عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را ؟
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم، تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم، کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون، تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون، رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل، می‌درنیابد جان و دل
کی داند آخر آب و گل، دلخواه آن عیار را؟
جبریل با لطف و رشد، عجل سمین را چون چشد؟
این دام و دانه کی کشد، عنقای خوش منقار را؟
عنقا که یابد دام کس، در پیش آن عنقا مگس
ای عنکبوت عقل‌بس، تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش دمی؟ بی‌واسطه‌ی مریم یمی
کز وی دل ترسا همی، پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی، گسترد زاتش مفرشی
کو عیسی خنجرکشی، دجال  بدکردار را؟
تن را سلامت‌ها ز تو، جان را قیامت‌ها ز تو
عیسی علامت‌ها ز تو، وصل قیامت‌وار را
ساغر زغم در سر فتد، چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندر فتد، چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی، چون من نبودم لایقی
لیکن خمار عاشقی، در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را، صد جان به خرجش راه را
صد که حمایل کاه را، صد درد دردی خوار را
بینم به شه واصل شده، می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده، جان‌ها در و دیوار را
باشد که آن شاه حرون، زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون، آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند، با بایزید او خو کند
یا در سنایی رو کند، یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او، سرمست شد ایام او
گاهی که گویی نام او، لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین، تبریز ازو جان زمین
پرنور چون عرش مکین، کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین، بر ساعت فرخ‌ترین
کان ناطق روح الامین، بگشاید آن اسرار را
در پاکی بی‌مهر و کین، در بزم عشق او نشین
در پردۀ منکر ببین آن پرده صد مسمار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
رسید آن شه، رسید آن شه، بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها، برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان، نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید، مگر از بهر قربان را
بدم بی‌عشق گمراهی، درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی، شدم کاهی، برای اسب سلطان را
اگر ترک است و تاجیک است، بدو این بنده نزدیک است
چو جان با تن، ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هلا یاران که بخت آمد، گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد، برای عزل شیطان را
بجه از جا چه می‌پایی، چرا بی‌دست و بی‌پایی؟
نمی‌دانی ز هدهد جو، ره قصر سلیمان را
بکن آن جا مناجاتت، بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همی‌داند، زبان جمله مرغان را
سخن بادست ای بنده، کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید، که گرد آور پریشان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
ای سخت گرفته جادوی را
شیری بنموده آهوی را
از سحر تو احول است دیده
در دیده نهاده‌یی دوی را
بنموده‌یی از ترنج آلو
کی یافت ترنج آلوی را
سحر تو نمود بره را گرگ
بنموده ز گندمی جوی را
منشور بقا نموده سحرت
طومار خیال منطوی را
پر باد هدایت است ریشش
از سحر تو، جاهل غوی را
سوفسطاییم کرد سحرت
ای ترک نموده هندوی را
چون پشه نموده وقت پیکار
پیلان تهمتن قوی را
تا جنگ کنند و راست آرند
تقدیر و قضای مستوی را
سوفسطایی مشو، خمش کن
بگشای زبان معنوی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاده پیشش، بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل، نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد ازو باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن تنن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سوال
کین فتنهٔ عظیم در اسلام شد چرا؟
مفتی عقل کل به فتویٰ دهد جواب
کین دم قیامت‌ست روا کو و ناروا؟
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان، همه جان‌های گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جان‌ها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعره‌های عشق برآید که مرحبا
می‌خواست سینه‌اش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینه اش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند درین جوش همچو دیگ
نی نار برقرار و نه خاک و نم[و] هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده زعشق هوا هم درین فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه، نه از لهو چون شما
