عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست
ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
در بهای بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دل ستانان الغیاث
خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغیاث
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم
هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود
یا رب این آینه ی حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تأثیر نبود
سر ز حسرت به در میکده‌ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنین‌تر ز قدت در چمن ناز نرست
خوش‌تر از نقش تو در عالم تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می‌بینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التجر
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و هم نشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به ما می‌رسد زمان وصال
قصّةُ العشقِ لا انفصام لها
فُصِمَت ها هُنا لسانُ القال
ما لِسَلمی و من بذی سَلَمِ
أینَ جیرانُنا و کیف الحال
عَفَتِ الدارُ بعدَ عافیةٍ
فاسألوا حالَها عَنِ الاطلال
فی جمالِ الکمالِ نِلتَ مُنی
صَرَّفَ اللهُ عَنکَ عَینَ کمال
یا برید الحِمی حَماکَ الله
مرحباً مرحباً تعال تعال
عرصه ی بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال
سایه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال
ترک ما سوی کس نمی‌نگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابری تا چند
ناله ی عاشقان خوش است بنال
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
اَحادیاً بجمالِ الحبیبِ قِف وانزِل
که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال
حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
بیا که پرده ی گلریز هفت خانه ی چشم
کشیده‌ایم به تحریر کارگاه خیال
چو یار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
به تیغم گر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم
غم گیتی گر از پایم درآرد
به جز ساغر که باشد دستگیرم
برآی ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم
به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقه ی تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت یار سفرکرده می‌رسد
ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی
خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش
تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی
آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب می‌نبیند چشمم به جز خیالی
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
چون خون نخسپد خسروا، چشمم کجا خسپد مها؟
کز چشم من دریای خون، جوشان شد از جور و جفا
گر لب فرو بندم کنون، جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم، بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را، گر منکرند از عشق ما
اه لیک خود معذور را، کی باشد اقبال و سنا؟
از جوش خون نطقی به فم، آن نطق آمد در قلم
شد حرف‌ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کی شه سلیمان لطف، وی لطف را از تو شرف
در تو را جان‌ها صدف، باغ تو را جان‌ها گیا
ما مور بیچاره شده، وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده، هم تو برس فریاد ما
ما بندۀ خاک کفت، چون چاکران اندر صفت
ما دیده‌بان آن صفت، با این همه عیب عما
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
در حق هر بدکار بد، هم مجرم هر دو سرا
تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما؟
آن آب حیوان صفا، هم در گلو گیرد ورا
کو خورده باشد باده‌ها، زان خسرو میمون لقا
ای آفتاب اندر نظر، تاریک و دلگیر و شرر
آن را که دید او آن قمر، در خوبی و حسن و بها
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در فرقت آن شاه خوش، بی‌کبر با صد کبریا
ای جان سخن کوتاه کن، یا این سخن در راه کن
در راه شاهنشاه کن، در سوی تبریز صفا
ای تن چو سگ کاهل مشو، افتاده عوعو بس معو
تو بازگرد از خویش و رو، سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش، آن صد شهنشه در صفش
گشته رهی صد آصفش، واله سلیمان در ولا
وان‌گه سلیمان زان ولا، لرزان ز مکر ابتلا
از ترس کو را آن علا، کمتر شود از رشک‌ها
ناگه قضا را شیطنت، از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مکرمت، کرده به ملکش اقتضا
چون یک دمی آن شاه فرد، تدبیر ملک خویش کرد
دیو و پری را پای مرد، ترتیب کرد آن پادشا
تا باز ازان عاقل شده، دید از هوا غافل شده
زان باغ‌ها آفل شده، بی‌بر شده هم بی‌نوا
زد تیغ قهر و قاهری، بر گردن دیو و پری
کو را ز عشق آن سری، مشغول کردند از قضا
زود اندرآمد لطف شه، مخدوم شمس الدین چو مه
در منع او گفتا که نه، عالم مسوز ای مجتبا
از شه چو دید او مژده‌یی، آورد در حین سجده‌یی
تبریز را از وعده‌یی، کارزد به این هر دو سرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
ای بگرفته از وفا گوشه، کران چرا؟ چرا؟
بر من خسته کرده‌یی روی گران چرا؟ چرا؟
بر دل من که جای توست، کارگه وفای تست
هر نفسی همی‌زنی، زخم سنان چرا؟ چرا؟
گوهر نو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان وجهان همی‌بری جان و جهان چرا؟ چرا؟
چشمهٔ خضر وکوثری، زاب حیات خوش‌تری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا؟ چرا؟
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بی‌نشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا؟ چرا؟
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا؟ چرا؟
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا؟ چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا
بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان
نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا
وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی؟
ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا
برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی’
مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی
همی‌گفتم اراجیف است و بهتان گفته‌ی اعدا
تویی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بی‌تو ندارم دیده‌ی بینا
رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی، بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک‌هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گرچه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صدهزاران سر سر جان شنیدستی دلا
از ورای پرده‌ها تو گشته‌یی چون می ازو
پردهٔ خوبان مه‌رو را دریدستی دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
زان سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا
باز جانی، شسته‌یی بر ساعد خسرو به ناز
پای‌بندت با وی است، ارچه پریدستی دلا
ور نباشد پای‌بندت تا نپنداری که تو
از چنان آرام جان‌ها دررمیدستی دلا
بلکه چون ماهی به دریا بلکه چون قالب به جان
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب
جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب
زان نور همه عالم هر شیوه همی‌نالم
تا بشنود احوالم ای دوست مخسب امشب
گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی
زین عیش همی‌مانی ای دوست مخسب امشب
یک روز تو گر خواری یک روز تو مرداری
از ما چه خبر داری ای دوست مخسب امشب
بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو
قم قد ضحک الورد ای دوست مخسب امشب
از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم
شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب امشب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
آه کان طوطی دل بی‌شکرستان چه کند؟
آه کان بلبل جان بی‌گل و بستان چه کند؟
آن که از نقد وصال تو به یک جو نرسید
چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند؟
آن که بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند
چو بجویند ازو گوهر ایمان چه کند؟
نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد؟
در تماشاگه جان صورت بی‌جان چه کند؟
با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست
دل تشنه لب من در شب هجران چه کند؟
دست و پا و پر و بال دل من منتظرند
تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند؟
آن که او دست ندارد چه برد روز نثار؟
وان که او پای ندارد گه خیزان چه کند؟
آن که بر پردهٔ عشاق دلش زنگله نیست
پردهٔ زیر و عراقی و سپاهان چه کند؟
آن که از بادهٔ جان گوش و سرش گرم نشد
سرد و افسرده میان صف مستان چه کند؟
آن که چون شیر نجست از صفت گرگی خویش
چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند؟
گرچه فرعون به در ریش مرصع دارد
او حدیث چو در موسی عمران چه کند؟
آن که او لقمهٔ حرص است به طمع خامی
او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند؟
بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو
بی‌دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند؟
شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی
عاشق روز به شب قبلهٔ پنهان چه کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۸
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
از گل و زعفران حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
برد معشوق ناز و عاشق درد
این دو رنگ مخالف از یک هجر
بر رخ هر دو عشق پیدا کرد
رخ معشوق زرد لایق نیست
سرخی و فربهی عاشق سرد
چونک معشوق ناز آغازید
ناز کش عاشقا مگیر نبرد
انا کالشوک سیدی کالورد
فهما اثنان فی الحقیقه فرد
انه الشمس اننی کالظل
منه حر البقا و منی البرد
ان جالوت بارز الطالوت
ان داود قدروا فی السرد
دل ز تن زاد لیک شاه تن است
 همچنان که بزاید از زن مرد
باز در دل یکی دلی‌ست نهان
چون سواری نهان شده در گرد
جنبش گرد از سوار بود
اوست کین گرد را به رقص آورد
نیست شطرنج تا تو فکر کنی
با توکل بریز مهره چو نرد
شمس تبریز آفتاب دل است
میوه‌های دل آن تفش پرورد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر
همی‌بینم رضایت در غم ماست
چگونه گردد این بی‌دل ز غم سیر؟
چه خون آشام و مستسقی‌ست این دل
که چشمم می‌نگردد زاشک و نم سیر
اگر سیری ازین عالم بیا که
نگردد هیچ کس زان عالمم سیر
چو دیدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سیر
ولی دردم تو اسرافیل جان‌ها
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر
چو بوی جام جان بر مغز من زد
شدم ای جان جان از جام جم سیر
چو بیش است آن جنون لحظه به لحظه
خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر
چو دیدم کاس و طاس او شدستم
ازین طشت نگون خم به خم سیر
خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
عزم رفتن کرده‌یی چون عمر شیرین یاد دار
کرده‌یی اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کرده‌یی با یار پیشین یاد دار
کرده‌ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شب‌های مرا ای یار بی‌کین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آن که کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می‌کنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیده‌‌‌یی صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون می‌رود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار