عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
بگو ای یار همراز، این چه شیوه‌ست؟
دگرگون گشته‌یی باز، این چه شیوه‌ست؟
عجب ترک خوش‌رنگ این چه رنگ است؟
عجب ای چشم غماز، این چه شیوه‌ست؟
دگربار این چه دام است و چه دانه‌ست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه شیوه‌ست؟
دریدی پردهٔ ما، این چه پرده‌ست؟
یکی پرده برانداز، این چه شیوه‌ست؟
منم آن کهنه عشقی که دگربار
گرفتم عشق از آغاز، این چه شیوه‌ست؟
بدان آواز جان دادن حلال است
زهی آواز دمساز، این چه شیوه‌ست؟
مسلمانان شما این شور بینید
که مثلش نیست هنباز، این چه شیوه‌ست؟
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یکی پنهان سه غماز، این چه شیوه‌ست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
درین جو دل چو دولاب خراب است
که هر سویی که گردد پیشش آب است
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتاب است
چگونه جان برد سایه ز خورشید؟
که جان او به دست آفتاب است
اگر سایه کند گردن‌درازی
رخ خورشید آن دم در نقاب است
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطراب است
چو سیماب است مه بر کف مفلوج
به جز یک شب، دگر در انسکاب است
به هر سی شب، دو شب جمع است و لاغر
دگر فرقت کشد، فرقت عذاب است
اگرچه زار گردد، تازه‌روی است
ضحوکی عاشقان را خوی و داب است
زید خندان، بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایاب است
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سوال است و جواب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
نقش بند جان که جان‌ها جانب او مایل است
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دل است
آن که باشد بر زبان‌ها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنک در دل حاصل است
دل مثال آسمان آمد، زبان همچون زمین
از زمین تا آسمان‌ها، منزل بس مشکل است
دل مثال ابر آمد، سینه‌ها چون بام‌ها
وین زبان چون ناودان، باران از این جا نازل است
آب از دل پاک آمد، تا به بام سینه‌ها
سینه چون آلوده باشد، این سخن‌ها باطل است
این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد
بام کو از ابر گیرد، ناودانش قایل است
آن که برد از ناودان دیگران او سارق است
آن که دزدد آب بام دیگران او ناقل است
هر که روید نرگس گل زاب چشمش عاشق است
هر که نرگس‌ها بچیند، دسته بندد عامل است
گر چه کف‌های ترازو شد برابر وقت وزن
چون زبانه ش راست نبود، آن ترازو مایل است
هر که پوشیده‌ست بر وی حال و رنگ جان او
هر جوابی که بگوید، او به معنی سایل است
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گر چه ظالم می‌نماید، نیست ظالم عادل است
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
دل ز راه ذوق داند، کین کدامین منزل است
در دل و کشتی نوح افکن درین طوفان تو خویش
دل مترسان ای برادر، گر چه منزل‌هایل است
هر که را خواهی شناسی، هم نشینش را نگر
زان که مقبل در دو عالم هم نشین مقبل ا‌ست
هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران
زانک این خو و طبیعت، جملگان را شامل است
پنبه‌ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته‌‌یی
زان که روح ساده تو، رنگ‌ها را قابل است
هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت، رست
می‌خور از انفاس روح او که روحش بسمل است
این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی‌رفیق
مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل ا‌ست
وصل خواهی؟ با کسان بنشین که ایشان واصلند
وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل ا‌ست
گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد
خود مذاق می چه داند، آن که مرد عاقل است؟
نکته‌ها را یاد می‌گیری جواب هر سوآل
تا به وقت امتحان گویند مرد فاضل است
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال
شمس تبریزی کنون اندر کمالت کامل است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
چون دماغ است و سرستت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست
خرج بی‌دخل خدایی‌ست ز دنیا مطلب
هر که را هست زهی بخت ندانم که که راست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
هم به بر این بت زیبا خوشکست
من نشستم که همین‌جا خوشکست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشکست
من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست
خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست
بجهم حلقهٔ زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست
شمس تبریز که نور دل‌ها است
دایما با گل رعنا خوشکست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
ای گل تو را اگر چه رخسار نازک است
رخ بر رخش مدار که آن یار نازک است
در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی
کو سر دل بداند و دلدار نازک است
چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن
بسیار هم مکوش که بسیار نازک است
گر بی‌خودی ز خویش همه وقت وقت توست
گر نی به وقت آی که اسرار نازک است
دل را ز غم بروب که خانه‌ی خیال اوست
زیرا خیال آن بت عیار نازک است
روزی بتافت سایهٔ گل بر خیال دوست
