عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
ای طوطی عیسی نفس، وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را کالیوه کن، زان نغمه‌های جان فزا
دعوی خوبی کن بیا، تا صد عدو و آشنا
با چهره‌ی چون زعفران، با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند، تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم، کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم، با دور باش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم، از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن، صد خیک را پر باد کن
ارواح را فرهاد کن، در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی، زنده کن آب و گلی
در دم ز راه مقبلی، در گوش ما نفخه‌ی خدا
ما همچو خرمن ریخته، گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان، که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود، خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود، تا دل برآید بر سما
این دانه‌های نازنین، محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش، موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود، با دلبران هم‌بر شود
پا بود اکنون سر شود، که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی، دستور بودی گفتمی
سری که نفکنده‌ست کس، در گوش اخوان صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راهزن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن باده‌ی انگوری مر امت عیسی را
و این باده‌ی منصوری مر امت یاسین را
خم‌هاست از آن باده خم‌هاست ازین باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بی‌غم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره ازین ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می‌جو
رستم چه کند در صف دسته‌ی گل و نسرین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
چون گل همه تن خندم، نه از راه دهان تنها
زیرا که منم بی‌من، با شاه جهان تنها
ای مشعله آورده، دل را به سحر برده
جان را برسان در دل، دل را مستان تنها
از خشم و حسد جان را، بیگانه مکن با دل
آن را مگذار این جا، وین را بمخوان تنها
شاهانه پیامی کن یک دعوت عامی کن
تا کی بود ای سلطان، این با تو و آن تنها
چون دوش اگر امشب، نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان، نکنیم فغان تنها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
بکت عینی غداه البین دمعا
و اخری’ بالبکا بخلت علینا
فعاقبت التی بخلت علینا
بأن غمضتها یوم التقینا
چه مرد آن عتابم؟ خیز یارا
بده آن جام مالامال صهبا
نرنجم زان چه مردم می‌برنجند
که پیشم جمله جان‌ها هست یکتا
اگر چه پوستینی بازگونه
بپوشیده‌ست این اجسام بر ما
تو را در پوستین من می‌شناسم
همان جان منی در پوست جانا
بدرم پوست را تو هم بدران
چرا سازیم با خود جنگ و هیجا؟
یکی جانیم در اجسام مفرق
اگر خردیم اگر پیریم و برنا
چراغک‌هاست کآتش را جدا کرد
یکی اصلست ایشان را و منشا
یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی
که سرهاشان نباشد غیر پاها
درین تقریر برهان‌هاست در دل
به سر با تو بگویم یا به اخفا؟
غلط خود تو بگویی با تو آن را
چه تو بر توست بنگر این تماشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی، آن مایی، آن ما
تا به شب امروز ما را عشرت است
الصلا ای پاک بازان، الصلا
درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی، مه لقایی، مه لقا
در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر، مرحبا
عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی، باوفایی، باوفا
بس غریبی، بس غریبی، بس غریب
از کجایی؟ از کجایی؟ از کجا؟
با که می‌باشی و هم راز تو کیست؟
با خدایی، با خدایی، با خدا
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی؟ کی جدایی؟ کی جدا؟
با همه بیگانه‌یی و با غمش
آشنایی، آشنایی، آشنا
جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا
دل شکسته هین چرایی؟ برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها
آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی، منتهایی، منتها
یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی، بی‌لوایی، بی‌لوا
چاه را چون قصر قیصر کرده‌یی
کیمیایی، کیمیایی، کیمیا
یک ولی کی خوانمت، که صد هزار
اولیایی، اولیایی، اولیا
حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی، کربلایی، کربلا
مشک را بربند ای جان، گر چه تو
خوش سقایی، خوش سقایی، خوش سقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاده پیشش، بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل، نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد ازو باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن تنن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سوال
کین فتنهٔ عظیم در اسلام شد چرا؟
مفتی عقل کل به فتویٰ دهد جواب
کین دم قیامت‌ست روا کو و ناروا؟
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان، همه جان‌های گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جان‌ها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعره‌های عشق برآید که مرحبا
می‌خواست سینه‌اش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینه اش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند درین جوش همچو دیگ
نی نار برقرار و نه خاک و نم[و] هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده زعشق هوا هم درین فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه، نه از لهو چون شما
ای بی‌خبربرو، که تو را آب روشنی‌ست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوت‌ست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بی‌خدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست، ولیکن خدای را
