عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۲
یاد دارم که روزگاری بود
که مرا پیش غمگساری بود
با لب یار و در بر دلدار
هر زمانیم کار و باری بود
جام عیش مرا نه دردی بود
گل وصل مرا نه خاری بود
ز اهوی شیرگیر روبهباز
دل بیچاره را شکاری بود
گرد آب حیات بر خورشید
از خط او بنفشهزاری بود
همه اسباب عیشم آماده
یارب آن خود چه روزگاری بود
گر جهان موجها زدی ز اغیار
سعدیش بس گزیده یاری بود
که مرا پیش غمگساری بود
با لب یار و در بر دلدار
هر زمانیم کار و باری بود
جام عیش مرا نه دردی بود
گل وصل مرا نه خاری بود
ز اهوی شیرگیر روبهباز
دل بیچاره را شکاری بود
گرد آب حیات بر خورشید
از خط او بنفشهزاری بود
همه اسباب عیشم آماده
یارب آن خود چه روزگاری بود
گر جهان موجها زدی ز اغیار
سعدیش بس گزیده یاری بود
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
آن روزگار کو که مرا یار یار بود
من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز
زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش
بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل
این هجر بیشمار کجا در شمار بود
با روی چون نگار نگارم هزار شب
کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد
گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود
من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز
زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش
بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل
این هجر بیشمار کجا در شمار بود
با روی چون نگار نگارم هزار شب
کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد
گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
یاد ایامی که بزم عیش ما معمور بود
مغز ما از نشأه می پرده دار حور بود
شیشه می نیم هوشی داشت از همصحبتان
روی مجلس در نقاب بیخودی مستور بود
لاله رویان را دل ما تشنه نظاره ساخت
آب این سرچشمه آیینه گویا شور بود
قرب منزل نعل ما را بر سر آتش گذاشت
داشتیم آسایشی تا منزل ما دور بود
خاطر روشن در فردوس بر رویم گشود
قحط یوسف بود تا آیینه ام بی نور بود
آنچه ما چشم از حباب آب حیوان داشتیم
در حجاب پرده زنبوری انگور بود
آب لعل او زخط شد تیره، ورنه پیش ازین
صافی این شهد، شمع خانه زنبور بود
مغز ما از نشأه می پرده دار حور بود
شیشه می نیم هوشی داشت از همصحبتان
روی مجلس در نقاب بیخودی مستور بود
لاله رویان را دل ما تشنه نظاره ساخت
آب این سرچشمه آیینه گویا شور بود
قرب منزل نعل ما را بر سر آتش گذاشت
داشتیم آسایشی تا منزل ما دور بود
خاطر روشن در فردوس بر رویم گشود
قحط یوسف بود تا آیینه ام بی نور بود
آنچه ما چشم از حباب آب حیوان داشتیم
در حجاب پرده زنبوری انگور بود
آب لعل او زخط شد تیره، ورنه پیش ازین
صافی این شهد، شمع خانه زنبور بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۰
یاد آن عهد که در بحر سفر می کردم
کمر سعی خود از موج خطر می کردم
چون صدف قطره اشکی که به من می دادند
می زدم بر لب خود مهر و گهر می کردم
یک جهان سوخته دل می شد اگر مهمانم
به دم گرم چراغ همه بر می کردم
گر دو صد قافله مخمور به من بر می خورد
سر خوش از میکده خون جگر می کردم
از چمن محو جمال چمن آرا بودم
چشم پوشیده ز فردوس گذر می کردم
می گرفتند بتان گوش خود از افغانم
در دل سنگ به فریاد اثر می کردم
گر چه دنباله رو قافله دل بودم
خفتگان را به سر پای خبر می کردم
ز آشنایی بی طلسم ره و رسم افتادم
من که از معنی بیگانه حذر می کردم
ای خوش آن عهد که در مصر وجود از مستی
یوسفی بود به هر جای نظر می کردم
این که عمرم همه در مرحله پیمایی رفت
کاش یک بار هم از خویش سفر می کردم
یاد عهدی که به اکسیر قناعت صائب
زهر اگر قسمت من بود شکر می کردم
کمر سعی خود از موج خطر می کردم
چون صدف قطره اشکی که به من می دادند
می زدم بر لب خود مهر و گهر می کردم
یک جهان سوخته دل می شد اگر مهمانم
به دم گرم چراغ همه بر می کردم
گر دو صد قافله مخمور به من بر می خورد
سر خوش از میکده خون جگر می کردم
از چمن محو جمال چمن آرا بودم
چشم پوشیده ز فردوس گذر می کردم
می گرفتند بتان گوش خود از افغانم
در دل سنگ به فریاد اثر می کردم
گر چه دنباله رو قافله دل بودم
خفتگان را به سر پای خبر می کردم
ز آشنایی بی طلسم ره و رسم افتادم
من که از معنی بیگانه حذر می کردم
ای خوش آن عهد که در مصر وجود از مستی
یوسفی بود به هر جای نظر می کردم
این که عمرم همه در مرحله پیمایی رفت
کاش یک بار هم از خویش سفر می کردم
یاد عهدی که به اکسیر قناعت صائب
زهر اگر قسمت من بود شکر می کردم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
دوش با زلفت به هم شوریده حالی داشتیم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
هر دم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم
چند روزی پای بند کلبه ی آب و گلم
من که همچون طایران سدره بالی داشتم
خرّما آن روز کان خورشید بر من تافتی
حبّذا آن شب که با آن مه وصالی داشتم
ای خوشا وقتی که ساقی وقت من خوش داشتی
وز کف او چون می کوثر زلالی داشتم
یاد باد آن روزگار خوش که چون ابن حسام
گاه گاهی بر سر کویت مجالی داشتم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
هر دم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم
چند روزی پای بند کلبه ی آب و گلم
من که همچون طایران سدره بالی داشتم
خرّما آن روز کان خورشید بر من تافتی
حبّذا آن شب که با آن مه وصالی داشتم
ای خوشا وقتی که ساقی وقت من خوش داشتی
وز کف او چون می کوثر زلالی داشتم
یاد باد آن روزگار خوش که چون ابن حسام
گاه گاهی بر سر کویت مجالی داشتم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - و قال ایضاً
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
یاد آن زمان که بادهٔ عشرت به کام بود
دوری که خوش گذشت به ما، دور جام بود
ساقی ز خود شدیم، شرابی به کار نیست
مستانه جلوه های تو ما را تمام بود
از بس گذشت بی تو به ما تیره، روزگار
روشن نشد که روز و شب ما کدام بود
دوشم نمود باغ نوی، رنگ آل تو
جستم ز خواب، بوی گلم در مشام بود
باشد به روز رفتهٔ عمرم امیدها
دیدم چو صبح دولت پروانه شام بود
حرف الف نبود همان در میان حزین
در دل خیال قامت آن خوش خرام بود
دوری که خوش گذشت به ما، دور جام بود
ساقی ز خود شدیم، شرابی به کار نیست
مستانه جلوه های تو ما را تمام بود
از بس گذشت بی تو به ما تیره، روزگار
روشن نشد که روز و شب ما کدام بود
دوشم نمود باغ نوی، رنگ آل تو
جستم ز خواب، بوی گلم در مشام بود
باشد به روز رفتهٔ عمرم امیدها
دیدم چو صبح دولت پروانه شام بود
حرف الف نبود همان در میان حزین
در دل خیال قامت آن خوش خرام بود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨٧
یاد ایامی که دروی صاحب صاحبقران
گاهگاهی التفاتی سوی چاکر داشتی
حاتم ثانی جلال ملک و دین کان کرم
آنکه هر روزم ز روز رفته بهتر داشتی
گر هزاران غم رسیدی بر دل ابن یمین
از دلش یکیک بدست مکرمت برداشتی
بیگنه با من ندانم تا شرنگ افشان چراست
آنکه گفتاری بشیرینی چو شکر داشتی
از رهی بد خدمتیی چون نیامد در وجود
تا ز طبع نازک او چشم کیفر داشتی
پس چرا از سایه لطف خودم محروم داشت
آنکه با من صفوت خورشید خاور داشتی