بر دوست کار کرد که این کار نازک است
اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
منگر تو خوار کان شه خون خوار نازک است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت
جان چست شد که تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
جان میزبان تن شد در خانهٔ گلین
تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت
در وحشتی بماند که تن را گمان نبود
جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت
پایان فراق بین که جهان آمد این جهان
اندر جهان که دید کسی کز جهان نرفت؟
مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی
گویی رسول نامد وین را بیان نرفت
در هر دهان که آب از آزادی‌ام گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
پر شکر است این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهی‌ست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگی‌یی‌ست تنگ شکرهای اوست
ور سفری در دل است جز بر دلدار نیست
ای که تو بی‌غم نه‌یی می‌کن دفع غمش
شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرین است
بهانه کن که بتان را بهانه آیین است
ازان لب شکرینت بهانه‌های دروغ
به جای فاتحه و کاف‌ها و یاسین است
وفا طمع نکنم زان که جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دین است
اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغین است
ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویین است
هزار وعده ده آن گه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش این است
زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمین است
جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکین است
جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونین است
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکین است
برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینین است
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است
امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمین است
هر آن فریب کز اندیشهٔ تو می‌زاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابین است
چنان که مدرسهٔ فقه را برون شوهاست
بدان که مدرسهٔ عشق را قوانین است
خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقین است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شده‌ست؟
به بام چند برآیی و خانه را چه شده‌ست؟
فسرده چند نشینی میان هستی خویش؟
تنور آتش عشق و زبانه را چه شده‌ست؟
به گرد آتش عشقش ز دورمی‌گردی
اگر تو نقرهٔ صافی میانه را چه شده‌ست؟
ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی؟
جمال یار و شراب مغانه را چه شده‌ست؟
اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه بهانه را چه شده‌ست؟
شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو
زمانه بی‌تو خوش است و زمانه را چه شده‌ست؟
درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه‌یی؟
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شده‌ست؟
در آن ختن که درو شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شده‌ست؟
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شده‌ست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
فعل نیکان محرض نیکی‌ست
همچو مطرب که باعث سیکی‌ست
بهر تحریض بندگان یزدان
از بد و نیک شاکر و شاکی‌ست
نکر فرعون و شکر موسی کرد
به بهانه ز حال ما حاکی‌ست
جنس فرعون هر که در منی است
جنس موسی هر آن که در پاکی‌ست
از پی غم یقین همه شادی‌ست
وز پی شادی تو غمناکی‌ست
خاک باشی گزید احمد از آن
شاه معراج و پیک افلاکی‌ست
خاک باشی بروید از تو نبات
گنج دل یافت آن که او خاکی‌ست
ما همه چون یکیم بی‌من و تو
پس خمش باش این سخن با کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
باز به بط گفت که صحرا خوش است
گفت شبت خوش که مرا جا خوش است
سر بنهم من، که مرا سر خوش است
راه تو پیما که سرت ناخوش است
گر چه تاریک بود مسکنم
در نظر یوسف زیبا خوش است
دوست چو در چاه بود، چه خوش است
دوست چو بالاست، به بالا خوش است
در بن دریا به تک آب تلخ
در طلب گوهر رعنا خوش است
بلبل نالنده به گلشن، به دشت
طوطی گوینده شکرخا خوش است
تابش تسبیح فرشته‌ست و روح
کین فلک نادره مینا خوش است
چون که خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور، دل یکتا خوش است
از تو چو انداخت خدا رنج کار
رو به تماشا، که تماشا خوش است
گفت تماشای جهان عکس ماست
هم بر ما باش، که با ما خوش است
عکس در آیینه اگر چه نکوست
لیک خود آن صورت احیا خوش است
زردی رو، عکس رخ احمر است
بگذر ازین عکس که حمرا خوش است
نور خدایی‌ست که ذرات را
رقص کنان بی‌سر و بی‌پا خوش است
رقص درین نور خرد کن کزو
تحت ثریٰ تا به ثریا خوش است
ذره شدی، باز مرو، که مشو
صبر و وفا کن، که وفاها خوش است
بس کن، چون دیده ببین و مگو
دیده مجو، دیدهٔ بینا خوش است
مفخر تبریز شهم شمس دین
با همه فرخنده و تنها خوش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
قصد سرم داری خنجر به مشت
خوش‌تر ازین نیز توانیم کشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجاب است رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد
گفت بخاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بد آن قحبه رشت
بهر طلاق است امل کو چو مار
حبس حطام است و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی زآتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس
بس بودت دفتر جان سرنوشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
شکایت‌ها همی‌کردی که بهمن برگ ریز آمد
کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد
ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی
عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد
بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین
که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد
بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من
به رغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد
زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم
به یک دم از عدم لشکر به اقلیم حجیز آمد
سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد
که تیغ و خنجر سوسن درین پیکار تیز آمد
چو حلواهای بی‌آتش رسید از دیگ چوبین خوش
سر هر شاخ پرحلوا بسان کفچلیز آمد
به گوش غنچه نیلوفر همی‌گوید که یا عبهر
به استیز عدو می خور که هنگام ستیز آمد
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد
خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت
که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد؟
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جام است تن خاکی جان است می پاکی
جامی دگرم بخشد کین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که برین روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند؟
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد؟
از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بی‌مثلی صد گونه مثل دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند؟
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری
کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
بگو دل را که گرد غم نگردد
ازیرا غم به خوردن کم نگردد
نبات آب و گل جمله غم آمد
که سور او به جز ماتم نگردد
مگرد ای مرغ دل پیرامن غم
که در غم پر و پا محکم نگردد
دل اندر بی‌غمی پری بیابد
که دیگر گرد این عالم نگردد
دلا این تن عدو کهنهٔ توست
عدو کهنه خال و عم نگردد
دلا سر سخت کن کم کن ملولی
ملول اسرار را محرم نگردد
چو ماهی باش در دریای معنی
که جز با آب خوش همدم نگردد
ملالی نیست ماهی را ز دریا
که بی‌دریا خود او خرم نگردد
یکی دریاست در عالم نهانی
که در وی جز بنی آدم نگردد
ز حیوان تا که مردم وانبرد
درون آب حیوان هم نگردد
خموش از حرف زیرا مرد معنی
به گرد حرف لا و لم نگردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
بیا ای زیرک و بر گول می‌خند
بیا ای راه دان بر غول می‌خند
چو در سلطان بی‌علت رسیدی
هلا بر علت و معلول می‌خند
اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر
برو بر خاذل و مخذول می‌خند
چو مرده مرده‌یی را کرد معزول
تو خوش بر عازل و معزول می‌خند
مثال محتلم پندار عزلش
تو هم بر فاعل و مفعول می‌خند
یکی در خواب حاصل کرد ملکی
برو بر حاصل و محصول می‌خند
سوآلی گفت کوری پیش کری
دلا بر سایل و مسئول می‌خند
وگر گوید فروشستم فلان را
هلا بر غاسل و مغسول می‌خند
چو نقدت دست داد از نقل بس کن
خمش بر ناقل و منقول می‌خند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
چمن جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
چه بی‌ذوق است آن کش عشق نبود
چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد
به غیر قوت تن قوتی ننوشد
به جز دنیا سمن زاری ندارد
هر آن که ترک خر گوید ز مستی
غم پالان و افساری ندارد
ز خر رست و روان شد پا برهنه
به گلزاری که آن خاری ندارد
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد؟
بر او خر چو مقداری ندارد
مشو غره به ازرق پوش گردون
که اندر زیر ایزاری ندارد
درافکن فتنهٔ دیگر درین شهر
که دور عشق هنجاری ندارد
بدران پرده‌ها را زان که عاشق
ز بی‌شرمی غم و عاری ندارد
بزن آتش درین گفت و در آن کس
که در گفت تو اقراری ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آن که او زاد
پنگان فلک ندید هرگز
طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کندرین خاک
شاگرد همان شده‌ست کاستاد
ای خوب مناز کندران گور
بس شیرین است لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنایی
کاستون وی است پارهٔ باد؟
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی
امروز روان شوی چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهی
از طاعت و خیر ساز اولاد
آن رشتهٔ نور غیب باقی‌ست
کان است لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصه‌ست
آن باقی ماند تا به آباد
این ریگ روان چو بی‌قرار است
شکل دگر افکنند بنیاد
چون کشتی نوحم اندرین خشک
کان طوفان است ختم میعاد
زان خانهٔ نوح کشتی‌یی بود
کز غیب بدید موج مرصاد
خفتیم میانهٔ خموشان
کز حد بردیم بانگ و فریاد