عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
گردی دگر نشد ز من نارسا بلند
هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزّت جنونکیست
مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کمهمّتی به ساز فراغم وفا نکرد
دامن نیافتم به درازای پا بلند
از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی
یک زینهوار از همه منظر برآ بلند
دور است خواب قافله از معنی رحیل
ورنه نمیشد اینهمه بانگ درا بلند
پیری دکان نالهٔ ما گرم داشتهست
نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند
خلق جهان جنونزدهٔ بیبضاعتیست
ازکاسهٔ تهیست خروش گدا بلند
فطرت محیط نه فلک آبگون شود
گر وارسیم آبله پست است یا بلند
ما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم
دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند
چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم
مژگان نمیشود به تماشای ما بلند
پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم
یک پشت پای بگذر از این دستها بلند
بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما
دریاست بیکنار و پل مدّعا بلند
هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزّت جنونکیست
مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کمهمّتی به ساز فراغم وفا نکرد
دامن نیافتم به درازای پا بلند
از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی
یک زینهوار از همه منظر برآ بلند
دور است خواب قافله از معنی رحیل
ورنه نمیشد اینهمه بانگ درا بلند
پیری دکان نالهٔ ما گرم داشتهست
نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند
خلق جهان جنونزدهٔ بیبضاعتیست
ازکاسهٔ تهیست خروش گدا بلند
فطرت محیط نه فلک آبگون شود
گر وارسیم آبله پست است یا بلند
ما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم
دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند
چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم
مژگان نمیشود به تماشای ما بلند
پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم
یک پشت پای بگذر از این دستها بلند
بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما
دریاست بیکنار و پل مدّعا بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
حسرت دلکرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند
میشود دستکرم با نالهٔ سایل بلند
ما نه تنها نیستی را دادرس فهمیدهایم
بحر هم از موج دارد دست بر ساحل بلند
چین ابروی تو هرجا بحث جوهر میکند
تیغ از جوهر رگ گردن کند مشکل بلند
سایهٔ تمکین نازت هر کجا افتاده است
سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلند
نه فلک در جلوه آمد از تپیدنهای دل
تاکجا رفتهست یارب گرد این بسمل بلند
کاروان یاس امکان را غبار حسرتم
هرکه رفت از خویشتن، کرد آتشم در دل بلند
حرز امنی نیست جز محرومی از نشو و نما
خوشهسان گردن مکش زین کشت بیحاصل بلند
حیرت آهنگیم دل از شکوه ما جمع دار
دود نتواند شدن از شمع این محفل بلند
با غرور نازاو مشکل برآید عجز ما
گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند
سدّ راه توست بیدل گر کنی تعمیر جسم
میشود دیوار چون شد قدری آب وگل بلند
میشود دستکرم با نالهٔ سایل بلند
ما نه تنها نیستی را دادرس فهمیدهایم
بحر هم از موج دارد دست بر ساحل بلند
چین ابروی تو هرجا بحث جوهر میکند
تیغ از جوهر رگ گردن کند مشکل بلند
سایهٔ تمکین نازت هر کجا افتاده است
سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلند
نه فلک در جلوه آمد از تپیدنهای دل
تاکجا رفتهست یارب گرد این بسمل بلند
کاروان یاس امکان را غبار حسرتم
هرکه رفت از خویشتن، کرد آتشم در دل بلند
حرز امنی نیست جز محرومی از نشو و نما
خوشهسان گردن مکش زین کشت بیحاصل بلند
حیرت آهنگیم دل از شکوه ما جمع دار
دود نتواند شدن از شمع این محفل بلند
با غرور نازاو مشکل برآید عجز ما
گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند
سدّ راه توست بیدل گر کنی تعمیر جسم
میشود دیوار چون شد قدری آب وگل بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
شب که در بزم ادب قانون حیرتساز بود
اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود
در شکنج عزلت آخرتوتیا شد پیکرم
بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بود
