عبارات مورد جستجو در ۱۰۵ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
خط عذار یار که بگرفت ماه از او
خوش حلقهایست لیک به در نیست راه از او
ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار
کآیینهایست جام جهان بین که آه از او
کردار اهل صومعهام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از او
سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من بردهام به باده فروشان پناه از او
ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او
آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه از او
آیا در این خیال که دارد گدای شهر
روزی بود که یاد کند پادشاه از او
خوش حلقهایست لیک به در نیست راه از او
ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار
کآیینهایست جام جهان بین که آه از او
کردار اهل صومعهام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از او
سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من بردهام به باده فروشان پناه از او
ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او
آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او
حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه از او
آیا در این خیال که دارد گدای شهر
روزی بود که یاد کند پادشاه از او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
برات آمد، برات آمد، بنه شمع براتی را
خضر آمد، خضر آمد، بیار آب حیاتی را
عمر آمد، عمر آمد، ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد، سحر آمد، بهل خواب سباتی را
بهار آمد، بهار آمد، رهیده بین اسیران را
به بستان آ، به بستان آ، ببین خلق نجاتی را
چو خورشید حمل آمد، شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را
همان سلطان، همان سلطان، که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان، ببخشد جان،نگاران نباتی را
درختان بین، درختان بین، همه صایم همه قایم
قبول آمد، قبول آمد، مناجات صلاتی را
ز نورافشان،ز نورافشان،نتانی دید ذاتش را
ببین باری، ببین باری، تجلی صفاتی را
گلستان را، گلستان را،خماری بد ز جور دی
فرستاد او، فرستاد او، شرابات نباتی را
بشارت ده، بشارت ده، به محبوسان جسمانی
که حشر آمد، که حشر آمد، شهیدان رفاتی را
شقایق را، شقایق را، تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو، تو هم نو شو، بهل نطق بیاتی را
شکوفه و میوهٔ بستان، برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده، ببین وصل سماتی را
زبان صدق و برق رو، برات مومنان آمد
که جانم واصل وصل است و هشته بیثباتی را
خضر آمد، خضر آمد، بیار آب حیاتی را
عمر آمد، عمر آمد، ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد، سحر آمد، بهل خواب سباتی را
بهار آمد، بهار آمد، رهیده بین اسیران را
به بستان آ، به بستان آ، ببین خلق نجاتی را
چو خورشید حمل آمد، شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را
همان سلطان، همان سلطان، که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان، ببخشد جان،نگاران نباتی را
درختان بین، درختان بین، همه صایم همه قایم
قبول آمد، قبول آمد، مناجات صلاتی را
ز نورافشان،ز نورافشان،نتانی دید ذاتش را
ببین باری، ببین باری، تجلی صفاتی را
گلستان را، گلستان را،خماری بد ز جور دی
فرستاد او، فرستاد او، شرابات نباتی را
بشارت ده، بشارت ده، به محبوسان جسمانی
که حشر آمد، که حشر آمد، شهیدان رفاتی را
شقایق را، شقایق را، تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو، تو هم نو شو، بهل نطق بیاتی را
شکوفه و میوهٔ بستان، برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده، ببین وصل سماتی را
زبان صدق و برق رو، برات مومنان آمد
که جانم واصل وصل است و هشته بیثباتی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
به خانه خانه میآرد، چو بیذق شاه جان ما را
عجب بردست یا مات است، زیر امتحان ما را
همه اجزای ما را او، کشانیدهست از هر سو
تراشیدهست عالم را و معجون کرده زان ما را
ز حرص و شهوتی ما را، مهاری کرده دربینی
چو اشتر میکشاند او، به گرد این جهان ما را
چه جای ما که گردون را، چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همیکوبد، به زیر آسمان ما را
خنک آن اشتری کو را، مهار عشق حق باشد
همیشه مست میدارد، میان اشتران ما را
عجب بردست یا مات است، زیر امتحان ما را
همه اجزای ما را او، کشانیدهست از هر سو
تراشیدهست عالم را و معجون کرده زان ما را
ز حرص و شهوتی ما را، مهاری کرده دربینی
چو اشتر میکشاند او، به گرد این جهان ما را
چه جای ما که گردون را، چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همیکوبد، به زیر آسمان ما را
خنک آن اشتری کو را، مهار عشق حق باشد
همیشه مست میدارد، میان اشتران ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
گر زان که نهای طالب جوینده شوی با ما
ور زان که نه ای مطرب گوینده شوی با ما
گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مردهیی ور زنده هم زنده شوی با ما
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما
چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد
این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما
شمس الحق تبریزی با غنچۀ دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما
ور زان که نه ای مطرب گوینده شوی با ما
گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مردهیی ور زنده هم زنده شوی با ما
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما
چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد
این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما
شمس الحق تبریزی با غنچۀ دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
آب حیوان باید، مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید، دریای خدایی را
ویرانهٔ آب و گل، چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید، پرواز همایی را
صد چشم شود حیران، در تابش این دولت
تو گوش مکش این سو، هر کور عصایی را
گر نقد درستی تو، چون مست و قراضه ستی؟
آخر تو چه پنداری، این گنج عطایی را؟
دل تنگ همیداند، کانجای که انصاف است
صد دل به فدا باید، آن جان بقایی را
دل نیست کم از آهن، آهن نه که میداند
آن سنگ که پیدا شد، پولادربایی را
عقل از پی عشق آمد، در عالم خاک ار نی
عقلی بنمیباید، بیعهد و وفایی را
خورشید حقایقها، شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد، آن جان سمایی را
ماهی همه جان باید، دریای خدایی را
ویرانهٔ آب و گل، چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید، پرواز همایی را
صد چشم شود حیران، در تابش این دولت
تو گوش مکش این سو، هر کور عصایی را
گر نقد درستی تو، چون مست و قراضه ستی؟
آخر تو چه پنداری، این گنج عطایی را؟
دل تنگ همیداند، کانجای که انصاف است
صد دل به فدا باید، آن جان بقایی را
دل نیست کم از آهن، آهن نه که میداند
آن سنگ که پیدا شد، پولادربایی را
عقل از پی عشق آمد، در عالم خاک ار نی
عقلی بنمیباید، بیعهد و وفایی را
خورشید حقایقها، شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد، آن جان سمایی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
ساقی ز شراب حق، پر دار شرابی را
درده می ربانی، دلهای کبابی را
کم گوی حدیث نان، در مجلس مخموران
جز آب نمیسازد، مر مردم آبی را
از آب و خطاب تو، تن گشت خراب تو
آراسته دار ای جان،زین گنج خرابی را
گلزار کند عشقت، آن شورهی خاکی را
دربار کند موجت، این چشم سحابی را
بفزای شراب ما، بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد، مر مردم خوابی را؟
هم کاسه ملک باشد، مهمان خدایی را
باده ز فلک آید، مردان ثوابی را
نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
در خم تقی’ یابی، آن بادهٔ نابی را
هشیار کجا داند، بیهوشی مستان را؟
بوجهل کجا داند، احوال صحابی را؟
استاد خدا آمد، بیواسطه صوفی را
استاد کتاب آمد، صابی و کتابی را
چون محرم حق گشتی، وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ، خوبان نقابی را
منکر که ز نومیدی، گوید که نیابی این
بند ره او سازد، آن گفت نیابی را
نی باز سپید است او، نی بلبل خوش نغمه
ویرانهٔ دنیا به، آن جغد غرابی را
خاموش و مگو دیگر، مفزای تو شور و شر
کز غیب خطاب آید، جانهای خطابی را
درده می ربانی، دلهای کبابی را
کم گوی حدیث نان، در مجلس مخموران
جز آب نمیسازد، مر مردم آبی را
از آب و خطاب تو، تن گشت خراب تو
آراسته دار ای جان،زین گنج خرابی را
گلزار کند عشقت، آن شورهی خاکی را
دربار کند موجت، این چشم سحابی را
بفزای شراب ما، بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد، مر مردم خوابی را؟
هم کاسه ملک باشد، مهمان خدایی را
باده ز فلک آید، مردان ثوابی را
نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
در خم تقی’ یابی، آن بادهٔ نابی را
هشیار کجا داند، بیهوشی مستان را؟
بوجهل کجا داند، احوال صحابی را؟
استاد خدا آمد، بیواسطه صوفی را
استاد کتاب آمد، صابی و کتابی را
چون محرم حق گشتی، وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ، خوبان نقابی را
منکر که ز نومیدی، گوید که نیابی این
بند ره او سازد، آن گفت نیابی را
نی باز سپید است او، نی بلبل خوش نغمه
ویرانهٔ دنیا به، آن جغد غرابی را
خاموش و مگو دیگر، مفزای تو شور و شر
کز غیب خطاب آید، جانهای خطابی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
آن لب که بود کون خری بوسه گه او
کی یابد آن لب، شکربوس مسیحا
میدان که حدث باشد جز نور قدیمی
بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا
آن گه که فنا شد، حدث اندر دل پالیز
رست از حدثی و شود او چاشنی افزا
تا تو حدثی، لذت تقدیس چه دانی؟
رو از حدثی سوی تبارک وتعالی’
زان دست مسیح آمد داروی جهانی
کو دست نگه داشت ز هر کاسهٔ سکبا
از نعمت فرعون چه موسی’ کف و لب شست
دریای کرم داد مر او را ید بیضا
خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ همیباش چو دریا
هین چشم فروبند، که آن چشم غیور است
هین معده تهی دار، که لوتیست مهیا
سگ سیر شود، هیچ شکاری بنگیرد
کز آتش جوع است تک و گام تقاضا
کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک؟
کو صوفی چالاک، که آید سوی حلوا؟
بنمای ازین حرف تصاویر حقایق
یا من قسم القهوه و الکاس علینا
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
آن لب که بود کون خری بوسه گه او
کی یابد آن لب، شکربوس مسیحا
میدان که حدث باشد جز نور قدیمی
بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا
آن گه که فنا شد، حدث اندر دل پالیز
رست از حدثی و شود او چاشنی افزا
تا تو حدثی، لذت تقدیس چه دانی؟
رو از حدثی سوی تبارک وتعالی’
زان دست مسیح آمد داروی جهانی
کو دست نگه داشت ز هر کاسهٔ سکبا
از نعمت فرعون چه موسی’ کف و لب شست
دریای کرم داد مر او را ید بیضا
خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ همیباش چو دریا
هین چشم فروبند، که آن چشم غیور است
هین معده تهی دار، که لوتیست مهیا
سگ سیر شود، هیچ شکاری بنگیرد
کز آتش جوع است تک و گام تقاضا
کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک؟
کو صوفی چالاک، که آید سوی حلوا؟
بنمای ازین حرف تصاویر حقایق
یا من قسم القهوه و الکاس علینا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
بیدار کنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را
ای ساقی بادهٔ بقایی
از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد
لیکن بگشاید او زبان را
جان را تو چو مشک ساز ساقی
آن جان شریف غیب دان را
پس جانب آن صبوحیان کش
آن مشک سبک دل گران را
وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
از دیده به دیده بادهیی ده
تا خود نشود خبر دهان را
زیرا ساقی چنان گذارد
اندر مجلس می نهان را
بشتاب که چشم ذره ذره
جویا گشتهست آن عیان را
آن نافه مشک را به دست آر
بشکاف تو ناف آسمان را
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را
چون نامه رسید سجدهیی کن
شمس تبریز درفشان را
از بهر نبیذ همچو جان را
ای ساقی بادهٔ بقایی
از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد
لیکن بگشاید او زبان را
جان را تو چو مشک ساز ساقی
آن جان شریف غیب دان را
پس جانب آن صبوحیان کش
آن مشک سبک دل گران را
وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
از دیده به دیده بادهیی ده
تا خود نشود خبر دهان را
زیرا ساقی چنان گذارد
اندر مجلس می نهان را
بشتاب که چشم ذره ذره
جویا گشتهست آن عیان را
آن نافه مشک را به دست آر
بشکاف تو ناف آسمان را
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را
چون نامه رسید سجدهیی کن
شمس تبریز درفشان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
ساقیا گردان کن آخر، آن شراب صاف را
محو کن هست و عدم را، بردران این لاف را
آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب
برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را
در دماغ اندرببافد خمر صافی، تا دماغ
در زمان بیرون کند، جولاه هستی باف را
آن میی کز ظلم و جور و کافریهای خوشش
شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را
عقل و تدبیر و صفات توست چون استارگان
زان می خورشیدوش، تو محو کن اوصاف را
جام جان پر کن از آن می، بنگر اندر لطف او
تا گشاید چشم جانت، بیند آن الطاف را
تن چو کفشی، جان حیوانی درو چون کفشگر
رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را؟
روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر؟
آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را؟
سیف حق گشتهست شمس الدین ما در دست حق
آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را
اسب حاجتهای مشتاقان بدو اندررساد
ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را
شهر تبریز است آنک از شوق او مستی بود
گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را
محو کن هست و عدم را، بردران این لاف را
آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب
برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را
در دماغ اندرببافد خمر صافی، تا دماغ
در زمان بیرون کند، جولاه هستی باف را
آن میی کز ظلم و جور و کافریهای خوشش
شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را
عقل و تدبیر و صفات توست چون استارگان
زان می خورشیدوش، تو محو کن اوصاف را
جام جان پر کن از آن می، بنگر اندر لطف او
تا گشاید چشم جانت، بیند آن الطاف را
تن چو کفشی، جان حیوانی درو چون کفشگر
رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را؟
روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر؟
آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را؟
سیف حق گشتهست شمس الدین ما در دست حق
آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را
اسب حاجتهای مشتاقان بدو اندررساد
ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را
شهر تبریز است آنک از شوق او مستی بود
گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا
که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک
چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین
چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پیاپی از سوی مطبخ رسول میآید
که پختهاند ملایک بر آسمان حلوا
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چون که خورد جان حلوا
به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر
که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا
دلی که از پی حلوا چو دیگ سوخت سیاه
کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا
خموش باش که گر حق نگویدش که بده
چه جای نان، ندهد هم به صد سنان حلوا
که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک
چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین
چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پیاپی از سوی مطبخ رسول میآید
که پختهاند ملایک بر آسمان حلوا
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چون که خورد جان حلوا
به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر
که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا
دلی که از پی حلوا چو دیگ سوخت سیاه
کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا
خموش باش که گر حق نگویدش که بده
چه جای نان، ندهد هم به صد سنان حلوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ابشروا یا قوم هذا فتح باب
قد نجوتم من شتاب الاغتراب
افرحوا قد جاء میقات الرضا
من حبیب عنده ام الکتاب
قال لا تاسوا علی ما فاتکم
اذ بدی بدر خروق اللحجاب
ذا مناخ اوقفوا بعراننا
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب
ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب
قد سکتنا فافهموا سر السکوت
یا کرام الله اعلم بالصواب
قد نجوتم من شتاب الاغتراب
افرحوا قد جاء میقات الرضا
من حبیب عنده ام الکتاب
قال لا تاسوا علی ما فاتکم
اذ بدی بدر خروق اللحجاب
ذا مناخ اوقفوا بعراننا
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب
ان فی عتب الهوی الف الوفا
ان فی صمت الولا لطف الخطاب
قد سکتنا فافهموا سر السکوت
یا کرام الله اعلم بالصواب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ای گشته ز شاه عشق شهمات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان، مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست؟ هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
در خشم مباش و در مکافات
در باغ فنا درآ و بنگر
در جان بقای خویش جنات
چون پیشترک روی تو از خود
بینی ز ورای این سماوات
سلطان حقایق و معانی
وز نور قدیم چتر و رایات
چون گشت عیان، مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست؟ هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
ز آفتاب سعادت مرا شرابات است
که ذرههای تنم حلقهٔ خرابات است
صلای چهرهٔ خورشید ما که فردوس است
صلای سایهٔ زلفین او که جنات است
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین مست آن مراعات است
ز هست و نیست برون است تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است
هزار در ز صفا اندرون دل باز است
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفات است
حیاتهای حیات آفرین بود آن جا
از آن که شاه حقایق نه شاه شهمات است
ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیالههای پر از خون نگر که آیات است
در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخهٔ چرخ است و نی سماوات است
که ذرههای تنم حلقهٔ خرابات است
صلای چهرهٔ خورشید ما که فردوس است
صلای سایهٔ زلفین او که جنات است
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین مست آن مراعات است
ز هست و نیست برون است تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است
هزار در ز صفا اندرون دل باز است
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفات است
حیاتهای حیات آفرین بود آن جا
از آن که شاه حقایق نه شاه شهمات است
ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیالههای پر از خون نگر که آیات است
در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخهٔ چرخ است و نی سماوات است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
اگر تو مست وصالی، رخ تو ترش چراست؟
برون شیشه ز حال درون شیشه گواست
پدید باشد مستی، میان صد هشیار
ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست
علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند
که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
خم شراب میان هزار خم دگر
به کف و تف و به جوش و به غلغله پیداست
چو جوش دیدی میدان که آتش است ز جان
خروش دیدی میدان که شعلهٔ سوداست
بدان که سرکه فروشی، شراب کی دهدت؟
که جرعهاش را صد من شکر به نقد بهاست
بهای باده من المومنین انفسهم
هوای نفس بمان، گر هوات بیع و شراست
هوای نفس رها کردی و عوض نرسید؟
مگو چنین، که بران مکرم این دروغ خطاست
کسی که شب به خرابات قاب قوسین است
درون دیدهٔ پر نور او خمار لقاست
طهارتیست ز غم، بادهٔ شراب طهور
در آن دماغ که بادهست، باد غم ز کجاست؟
ابیت عند ربی، نام آن خرابات است
نشان یطعم و یسقن، هم از پیمبر ماست
برون شیشه ز حال درون شیشه گواست
پدید باشد مستی، میان صد هشیار
ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست
علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند
که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
خم شراب میان هزار خم دگر
به کف و تف و به جوش و به غلغله پیداست
چو جوش دیدی میدان که آتش است ز جان
خروش دیدی میدان که شعلهٔ سوداست
بدان که سرکه فروشی، شراب کی دهدت؟
که جرعهاش را صد من شکر به نقد بهاست
بهای باده من المومنین انفسهم
هوای نفس بمان، گر هوات بیع و شراست
هوای نفس رها کردی و عوض نرسید؟
مگو چنین، که بران مکرم این دروغ خطاست
کسی که شب به خرابات قاب قوسین است
درون دیدهٔ پر نور او خمار لقاست
طهارتیست ز غم، بادهٔ شراب طهور
در آن دماغ که بادهست، باد غم ز کجاست؟
ابیت عند ربی، نام آن خرابات است
نشان یطعم و یسقن، هم از پیمبر ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهیی
در پیشهٔ بیپیشگی کردهست ما را نام زد
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کین میرود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند
بادهی خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی بادهی این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل ازین سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
میگرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
میخوان تو لٰااقسم نهان تا حبذا هٰذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهیی
در پیشهٔ بیپیشگی کردهست ما را نام زد
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
اندر سری کین میرود او کی فروشد یا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند
بادهی خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی بادهی این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد
آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد
ای دل ازین سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
میگرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
میخوان تو لٰااقسم نهان تا حبذا هٰذا البلد
چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
پرده دل میزند زهره هم از بامداد
مژده که آن بوطرب داد طربها بداد
بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچه کفش داد دوش ما و تو را نوش باد
عشق همایون پی است خطبه به نام وی است
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد
روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار بل هو رب العباد
ز اول روز این خمار کرد مرا بیقرار
میکشدم ابروار عشق تو چون تندباد
رست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
میکشدم موکشان من ترش و سرگران
رو که مراد جهان میکشدم بیمراد
عقل بر آن عقل ساز ناز همیکرد ناز
شکر کزان گشت باز تا به مقام اوفتاد
پای به گل بودهام زان که دودل بوده ام
شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد
لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بسکلم این ریسمان بازروم در معاد
دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد؟
گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد
گفتم تو کیستی؟ گفت مراد همه
گفتم من کیستم؟ گفت مراد مراد
مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد؟
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
مژده که آن بوطرب داد طربها بداد
بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
آنچه کفش داد دوش ما و تو را نوش باد
عشق همایون پی است خطبه به نام وی است
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد
روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار بل هو رب العباد
ز اول روز این خمار کرد مرا بیقرار
میکشدم ابروار عشق تو چون تندباد
رست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
میکشدم موکشان من ترش و سرگران
رو که مراد جهان میکشدم بیمراد
عقل بر آن عقل ساز ناز همیکرد ناز
شکر کزان گشت باز تا به مقام اوفتاد
پای به گل بودهام زان که دودل بوده ام
شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد
لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بسکلم این ریسمان بازروم در معاد
دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد؟
گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد
گفتم تو کیستی؟ گفت مراد همه
گفتم من کیستم؟ گفت مراد مراد
مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد؟
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
به گرد فتنه میگردی دگربار
لب بام است و مستی هوش میدار
کجا گردم دگر؟ کو جای دیگر؟
که ما فی الدار غیر الله دیار
نگردد نقش جز بر کلک نقاش
به گرد نقطه گردد پای پرگار
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن این سخنها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
به گرد فتنه میگردی دگربار
لب بام است و مستی هوش میدار
لب بام است و مستی هوش میدار
کجا گردم دگر؟ کو جای دیگر؟
که ما فی الدار غیر الله دیار
نگردد نقش جز بر کلک نقاش
به گرد نقطه گردد پای پرگار
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار
ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار
رها کن این سخنها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار
غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار
هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار
چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار
شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار
خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار
به گرد فتنه میگردی دگربار
لب بام است و مستی هوش میدار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان میکشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دل است
وگرش او ندهد جان ز که باشد مددش؟
دل ز دردش چه خوشیها و طربها دارد
تو مگیر آن کرم وآن دهش بیعددش
ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش
برد سود دو جهان وانچه نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استایش او کرد کزو یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش
بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل ازو جامه دراند که برافروخت خدش
کیست کو دانهٔ اومید درین خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشید صدش
میوهٔ تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم میپزدش
آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد ازان شاه که جان شد جسدش؟
همه شب سجده کنان میرود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و لحدش
هر که او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان میکشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دل است
وگرش او ندهد جان ز که باشد مددش؟
دل ز دردش چه خوشیها و طربها دارد
تو مگیر آن کرم وآن دهش بیعددش
ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش
برد سود دو جهان وانچه نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استایش او کرد کزو یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش
بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل ازو جامه دراند که برافروخت خدش
کیست کو دانهٔ اومید درین خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشید صدش
میوهٔ تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم میپزدش
آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد ازان شاه که جان شد جسدش؟
همه شب سجده کنان میرود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و لحدش
هر که او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب
تا جگر او کشید شربت موفور خویش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش
نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیام
نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمت است
ورنه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش
عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جانها فکند پرورش نور خویش
شکر که موسیٰ برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید
عازر از افسون او حشر شد از گور خویش
باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد
بر همهشان عرضه کرد خاتم و منشور خویش
دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب
تا جگر او کشید شربت موفور خویش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش
نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیام
نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمت است
ورنه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش
عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جانها فکند پرورش نور خویش
شکر که موسیٰ برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید
عازر از افسون او حشر شد از گور خویش
باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد
بر همهشان عرضه کرد خاتم و منشور خویش