عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
اَحادیاً بجمالِ الحبیبِ قِف وانزِل
که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال
حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
بیا که پرده ی گلریز هفت خانه ی چشم
کشیدهایم به تحریر کارگاه خیال
چو یار بر سر صلح است و عذر میطلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
اَحادیاً بجمالِ الحبیبِ قِف وانزِل
که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال
حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
بیا که پرده ی گلریز هفت خانه ی چشم
کشیدهایم به تحریر کارگاه خیال
چو یار بر سر صلح است و عذر میطلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب مینبیند چشمم به جز خیالی
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب مینبیند چشمم به جز خیالی
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
خواجه بیا، خواجه بیا، خواجه دگربار بیا
دفع مده، دفع مده، ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر، عالم پرشور نگر
تشنۀ مخمور نگر، ای شه خمار بیا
پای تویی، دست تویی، هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی، جانب گلزار بیا
گوش تویی، دیده تویی، وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی، بر سر بازار بیا
ای ز نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان، بیدل و دستار بیا
روشنی روز تویی، شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی، ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو، پیش تو هر عقل گرو
گاه میا، گاه مرو، خیز به یکبار بیا
ای دل آغشته به خون، چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون، غوره میفشار بیا
ای شب آشفته برو، وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو، دولت بیدار بیا
ای دل آواره بیا، وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود، از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا، وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا، صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو، آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو، کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان، چند ازین گفت زبان
چند زنی طبل بیان، بیدم و گفتار بیا
دفع مده، دفع مده، ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر، عالم پرشور نگر
تشنۀ مخمور نگر، ای شه خمار بیا
پای تویی، دست تویی، هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی، جانب گلزار بیا
گوش تویی، دیده تویی، وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی، بر سر بازار بیا
ای ز نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان، بیدل و دستار بیا
روشنی روز تویی، شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی، ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو، پیش تو هر عقل گرو
گاه میا، گاه مرو، خیز به یکبار بیا
ای دل آغشته به خون، چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون، غوره میفشار بیا
ای شب آشفته برو، وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو، دولت بیدار بیا
ای دل آواره بیا، وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود، از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا، وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا، صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو، آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو، کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان، چند ازین گفت زبان
چند زنی طبل بیان، بیدم و گفتار بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صدهزاران سر سر جان شنیدستی دلا
از ورای پردهها تو گشتهیی چون می ازو
پردهٔ خوبان مهرو را دریدستی دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
زان سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا
باز جانی، شستهیی بر ساعد خسرو به ناز
پایبندت با وی است، ارچه پریدستی دلا
ور نباشد پایبندت تا نپنداری که تو
از چنان آرام جانها دررمیدستی دلا
بلکه چون ماهی به دریا بلکه چون قالب به جان
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
صدهزاران سر سر جان شنیدستی دلا
از ورای پردهها تو گشتهیی چون می ازو
پردهٔ خوبان مهرو را دریدستی دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
زان سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا
باز جانی، شستهیی بر ساعد خسرو به ناز
پایبندت با وی است، ارچه پریدستی دلا
ور نباشد پایبندت تا نپنداری که تو
از چنان آرام جانها دررمیدستی دلا
بلکه چون ماهی به دریا بلکه چون قالب به جان
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
جانا جمال روح بسی خوب و بافراست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگراست
ای آن که سالها صفت روح میکنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابراست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدراست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبراست
دل یافت دیدهیی که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پروراست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگراست
چاکرنوازی است که کردهست عشق تو
ورنی کجا دلی که بدان عشق درخوراست؟
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منور است
هرکس که بیمراد شد او چون مرید توست
بیصورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثر است
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سراست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
واندیشه کن درین که دل آرام داوراست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمراست؟
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه است و مدیحم چه لاغراست
آری چو قاعدهست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمتراست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمراست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگراست
ای آن که سالها صفت روح میکنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابراست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدراست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبراست
دل یافت دیدهیی که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پروراست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگراست
چاکرنوازی است که کردهست عشق تو
ورنی کجا دلی که بدان عشق درخوراست؟
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منور است
هرکس که بیمراد شد او چون مرید توست
بیصورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثر است
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سراست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
واندیشه کن درین که دل آرام داوراست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمراست؟
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه است و مدیحم چه لاغراست
آری چو قاعدهست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمتراست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهٔ شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبهٔ شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
بیا با تو مرا کاراست امروز
مرا سودای گلزاراست امروز
بیا دلدار من دلدارییی کن
که روز لطف و ایثاراست امروز
دل من جامهها را میدراند
که روز وصل دلداراست امروز
بخندان جان ما را از جمالی
که بر گلبرگ و گلناراست امروز
چرا جانها بر آن لب مست گشتند؟
که آن جا نقل بسیاراست امروز
نوای طوطیان آفاق پر شد
که شکرها به خروارست امروز
مرا سودای گلزاراست امروز
بیا دلدار من دلدارییی کن
که روز لطف و ایثاراست امروز
دل من جامهها را میدراند
که روز وصل دلداراست امروز
بخندان جان ما را از جمالی
که بر گلبرگ و گلناراست امروز
چرا جانها بر آن لب مست گشتند؟
که آن جا نقل بسیاراست امروز
نوای طوطیان آفاق پر شد
که شکرها به خروارست امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
اگر درآید ناگه صنم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنان که دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطارقطار
اگر زلطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران، که تیغ در تیغ است
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد زغم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بیشکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد، سبک شود قالب
دود به گرد فلک بیقدم، زهی اقبال
چو صبح دم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم، زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم، زهی اقبال
چنان که دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم، زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطارقطار
اگر زلطف نماید کرم، زهی اقبال
میان لشکر هجران، که تیغ در تیغ است
سپاه وصل برآرد علم، زهی اقبال
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد زغم، زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد تا دل
هزار کاسه کشد بیشکم، زهی اقبال
چو عشق دست برآرد، سبک شود قالب
دود به گرد فلک بیقدم، زهی اقبال
چو صبح دم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم، زهی اقبال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
شوری فتاد در فلک ای مه، چه شستهیی؟
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شستهیی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شستهیی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شستهیی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شستهیی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شستهیی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شستهیی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شستهیی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دستها و درین ره، چه شستهیی؟
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شستهیی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شستهیی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شستهیی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شستهیی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شستهیی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شستهیی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شستهیی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دستها و درین ره، چه شستهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
دلا، همای وصالی، بپر، چرا نپری؟
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر
به شکل دل شدهیی، تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد، چو پر و بال وییی؟
نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری
چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟
چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟
کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟
کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری
کیام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر
به شکل دل شدهیی، تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد، چو پر و بال وییی؟
نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری
چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟
چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟
کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟
کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری
کیام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۸
ایا ملتقی العیش کم تبعدی
و یا فرقة الحب کم تعتدی
لیالی الفراق فکم ذاالجویٰ؟
ربی الوصل ما حان ان تهتدی؟
و نشرب من عذب لقیاکم
و من حلو رویاکم نغتدی
فذاک الوصال، بما نشتری
و قلب المعنیٰ بما نفتدی
لباسا من الطیف کی نکتسی
رداء من القرب کی نرتدی
فحب الذی نرتجی دیننا
به اختتام به نبتدی
ایا بعد مولای ما تقرب؟
ایا جمرة القلب، ما تبردی؟
ایا خفق قلبی اما تسکن؟
و یا دمعة العین ما ترکدی؟
ایا حزن قلبی اما تنجلی؟
ایا جفنتی قط ترقدی؟
نعم نور خدیه شمس الضحیٰ
نعم مثل حسناه ما یوجد
نعم نار شوقی تکفی الوریٰ
ایا واقد النار لا توقد
فکم تبکی یا عین من صدهم؟
اما تخش یا عین ان ترمد
فان ترمدی کیف یوم اللقا
تریٰ سیدا مفخرالسؤدد
یقول دع ارمد فیوم اللقا
اکحل من حسنه الاثمد
لاقسمت حقا لمن لم یلد
تفرد بالمجد لم یولد
ابحت الفؤاد لبلواکم
و ان کان حردا علی اردد
ایا سیدا شمس دین العلا
فدیت لتبریزی المسعد
و یا فرقة الحب کم تعتدی
لیالی الفراق فکم ذاالجویٰ؟
ربی الوصل ما حان ان تهتدی؟
و نشرب من عذب لقیاکم
و من حلو رویاکم نغتدی
فذاک الوصال، بما نشتری
و قلب المعنیٰ بما نفتدی
لباسا من الطیف کی نکتسی
رداء من القرب کی نرتدی
فحب الذی نرتجی دیننا
به اختتام به نبتدی
ایا بعد مولای ما تقرب؟
ایا جمرة القلب، ما تبردی؟
ایا خفق قلبی اما تسکن؟
و یا دمعة العین ما ترکدی؟
ایا حزن قلبی اما تنجلی؟
ایا جفنتی قط ترقدی؟
نعم نور خدیه شمس الضحیٰ
نعم مثل حسناه ما یوجد
نعم نار شوقی تکفی الوریٰ
ایا واقد النار لا توقد
فکم تبکی یا عین من صدهم؟
اما تخش یا عین ان ترمد
فان ترمدی کیف یوم اللقا
تریٰ سیدا مفخرالسؤدد
یقول دع ارمد فیوم اللقا
اکحل من حسنه الاثمد
لاقسمت حقا لمن لم یلد
تفرد بالمجد لم یولد
ابحت الفؤاد لبلواکم
و ان کان حردا علی اردد
ایا سیدا شمس دین العلا
فدیت لتبریزی المسعد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۳
آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه میمیرد و شخص آب زلالی دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر تو را از من و از غیر ملالی دارد
مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی
حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آنست که سودای محالی دارد
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه میمیرد و شخص آب زلالی دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر تو را از من و از غیر ملالی دارد
مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی
حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آنست که سودای محالی دارد
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۴
مبارکتر شب و خرمترین روز
به استقبالم آمد بخت پیروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز
مهست این یا ملک یا آدمیزاد
پری یا آفتاب عالم افروز
ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علی رغم بدآموز
مرا با دوست ای دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد دیده بردوز
شبان دانم که از درد جدایی
نیاسودم ز فریاد جهان سوز
گر آن شبهای باوحشت نمیبود
نمیدانست سعدی قدر این روز
به استقبالم آمد بخت پیروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز
مهست این یا ملک یا آدمیزاد
پری یا آفتاب عالم افروز
ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علی رغم بدآموز
مرا با دوست ای دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد دیده بردوز
شبان دانم که از درد جدایی
نیاسودم ز فریاد جهان سوز
گر آن شبهای باوحشت نمیبود
نمیدانست سعدی قدر این روز
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۶
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش
عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان مینرسد به خون من
وین که به لطف میکشد منع نمیتوانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش
عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان مینرسد به خون من
وین که به لطف میکشد منع نمیتوانمش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۴
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدهام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکندهام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق میباز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدهام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکندهام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق میباز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲
میندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست
گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست
من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال
هر زمان او را به من از نو عنایی دیگرست
گر قضا مستولی و قادر شود بر هر کسی
بر من بیچاره عشق او قضایی دیگرست
باد زلفش از خوشی میآورد بوی عبیر
خاک پایش از عزیزی توتیایی دیگرست
از لطیفی آفتاب دیگرست آن دلفریب
از ضعیفی عاشقش گویی هبایی دیگرست
یک زمان از رنج هجرانش دلم خالی مباد
کو مرا جز وصل او راحت فزایی دیگرست
گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست
من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال
هر زمان او را به من از نو عنایی دیگرست
گر قضا مستولی و قادر شود بر هر کسی
بر من بیچاره عشق او قضایی دیگرست
باد زلفش از خوشی میآورد بوی عبیر
خاک پایش از عزیزی توتیایی دیگرست
از لطیفی آفتاب دیگرست آن دلفریب
از ضعیفی عاشقش گویی هبایی دیگرست
یک زمان از رنج هجرانش دلم خالی مباد
کو مرا جز وصل او راحت فزایی دیگرست