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشهام
یاد ایامی که این آیینه بیپرداز بود
کاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان
ناتوانیهای منکلک خط اعجاز بود
حسرت وصل تو گل کرد از ندامتهای من
دست برهم سوده تحریک لب غمازبود
نو نیاز الفت داغ محبت نیستم
طفل اشکم چون شرر در سنگ آتشباز بود
عشق بیپروا دماغ امتحان ما نداشت
ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود
دست ما و دامن حیرتکه در بزم وصال
عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
کاش ما هم یک دو دم با سوختن میساختیم
شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود
دوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست
ورنه این عجزیکه می بینی غرور ناز بود
آنچه در صحرایکثرت صورت واماندگیست
در تماشاگاه وحدت شوخیانداز بود
درخورکسوتکنون خجلتکش رسواییام
عمرها عریانی من پردهدار راز بود
یکگهر بیضبط موج از بحر امکان گل نکرد
هر سریکاندوخت جمعیت گریبانساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود
در شکنج عزلت آخرتوتیا شد پیکرم
بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بود
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشهام
یاد ایامی که این آیینه بیپرداز بود
کاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان
ناتوانیهای منکلک خط اعجاز بود
حسرت وصل تو گل کرد از ندامتهای من
دست برهم سوده تحریک لب غمازبود
نو نیاز الفت داغ محبت نیستم
طفل اشکم چون شرر در سنگ آتشباز بود
عشق بیپروا دماغ امتحان ما نداشت
ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود
دست ما و دامن حیرتکه در بزم وصال
عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
کاش ما هم یک دو دم با سوختن میساختیم
شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود
دوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست
ورنه این عجزیکه می بینی غرور ناز بود
آنچه در صحرایکثرت صورت واماندگیست
در تماشاگاه وحدت شوخیانداز بود
درخورکسوتکنون خجلتکش رسواییام
عمرها عریانی من پردهدار راز بود
یکگهر بیضبط موج از بحر امکان گل نکرد
هر سریکاندوخت جمعیت گریبانساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۴
توان اگر همه دوران آسمان گردید
بهگرد خواهش یک دل نمیتوانگردید
جه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم
هوس متاعی ما عاقبت دکانگردید
غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت
نگه به هرزهدریها زد و جهانگردید
دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها
به روی آینه صد رنگ میتوانگردید
کباب سعی غبار خودمکه اینکف خاک
به را شوق تو مرد آنقدرکه جان گردید
سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید
به هر فسردهدلی میتوان روان گردید
فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است
چمن هزارگل افشاند تا خزانگردید
ز خود برآمدگان یک قلم فلکتازند
نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید
خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم
شکستهبالی من در قفس نهان گردید
دگر مپرس ز تاب جداییام بیدل
به درد دلکه دلم سخت ناتوانگردید
بهگرد خواهش یک دل نمیتوانگردید
جه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم
هوس متاعی ما عاقبت دکانگردید
غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت
نگه به هرزهدریها زد و جهانگردید
دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها
به روی آینه صد رنگ میتوانگردید
کباب سعی غبار خودمکه اینکف خاک
به را شوق تو مرد آنقدرکه جان گردید
سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید
به هر فسردهدلی میتوان روان گردید
فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است
چمن هزارگل افشاند تا خزانگردید
ز خود برآمدگان یک قلم فلکتازند
نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید
خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم
شکستهبالی من در قفس نهان گردید
دگر مپرس ز تاب جداییام بیدل
به درد دلکه دلم سخت ناتوانگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر
چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر
بستهام محمل به دوش یأس و از خود میروم
بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر
خدمت موی میانت تاکه را باشد نصیب
گلرخان را زین هوس زنار میبندد کمر
چونگهر زین پیش سامان سرشکی داشتم
این زمانم نیست جزحیرت سراغ چشم تر
وحشت حسرت به این کمفرصتی مخمورکیست
صورت خمیازه دارد چین دامان سحر
عالمی را از تغافل ربط الفت دادهایم
نیست مژگان قابل شیرازه بیضبط نظر
این تنآسانی دلیل وحشت سرشار نیست
هرقدر افسرده گردد سنگ میبندد کمر
گر فلک بیاعتبارت کرد جای شکوه نیست
بر حلاوت بستهای دل چون گره در نیشکر
فکر فردا چند از این خاک غبار آماده است
هم تو خواهی بود صبح خویش یا صبح دگر
سیر رنگ و بو هوس داری زگل غافل مباش
شوخی پرواز نتوان دید جز در بال و پر
چند باید شد هوسفرسود کسب اعتبار
سر هم ای غافل نمیارزد به چندین دردسر
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگیست
تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر
چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر
بستهام محمل به دوش یأس و از خود میروم
بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر
خدمت موی میانت تاکه را باشد نصیب
گلرخان را زین هوس زنار میبندد کمر
چونگهر زین پیش سامان سرشکی داشتم
این زمانم نیست جزحیرت سراغ چشم تر
وحشت حسرت به این کمفرصتی مخمورکیست
صورت خمیازه دارد چین دامان سحر
عالمی را از تغافل ربط الفت دادهایم
نیست مژگان قابل شیرازه بیضبط نظر
این تنآسانی دلیل وحشت سرشار نیست
هرقدر افسرده گردد سنگ میبندد کمر
گر فلک بیاعتبارت کرد جای شکوه نیست
بر حلاوت بستهای دل چون گره در نیشکر
فکر فردا چند از این خاک غبار آماده است
هم تو خواهی بود صبح خویش یا صبح دگر
سیر رنگ و بو هوس داری زگل غافل مباش
شوخی پرواز نتوان دید جز در بال و پر
چند باید شد هوسفرسود کسب اعتبار
سر هم ای غافل نمیارزد به چندین دردسر
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگیست
تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش
به صد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم
نمیدانم چه میگوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیهبختی ندارد حاجت شمعی
بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
به تقلید سرشکم، ابر شوخی میکند اما
ز بس کم مایگی آخر فشاری میدهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن
به ساحل موج این دریا شکستن میبرد زودش
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئهای دارد
دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم
به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
به زلفت شانه دستی میزند اما نمیداند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمیماند
سیاهی خوردن هر شمع روشن میکند دودش
به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش
به صد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم
نمیدانم چه میگوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیهبختی ندارد حاجت شمعی
بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
به تقلید سرشکم، ابر شوخی میکند اما
ز بس کم مایگی آخر فشاری میدهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن
به ساحل موج این دریا شکستن میبرد زودش
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئهای دارد
دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم
به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
به زلفت شانه دستی میزند اما نمیداند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمیماند
سیاهی خوردن هر شمع روشن میکند دودش
به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک
لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک
منت چشمهٔ خضر آینهپردازیتریست
دم شمشیرتو یارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروی اشارت دارد
خم موجیکهکند خون دل دریا خشک
در تماشاکدهٔ جلوه که چشمش مرساد
موج آیینه زند هرکه شود برجا خشک
چون حیا آب رخ گوهر ما وقفتریست
عرقی چند مبادا شود از سیما خشک
زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن
تا رسد نان به تری میشود آب ما خشک
وقت آن شدکه ز بی آبی ابر احسان
برگ گل روید ازین باغ چو نقش پا خشک
بسکه افسردگی افسون تحیر دارد
سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوهٔ نایابی دوخت
کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک
ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت
ناله در سینهٔ بیدل چو رگ خارا خشک
لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک
منت چشمهٔ خضر آینهپردازیتریست
دم شمشیرتو یارب نشود با ما خشک
برق حسن تو در ابروی اشارت دارد
خم موجیکهکند خون دل دریا خشک
در تماشاکدهٔ جلوه که چشمش مرساد
موج آیینه زند هرکه شود برجا خشک
چون حیا آب رخ گوهر ما وقفتریست
عرقی چند مبادا شود از سیما خشک
زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن
تا رسد نان به تری میشود آب ما خشک
وقت آن شدکه ز بی آبی ابر احسان
برگ گل روید ازین باغ چو نقش پا خشک
بسکه افسردگی افسون تحیر دارد
سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک
ترک اسباب لب شکوهٔ نایابی دوخت
کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک
ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت
ناله در سینهٔ بیدل چو رگ خارا خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
بازآکه بیجمالت توفان شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
رفت فرصت ز کف اما من حیرتزده هم
آنقدر دست ندارمکه توان سود بهم
حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه
چون نگاهم همه تن جوهر آیینهٔ رم
شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست
بایدم شاخ گلی کرد درین باغ علم
سر خورشید به فتراک هوا میبندد
گردنی کز ادب تیغ تو میگردد خم
بیخودی گر ببرد خامهام از چنگ شعور
وصف چشمت به خط جام توان کرد رقم
صافی دل مده از دست به اظهار کمال
نسخهٔ آینه مپسند ز جوهر بر هم
چشمهٔ فیض قناعت غم خشکی نکشد
آب یاقوت به صد سال نمیگردد کم
آبرویی که بود عاریتی روسیهی است
جمله زنگست اگر آینه بردارد نم
غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگست
به فسون دل خرم نتوان شد خرم
حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما
آرزو نیست چراغی که توان کشت به دم
عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست
قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم
کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید
از زمین تا فلک آغوش گشودهست عدم
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل
به نگین راست نگردد خم پشت خاتم
آنقدر دست ندارمکه توان سود بهم
حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه
چون نگاهم همه تن جوهر آیینهٔ رم
شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست
بایدم شاخ گلی کرد درین باغ علم
سر خورشید به فتراک هوا میبندد
گردنی کز ادب تیغ تو میگردد خم
بیخودی گر ببرد خامهام از چنگ شعور
وصف چشمت به خط جام توان کرد رقم
صافی دل مده از دست به اظهار کمال
نسخهٔ آینه مپسند ز جوهر بر هم
چشمهٔ فیض قناعت غم خشکی نکشد
آب یاقوت به صد سال نمیگردد کم
آبرویی که بود عاریتی روسیهی است
جمله زنگست اگر آینه بردارد نم
غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگست
به فسون دل خرم نتوان شد خرم
حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما
آرزو نیست چراغی که توان کشت به دم
عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست
قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم
کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید
از زمین تا فلک آغوش گشودهست عدم
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل
به نگین راست نگردد خم پشت خاتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کردهام
بلبلی از پر فشانیها چمن گم کردهام
حسرت جاوبد از نایابی مطلب مپرس
نارسایان آنچه میجویند من گم کردهام
ای تمنا نوحه کن بر کوشش بیحاصلم
جستجوها دارم اما یافتن گم کردهام
هیچکس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد
تا سراغ رنگ میپرسم چمن گم کردهام
میشدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو
لیک چون گل دستگاه پر زدن گم کردهام
روز و شب خون میخورم در پردهٔ بیطاقتی
گفت و گوی لالم و راه دهن گم کردهام
چون سپند از بینواییهای من غافل مباش
نالهواری داشتم در سوختن گم کردهام
یافتن گمکردنی میخواهد اما چاره نیست
کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کردهام
بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس
بیخودی میداند آن راهی که من گم کردهام
بلبلی از پر فشانیها چمن گم کردهام
حسرت جاوبد از نایابی مطلب مپرس
نارسایان آنچه میجویند من گم کردهام
ای تمنا نوحه کن بر کوشش بیحاصلم
جستجوها دارم اما یافتن گم کردهام
هیچکس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد
تا سراغ رنگ میپرسم چمن گم کردهام
میشدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو
لیک چون گل دستگاه پر زدن گم کردهام
روز و شب خون میخورم در پردهٔ بیطاقتی
گفت و گوی لالم و راه دهن گم کردهام
چون سپند از بینواییهای من غافل مباش
نالهواری داشتم در سوختن گم کردهام
یافتن گمکردنی میخواهد اما چاره نیست
کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کردهام
بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس
بیخودی میداند آن راهی که من گم کردهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
ازکتاب آرزو بابی دگر نگشودهام
همچو آه بیدلان سطری به خون آلودهام
موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت
قدردان خود نیام از بسکه با خود بودهام
بیدماغی نشئهٔ اظهارم اما بستهاند
یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننمودهام
گر چراغ فطرت من پرتو آرایی کند
میشود روشن سواد آفتاب از دودهام
دادهام از دست دامان گلی کز حسرتش
رنگ گردیدهست هر گه دست بر هم سودهام
در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست
تا کجا منزل کند گرد هوا فرسودهام
بر چه امید است یارب اینقدر جان کندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرمودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
اینقدر یارب پر طاووس بالینم که کرد
بستهام صد چشم اما یک مژه نغنودهام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست
خاک بر سرکرده باشم گر به خویش افزودهام
بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن فرسودگی آسودهام
همچو آه بیدلان سطری به خون آلودهام
موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت
قدردان خود نیام از بسکه با خود بودهام
بیدماغی نشئهٔ اظهارم اما بستهاند
یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننمودهام
گر چراغ فطرت من پرتو آرایی کند
میشود روشن سواد آفتاب از دودهام
دادهام از دست دامان گلی کز حسرتش
رنگ گردیدهست هر گه دست بر هم سودهام
در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست
تا کجا منزل کند گرد هوا فرسودهام
بر چه امید است یارب اینقدر جان کندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرمودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
اینقدر یارب پر طاووس بالینم که کرد
بستهام صد چشم اما یک مژه نغنودهام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست
خاک بر سرکرده باشم گر به خویش افزودهام
بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن فرسودگی آسودهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
بسکه بی روی تو لبریز ندامت بودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن افسردگی آسودهام
در خیالت حسرتی دارم به رویکار و بس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
سودها دارد زیان من که چون مینای می
هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزودهام
هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زیر باری رفت من فرسودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است
تا کجا منزل کند گرد هوا آلودهام
نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن افسردگی آسودهام
در خیالت حسرتی دارم به رویکار و بس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
سودها دارد زیان من که چون مینای می
هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزودهام
هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زیر باری رفت من فرسودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است
تا کجا منزل کند گرد هوا آلودهام
نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
کاش یک نم گردش چشم تری میداشتم
تا درین میخانه من هم ساغری میداشتم
اعتبارم قطره واری صورت تمکین نبست
بحر میگشتم گر آب گوهری میداشتم
دل درین ویرانه آغوش امیدی وا نکرد
ورنه با این فقر من هم کشوری میداشتم
شوخی نظارهام در حسرت دیدار سوخت
