جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۲
منِ غریب که در هجر یار می گریم سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - این قصیدهٔ غرا از زادهٔ سرخس است
ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۹
المنّة لِلّه که برآمد همه کامم جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۳
هر که را دلدار باید، درد بی درمان کشد نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۹ - حکایت هشت - ادیب اسماعیل و زنده کردن مرده
در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود بهرات و اورا ادیب اسماعیل گفتندی مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی و او را ازین جنس معالجات نادره بسیار است مگر وقتی ببازار کشتاران برمیگذشت قصابی گوسفندی را سلخ میکرد و گاه گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همی خورد خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت که اگر وقتی این قصاب بمرد پیش از آنکه او را بگور کنند مرا خبر کن بقال گفت سپاس دارم چون این حدیث را ماهی پنج شش برآمد یکی روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد بمفاجا بی هیچ علت و بیماری که کشید و این بقال بتعزیت شد خلقی دید جامه دریده و جماعتی در حسرت او همی سوختند که جوان بود و فرزندان خرد داشت پس آن بقال را سخن خواجه اسماعیل یاد آمد بدوید و وی را خبر کرد خواجه اسماعیل گفت دیر مرد پس عصا بر گرفت و بدان سرای شد و چادر از روی مرده برداشت و [نبض او در دست گرفت و یکی را فرمود تا عصا بر پشت پای او همیزد پس از ساعتی ویرا گفت بسنده است] پس علاج سکته آغاز کرد و روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد سالها بزیست پس از آن مردمان عجب داشتند و آن بزرگ از پیش دیده بود که او را سکته خواهد بود، صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۳۶- تاریخ ولادت عزت دختر شاعر
زین طفل تازه کش نام عزت نسا نمودیم نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۴ - حکایت سه - طبیب سامانیان
شیخ رئیس حجة الحق ابو علی سینا حکایت کرد اندر کتاب مبدأ و معاد در آخر فصل امکان وجود امور نادرة عن هذه النفس همی گوید که بمن رسید و بشنودم که حاضر شد طبیبی بمجلس یکی از ملوک سامان و قبول او در آنجا بدرجهٔ رسید که در حرم شدی و نبض محرمات و مخدرات بگرفتی روزی با ملک در حرم نشسته بود بجائی که ممکن نبود که هیچ نرینه آنجا توانستی رسید ملک خوردنی خواست کنیزکان خوردنی آوردند کنیزکی خوانسالار بود خوان از سر بر گرفت و دو تا شد و بر زمین نهاد خواست که راست شود نتوانست شد همچنان بماند بسبب ریحی غلیظ که در مفاصل او حادث شد ملک روی بطبیب کرد که در حال او را معالجت باید کرد بهر وجه که باشد و اینجا تدبیر طبیعی را هیچ وجهی نبود و مجالی نداشت بسبب دوری ادویه روی بتدبیر نفسانی کرد و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند تا شرم دارد و حرکتی کند و او را آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد تغیر نگرفت دست بشنیعتر از آن برد و بفرمود تا شلوارش فرو کشیدند شرم داشت و حرارتی در باطن او حادث شد چنانکه آن ریح غلیظ را تحلیل کرد و او راست ایستاد و مستقیم و سلیم باز گشت، اگر طبیب حکیم و قادر نبودی او را این استنباط نبودی و ازین معالجت عاجز آمدی و چون عاجز شدی از چشم پادشاه بیفتادی پس معرفت اشیاء طبیعی و تصور موجودات طبیعی ازین باب است و هو اعلم، صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به حکم آنکه نادان همسر دانا نخواهد شد نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱ - مقدمه