ای بی‌خبربرو، که تو را آب روشنی‌ست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوت‌ست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بی‌خدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست، ولیکن خدای را
این سنتی‌ست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجده یی به امر حق از صدق بی‌ریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو، بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا؟
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه درو جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود، باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود، از وی یکی بیا
مجموع چون شوم؟چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده، ای مبدع بی‌حالت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بی‌آلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بی‌روح سر و سبلت
کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بی‌فرقت و بی‌وصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید
نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید
الا حقیر ما را الا خسیس ما را
کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید
دود سیاه ما را در نور می‌کشاند
زهد قدیم ما را خمار می‌نماید
هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد
تا چیست این که او را بازار می‌نماید
شیری‌ست پور آدم صندوق عالم اندر
صندوق درشده‌ست او بیمار می‌نماید
روزی که او بغرد صندوق را بدرد
کاری نماید اکنون بی‌کار می‌نماید
صدیق با محمد بر هفت آسمان است
هر چند کو به ظاهر در غار می‌نماید
یکی‌ست عشق لیکن هر صورتی نماید
وین احولان خس را دوچار می‌نماید
جمله گل است این ره گر ظاهرش چو خاراست
نور از درخت موسیٰ چون نار می‌نماید
آب حیات آمد وین بانگ سیل آب است
گفتار نیست لیکن گفتار می‌نماید
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
دل آینه‌ست و رو را ناچار می‌نماید
شمس الحقی که نورش بر آینه‌ست تابان
در جنبش این و آن را دیوار می‌نماید
هر طبله که گشایم زان قند بی‌کران است
کان را به نوع دیگر عطار می‌نماید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود؟
که جان تویی و دگر جمله نقش و نام بود
اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید
چه زهره دارد کان چهره را غلام بود؟
اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است
بدان که بی‌رخ معشوق ما حرام بود
به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد
جدایی است و ملاقات بی‌نظام بود
شراب لطف خداوند را کرانی نیست
وگر کرانه نماید قصور جام بود
به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود
تو جام هستی خود را برو قوامی ده
که آن شراب قدیم است و باقوام بود
هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش
بگفت باقی؟ گفتم بهل که وام بود
رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
برای پختن هر عاشقی که خام بود
هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقی‌ست
سلامتی همه تاراج آن سلام بود
درون خانه بود نقش‌ها نه آن نقاش
به سوی بام نگر کان قمر به بام بود
رسید مژده به شام است شمس تبریزی
چه صبح‌ها که نماید اگر به شام بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۵
آتش افکند در جهان جمشید
از پس چار پرده چون خورشید
خنک او را که شد برهنه ز بود
وای آن را که جست سایه بید
دل سپید است و عشق را رو سرخ
زان سپیدی که نیست سرخ و سپید
عشق ایمن ولایتی‌ست چنانک
ترس را نیست اندر او امید
هر حیاتی که یک دمش عمر است
چون برآید ز عشق شد جاوید
یک عروسی‌ست بر فلک که مپرس
ور بپرسی بپرس از ناهید
زین عروسی خبر نداشت کسی
آمدند انبیا به رسم نوید
شمس تبریز خسرو عهد است
خسروان را هله به جان بخرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در قلعه بی‌خویشی بگریز هلا زوتر
تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی؟
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر
گاو سیه شب را قربان سحر کردند
موذن پی این گوید کالله هو الاکبر
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر
خورشید گر از اول بیمارصفت باشد
هم از دل خود گردد در هر نفسی خوش تر
ای چشم که پردردی در سایه او بنشین
زنهار در این حالت در چهره او بنگر
آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد
بس نور که بفشاند او از سر این منبر
شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری
کو روی نپوشاند زان پس که بر آرد سر
شمس الحق تبریزی در آینه صافت
گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می‌برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می‌برم
چون کبوترخانه جان‌‌ها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می‌برم؟
زان که هر چیزی به اصلش شاد و خندان می‌رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می‌برم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود؟
جان همچون قند را من زیر دندان می‌برم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می‌برم
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می‌برم
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می‌برم
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می‌برم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
من اگر پر غم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
تا که خاک قدمش تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
تا لب قند خوشش پندم داد
قند روید بن هر دندانم
گلم ار چند که خارم در پاست
یوسفم گرچه درین زندانم
هر که یعقوب من است او را من
مونس زاویهٔ احزانم
در وصال شب او همچو نی‌‌‌ام
قند می‌نوشم و در افغانم
پای من گرچه درین گل مانده‌ست
نه که من سرو چنین بستانم؟
ز جهان گر پنهانم چه عجب
که نهان باشد جان، من جانم
گرچه پر خارم سر تا به قدم
کوری خار، چو گل خندانم
بوده‌‌‌ام مؤمن توحید، کنون
مؤمنان را پس ازین ایمانم
سایهٔ شخصم و اندازهٔ او
قامتش چند بود چندانم
هر که او سایه ندارد چو فلک
او بداند که ز خورشیدانم
قیمتم نبود، هر چند زرم
که به بازار نیم، در کانم
من درون دل این سنگ دلان
چون زر و خاک به کان یکسانم
چون که از کان جهان باز رهم
زان سوی کون و مکان من دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم
از رشک و غیرت است که در چادری شدیم
روزی که افکنیم زجان چادر بدن
بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم
رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما
ورنی تو دور باش، که ما شاهد خودیم
آن شاهدی نه­ایم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوش­قدیم
آن چادر ار خلق شد، شاهد کهن نشد
فانی­ست عمر چادر و ما عمر بی­حدیم
چادر چو دید از آدم ابلیس، کرد رد
آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم
باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند
گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم
در زیر چادر است بتی کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم
اشکال گنده پیر زاشکال شاهدان
گر عقل ما نداند، در عشق مرتدیم
چه جای شاهد است، که شیر خداست او
طفلانه دم زدیم، که با طفل ابجدیم
با جوز و با مویز فریبند طفل را
ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم؟
در خود و در زره چو نهان شد عجوزه­یی
گوید که رستم صف پیکار امجدیم
از کر و فر او، همه دانند کو زن است
ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم؟
مومن ممیز است، چنین گفت مصطفی
اکنون دهان ببند، که‌ بی‌گفت مرشدیم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقی­اش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۹
واقعه‌یی بدیده‌ام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
خواب بدیده‌ام قمر چیست قمر به خواب در؟
زان که به خواب حل شود آخر کار و اولین
آن قمری که نور دل زوست گه حضور دل
تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین
یومئذ مسفرة ضاحکة بود چنان
ناعمة لسعیها راضیة بود چنین
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این
ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین
شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب‌ بی‌خبر
بی‌خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین؟
جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق
گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین
رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی؟
تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین؟
در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را
ششصد و پنجه است و هم هست چهار از سنین
هست به شهر ولوله این که شده‌‌ست زلزله
شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین
رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر
جنبش آسمان نگر بر نمطی عجب ترین
بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین
موج نگر که اندرو هست نهنگ آتشین
شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین
یونس جان که پیش ازین کان من المسبحین
بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم
بحر معلق از صور صاف بدست پیش ازین
تیره نگشت آن صفا خیره شده‌‌ست چشم ما
از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین
گردن آن که دست او دست حدث پرست او
تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین
چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او