کاش یک آیینه حیرت جوهری میداشتم
وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگی فسرد
گر ز بالین میگذشتم بستری میداشتم
صورت انجام کار آیینهدار کس مباد
کو دماغ ناز تاکر و فری میداشتم
الفت جاهم نشد سرمایهٔ دون همتی
جای قارون میگرفتم گر زری میداشتم
چون نفس عشقم به برق بینشانی پاک سوخت
صبح بودم گر همه خاکستری میداشتم
انفعالم آب کرد از ناکسی هایم مپرس
خاک میکردم بهراهتگر سری میداشتم
عشق بی پرواز من پروانهٔ شمعی نریخت
تا به قدر سوختن بال و پری میداشتم
دل به زندانگاه غفلت خاک بر سر میکند
کاش چشمی میگشودم تا دری میداشتم
بیدل از طبع درشت آیینهام در زنگ ماند
آب اگر میگشت دل روشنگری میداشتم
تا درین میخانه من هم ساغری میداشتم
اعتبارم قطره واری صورت تمکین نبست
بحر میگشتم گر آب گوهری میداشتم
دل درین ویرانه آغوش امیدی وا نکرد
ورنه با این فقر من هم کشوری میداشتم
شوخی نظارهام در حسرت دیدار سوخت
کاش یک آیینه حیرت جوهری میداشتم
وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگی فسرد
گر ز بالین میگذشتم بستری میداشتم
صورت انجام کار آیینهدار کس مباد
کو دماغ ناز تاکر و فری میداشتم
الفت جاهم نشد سرمایهٔ دون همتی
جای قارون میگرفتم گر زری میداشتم
چون نفس عشقم به برق بینشانی پاک سوخت
صبح بودم گر همه خاکستری میداشتم
انفعالم آب کرد از ناکسی هایم مپرس
خاک میکردم بهراهتگر سری میداشتم
عشق بی پرواز من پروانهٔ شمعی نریخت
تا به قدر سوختن بال و پری میداشتم
دل به زندانگاه غفلت خاک بر سر میکند
کاش چشمی میگشودم تا دری میداشتم
بیدل از طبع درشت آیینهام در زنگ ماند
آب اگر میگشت دل روشنگری میداشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
قیامت میکند حسرت مپرس از طبع نا شادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم
حضور نیستی افسون شرکت بر نمیدارد
دو عالم با فراموشی بدل کن تا کنی یادم
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت
امیر الفت خود کن اگر میخواهی آزادم
چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمیخواهد
به علم آرمیدن لغزش پاییست استادم
به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابی
ز منزل جادهام دور است یا رب گم شود زادم
طراوت بردهام از آب و گرمی از دل آتش
چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم
فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد
چو آواز جرس گیرم قفس سازد ز فولادم
درین صحرای حیرت دانه و دامی نمیباشد
همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم
علاج خانهٔ زنبور نتوان کرد بی آتش
رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم
نفس را دام الفت خوانده ام چون صبح و زین غافل
که بیرون میبرد زین خاکدان آخر همین بادم
غبار جان کنی بر بال وحشت بستهام بیدل
صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم
حضور نیستی افسون شرکت بر نمیدارد
دو عالم با فراموشی بدل کن تا کنی یادم
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت
امیر الفت خود کن اگر میخواهی آزادم
چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمیخواهد
به علم آرمیدن لغزش پاییست استادم
به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابی
ز منزل جادهام دور است یا رب گم شود زادم
طراوت بردهام از آب و گرمی از دل آتش
چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم
فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد
چو آواز جرس گیرم قفس سازد ز فولادم
درین صحرای حیرت دانه و دامی نمیباشد
همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم
علاج خانهٔ زنبور نتوان کرد بی آتش
رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم
نفس را دام الفت خوانده ام چون صبح و زین غافل
که بیرون میبرد زین خاکدان آخر همین بادم
غبار جان کنی بر بال وحشت بستهام بیدل
صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
زبن باغ همچو شبنم رنج خیال بردم
هرکس طراوتی برد من انفعال بردم
ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت
من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم
در دیر نا امیدی دل آتشی نیفروخت
آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم
داد دل از عزیزانکس بیش ازاین چه خواهد
در مجلسکری چند فریاد لال بردم
باوضع اهل عالم راضی نگشت همت
