنی، ماء زلالی
اسکر قلبی، خمر وصال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
کون خر را نظام دین گفتم
پشک را عنبر ثمین گفتم
اندرین آخر جهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
طوق بر گردن کپی بستم
نام اعلی بر اسفلین گفتم
عذر خواهید روح را که ز عجز
صفت روح بهر طین گفتم
حلیهٔ آدم و خلیفهٔ حق
به هر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم
دیو را جبرئیل کردم نام
ژاژ را حجت مبین گفتم
ای دریغا که کان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم
از خری بود آن نبد ز خرد
که خر ماده را تکین گفتم
توبه کردم ازین خطا گفتن
همه عمرم بس ار همین گفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
کو خر من؟ کو خر من؟ پار بمرد آن خر من
شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من
گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم
نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من
گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان
دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من
حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر؟
حیف نگر حیف نگر وازر من وازر من
سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد
جز تل سرگین نبود خدمت او بر در من
گاو برین چرخ برین گاو دگر زیر زمین
زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من
رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران
از خر و از بنده خر سیر شد این منظر من
گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر
گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
آن کون خر کز حاسدی، عیسی بود تشویش او
صد کیر خر در کون او، صد تیز سگ در ریش او
خر صید آهو کی کند؟ خر بوی نافه کی کشد؟
یا بول خر را بو کند، یا گه بود تفتیش او
هر جوی آب اندر رود آن ماده خر بولی کند
جو را زیان نبود، ولی واجب بود تعطیش او
خر ننگ دارد زان دغل، از حق شنو بل هم اضل
ای چون مخنث غنج او، چون قحبگان تخمیش او
خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد
من دست در ساقی زنم، چون مستم از تجمیش او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می‌دهی؟
هست شکرلبی اگر سرکه به قند می‌دهی
گر تو‌ نمی‌خری مخر می به هوس‌ همی‌خرم
عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می‌دهی؟
پیش ترآ تو ای پری از ترشی تویی بری
تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می‌دهی
جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله
کاتش عشق خویش را تو به سپند می‌دهی
چون فرهاد می‌کشی جان مرا به که کنی
ورنه به دست جان من از چه کلند می‌دهی؟
هر چه که می‌دهی بده‌ بی‌خبر آن کسی که او
بر تو گمان برد که تو بهر گزند می‌دهی
برگ گلی‌ همی‌بری باغ به پیش می‌کشی
لاشه خری‌ همی‌بری بیست سمند می‌دهی
شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالی‌یی
نی به گنه‌ همی‌زنی نی به پسند می‌دهی
چون سر زید بشکند چاره عمرو می‌کنی
چون به دمشق قحط شد آب به جند می‌دهی
چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست؟
ای تو چو آسیا به تو آنچه دهند می‌دهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
مرا پرسید آن سلطان، به نرمی و سخن خایی
عجب امسال ای عاشق، بدان اقبال گه آیی؟
برای آن که واگوید، نمودم گوش کرانه
که یعنی من گران گوشم، سخن را باز فرمایی
مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر
که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی
شهم دریافت بازی را، بخندید و بگفت این را
بدان کس گو که او باشد چو تو‌‌ بی‌عقل و هیهایی
یکی حمله‌ی دگر چون کر، ببردم گوش و سر پیشش
بگفتا شید آوردی، تو جز استیزه نفزایی
چون دعوی کری کردم، جواب و عذر چون گویم؟
همه درهام شد بسته، بدان فرهنگ و بدرایی
به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو
بپرسیدش ز نام من، بگفتا گیج و سودایی
نظر کردم دگربارش که اندر کش به گفتارش
که شاگرد در اویی، چو او عیارسیمایی
مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی‌دانی
که حیلت گر به پیش او، نبیند غیر رسوایی
مکن حیلت که آن حلوا، گهی در حلق تو آید
که جوشی بر سر آتش، مثال دیگ حلوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
ای خواجه تو چه مرغی؟ نامت چه؟ چرا شایی؟
نی پری و نی چری، ای مرغک حلوایی
مانند شترمرغی، گویند بپر، گویی
من اشترم و اشتر، کی پرد ای طایی؟
چون نوبت بار آید، گویی که نه من مرغم؟
کی بار کشد مرغی، تکلیف چه فرمایی؟
نی بلبل خوش لحنی، نی طوطی خوش رنگی
نی فاختهٔ طوقی، نی در چمن مایی
حق است سلیمان را در گردن هر مرغی
مرغان همه پریدند آن جا، تو چه می‌پایی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۱ - کبودی زدن قزوینی بر شانه‌گاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن
این حکایت بشنو از صاحب بیان
در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتف‌ها بی‌گزند
از سر سوزن کبودی‌ها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینی‌یی
که کبودم زن، بکن شیرینی‌یی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان
گفت بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیر است، نقش شیر زن
جهد کن، رنگ کبودی سیر زن
گفت بر چه موضع‌ات صورت زنم؟
گفت بر شانه‌گهم زن آن رقم
چون که او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن در شانه‌گه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کی سنی
مر مرا کشتی، چه صورت می‌زنی؟
گفت آخر شیر فرمودی مرا
گفت از چه عضو کردی ابتدا؟
گفت از دمگاه آغازیده‌ام
گفت دم بگذار ای دو دیده‌ام
از دم و دمگاه شیرم دم گرفت
دمگه او دمگهم محکم گرفت
شیر بی‌دم باش گو، ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم
بی‌محابا و مواسایی و رحم
بانگ کرد او کین چه اندام است ازو؟
گفت این گوش است ای مرد نکو
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سوم جانب چه اندام است نیز؟
گفت این است اشکم شیر ای عزیز
گفت تا اشکم نباشد شیر را
گشت افزون درد، کم زن زخم ها
خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بی‌دم و سر و اشکم که دید؟
این‌چنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش
کان گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هرکه مرد اندر تن او نفس گبر
مر ورا فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزاور کذی عن کهفهم
خار جمله لطف چون گل می‌شود
پیش جزوی کو سوی کل می‌رود
چیست تعظیم خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحید خدا آموختن؟
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همی خواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هستی‌ات در هست آن هستی‌نواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کردستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو هست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی، چه خورده‌ستی؟ بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت ازان که خورده‌ام گفت این خفی‌ست
گفت آنچه خورده‌یی آن چیست آن؟
گفت آن که در سبو مخفی‌ست آن
دور می‌شد این سوآل و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین، آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن، هو می‌کنی؟
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی می‌خوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم، خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو، تو از کجا من از کجا؟
گفت مستی، خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی، وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱ - آمن بودن بلعم باعور کی امتحانها کرد حضرت او را و از آنها روی سپید آمده بود
بلعم باعور و ابلیس لعین
زامتحان آخرین گشته مهین
او به دعوی میل دولت می‌کند
معده‌اش نفرین سبلت می‌کند
کان چه پنهان می‌کند پیداش کن
سوخت ما را ای خدا رسواش کن
جمله اجزای تنش خصم وی اند
کز بهاری لافد ایشان در دی اند
لاف وا داد کرم‌ها می‌کند
شاخ رحمت را ز بن بر می‌کند
راستی پیش آر یا خاموش کن
وان گهان رحمت ببین و نوش کن
آن شکم خصم سبال او شده
دست پنهان در دعا اندر زده
کی خدا رسوا کن این لاف لئام
تا بجنبد سوی ما رحم کرام
مستجاب آمد دعای آن شکم
سوزش حاجت بزد بیرون علم
گفت حق گر فاسقی و اهل صنم
چون مرا خوانی اجابت‌ها کنم
تو دعا را سخت گیر و می‌شخول
عاقبت برهاندت از دست غول
چون شکم خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دویدند او گریخت
کودک از ترس عتابش رنگ ریخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آب روی مرد لافی را ببرد
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب می‌کردی لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دویدیم و نکرد آن جهد سود
خنده آمد حاضران را از شگفت
رحم‌هاشان باز جنبیدن گرفت
دعوتش کردند و سیرش داشتند
تخم رحمت در زمینش کاشتند
او چو ذوق راستی دید از کرام
بی‌تکبر راستی را شد غلام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۹ - دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو
آن یکی آمد به پیش زرگری
که ترازو ده که برسنجم زری
گفت خواجه رو مرا غربال نیست
گفت میزان ده برین تسخر مایست
گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک رابمان
من ترازویی که می‌خواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه
گفت بشنیدم سخن کر نیستم
تا نپنداری که بی‌معنیستم
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش
وان زر تو هم قراضه‌ی خرد و مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد
پس بگویی خواجه جارویی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار
چون بروبی خاک را جمع آوری
گویی‌ام غلبیر خواهم ای جری
من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو ازین جا والسلام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۰ - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ می‌زد کی باز کن ببین کی چه می‌بری آنگه ببر
یک فقیهی ژنده‌ها درچیده بود
در عمامه‌ی خویش در پیچیده بود
تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم
ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین
روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقیهش بانگ برزد کی پسر
باز کن دستار را آن گه ببر
این چنین که چار پره می‌پری
باز کن آن هدیه را که می‌بری
باز کن آن را به دست خود بمال
آن گهان خواهی ببر کردم حلال
چون که بازش کرد آن که می‌گریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
زان عمامه‌ی زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه‌یی در دست او
بر زمین زد خرقه را کی بی‌عیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۵ - شخصی به وقت استنجا می‌گفت اللهم ارحنی رائحة الجنه به جای آنک اللهم اجعلنی من التوابین واجعلنی من المتطهرین کی ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق می‌گفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی خوب ورد آورده‌یی
لیک سوراخ دعا گم کرده‌یی
این دعا چون ورد بینی بود چون
ورد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحه‌ی جنت ز بینی یافت حر
رایحه‌ی جنت کی آید از دبر؟
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبر برده تو پیش شهان
آن تکبر بر خسان خوب است و چست
هین مرو معکوس عکسش بند توست
از پی سوراخ بینی رست گل
بو وظیفه‌ی بینی آمد ای عتل
بوی گل بهر مشام است ای دلیر
جای آن بو نیست این سوراخ زیر
کی ازاین جا بوی خلد آید تورا؟
بو ز موضع جو اگر باید تورا
هم‌چنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
گفت آن ماهی زیرک ره کنم
دل ز رای و مشورتشان بر کنم
نیست وقت مشورت هین راه کن
چون علی تو آه اندر چاه کن
محرم آن آه کم‌یاب است بس
شب رو و پنهان‌روی کن چون عسس
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و ترک این گرداب گیر
سینه را پا ساخت می‌رفت آن حذور
از مقام با خطر تا بحر نور
همچو آهو کز پی او سگ بود
می‌دود تا در تنش یک رگ بود
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست؟
رفت آن ماهی ره دریا گرفت
راه دور و پهنهٔ پهنا گرفت
رنج‌ها بسیار دید و عاقبت
رفت آخر سوی امن و عافیت
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف
پس چو صیادان بیاوردند دام
نیم‌عاقل را از آن شد تلخ کام
گفت اه من فوت کردم فرصه را
چون نگشتم هم ره آن رهنما؟
ناگهان رفت او ولیکن چون که رفت
می‌ببایستم شدن در پی به تفت
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز ناید رفته یاد آن هباست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۵ - حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی بر سر او آمد شد می‌کرد و می‌گفت الحمدلله کی من بد نمی‌اندیشم با تو «بیت من بیت نیست اقلیمست هزل من هزل نیست تعلیمست» ان الله یستحیی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانکار ان ما ذا ا راد الله بهذا مثلا و آنگه جواب می‌فرماید کی این خواستم یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا کی هر فتنه‌ای هم‌چون میزانست بسیاران ازو سرخ‌رو شوند و بسیاران بی‌مراد شوند و لو تاملت فیه قلیلا وجدت من نتایجه الشریفة کثیرا
کونده‌یی را لوطی‌یی در خانه برد
سرنگون افکندش و در وی فشرد
بر میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفتش بر میانت چیست این‌؟
گفت آن که با من ار یک بدمنش
بد بیندیشد بدرم اشکمش
گفت لوطی حمد لله را که من
بد نیندیشیده‌ام با تو به فن
چون که مردی نیست خنجرها چه سود‌؟
چون نباشد دل ندارد سود خود
از علی میراث داری ذوالفقار
بازوی شیر خدا هستت‌؟ بیار
گر فسونی یاد داری از مسیح
کو لب و دندان عیسیٰ‌؟ ای وقیح
کشتی‌یی سازی ز توزیع و فتوح
کو یکی ملاح کشتی همچو نوح‌؟
بت شکستی گیرم ابراهیم‌وار
کو بت تن را فدیٰ کردن به نار‌؟
گر دلیلت هست اندر فعل آر
تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار
آن دلیلی که تورا مانع شود
از عمل آن نقمت صانع بود
خایفان راه را کردی دلیر
از همه لرزان‌تری تو زیر زیر
بر همه درس توکل می‌کنی
در هوا تو پشه را رگ می‌زنی
ای مخنث پیش رفته از سپاه
بر دروغ ریش تو کیرت گواه
چون ز نامردی دل آکنده بود
ریش و سبلت موجب خنده بود
توبه‌یی کن اشک باران چون مطر
ریش و سبلت را ز خنده باز خر
داروی مردی بخور اندر عمل
تا شوی خورشید گرم اندر حمل
معده را بگذار و سوی دل خرام
تا که بی‌پرده ز حق آید سلام
یک دو گامی رو تکلف ساز خوش
عشق گیرد گوش تو آنگاه کش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۰ - حکایت جوحی کی چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت کی مردست نعره‌ای زد
واعظی بد بس گزیده در بیان
زیر منبر جمع مردان و زنان
رفت جوحی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت
سایلی پرسید واعظ را به راز
موی عانه هست نقصان نماز‌؟
گفت واعظ چون شود عانه دراز
پس کراهت باشد از وی در نماز
یا به آهک یا ستره بسترش
تا نمازت کامل آید خوب و خوش
گفت سایل آن درازی تا چه حد
شرط باشد تا نمازم کم بود‌؟
گفت چون قدر جوی گردد به طول
پس ستردن فرض باشد ای سئول
گفت جوحی زود ای خوهر ببین
عانهٔ من گشته باشد این چنین‌؟
بهر خشنودی حق پیش آر دست
کان به مقدار کراهت آمده‌ست‌؟
دست زن در کرد در شلوار مرد
کیر او بر دست زن آسیب کرد
نعره‌یی زد سخت اندر حال زن
گفت واعظ بر دلش زد گفت من
گفت نه بر دل نزد بر دست زد
وای اگر بر دل زدی ای پر خرد
بر دل آن ساحران زد اندکی
شد عصا و دست ایشان را یکی
گر عصا بستانی از پیری شها
بیش رنجد که آن گروه از دست و پا
نعرهٔ لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جان کندن رهید
ما بدانستیم ما این تن نه‌ایم
از ورای تن به یزدان می‌زییم
ای خنک آن را که ذات خود شناخت
اندر امن سرمدی قصری بساخت
کودکی گرید پی جوز و مویز
پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز
پیش دل جوز و مویز آمد جسد
طفل کی در دانش مردان رسد‌؟
هر که محجوب است او خود کودک است
مرد آن باشد که بیرون از شک‌ست
گر بریش و خایه مردستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی
پیشوای بد بود آن بز شتاب
می‌برد اصحاب را پیش قصاب
ریش شانه کرده که من سابقم
سابقی لیکن به سوی مرگ و غم
هین روش بگزین و ترک ریش کن
ترک این ما و من و تشویش کن
تا شوی چون بوی گل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گلستان
کیست بوی گل‌؟ دم عقل و خرد
خوش قلاووز ره ملک ابد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۸ - حکایت مات کردن دلقک سید شاه ترمد را
شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود خشم شه بتاخت
گفت شه شه وان شه کبرآورش
یک یک از شطرنج می‌زد بر سرش
که بگیر اینک شهت ای قلتبان
صبر کرد آن دلقک و گفت الامان
دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد
بر جهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت
زیر بالش‌ها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد
گفت شه هی هی چه کردی‌؟ چیست این‌؟
گفت شه شه شه شه ای شاه گزین
کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف‌؟
ای تو مات و من ز زخم شاه مات
می‌زنم شه شه به زیر رخت هات
چون محله پر شد از هیهای میر
وز لگد بر در زدن وز دار و گیر
خلق بیرون جست زود از چپ و راست
کی مقدم وقت عفو است و رضاست
مغز او خشک است و عقلش این زمان
کمتر است از عقل و فهم کودکان
زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده
وندر آن زهدش گشادی ناشده
رنج دیده گنج نادیده ز یار
کارها کرده ندیده مزد کار
یا نبود آن کار او را خود گهر
یا نیامد وقت پاداش از قدر
یا که بود آن سعی چون سعی جهود
یا جزا وابستهٔ میقات بود
مر ورا درد و مصیبت این بس است
که درین وادی پر خون بی‌کس است
چشم پر درد و نشسته او به کنج
رو ترش کرده فرو افکنده لنج
نه یکی کحال کو را غم خورد
نیش عقلی که به کحلی پی برد
اجتهادی می‌کند با حزر و ظن
کار در بوک است تا نیکو شدن
زان رهش دور است تا دیدار دوست
کو نجوید سر رئیسیش آرزوست
ساعتی او با خدا اندر عتاب
که نصیبم رنج آمد زین حساب
ساعتی با بخت خود اندر جدال
که همه پران و ما ببریده بال
هر که محبوس است اندر بو و رنگ
گرچه در زهد است باشد خوش تنگ
تا برون ناید ازین تنگین مناخ
کی شود خویش خوش و صدرش فراخ‌؟
زاهدان را در خلا پیش از گشاد
کارد و استره نشاید هیچ داد
کز ضجر خود را بدراند شکم
غصهٔ آن بی‌مرادی‌ها و غم