کینه چو از خبر بود‌ بی‌خبری است دفع کین
خواست یکی نوشته‌یی عاشقی از معزمی
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین
لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه
زان که ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین
هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را
صورت بوزنه در دل می‌بنمود از کمین
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتی‌یی
یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین
گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را
خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
من ز گوش او بدزدم حلقهٔ دیگر نهان
تا نداند چشم دشمن، ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان می‌داشتم
زین سپس پنهان ندارم، هر که خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان
کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل کشد، محرم کجا باشد زبان؟
آینه‌‌ی آهن دلی باید که تا زخمش کشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
لیک روی دوست بینی،‌ بی‌خبر باشی ز زخم
چون زنان مصر‌ بی‌خود در جمال یوسفان
صد هزاران حسن یوسف، در جمال روی کیست؟
شمس تبریزی ما، آن خوش نشین خوش نشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
مست شدی عاقبت، آمدی اندر میان
مست ز خود می‌شوی، کیست دگر در جهان؟
عاقبه الامر رست مرغ فلک از قفص
عاقبه الامر جست تیر مراد از کمان
چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم؟
چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان؟
بازرسید از الست، کار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست، خاصه ز بوی دهان
دارد طامات ما، بوی خرابات ما
هست شرابات ما، از کف شاهنشهان
جملهٔ اجزای خاک، روح شد و جان پاک
عالم خاکش مخوان، مایهٔ اکسیر خوان
تو کمری، ما میان، یا تو میان ما کمر؟
گر کمری، گر میان،‌‌ بی‌تو مبا گرمیان
گاه به دزدی درآ، کیسهٔ دل را ببر
گاه مرا دزد گیر، گو که منم پاسبان
گه بربا همچو گرگ، برهٔ درویش را
گه سگ بر من گمار،‌ های ‌کنان چون شبان
چون تو ندیده‌ست کس، کس تویی ای جان و بس
نادره‌یی در جهان، اسب وفا درجهان
گر چه جهان است عشق، جان و جهان است عشق
گر چه نهان است یار، هست سر سر نهان
چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی
هم بخوری قند ما، هم ببری ارمغان
هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده‌ست مست
غافلشان کرده‌یی، زان هوس‌‌ بی‌نشان
باز چو ناگه کنی سلسله جنبانی‌یی
شور برآرد به کبر، از جهت امتحان
کافر و مومن مگو، فاسق و محسن مجو
جمله خراب تواند، بر همه افسون بخوان
کیست که مست تو نیست؟ عشوه پرست تو نیست؟
مهرهٔ دست تو نیست، دست کرم برفشان
سخت تر از کوه چیست؟ چون که به تو بنگریست
زنده شد، از عشق زیست، شهره شد اندر زمان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۹
رضیت بما قسم الله لی
و فوضت امری الیٰ خالقی
لقد احسن الله فیما مضیٰ
کذالک یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، می‌راوقی
بخر جان و دل را ز اندیشه‌ها
که بر جان‌‌ها حاکم مطلقی
بهشت رخت گر تجلی کند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی
میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربی‌ست، نی مشرقی
به صد لابه مخمور را می دهی
که دیده‌‌ست ساقی بدین مشفقی؟
شراب سخن بخش رقاص کن
که گردد کلوخ از تفش منطقی
چو حق گول جسته‌‌ست و قلب سلیم
دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سکر و در موسقی؟
تو تنها چرایی، اگر خوش خویی؟
تو عذرا چرایی، اگر وامقی؟
جعل وش ز گل خویشتن در کشی
همان چرک می‌کش، بدان لایقی
همه خارکش دان، اگر پادشاست
به جز خار خار و غم عاشقی
خمش کن، ببین حق را فتح باب
چه در فکرت نکتهٔ مغلقی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۹ - قصهٔ سوال کردن عایشه رضی الله عنها از مصطفی صلی‌الله علیه و سلم کی امروز باران بارید چون تو سوی گورستان رفتی جامه‌های تو چون تر نیست
مصطفی روزی به گورستان برفت
با جنازه‌ی مردی از یاران برفت
خاک را در گور او آکنده کرد
زیر خاک آن دانه‌اش را زنده کرد
این درختانند همچون خاکیان
دست‌ها برکرده‌اند از خاکدان
سوی خلقان صد اشارت می‌کنند
وان که گوشستش عبارت می‌کنند
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می‌گویند راز
همچو بطان سر فرو برده به آب
گشته طاووسان و بوده چون غراب
در زمستانشان اگر محبوس کرد
آن غرابان را خدا طاووس کرد
در زمستانشان اگر چه داد مرگ
زنده‌شان کرد از بهار و داد برگ
منکران گویند خود هست این قدیم
این چرا بندیم بر رب کریم؟
کوری ایشان، درون دوستان
حق برویانید باغ و بوستان
هر گلی کندر درون بویا بود
آن گل از اسرار کل گویا بود
بوی ایشان، رغم آنف منکران
گرد عالم می‌رود پرده‌دران
منکران همچون جعل زان بوی گل
یا چو نازک مغز در بانگ دهل
خویشتن مشغول می‌سازند و غرق
چشم می‌دزدند ازین لمعان برق
چشم می‌دزدند و آن جا چشم نی
چشم آن باشد که بیند مأمنی
چون ز گورستان پیمبر بازگشت
سوی صدیقه شد و هم‌راز گشت
چشم صدیقه چو بر رویش فتاد
پیش آمد، دست بر وی می‌نهاد
بر عمامه و روی او و موی او
بر گریبان و بر و بازوی او
گفت پیغامبر چه می‌جویی شتاب؟
گفت باران آمد امروز از سحاب
جامه‌هایت می‌بجویم در طلب
تر نمی‌یابم ز باران، ای عجب
گفت چه بر سر فکندی از ازار؟
گفت کردم آن ردای تو خمار
گفت بهر آن نمود ای پاک‌جیب
چشم پاکت را خدا باران غیب
نیست آن باران ازین ابر شما
هست ابری دیگر و دیگر سما
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۰ - گفتن روح القدس مریم راکی من رسول حقم به تو آشفته مشو و پنهان مشو از من کی فرمان اینست
بانگ بر وی زد نمودار کرم
که امین حضرتم از من مرم
از سرافرازان عزت سرمکش
از چنین خوش محرمان خود درمکش
این همی گفت و ذباله‌ی نور پاک
از لبش می‌شد پیاپی بر سماک
از وجودم می‌گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم
خود بنه و بنگاه من در نیستی‌ست
یک سواره نقش من پیش ستی‌ست
مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم
چون خیالی در دلت آمد نشست
هر کجا که می‌گریزی با تو است
جز خیالی عارضی یی باطلی
کو بود چون صبح کاذب آفلی
من چو صبح صادقم از نور رب
که نگردد گرد روزم هیچ شب
هین مکن لاحول عمران زاده‌ام
که ز لاحول این طرف افتاده‌ام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نور لاحولی که پیش از قول بود
تو همی‌گیری پناه ازمن به حق
من نگاریده‌ی پناهم در سبق
آن پناهم من که مخلص‌هات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادی یی را نام بنهادی غمی
این چنین نخلی که لطف یار ماست
چون که ما دزدیم نخلش دار ماست
این چنین مشکین که زلف میر ماست
چون که بی‌عقلیم این زنجیر ماست
این چنین لطفی چو نیلی می‌رود
چون که فرعونیم چون خون می‌شود
خون همی‌گوید من آبم هین مریز
یوسفم گرگ از توام ای پر ستیز
تو نمی‌بینی که یار بردبار
چون که با او ضد شدی گردد چو مار؟
لحم او و شحم او دیگر نشد
او چنان بد جز که از منظر نشد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۵ - نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا به هوش باز آید
می‌کشید از بیهشی‌اش در بیان
اندک اندک از کرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه کی گدا
زر نثار آوردمت دامن گشا
جان تو کندر فراقم می‌طپید
چون که زنهارش رسیدم چون رمید؟
ای بدیده در فراقم گرم و سرد
با خود آ از بی‌خودی و باز گرد
مرغ خانه اشتری را بی‌خرد
رسم مهمانش به خانه می‌برد
چون به خانه‌ی مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
خانهٔ مرغ است هوش و عقل ما
هوش صالح طالب ناقه‌ی خدا
ناقه چون سر کرد در آب و گلش
نه گل آن جا ماند نه جان و دلش
کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزون‌جویی ظلوم است و جهول
جاهل است و اندرین مشکل شکار
می‌کشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیدی شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را؟
ظالم است او بر خود و بر جان خود
ظلم بین کز عدل‌ها گو می‌برد
جهل او مر علم‌ها را اوستاد
ظلم او مر عدل‌ها را شد رشاد
دست او بگرفت کین رفته دمش
آن گهی آید که من دم بخشمش
چون به من زنده شود این مرده‌تن
جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصاب‌وار این دوست را
تا هلد آن مغز نغزش پوست را
گفت ای جان رمیده از بلا
وصل ما را در گشادیم الصلا
ای خود ما بی‌خودی و مستی‌ات
ای ز هست ما هماره هستی‌ات
با تو بی‌لب این زمان من نو به نو
رازهای کهنه گویم می‌شنو
زان که آن لب‌ها ازین دم می‌رمد
بر لب جوی نهان بر می‌دمد
گوش بی‌گوشی درین دم بر گشا
بهر راز یفعل الله ما یشا
چون صلای وصل بشنیدن گرفت
اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
نه کم از خاک است کز عشوه‌ی صبا
سبز پوشد سر بر آرد از فنا
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب
یوسفان زایند رخ چون آفتاب
کم ز بادی نیست شد از امر کن
در رحم طاوس و مرغ خوش‌سخن
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد
ناقه‌یی کان ناقه ناقه زاد زاد
زین همه بگذر نه آن مایه‌ی عدم
عالمم زاد و بزاید دم به دم؟
بر جهید و بر طپید و شاد شاد
یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۷ - نومید شدن موسی علیه‌السلام از ایمام فرعون به تاثیر کردن سخن هامان در دل فرعون
گفت موسی لطف بنمودیم وجود
خود خداوندیت را روزی نبود
آن خداوندی که نبود راستین
مر ورا نه دست دان نه آستین
آن خداوندی که دزدیده بود
بی‌دل و بی‌جان و بی‌دیده بود
آن خداوندی که دادندت عوام
باز بستانند از تو همچو وام
ده خداوندی عاریت به حق
تا خداوندیت بخشد متفق