هرکلفتیکه بردم زبن بد خصال بردم
دل را تردد جاه ازفقرکرد غافل
در آرزوی چینی عرض سفال بردم
چون شعله کز ضعیفی خاکسترش پناهست
پرواز منفعل بود سر زیربال بردم
یاد نگاهی امشب بر صفحهام زد آتش
رفتم ز خویش و با خود فوج غزال بردم
تنهاییام بر آورد از تنگنای اوهام
زین ششدر آخرکار بازی به خال بردم
بیدل به این سیاهی کز دور کردهام گل
پیش یقین خود هم صد احتمال بردم
هرکس طراوتی برد من انفعال بردم
ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت
من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم
در دیر نا امیدی دل آتشی نیفروخت
آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم
داد دل از عزیزانکس بیش ازاین چه خواهد
در مجلسکری چند فریاد لال بردم
باوضع اهل عالم راضی نگشت همت
هرکلفتیکه بردم زبن بد خصال بردم
دل را تردد جاه ازفقرکرد غافل
در آرزوی چینی عرض سفال بردم
چون شعله کز ضعیفی خاکسترش پناهست
پرواز منفعل بود سر زیربال بردم
یاد نگاهی امشب بر صفحهام زد آتش
رفتم ز خویش و با خود فوج غزال بردم
تنهاییام بر آورد از تنگنای اوهام
زین ششدر آخرکار بازی به خال بردم
بیدل به این سیاهی کز دور کردهام گل
پیش یقین خود هم صد احتمال بردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
گر چراغ ازنفس سوخته بر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۷
شب که در حسرت دیدار کمین میکردم
دو جهان یک نگه باز پسین میکردم
یاد ناسکه به وحشتکده عنقایی
ناله میشد همهگر نقش نگین میکردم
باد برد آن همه طاقت که به خاکستر ریخت
نفس سوخته را پردهنشین میکردم
هرکجا سعی هوس رنگ عمارت می ریخت
صرف وحشتکدهٔ خانهٔ زین میکردم
عشق چون خامه مرا بر خط تسلیم نداشت
تا ز هر عضو خود ایجاد جبین میکردم
سجده آنجا که مرا افسر عزت میداد
میشدم بر فلک و یاد زمین میکردم
هر قدر گرد من از حادثه میدید شکست
من ز دامان تو اندیشهٔ چین میکردم
پیش از آن دم که غم عشق به توفان آمد
گریه بر رنگ بنای دل و دین میکردم
نالهها کردم و آگاه نگشتی ای کاش
خاک میگشتم وگردی به ازین میکردم
بیدل آرایش تحقیق مقابل میخواست
کاش من هم نگهی آینه بین میکردم
دو جهان یک نگه باز پسین میکردم
یاد ناسکه به وحشتکده عنقایی
ناله میشد همهگر نقش نگین میکردم
باد برد آن همه طاقت که به خاکستر ریخت
نفس سوخته را پردهنشین میکردم
هرکجا سعی هوس رنگ عمارت می ریخت
صرف وحشتکدهٔ خانهٔ زین میکردم
عشق چون خامه مرا بر خط تسلیم نداشت
تا ز هر عضو خود ایجاد جبین میکردم
سجده آنجا که مرا افسر عزت میداد
میشدم بر فلک و یاد زمین میکردم
هر قدر گرد من از حادثه میدید شکست
من ز دامان تو اندیشهٔ چین میکردم
پیش از آن دم که غم عشق به توفان آمد
گریه بر رنگ بنای دل و دین میکردم
نالهها کردم و آگاه نگشتی ای کاش
خاک میگشتم وگردی به ازین میکردم
بیدل آرایش تحقیق مقابل میخواست
کاش من هم نگهی آینه بین میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
آرزویی در گره بستم دُرّی یکتا شدم
حسرتی از دیده بیرون ریختم دربا شدم
نسخهٔ آزادیام خجلت کش شیرازه بود
از تپیدنها ورق گرداندم و اجزا شدم
عیشم از آغاز عرض کلفت انجام دید
باده جز یاد شکستن نیست تا مینا شدم
هر دو عالم خانهٔ نقاش شد تا در خیال
صورتی چون نام عنقا بیاثر پیدا شدم
بینقابیهای گل بیالتفات صبح نیست
آنقدر واگشت آغوشت که من رسوا شدم
عشق را در پردهٔ نیرنگ افسونها بسی است
در خیال خویش مجنون بودم و لیلا شدم
کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف
عالمی را جمع کردم کاینقدر یکتا شدم
وسعت دل تنگ دارد عرصهٔ خودداریام
در نظر یکسر رم آهوست تا صحرا شدم
عافیت در جلوهگاه بینشانی بود و بس
رنگ تا گل کرد غارتگاه شوخیها شدم
بیتکلف جز خیالات شرار سنگ نیست
اینقدر چشمی که من بر روی هستی واشدم
حیرتم بیدل زمینگیر تأمل کرده است
ورنه تا مژگان پری افشاند من عنقا شدم
حسرتی از دیده بیرون ریختم دربا شدم
نسخهٔ آزادیام خجلت کش شیرازه بود
از تپیدنها ورق گرداندم و اجزا شدم
عیشم از آغاز عرض کلفت انجام دید
باده جز یاد شکستن نیست تا مینا شدم
هر دو عالم خانهٔ نقاش شد تا در خیال
صورتی چون نام عنقا بیاثر پیدا شدم
بینقابیهای گل بیالتفات صبح نیست
آنقدر واگشت آغوشت که من رسوا شدم
عشق را در پردهٔ نیرنگ افسونها بسی است
در خیال خویش مجنون بودم و لیلا شدم
کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف
عالمی را جمع کردم کاینقدر یکتا شدم
وسعت دل تنگ دارد عرصهٔ خودداریام
در نظر یکسر رم آهوست تا صحرا شدم
عافیت در جلوهگاه بینشانی بود و بس
رنگ تا گل کرد غارتگاه شوخیها شدم
بیتکلف جز خیالات شرار سنگ نیست
اینقدر چشمی که من بر روی هستی واشدم
حیرتم بیدل زمینگیر تأمل کرده است
ورنه تا مژگان پری افشاند من عنقا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
بس که در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم
میتوان از موی چینی سایه کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو میپرم
گر پری از شیشه بیرونست من بیرونترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه میپرورد
حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود
ورنه تا پر میفشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینهدار ناتوانیها مباد
انفعال شخص پیداییست جسم لاغرم
هستی من بر عدم میچربد از بیحاصلی
خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز
چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان میدرم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است
حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح
زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری
خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
میتوان از موی چینی سایه کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو میپرم
گر پری از شیشه بیرونست من بیرونترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه میپرورد
حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود
ورنه تا پر میفشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینهدار ناتوانیها مباد
انفعال شخص پیداییست جسم لاغرم
هستی من بر عدم میچربد از بیحاصلی
خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز
چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان میدرم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است
حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح
زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری
خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم
جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم
نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه میگردم نشان دارم
ز رمز محفل بیمغز امکانم چه میپرسی
کف خاکستری در جیب این آتش نشان دارم
به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من
که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
به رنگ گردباد از خاکساری میکشم جامی
که تا بر خویش میپیچم دماغ آسمان دارم
مباشید از قماش دامن برچیدهام غافل
که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم
نفس سرمایهای با این گرانجانی نمیباشد
شرر تاز است کوه اینجا و من ضبط عنان دارم
به غیر از سوختنکاری ندارد شمع این محفل
نمیدانم چه آسایش من آتش به جان دارم
به این سامان اگر باشد عرقپیمایی خجلت
ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم
خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ میباشد
جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بستهام بیدل
ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم
جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم
نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه میگردم نشان دارم
ز رمز محفل بیمغز امکانم چه میپرسی
کف خاکستری در جیب این آتش نشان دارم
به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من
که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
به رنگ گردباد از خاکساری میکشم جامی
که تا بر خویش میپیچم دماغ آسمان دارم
مباشید از قماش دامن برچیدهام غافل
که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم
نفس سرمایهای با این گرانجانی نمیباشد
شرر تاز است کوه اینجا و من ضبط عنان دارم
به غیر از سوختنکاری ندارد شمع این محفل
نمیدانم چه آسایش من آتش به جان دارم
به این سامان اگر باشد عرقپیمایی خجلت
ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم
خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ میباشد
جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بستهام بیدل
ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم