بهرام سالکی : مثنوی گرگ نامه
۸۸ - شادمان می‌زیستم اندر بهشت
رهی معیری : غزلها - جلد اول
بهشت آرزو
بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹۸
نظر از مدعیان بر تو نمی‌اندازم
نهج البلاغه : خطبه ها
شناخت صفات خدا
<mark class="format"> و من خطبة له عليه‌السلام </mark> <mark class="format"> و فيها مباحث لطيفة من العلم الإلهي </mark>
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴ - هفتاد سالگی
سنین عمر به هفتاد می رسد ما را
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۲
تا ظن نبری کز آن جهان می ترسم
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۳
زان گشاید فقع که بگشادی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
دیوانه خموش به عاقل برابرست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
کی کنم هرگز شکایت سر ز جور یار خویش
کامبیز صدیقی کسمایی : در جاده‌های سرخ شفق
درو
دور؛ در مزرعهٔ دلکش همسایهٔ ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ماه نو بنمود رخسار از نقاب
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
این همه پروانها، سوخته از چپ و راست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۹
چشم دارم که مه نو سفرم باز آید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
بهار حسن یا بستان عشق است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۷
مسعود سعادت جهان بود نماند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
خط آتش
در پشت میله‌های قفس، از سرِ ملال
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۲
محتسبی بود در نشابور از اصحاب بوعبداللّه کرام و شیخ را منکر بودی. یک روز مبلغی جامه بر گرفت تا به جامه شوی دهد تا بشوید. در راه به مجلس شیخ نگاه کرد، شیخ سخن می‌گفت، محتسب با خود گفت هم اکنون بازآیم و بگویم بازینها چه باید کرد. برفت و جامها بجامه شوی داد و یک درم سیم بوی داد، جامشوی گفت چندان بده کی بهای اشنان و صابون باشد، من بترک مزد جامه بگفتم. محتسب او را درۀ چند سخت بزد، پیر گریان شد و محتسب بازآمد. اتفاق را شیخ هنوز سخن می‌گفت، از در خانقاه شیخ درآمد و گفت ای شیخ تا کی ازین نفاق و ناموس؟ شیخ گفت خواجه محتسب چه می‌باید کرد؟ گفت مجلس نمی‌باید گفت وبیت نمی‌باید گفت. شیخ گفت چنان کنیم کی دل او می‌خواهد اما خواجه محتسب را نیز بامدادان چنان نمی‌باید کرد کی جامه بردارد و نزدیک جامشوی برد و یکدرم بوی دهد، او گوید بهای اشنان و صابون تمام بده کی من بترک مزد کردم، او را بدره بزند تا آن پیر با دل رنجور به صحرا رود و نترسد کی از سینه آن پیرسوزی برسد. گر جامه‌ات باید شست بیار و بحسن ده تا او بشوید،. محتسب چون بشنید خجل شد و در پای شیخ افتاد و از آن انکاری و داوری توبه کرد.