کی چو من عیسی دمی کردی درینمنزل مقام
گر ببودی اش خری یا اجره خر داشتی
گاهگاهی التفاتی سوی چاکر داشتی
حاتم ثانی جلال ملک و دین کان کرم
آنکه هر روزم ز روز رفته بهتر داشتی
گر هزاران غم رسیدی بر دل ابن یمین
از دلش یکیک بدست مکرمت برداشتی
بیگنه با من ندانم تا شرنگ افشان چراست
آنکه گفتاری بشیرینی چو شکر داشتی
از رهی بد خدمتیی چون نیامد در وجود
تا ز طبع نازک او چشم کیفر داشتی
پس چرا از سایه لطف خودم محروم داشت
آنکه با من صفوت خورشید خاور داشتی
کی چو من عیسی دمی کردی درینمنزل مقام
گر ببودی اش خری یا اجره خر داشتی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۵ - مزیّن به اسم مبارک نبی و وصیّ صلی الله علیه و آله و سلم
روزگار پیش از این، خوش روزگاری داشتیم
چشم روشن از مه روی نگار داشتیم
بود با زلف و رخ او صبح و شام ما به خیر
عشرت افزا دوره ی لیل و نهاری داشتیم
سبزه ی خط در گلستان رخش نارسته بود
از برای خود گل بی نیش خاری داشتیم
نرد الفت با خط و خال بتی می باختیم
نقش خوب آورده بود و خوش قماری داشتیم
چون فروزان می شدی از تاب می رخسار دوست
از برای سیر، خرم لاله زاری داشتیم
گاهگاهی شیشه ی صهبا به ما می داد وام
نزد پیر می فروشان، اعتباری داشتیم
از تو ای گل تا گلستان جهان پرشور بود
بلبل آسا نغمه ی جانسوز زاری داشتیم
ساقی مجلس به صافی باده دادی شست و شوی
از کدورت گر به لوح دل غباری داشتیم
یاد ایامی که از طوفان عشق و سوز دل
سینه ی سوزان و چشم اشک باری داشتیم
ای که می گویی برو از کوی بد نامی برون
می شدیم از خویشتن گر اختیاری داشتیم
لذت آسودگی بردیم ایامی که سر
در کمند بندگی شهسواری داشتیم
بود رایج نقد ما از سکه ی سلطان عشق
قلب پاک بیغش کامل عیاری داشتیم
از جفای آسمان گشتیم بی یار و دیار
ورنه ما هم بهر خود یار و دیاری داشتیم
همت مردانه ی ما کوه را کندی زجای
چون بنای عشق، عزم استواری داشتیم
سرفرازی را زخاک درگه سلطان دین
جاودان بر فرق، تاج افتخاری داشتیم
کسب رفعت می نمود از مقدم ما آسمان
چون به عالی درگهش جای قراری داشتیم
نی خطا گفتم کنون هم بنده ی آن درگهیم
غیر آن درگه کجا در عمر، کاری داشتیم
راستی دوم پیمبر بودی و سوم علی
جز خداوند احد، گر کردگاری داشتیم
در جهان جاوید ماندی نام ما هم چون «محیط»
گر زمدح شاه، نیکو یادگاری داشتیم
چشم روشن از مه روی نگار داشتیم
بود با زلف و رخ او صبح و شام ما به خیر
عشرت افزا دوره ی لیل و نهاری داشتیم
سبزه ی خط در گلستان رخش نارسته بود
از برای خود گل بی نیش خاری داشتیم
نرد الفت با خط و خال بتی می باختیم
نقش خوب آورده بود و خوش قماری داشتیم
چون فروزان می شدی از تاب می رخسار دوست
از برای سیر، خرم لاله زاری داشتیم
گاهگاهی شیشه ی صهبا به ما می داد وام
نزد پیر می فروشان، اعتباری داشتیم
از تو ای گل تا گلستان جهان پرشور بود
بلبل آسا نغمه ی جانسوز زاری داشتیم
ساقی مجلس به صافی باده دادی شست و شوی
از کدورت گر به لوح دل غباری داشتیم
یاد ایامی که از طوفان عشق و سوز دل
سینه ی سوزان و چشم اشک باری داشتیم
ای که می گویی برو از کوی بد نامی برون
می شدیم از خویشتن گر اختیاری داشتیم
لذت آسودگی بردیم ایامی که سر
در کمند بندگی شهسواری داشتیم
بود رایج نقد ما از سکه ی سلطان عشق
قلب پاک بیغش کامل عیاری داشتیم
از جفای آسمان گشتیم بی یار و دیار
ورنه ما هم بهر خود یار و دیاری داشتیم
همت مردانه ی ما کوه را کندی زجای
چون بنای عشق، عزم استواری داشتیم
سرفرازی را زخاک درگه سلطان دین
جاودان بر فرق، تاج افتخاری داشتیم
کسب رفعت می نمود از مقدم ما آسمان
چون به عالی درگهش جای قراری داشتیم
نی خطا گفتم کنون هم بنده ی آن درگهیم
غیر آن درگه کجا در عمر، کاری داشتیم
راستی دوم پیمبر بودی و سوم علی
جز خداوند احد، گر کردگاری داشتیم
در جهان جاوید ماندی نام ما هم چون «محیط»
گر زمدح شاه، نیکو یادگاری داشتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
پیرانه سر هوای جوانی بسر مراست
وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
وزآن هوا هوای جوانی پسر مراست
یعقوب وش ببیت حزن چشم خونفشان
در شاهراه مصر بیاد پسر مراست
گر آئیم بمهمان جانت بخوان نهم
از خون دل بدست همین ما حضر مراست
ای ترک غمزه سینه مردم مکن هدف
آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست
دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست
تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست
از برق خانه سوی بهارم چه منت است
زآه سحر بسینه و دل تا شرر مراست
مهر علیست میوه نخل مراد و بس
از باغ روزگار همین یک ثمر مراست
آشفته زآفتاب قیامت مرا چه غم
تا سایه شهنشه عالم بسر مراست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
یاد باد آن شب که جا بر خاک کوئی داشتیم
تا سحر از آتش دل آبروئی داشتیم
خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان
تا به شب از نشئه می،های و هوئی داشتیم
سیل می از کوهسار خم به شهر افتاد دوش
کاشکی ما هم به دوش خود سبوئی داشتیم
بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ
در تمام زندگی گر آرزوئی داشتیم
داغ و درد گلرخان پژمرده و خوارم نمود
ورنه ما هم روزگاری رنگ و بوئی داشتیم
تا سحر از آتش دل آبروئی داشتیم
خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان
تا به شب از نشئه می،های و هوئی داشتیم
سیل می از کوهسار خم به شهر افتاد دوش
کاشکی ما هم به دوش خود سبوئی داشتیم
بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ
در تمام زندگی گر آرزوئی داشتیم
داغ و درد گلرخان پژمرده و خوارم نمود
ورنه ما هم روزگاری رنگ و بوئی داشتیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
خوشا آن روزگار خوش که با من بود یاری خوش
جدا ز آن یار خوش دیگر ندیدم روزگاری خوش
نمیدانم به صید دل چه آمد آنقدر دانم
که در خون می تپد از شهسواری خوش شکاری خوش
نوید کشتنم آن شوخ امشب داده و دارم
به امید وفای وعده ی خوش انتظاری خوش
بود زان شهریارم شهر دل ویران و حیرانم
که چون ویران شود شهری که دارد شهریاری خوش؟
غمم از غمگساران گرچه دایم در دل ست اما
نباشد نا خوش آن غم را که باشد غمگساری خوش
نه وصلش خوش بود نه هجر و نه شادی نه غمناکی
خطا گوید که گوید عشق بازی هست کاری خوش
بود در صید گاهت شهسوارا تا کیم حسرت؟
بر آن صیدی که از دنبال دارد شهسواری خوش
(سحابا) همچو مرهم بر دل عشاق خار غم
خوش است اما اگر خاری بود از گلعذاری خوش
جدا ز آن یار خوش دیگر ندیدم روزگاری خوش
نمیدانم به صید دل چه آمد آنقدر دانم
که در خون می تپد از شهسواری خوش شکاری خوش
نوید کشتنم آن شوخ امشب داده و دارم
به امید وفای وعده ی خوش انتظاری خوش
بود زان شهریارم شهر دل ویران و حیرانم
که چون ویران شود شهری که دارد شهریاری خوش؟
غمم از غمگساران گرچه دایم در دل ست اما
نباشد نا خوش آن غم را که باشد غمگساری خوش
نه وصلش خوش بود نه هجر و نه شادی نه غمناکی
خطا گوید که گوید عشق بازی هست کاری خوش
بود در صید گاهت شهسوارا تا کیم حسرت؟
بر آن صیدی که از دنبال دارد شهسواری خوش
(سحابا) همچو مرهم بر دل عشاق خار غم
خوش است اما اگر خاری بود از گلعذاری خوش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
یاد ایامی که سوی ما خرامی داشتی
با کف از میخانه الطاف جامی داشتی!
از بهار عارضت نظاره ام می چید گل
چون نگه در خانه چشمم مقامی داشتی
انجمن آرای بزم ما حدیث وصل بود
حیف گفتاری که زان شکر به کامی داشتی!
از طریق و شیوه عهد و وفا گشتی برون
با مروت بین خوبان گر چه نامی داشتی
مژده و پیغام قاصد بود انفاس مسیح
از لب جانبخش با ما گر پیامی داشتی!
خاص بود مرعام را و عام بود مر خاص را
از نوازش ها که لطف خاص و عامی داشتی
کلبه ما طغرل از خورشید پرتو می زند
سوی این کاشانه گویا سیر بامی داشتی!
با کف از میخانه الطاف جامی داشتی!
از بهار عارضت نظاره ام می چید گل
چون نگه در خانه چشمم مقامی داشتی
انجمن آرای بزم ما حدیث وصل بود
حیف گفتاری که زان شکر به کامی داشتی!
از طریق و شیوه عهد و وفا گشتی برون
با مروت بین خوبان گر چه نامی داشتی
مژده و پیغام قاصد بود انفاس مسیح
از لب جانبخش با ما گر پیامی داشتی!
خاص بود مرعام را و عام بود مر خاص را
از نوازش ها که لطف خاص و عامی داشتی
کلبه ما طغرل از خورشید پرتو می زند
سوی این کاشانه گویا سیر بامی داشتی!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یاد ایامی که در دل مهر یاری داشتیم
ناروا بودیم پُر، اما عیاری داشتیم
با رخ و زلفش که روز و روزگار دیگرست
طرفه روزی داشتیم و روزگاری داشتیم
در غم او کار ما بیاختیاری بود و بس
در کف او بود هم گر اختیاری داشتیم
دیده در گَردِ رمد چون آفتاب و ابر بود
لیک چشم سرمه از گَردِ سواری داشتیم
غیر را پامال او دیدیم و مردیم از حسد
یاد ایّامی که ما هم اعتباری داشتیم
خدمت روشنگران خضرِ رهِ این چشمه شد
سالها آیینه بودیم و غباری داشتیم
در خزانِ رنگِ ما فیّاض دم سردی مکن
پیش ازین ما نیز دستی بر بهاری داشتیم
ناروا بودیم پُر، اما عیاری داشتیم
با رخ و زلفش که روز و روزگار دیگرست
طرفه روزی داشتیم و روزگاری داشتیم
در غم او کار ما بیاختیاری بود و بس
در کف او بود هم گر اختیاری داشتیم
دیده در گَردِ رمد چون آفتاب و ابر بود
لیک چشم سرمه از گَردِ سواری داشتیم
غیر را پامال او دیدیم و مردیم از حسد
یاد ایّامی که ما هم اعتباری داشتیم
خدمت روشنگران خضرِ رهِ این چشمه شد
سالها آیینه بودیم و غباری داشتیم
در خزانِ رنگِ ما فیّاض دم سردی مکن
پیش ازین ما نیز دستی بر بهاری داشتیم