این سنتی‌ست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجده یی به امر حق از صدق بی‌ریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو، بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا؟
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه درو جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود، باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود، از وی یکی بیا
مجموع چون شوم؟چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه، یکتا را؟
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع است فصیحان حرف پیما را؟
به بوسه‌های پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق، دهان گویا را
گهی ز بوسه‌ی یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را، نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همی‌شکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود، ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بی‌محابا را؟
چو موج پست شود، کوه‌ها و بحر شود
که بیم، آب کند سنگ‌های خارا را
چو سنگ آب شود، آب سنگ، پس می‌دان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود، صلح جنگ، پس می‌بین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان است
زبون و دست خوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن، مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند می‌دهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب، توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا؟
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
هین که منم بر در، در برگشا
بستن در نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را درگهی ست
تا نگشایی بود آن در خفا
فالق اصباحی و رب الفلق
باز کنی صد در و گویی درآ
نی که منم بر در، بلکه تویی
راه بده، در بگشا خویش را
آمد کبریت بر آتشی
گفت برون آ بر من، دلبرا
صورت من صورت تو نیست لیک
جمله توام صورت من چون غطا
صورت و معنی تو شوم چون رسی
محو شود صورت من در لقا
آتش گفتش که برون آمدم
از خود خود روی بپوشم چرا؟
هین بستان از من تبلیغ کن
بر همه اصحاب و همه اقربا
کوه اگر هست، چو کاهش بکش
داده امت من صفت کهربا
کاه ربای من که می‌کشد
نز عدم آوردم کوه حرا؟
در دل تو جمله منم سر به سر
سوی دل خویش بیا، مرحبا
دلبرم و دل برم ایرا که هست
جوهر دل زاده ز دریای ما
نقل کنم ور نکنم سایه را
سایه من کی بود از من جدا؟
لیک ز جایش ببرم تا شود
وصلت او ظاهر وقت جلا
تا که بداند که او فرع ماست
تا که جدا گردد او از عدا
رو بر ساقی و شنو باقی اش
تات بگوید به زبان بقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود؟
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور توست کیست دورو به عهد تو؟
چون همه رو گرفته‌یی روی دگر کجا بود؟
آن که بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوش‌ترم جامهٔ تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود
گر چه که بنده‌یی بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا کند گویم کین وفا بود؟
چون در ماجرا زنم خانهٔ شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چون که مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
ورای پردهٔ جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‌جانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی؟
درآ در دین بی‌خویشی که بس بی‌خویش خویشانند
چه دریاها که می‌نوشند چو دریاها همی‌جوشند
اگرچه خود که خاموشند دانایند و می‌دانند
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
ورای گنبد گردان براق جان همی‌رانند
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی‌خویشان
اگر چه خاکی‌اند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
بستان قدح از دستم، ای مست که من مستم
کز حلقهٔ هشیاران، این ساعت وارستم
هشیار بر رندی، ضدی بود و ضدی
هم رنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ، از آن دورم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم
تا عشق تو بگرفتم، سودای تو پذرفتم
با جنگ تو یکتایم، با صلح تو هم دستم
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
با هر چه شدم پخته، تا با تو بپیوستم
بیکار بود سازش، سازش نبود نازش
گرجست غلط از من، من مست برون جستم
مستی تو و مستی من، بربسته به هم دامن
چون دسته و چون هاون، دو هست و یکی هستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یک‌رنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ می‌رنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمه‌ی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بی‌زنگ شویم
یک جهان تنگ‌دل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دل‌تنگ شویم
دشمن عقل که دیده‌ست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۱
گر دم از شادی و گر از غم زنیم
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
یار ما افزون رود افزون رویم
یار ما گر کم زند ما کم زنیم
ما و یاران هم دل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
گرچه مردانیم اگر تنها رویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم
گر به تنهایی به راه حج رویم
تو مکن باور که بر زمزم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما
چون که در سازیم زیر و بم زنیم
ما همه در جمع آدم بوده ایم
بار دیگر جمله بر آدم زنیم
نکته پوشیده‌ست و آدم واسطه
خیمه‌ها بر ساحل اعظم زنیم
چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
درده شراب یکسان، تا جمله جمع باشیم
تا نقش‌های خود را یک یک فروتراشیم
از خویش خواب گردیم، هم رنگ آب گردیم
ما شاخ یک درختیم، ما جمله خواجه تاشیم
ما طبع عشق داریم، پنهان آشکاریم
در شهر عشق پنهان، در کوی عشق فاشیم
خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم
هر صورتی که روید بر آینه‌‌ی دل ما
رنگ قلاش دارد، زیرا که ما قلاشیم
ما جمع ماهیانیم، بر روی آب رانیم
این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم
تا ملک عشق دیدیم، سرخیل مفلسانیم
تا نقد عشق دیدیم، تجار بی­قماشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
پیش‌ترآ، می لبا تا همه شیدا شویم
پیش‌ترآ، گوهرا تا همه دریا رویم
دست به هم وادهیم، حلقه صفت جوق جوق
جمع، معلق‌زنان، مست به دریا دویم
بر لب دریای عشق، تازه بروییم باز
های که چون گلستان، تا به ابد ما نویم
وز جگر گلستان، شعلهٔ دیگر زنیم
چون زرخ آتشین، مایهٔ صد پرتویم
جوهر ما رو نمود، لیک از آن سوی بحر
آه که تو زین سوی، آه که ما زان سویم
شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم، اسپ تو را ما جویم
بر سر دارش کنیم هر که بگوید یکیم
آتش اندر زنیم، هر که بگوید دویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
خوش سوی ما آدمی، زانچه که ما هم خوشیم
آب حیات توایم، گر چه به شکل آتشیم
تو جو کبوتر بچه، زادهٔ این لانه‌یی
گر تو نیایی به خود، مات ازین سو کشیم
حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم
مست می‌اش می­شویم، باده ازو می‌چشیم
تیزروان همچو سیل، گر چه چو که ساکنیم
نعره‌زنان همچو رعد، گر چه چنین خامشیم
جان چو دریا تو راست، بر کف خود نه بیا
گر چه که ما همچو چرخ، بی‌گنهی می‌کشیم
زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن
کان سوی این شش جهت، خسرو این هر ششیم
در پی سرنای عشق، تیزدم و دل­نواز
کز رگ جان همچو چنگ، بهر تو در نالشیم
صحت دعوی عشق، مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجورکان، عاشق آن بالشیم
نور فلک شمس دین، مفخر تبریز، ما
از رخ آن آفتاب، چرخ درون، مه وشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
دلدار من در باغ دی می‌گشت و می‌گفت ای چمن
صد حورکش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
قدر لبم نشناختی، با من دغاها باختی
اینک چنین بگداختی، حیران فی هذا الزمن
ای فتنه‌ها انگیخته، بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته، بر هر دلی پنهان رسن
در بحر صاف پاک تو، جمله جهان خاشاک تو
در بحر تو رقصان شده، خاشاک نقش مرد و زن
خاشاک اگر گردان بود از موج جان، از جا مرو
سرنای خود را گفته تو من دم زنم، تو دم مزن
بس شمع‌ها افروختی، بیرون ز سقف آسمان
بس نقش‌ها بنگاشتی، بیرون ز شهر جان و تن
ای بی‌خیال روی تو، جمله حقیقت‌ها خیال
ای بی‌تو جان اندر تنم، چون مرده‌یی اندر کفن
بی‌نور نورافروز او، ای چشم من چیزی مبین
بی‌جان جان‌انگیز او، ای جان من رو، جان مکن
گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا؟
گفتا که پرسش‌های ما، بیرون ز گوش است و دهن
ای سایهٔ معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سال‌ها نشناخته تو خویش را از پیرهن
تا جان بااندازه‌ات بر جان بی‌اندازه زد
جانت نگنجد در بدن، شمعت نگنجد در لگن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
ای تو خموش پرسخن، چیست خبر؟ بیا بگو
سوره هل اتی بخوان، نکتهٔ لافتی بگو
خیمهٔ جان بر اوج زن، در دل بحر موج زن
مشک وجود بردران، ترک دو سه سقا بگو
چون که ز خود سفر کنی، وز دو جهان گذر کنی
کیست کزو حذر کنی؟ هیچ سخن مخا بگو
از می لعل پرگهر، بی‌خبری و باخبر
در دل ما بزن شرر، بر سر ما برآ بگو
ساقی چرخ در طرب، مجلس خاک خشک لب
زین دو بزاده روز و شب، چیست سبب؟ مرا بگو
از دل چرخ در زمین، باغ و گل است و یاسمین
باد خزانش در کمین، چیست چنین؟ چرا؟ بگو
بخل و سخا و خیر و شر، نیست جدا زیکدگر
نیست یکی و نیست دو، چیست یکی دو تا؟ بگو
بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی
ذکر جفا بس است هی، شکر کن، از وفا بگو
هیچ درین دو مرحله، شکر تو نیست بی‌گله
نقش فنا بشو هله، زآینهٔ صفا بگو
جزو بهل ز کل بگو، خار بهل ز گل بگو
درگذر از صفات او، ذات نگر، خدا بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۴
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظارهٔ ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجب‌تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم درین دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش برین خاک و بران نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته؟
خوش بود این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته
این صدف‌های دل ما، با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته، آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده، کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته، گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده، با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جان‌های لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزهٔ مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بسته‌ی ابد، بگشاده از مفتاح لطف
قفل‌های بی‌وفایی، با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد ازین حرف رهی
زان که هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پست تر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن، با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت، گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطرهٔ زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخهٔ عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته، یک شده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گر چه این جا هست جان‌ها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان، جان‌ها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان، چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان، با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو، یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته