عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
فردوسی : سهراب
بخش ۱۶
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست
شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش
میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور
برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر
که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه
چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود
بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی
برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه
نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشته‌ام
زمین را به خون و گل آغشته‌ام
کنون خوان همی باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید
سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای
چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو
کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ز لشکر بر طوس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست
چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت
جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم
سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه
همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی
بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید
بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید
بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی
تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند
ز هرگونه‌ای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین
بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار
نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد
به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور
هم او آفرینندهٔ ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک
دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا
برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآید همه کامهٔ نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان
که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست
پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن
که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پرده‌سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ
تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای
باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود
دگر نیمه آرامش و خواب بود
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۵ - گفتار اندر داستان خسرو و شیرین
کهن گشته این نامهٔ باستان
ز گفتار و کردار آن راستان
همی نوکنم گفته‌ها زین سخن
ز گفتار بیدار مرد کهن
بود بیست شش بار بیور هزار
سخنهای شایسته و غمگسار
نبیند کسی نامهٔ پارسی
نوشته به ابیات صدبار سی
اگر بازجویی درو بیت بد
همانا که کم باشد از پانصد
چنین شهریاری و بخشنده‌ای
به گیتی ز شاهان درخشنده‌ای
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد کرد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من
چو سالار شاه این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه نغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید ببار
که جاوید باد افسر و تخت اوی
ز خورشید تابنده‌تر بخت اوی
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید
جوانان داننده و باگهر
نگیرند بی آزمایش هنر
چو پرویز ناباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان
ورا در زمین دوست شیرین بدی
برو بر چو روشن جهان بین بدی
پسندش نبودی جزو در جهان
ز خوبان وز دختران مهان
ز شیرن جدا بود یک روزگار
بدان گه که بد در جهان شهریار
بگرد جهان در بی‌آرام بود
که کارش همه رزم بهرام بود
چو خسرو به پردخت چندی به مهر
شب و روز گریان بدی خوب‌چهر
فردوسی : پادشاهی یزدگرد
بخش ۵
بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای
برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش
سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهٔ لاژورد
همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد به زخم اندرون پایدار
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان به سود
شد ازتشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار
لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد
خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند
همی‌تاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو به دل کینه خواه
خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
چواسپ نبرد اندرآمد به سر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر
بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز
همی‌خواست از تن سرش رابرید
ز گرد سپه این مران را ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ
به زد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد
دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش
سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه
همی‌جست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان
بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه
به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندآورد گرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ای باد بی‌آرام ما، با گل بگو پیغام ما
 کی گل گریز اندر شکر، چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری، تو با شکر لایق‌تری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرین‌تر وفا
رخ بر رخ شکر بنه، لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه، از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر، قوت دلی، نور نظر
از گل برآ بر دل گذر، آن از کجا؟ این از کجا؟
با خار بودی هم‌نشین، چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین، منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان می‌روی، در راه پنهان می‌روی
بستان به بستان می‌روی، آن‌جا که خیزد نقش‌ها
ای گل تو مرغ نادری، برعکس مرغان می‌پری
کامد پیامت زان سری پرها بنه، بی‌پر بیا
ای گل تو این‌ها دیده‌یی، زان بر جهان خندیده‌یی
زان جامه‌ها بدریده‌یی، ای گربز لعلین قبا
گل‌های پار از آسمان، نعره‌زنان در گلستان
کی هر که خواهد نردبان، تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق، بگذر تو بی‌ره چون عرق
از شیشۀ گلابگر، چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما، با چهره‌ی گلگون شما
بودیم ما همچون شما، ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما، لطف حق است و بود ما
ای بود ما آهن صفت، وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینه‌گر، بر وی نهد زخم شرر
ما را نمی‌خواهد مگر، خواهم شما را بی‌شما
هان ای دل مشکین سخن، پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من، آن‌ها که می‌گویی مرا
 ای شمس تبریزی بگو، سر شهان شاه خو
بی‌حرف و صوت و رنگ و بو، بی‌شمس کی تابد ضیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
امروز دیدم یار را، آن رونق هر کار را
می‌شد روان بر آسمان، همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل، گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل، افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان، تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان، سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی، پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی، پا بر هوا نه، هین بیا
بر آسمان و بر هوا، صد ره پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی، هر صبح‌دم، همچون دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
عطارد مشتری باید، متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد، چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد، بدان غیبی چراغ جان
ببیند بی‌قرینه او، قرینان نهانی را
یکی جان عجب باید، که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید، عروسان معانی را
یکی چشمی‌ست بشکفته، صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته، برای باغبانی را
چنین باغ و چنین شش جو، پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست، کمتر جو قیاس اقترانی را
به صف‌ها رایت نصرت، به شب‌ها حارس امت
نهاده بر کف وحدت، در سبع المثانی را
شکسته پشت شیطان را، بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
زهی صافی زهی حری، مثال می خوشی، مری
کسی دزدد چنین دری، که بگذارد عوانی را
الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقینا الدر مجانا، فلا نبغی الدنانی را
لقیت الماء عطشانا، لقیت الرزق عریانا
صحبت اللیث احیانا، فلا اخشی السنانی را
توی موسی عهد خود، درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد، رها کن این شبانی را
الا ساقی به جان تو، به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو، شراب ارغوانی را
بگردان بادهٔ شاهی، که هم دردی و هم راهی
نشان درد اگر خواهی، بیا بنگر نشانی را
بیا درده می احمر، که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر، حریف امتحانی را
برو ای ره زن مستان، رها کن حیله و دستان
که ره نبود درین بستان دغا و قلتبانی را
جواب آن که می‌گوید به زر نخریده‌یی جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را؟
فروبریم دست دزد غم را
که دزدیده‌ست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
چو گردد مست، حد بر وی برانیم
که از حد برد تزویر و فسون را
اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست
چه داند حیلهٔ ریب المنون را
چنانش بی‌خود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالم شود، کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
درون خانهٔ دل او ببیند
ستون این جهان بی‌ستون را
که سرگردان بدین سرهاست، گر نه
سکون بودی جهان بی‌سکون را
تن باسر نداند سر کن را
تن بی‌سر شناسد کاف و نون را
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را؟
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را، چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو، کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی، نبینی این برون را
چه جویی ذوق این آب سیه را؟
چه بویی سبزهٔ این بام تون را؟
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
نما ای شمس تبریزی کمالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
دل چو دانه، ما مثال آسیا
آسیا کی داند این گردش چرا؟
تن چو سنگ و آب او اندیشه‌ها
سنگ گوید آب داند ماجرا
آب گوید آسیابان را بپرس
کو فکند اندر نشیب این آب را
آسیابان گویدت کای نان خوار
گر نگردد، این که باشد نانبا
ماجرا بسیار خواهد شد خمش
از خدا واپرس تا گوید تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
از جهت ره زدن، راه درآرد مرا
تا به کف ره زنان باز سپارد مرا
آن که زند هر دمی، راه دو صد قافله
من چه زنم پیش او؟ او به چه آرد مرا؟
من سر و پا گم کنم، دل ز جهان برکنم
گر نفسی او به لطف، سربنخارد مرا
او ره خوش می‌زند، رقص برآن می‌کنم
هر دم بازی نو، عشق بر آرد مرا
گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
چون که نشینم به کنج، خود به درآرد مرا
ز اول امروزم او، می بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من؟ بر که گمارد مرا؟
همت من همچو رعد، نکتهٔ من همچو ابر
قطره چکد زابر من، چون بفشارد مرا
ابر من از بامداد، دارد از آن بحر داد
تا که ز رعد و ز باد، بر که ببارد مرا؟
چون که ببارد مرا، یاوه ندارد مرا
در کف صد گون نبات، بازگذارد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
همچو گل سرخ برو دست دست
همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهی‌اش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروح‌هاست
نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیک تر از دم به من
دم نزنم پیش تو جز پست پست
گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود
از دم یعقوب کرم رست رست
مست همی‌گرد درین شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده‌ی بی‌خمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
کزو عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد؟
چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد؟
درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
که آهو چشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد
چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه‌ی حصار آمد
رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد
نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد
اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
آن شعلهٔ نور می‌خرامد
وان فتنهٔ حور می‌خرامد
شب جامه سپید کرد زیرا
کان ماه ز دور می‌خرامد
مستان شبانه را بشارت
ساقی به سحور می‌خرامد
جان را به مثال عود سوزیم
کان کان بلور می‌خرامد
آن فتنه نگر که بار دیگر
با صد شر و شور می‌خرامد
آن دشمن صبرهای عاشق
در خون صبور می‌خرامد
جانم به فدای آن سلیمان
کو جانب مور می‌خرامد
جز چهرهٔ عاشقان مبینید
کان شاه غیور می‌خرامد
در قالب خلق شمس تبریز
چون نفخهٔ صور می‌خرامد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند
که همه شیوهٔ می را دل خمار بداند
کف او خار نشاند کف او گل شکفاند
همه گل‌های نهانی ز دل خار بداند
تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی
تو برو چاکر او شو که به یک بار بداند
چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی
تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید؟
یا نسیمی‌ست کزان سوی جهان می‌آید؟
یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد؟
یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید؟
عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد؟
عجب این قهقهه از حور جنان می‌آید؟
چه سماع است که جان رقص کنان می‌گردد؟
چه صفیر است که دل بال زنان می‌آید
چه عروسی‌ست چه کابین که فلک چون تتقی‌ست
ماه با این طبق زر به نشان می‌آید
چه شکار است که این تیر قضا پران است
ور چنین نیست چرا بانگ کمان می‌آید؟
مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست
کان که از دست بشد دست زنان می‌آید
از حصار فلکی بانگ امان می‌خیزد
وز سوی بحر چنین موج گمان می‌آید
چشم اقبال به اقبال شما مخمور است
این دلیل است که از عین عیان می‌آید
برهیدیت ازین عالم قحطی که درو
از برای دو سه نان زخم سنان می‌آید
خوش‌تر از جان چه بود؟ جان برود باک مدار
غم رفتن چه خوری؟ چون به از آن می‌آید
هر کسی در عجبی و عجب من این است
کو نگنجد به میان چون به میان می‌آید
بس کنم گر چه که رمز است بیانش نکنم
خود بیان را چه کنی؟ جان بیان می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
ای شاهد سیمین ذقن، درده شرابی همچو زر
تا سینه‌ها روشن شود، افزون شود نور نظر
کوری هشیاران ده، آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان، تا شب شود همچون سحر
چون خواب را درهم زدی، درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در کرم، بر خلق بستن هر دو در
ای خورده جام ذوالمنن، تشنیع بیهوده مزن
زیرا که فاز من شکر، زیرا که خاب من کفر
ای تو مقیم میکده، هم مستی و هم می زده
تشنیع‌های بیهده، چون می‌زنی ای بی‌گهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲
هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش
با زهره درآ گویان در حلقهٔ مستانش
هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم
وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش
می‌گو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش
یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش
آن جا که عنایت‌ها بخشید ولایت‌ها
آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود دانش؟
آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد
بی دست برد چوگان هر گوی ز میدانش
شمس الحق تبریزی کو هر دل بی‌دل را
می‌آرد و می‌آرد تا حضرت سلطانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
روی تو جان جان است از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزون است اندر جهان درآرش
ای قطب آسمان‌ها در آسمان جان‌ها
جان گرد توست گردان می‌دار بی‌قرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش می‌نگنجد از خویشتن برآرش
نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش؟
از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکیان را بر می‌کشد بهارش
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله که نیست یارش
من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش
حیله گری‌‌ست کارش مهره بری‌‌ست کارش
پرده دری‌‌ست کارش نی سرسری‌‌ست کارش
می‌خارد این گلویم گویم عجب نگویم
بگذار تا بخارد بی‌محرمی مخارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی والعقل فی الزلزال زال
کم انادی انظرونا نقتبس من نورکم؟
قد رجعنا جائبا من طور انوار الجلال
من رأی نورا انیسا، یملأ الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق، مستحق، نافذ
ینفع الامراض طرا، ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب، فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظمأ فلیستقی الماء الزلال
لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوة التحقیق حال خدعة الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباحها
حبذا نور تکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم، لو سهرتم لیلة الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم تنادم، فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم، تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد، همسایگان را مژده شو
مرغ جان‌ها را ببخشد کرو فرش، پرو بال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱
هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم
در خانه گر می باشدم، پیشش نهم، با وی خورم
مستی که شد مهمان من، جان من است و آن من
تاج من و سلطان من، تا برنشیند بر سرم
ای یار من، وی خویش من، مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم، از عمر خویشش نشمرم
چون وقف کرده ستم پدر، بر باده‌های همچو زر
در غیر ساقی ننگرم، وزامر ساقی نگذرم
چند آزمایم خویش را؟ وین جان عقل اندیش را؟
روزی که مستم کشتی ام، روزی که عاقل لنگرم
کو خمر تن؟ کو خمر جان؟ کو آسمان، کو ریسمان؟
تو مست جام ابتری، من مست حوض کوثرم
مستی بیاید قی کند، مستی زمین را طی کند
این خوار و زار اندر زمین، وان آسمان بر محترم
گر مستی و روشن روان، امشب مخسب ای ساربان
خاموش کن خاموش کن، زین باده نوش ای بوالکرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی غلط گفتم زراه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کم­زنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستی­ست
شکر کندر نیستی ما پهلوان برخاستیم