طب صناعتی است که بدان صناعت صحت در بدن انسان نگاه دارند و چون زائل شود باز آرند و بیارایند او را بدرازی موی و پاکی روی و خوشی بوی و گشادگی، اما طبیب باید که رقیق الخلق حکیم النفس جید الحدس باشد و حدس حرکتی باشد که نفس را بود در آراء صائبه اعنی که سرعت انتقالی بود از معلوم بمجهول و هر طبیب که شرف نفس انسان نشناسد رقیق الخلق نبود و تا منطق نداند حکیم النفس نبود و تا مؤید نبود بتأیید الهی جید الحدس نبود و هرکه جید الحدس نبود بمعرفت علت نرسد زیرا که دلیل از نبض می باید گرفت و نبض حرکت انقباض و انبساط است و سکونی که میان این دو حرکت افتد و میان اطبا خلاف است گروهی گفته اند که حرکت انقباض را بحس نشاید اندر یافتن اما افضل المتأخرین حجة الحق الحسین بن عبدالله بن سینا در کتاب قانون می گوید حرکت انقباض را در توان یافتن بدشواری اندر تنهای کم گوشت و آنگه نبض ده جنس است و هر یکی ازو متنوع شود بسه نوع دو طرفین او و یکی اعتدال او تا تأیید الهی باستصواب او همراه نبود فکرت مصیب نتواند بود و تفسره را نیز همچنان الوان و رسوب او نگاه داشتن و از هر لونی بر حالتی دلیل گرفتن نه کاری خرد است این همه دلائل بتأیید الهی و هدایت پادشاهی مفتقرند و این معنی است که ما او را بعبارات حدس یاد کردهایم و تا طبیب منطق نداند و جنس و نوع نشناسد در میان فصل و خاصه و عرض فرق نتواند کرد و علت نشناسد و چون علت نشناسد در علاج مصیب نتواند بود و ما اینجا مثلی بزنیم تا معلوم شود که چنین است که همی گوئیم مرض جنس آمد و تب و صداع و زکام و سرسام و حصبه و یرقان نوع و هر یکی بفصلی از یکدیگر جدا شوند و ازین هر یکی باز جنس شوند مثلا تب جنس است و حمی یوم و غب و شطر الغب و ربع انواع و هر یکی بفصلی ذاتی از یکدیگر جدا شوند چنانکه حمی یوم جدا شود از دیگر تبها بدانکه درازترین مدت او یک شبانروز بود و درو تکسر و گرانی و کاهلی و درد نباشد و تب مطبقه جدا شود از دیگر تبها بدانکه چون بگیرد تا چند روز باز نشود و تب غب جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و تب شطر الغب جدا شود از دیگر تبها بدانکه یک روز سخت تر آید و درنگش کمتر باشد و یک روز آهسته تر آید و درنگش درازتر بود و تب ربع جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و سوم نیاید و چهارم بیاید و این هریکی باز جنس شوند و ایشانرا انواع پدید آید چون طبیب منطق داند و حاذق باشد و بداند که کدام تب است و مادت آن تب چیست مرکب است یا مفرد زود بمعالجت مشغول شود و اگر در شناختن علت درماند بخدای عز وجل باز گردد و ازو استعانت خواهد و اگر در علاج فرو ماند هم بخدای باز گردد و ازو مدد خواهد که بازگشت همه بدوست، صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۷
آن ناکسان که پخته ز جان خام میکنند خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بستهٔ زلف اوست دل، ای دل از آن کیست او بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
آتشی عشق زد به خرمن من نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۱۰ - حکایت نه - قرآن در نظر ولید بن مغیره
غایت فصاحت قرآن ایجاز لفظ و اعجاز معنی است و هر چه فصحا و بلغا را امثال این تضمین افتاده است تا بدرجه ایست که دهشت همیآرد و عاقل و بالغ از حال خویش همیبگردد و آن دلیلی واضح است و حجتی قاطع بر آنکه این کلام از مجاری نفس هیچ مخلوقی نرفته است و از هیچ کام و زبانی حادث نشده است و رقم قدم بر ناصیهٔ اشارات و عبارات او مثبت است، آوردهاند که یکی از اهل اسلام پیش ولید بین المغیرة این آیت همی خواند قیل یا ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی و غیض الماء و قضی الامر و استوت علی الجودی فقال الولید بن المغیرة والله ان علیه لطلاوة و ان له لحلاوة و ان اعلاه لمشمر و ان اسفله لمعذق و ما هو قول البشر، چون دشمنان در فصاحت قرآن و اعجاز او در میادین انصاف بدین مقام رسیدند دوستان بنگر تا خود بکجا برسند و السلام. نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۸ - حکایت هفت - خلیفهٔ عباسی در ذم سلجوقیان
اما در روزگار ما هم از خلفاء بنی عباس ابن المستظهر المسترشد بالله امیرالمؤمنین طیب الله تربته و رفع فی الجنان رتبته از شهر بغداد خروج کرد با لشکری آراسته و تجملی پیراسته و خزینهٔ بیشمار و سلاحی بسیار متوجها الی خراسان بسبب استزادتی که از سلطان عالم سنجر داشت و آن صناعت اصحاب اغراض بود و تمویه و تزویر اهل شر که بدانجا رسانیده بودند چون به کرمانشاهان رسید روز آدینه خطبهٔ کرد که در فصاحت از ذروهٔ اوج آفتاب درگذشته بود و بمنتهای عرش و علیین رسیده در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد از آل سلجوق که فصحاء عرب و بلغاء عجم انصاف بدادند که بعد از صحابهٔ نبی رضوان الله علیهم اجمعین که تلامذهٔ نقطهٔ نبوت بودند و شارح کلمات جوامع الکلم هیچ کس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده بود قال امیر المؤمنین المسترشد بالله فوضنا امورنا الی آل سلجوق فبرزوا علینا فطال علیهم الامد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون میگوید کار های خویش بآل سلجوق باز گذاشتیم پس بر ما بیرون آمدند و روزگار بر ایشان برآمد و سیاه و سخت شد دلهای ایشان و از ایشان بیشتر فاسقانند یعنی گردن کشیدند از فرمانهای ما در دین و مسلمانی. محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۱
شیخ گفت قدس اللّه روحه کی یکی بهشت بخواب دید و خوانی نهاده و جماعتی نشسته، اوخواست کی بدیشان نیز موافقت کند، یکی بیامد و دست او بگرفت و گفت جای تو نیست! این خوان کسانیست که یک پیراهن داشتهاند و تو دو داری، تو با ایشان نتوانی نشست. شیخ ما گفت اکنون خود کار بدان آمده است کی مرقعی کبود بدوزند و درپوشند و پندارند کی همه کارها راست گشت. برآن سرِخُم نیل بایستندو میگویند کی یکبار دیگر بدان خم فرو بر تا کبودتر گردد کی چنان دانند کی صوفیی این مرقع کبود است و در آراستن و پیراستن مانده و آنرا صنم و معبود خویش کرده و درآن روز کی شیخ این سخن میگفت شیخ را فرجی فوطه دوخته بودندو پوشیده داشت،گفت ما را اکنون مرقع پوشیدهاند بعد هفتادو هفت سال کی ما را درین روزگار شده است و رنجها و بلاها درین راه کشیده آمده است و شب و روز یکی کرده آمده است، پس ازین همه ما را مرقع پوشیدهاند. اکنون هر کسی آسان مرقعی بدوزند و بسر فرو افگنند. جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۰ - مقاله پانزدهم در تنبیه آنان که صبح شیب از شب شباب ایشان دمیده است و در آن صبحگاهی نسیم آگاهی به مشام ایشان نرسیده
ای تنت از شمع گدازنده تر ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رخش آتشم در درون می برد ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
هر لحظه سیل دیده به خون می کشد مرا عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۴ - وله
هر که بر درگه ملوک بود عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهل و یکم: در آیین و رسم اسفهسالاری
بدان ای پسر که اگر اسفهسالار باشی با لشکر و رعیت محسن باش، هم از جانب خویش نکویی کن و هم از جانب خداوند خویش و از بهر رعیت نیکویی خواه و همیشه با هیبت باش و طریق لشکر شناختن و مصاف کشیدن سره بدان، روزی که مصافی افتد بر میمنه و میسره سالاران را جنگ آموز و در جنگ مردان آزموده و جهان دیده فرست و شجاعترین سالاری را با نیکترین قومی در جناح لشکر بایستان، که پشت لشکر آن قوم باشند که در جناح باشند؛ اگر چه ضعیف خصمی باشد او را بضعیفی منگر و دربار آن ضعیف همچنان احتیاط کن که در باب قوی کنی و در حرب دلیر مباش، که از دلیری لشکر را بر باد دهی و نیز چندان بد دل مباش، که از بد دلی خویش لشکر را منهزم گردانی و از جاسوس فرستادن تقصیر مکن و روز مصاف چون چشم بر لشکر خصم افکنی هر دو گروه روی بروی یک دیگر نهند خندهناک باش و بالشکر خویش همیگوی که: که باشند و چه اصل دارند ایشان؟ همین ساعت دمار ازیشان بر آریم و بیکبار لشکر پیش مبر و علامت علامت و فوج فوج سوار همیفرست، یکیک سالار را و یکیک سرهنگ را نام زد همیکن که: یا فلان تو برو با قوم خویش و کسی را که حملهٔ امیر را بشاید پیش خویش میدار و هر که جنگ نیک کند و کسی را بیفکند یا مجروح کند، یا سواری بگیرد، یا اسبی بیارد، یا سری بیآرد و خدمتی پسندیده کند او را باضعاف آن خدمت مراعات کن، از خلعت و زیادت معاش و در آن وقت در مال تصرف مکن و دون همت مباش، تا غرض تو بحاصل شود؛ چون این بوینند همه لشکر را آرزوی جنگ خیزد و هیچ کس در جنگ مقصر نباشد و فتحی بمراد برآید؛ اگر مقصود تو برین جمله حاصل شود فبها و نعمه و تو شتاب زدگی مکن و بر جای خویش باش و هیچ کوشش مکن، که چون جنگ با سفهسالار افتاد کار تنگ درآمده باشد؛ پس اگر جنگ با تو افتد صعب کوش و هزیمت در دل مگیر و مرگ را بکوش، که هر که مرگ اندر دل کرد از جای خویش نتوان گسست {و نگر تا از آن اسفهسالاران نباشی که عسجدی گوید، اندر فتح خوارزم سلطان محمود، بیت:
شمارهٔ ۲۱۲
منِ غریب که در هجر یار می گریم سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - این قصیدهٔ غرا از زادهٔ سرخس است
ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۹
المنّة لِلّه که برآمد همه کامم جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۳
هر که را دلدار باید، درد بی درمان کشد نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۹ - حکایت هشت - ادیب اسماعیل و زنده کردن مرده
در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود بهرات و اورا ادیب اسماعیل گفتندی مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی و او را ازین جنس معالجات نادره بسیار است مگر وقتی ببازار کشتاران برمیگذشت قصابی گوسفندی را سلخ میکرد و گاه گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همی خورد خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت که اگر وقتی این قصاب بمرد پیش از آنکه او را بگور کنند مرا خبر کن بقال گفت سپاس دارم چون این حدیث را ماهی پنج شش برآمد یکی روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد بمفاجا بی هیچ علت و بیماری که کشید و این بقال بتعزیت شد خلقی دید جامه دریده و جماعتی در حسرت او همی سوختند که جوان بود و فرزندان خرد داشت پس آن بقال را سخن خواجه اسماعیل یاد آمد بدوید و وی را خبر کرد خواجه اسماعیل گفت دیر مرد پس عصا بر گرفت و بدان سرای شد و چادر از روی مرده برداشت و [نبض او در دست گرفت و یکی را فرمود تا عصا بر پشت پای او همیزد پس از ساعتی ویرا گفت بسنده است] پس علاج سکته آغاز کرد و روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد سالها بزیست پس از آن مردمان عجب داشتند و آن بزرگ از پیش دیده بود که او را سکته خواهد بود، صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۳۶- تاریخ ولادت عزت دختر شاعر
زین طفل تازه کش نام عزت نسا نمودیم نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۴ - حکایت سه - طبیب سامانیان
شیخ رئیس حجة الحق ابو علی سینا حکایت کرد اندر کتاب مبدأ و معاد در آخر فصل امکان وجود امور نادرة عن هذه النفس همی گوید که بمن رسید و بشنودم که حاضر شد طبیبی بمجلس یکی از ملوک سامان و قبول او در آنجا بدرجهٔ رسید که در حرم شدی و نبض محرمات و مخدرات بگرفتی روزی با ملک در حرم نشسته بود بجائی که ممکن نبود که هیچ نرینه آنجا توانستی رسید ملک خوردنی خواست کنیزکان خوردنی آوردند کنیزکی خوانسالار بود خوان از سر بر گرفت و دو تا شد و بر زمین نهاد خواست که راست شود نتوانست شد همچنان بماند بسبب ریحی غلیظ که در مفاصل او حادث شد ملک روی بطبیب کرد که در حال او را معالجت باید کرد بهر وجه که باشد و اینجا تدبیر طبیعی را هیچ وجهی نبود و مجالی نداشت بسبب دوری ادویه روی بتدبیر نفسانی کرد و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند تا شرم دارد و حرکتی کند و او را آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد تغیر نگرفت دست بشنیعتر از آن برد و بفرمود تا شلوارش فرو کشیدند شرم داشت و حرارتی در باطن او حادث شد چنانکه آن ریح غلیظ را تحلیل کرد و او راست ایستاد و مستقیم و سلیم باز گشت، اگر طبیب حکیم و قادر نبودی او را این استنباط نبودی و ازین معالجت عاجز آمدی و چون عاجز شدی از چشم پادشاه بیفتادی پس معرفت اشیاء طبیعی و تصور موجودات طبیعی ازین باب است و هو اعلم، صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به حکم آنکه نادان همسر دانا نخواهد شد نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱ - مقدمه
طب صناعتی است که بدان صناعت صحت در بدن انسان نگاه دارند و چون زائل شود باز آرند و بیارایند او را بدرازی موی و پاکی روی و خوشی بوی و گشادگی، اما طبیب باید که رقیق الخلق حکیم النفس جید الحدس باشد و حدس حرکتی باشد که نفس را بود در آراء صائبه اعنی که سرعت انتقالی بود از معلوم بمجهول و هر طبیب که شرف نفس انسان نشناسد رقیق الخلق نبود و تا منطق نداند حکیم النفس نبود و تا مؤید نبود بتأیید الهی جید الحدس نبود و هرکه جید الحدس نبود بمعرفت علت نرسد زیرا که دلیل از نبض می باید گرفت و نبض حرکت انقباض و انبساط است و سکونی که میان این دو حرکت افتد و میان اطبا خلاف است گروهی گفته اند که حرکت انقباض را بحس نشاید اندر یافتن اما افضل المتأخرین حجة الحق الحسین بن عبدالله بن سینا در کتاب قانون می گوید حرکت انقباض را در توان یافتن بدشواری اندر تنهای کم گوشت و آنگه نبض ده جنس است و هر یکی ازو متنوع شود بسه نوع دو طرفین او و یکی اعتدال او تا تأیید الهی باستصواب او همراه نبود فکرت مصیب نتواند بود و تفسره را نیز همچنان الوان و رسوب او نگاه داشتن و از هر لونی بر حالتی دلیل گرفتن نه کاری خرد است این همه دلائل بتأیید الهی و هدایت پادشاهی مفتقرند و این معنی است که ما او را بعبارات حدس یاد کردهایم و تا طبیب منطق نداند و جنس و نوع نشناسد در میان فصل و خاصه و عرض فرق نتواند کرد و علت نشناسد و چون علت نشناسد در علاج مصیب نتواند بود و ما اینجا مثلی بزنیم تا معلوم شود که چنین است که همی گوئیم مرض جنس آمد و تب و صداع و زکام و سرسام و حصبه و یرقان نوع و هر یکی بفصلی از یکدیگر جدا شوند و ازین هر یکی باز جنس شوند مثلا تب جنس است و حمی یوم و غب و شطر الغب و ربع انواع و هر یکی بفصلی ذاتی از یکدیگر جدا شوند چنانکه حمی یوم جدا شود از دیگر تبها بدانکه درازترین مدت او یک شبانروز بود و درو تکسر و گرانی و کاهلی و درد نباشد و تب مطبقه جدا شود از دیگر تبها بدانکه چون بگیرد تا چند روز باز نشود و تب غب جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و تب شطر الغب جدا شود از دیگر تبها بدانکه یک روز سخت تر آید و درنگش کمتر باشد و یک روز آهسته تر آید و درنگش درازتر بود و تب ربع جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و سوم نیاید و چهارم بیاید و این هریکی باز جنس شوند و ایشانرا انواع پدید آید چون طبیب منطق داند و حاذق باشد و بداند که کدام تب است و مادت آن تب چیست مرکب است یا مفرد زود بمعالجت مشغول شود و اگر در شناختن علت درماند بخدای عز وجل باز گردد و ازو استعانت خواهد و اگر در علاج فرو ماند هم بخدای باز گردد و ازو مدد خواهد که بازگشت همه بدوست، صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۷
آن ناکسان که پخته ز جان خام میکنند خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بستهٔ زلف اوست دل، ای دل از آن کیست او بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
آتشی عشق زد به خرمن من نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۱۰ - حکایت نه - قرآن در نظر ولید بن مغیره
غایت فصاحت قرآن ایجاز لفظ و اعجاز معنی است و هر چه فصحا و بلغا را امثال این تضمین افتاده است تا بدرجه ایست که دهشت همیآرد و عاقل و بالغ از حال خویش همیبگردد و آن دلیلی واضح است و حجتی قاطع بر آنکه این کلام از مجاری نفس هیچ مخلوقی نرفته است و از هیچ کام و زبانی حادث نشده است و رقم قدم بر ناصیهٔ اشارات و عبارات او مثبت است، آوردهاند که یکی از اهل اسلام پیش ولید بین المغیرة این آیت همی خواند قیل یا ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی و غیض الماء و قضی الامر و استوت علی الجودی فقال الولید بن المغیرة والله ان علیه لطلاوة و ان له لحلاوة و ان اعلاه لمشمر و ان اسفله لمعذق و ما هو قول البشر، چون دشمنان در فصاحت قرآن و اعجاز او در میادین انصاف بدین مقام رسیدند دوستان بنگر تا خود بکجا برسند و السلام. نظامی عروضی : مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد
بخش ۸ - حکایت هفت - خلیفهٔ عباسی در ذم سلجوقیان
اما در روزگار ما هم از خلفاء بنی عباس ابن المستظهر المسترشد بالله امیرالمؤمنین طیب الله تربته و رفع فی الجنان رتبته از شهر بغداد خروج کرد با لشکری آراسته و تجملی پیراسته و خزینهٔ بیشمار و سلاحی بسیار متوجها الی خراسان بسبب استزادتی که از سلطان عالم سنجر داشت و آن صناعت اصحاب اغراض بود و تمویه و تزویر اهل شر که بدانجا رسانیده بودند چون به کرمانشاهان رسید روز آدینه خطبهٔ کرد که در فصاحت از ذروهٔ اوج آفتاب درگذشته بود و بمنتهای عرش و علیین رسیده در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد از آل سلجوق که فصحاء عرب و بلغاء عجم انصاف بدادند که بعد از صحابهٔ نبی رضوان الله علیهم اجمعین که تلامذهٔ نقطهٔ نبوت بودند و شارح کلمات جوامع الکلم هیچ کس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده بود قال امیر المؤمنین المسترشد بالله فوضنا امورنا الی آل سلجوق فبرزوا علینا فطال علیهم الامد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون میگوید کار های خویش بآل سلجوق باز گذاشتیم پس بر ما بیرون آمدند و روزگار بر ایشان برآمد و سیاه و سخت شد دلهای ایشان و از ایشان بیشتر فاسقانند یعنی گردن کشیدند از فرمانهای ما در دین و مسلمانی. محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۱
شیخ گفت قدس اللّه روحه کی یکی بهشت بخواب دید و خوانی نهاده و جماعتی نشسته، اوخواست کی بدیشان نیز موافقت کند، یکی بیامد و دست او بگرفت و گفت جای تو نیست! این خوان کسانیست که یک پیراهن داشتهاند و تو دو داری، تو با ایشان نتوانی نشست. شیخ ما گفت اکنون خود کار بدان آمده است کی مرقعی کبود بدوزند و درپوشند و پندارند کی همه کارها راست گشت. برآن سرِخُم نیل بایستندو میگویند کی یکبار دیگر بدان خم فرو بر تا کبودتر گردد کی چنان دانند کی صوفیی این مرقع کبود است و در آراستن و پیراستن مانده و آنرا صنم و معبود خویش کرده و درآن روز کی شیخ این سخن میگفت شیخ را فرجی فوطه دوخته بودندو پوشیده داشت،گفت ما را اکنون مرقع پوشیدهاند بعد هفتادو هفت سال کی ما را درین روزگار شده است و رنجها و بلاها درین راه کشیده آمده است و شب و روز یکی کرده آمده است، پس ازین همه ما را مرقع پوشیدهاند. اکنون هر کسی آسان مرقعی بدوزند و بسر فرو افگنند. جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۰ - مقاله پانزدهم در تنبیه آنان که صبح شیب از شب شباب ایشان دمیده است و در آن صبحگاهی نسیم آگاهی به مشام ایشان نرسیده
ای تنت از شمع گدازنده تر ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رخش آتشم در درون می برد ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
هر لحظه سیل دیده به خون می کشد مرا عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۴ - وله
هر که بر درگه ملوک بود عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهل و یکم: در آیین و رسم اسفهسالاری
بدان ای پسر که اگر اسفهسالار باشی با لشکر و رعیت محسن باش، هم از جانب خویش نکویی کن و هم از جانب خداوند خویش و از بهر رعیت نیکویی خواه و همیشه با هیبت باش و طریق لشکر شناختن و مصاف کشیدن سره بدان، روزی که مصافی افتد بر میمنه و میسره سالاران را جنگ آموز و در جنگ مردان آزموده و جهان دیده فرست و شجاعترین سالاری را با نیکترین قومی در جناح لشکر بایستان، که پشت لشکر آن قوم باشند که در جناح باشند؛ اگر چه ضعیف خصمی باشد او را بضعیفی منگر و دربار آن ضعیف همچنان احتیاط کن که در باب قوی کنی و در حرب دلیر مباش، که از دلیری لشکر را بر باد دهی و نیز چندان بد دل مباش، که از بد دلی خویش لشکر را منهزم گردانی و از جاسوس فرستادن تقصیر مکن و روز مصاف چون چشم بر لشکر خصم افکنی هر دو گروه روی بروی یک دیگر نهند خندهناک باش و بالشکر خویش همیگوی که: که باشند و چه اصل دارند ایشان؟ همین ساعت دمار ازیشان بر آریم و بیکبار لشکر پیش مبر و علامت علامت و فوج فوج سوار همیفرست، یکیک سالار را و یکیک سرهنگ را نام زد همیکن که: یا فلان تو برو با قوم خویش و کسی را که حملهٔ امیر را بشاید پیش خویش میدار و هر که جنگ نیک کند و کسی را بیفکند یا مجروح کند، یا سواری بگیرد، یا اسبی بیارد، یا سری بیآرد و خدمتی پسندیده کند او را باضعاف آن خدمت مراعات کن، از خلعت و زیادت معاش و در آن وقت در مال تصرف مکن و دون همت مباش، تا غرض تو بحاصل شود؛ چون این بوینند همه لشکر را آرزوی جنگ خیزد و هیچ کس در جنگ مقصر نباشد و فتحی بمراد برآید؛ اگر مقصود تو برین جمله حاصل شود فبها و نعمه و تو شتاب زدگی مکن و بر جای خویش باش و هیچ کوشش مکن، که چون جنگ با سفهسالار افتاد کار تنگ درآمده باشد؛ پس اگر جنگ با تو افتد صعب کوش و هزیمت در دل مگیر و مرگ را بکوش، که هر که مرگ اندر دل کرد از جای خویش نتوان گسست {و نگر تا از آن اسفهسالاران نباشی که عسجدی گوید، اندر فتح خوارزم سلطان محمود، بیت: