عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
فان وفق الله الکریم وصالکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟
تناقص صبری، بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افنی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
دزدیده چون جان می‌روی، اندر میان جان من
سرو خرامان منی، ای رونق بستان من
چون می­روی بی‌من مرو، ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو، ای شعلهٔ تابان من
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من
بی‌پا و سر کردی مرا، بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ، ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه‌در از دست تو، ای چشم نرگس مست تو
ای شاخ­ها آبست تو، ای باغ بی‌پایان من
یک لحظه داغم می‌کشی، یک دم به باغم می‌کشی
پیش چراغم می‌کشی، تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جان‌ها، وی کان پیش از کان‌ها
ای آن پیش از آن­ها، ای آن من، ای آن من
منزلگه ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی
اندیشه‌ام افلاک نی، ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو، ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من، وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من، شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلی جدا
بی‌تو چرا باشد؟ چرا؟ ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من، ره دان من، ره بین من
ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴
با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن
چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من
ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی
وی بنده‌ات را بندگی بهتر ز ملک انجمن
گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را
تا زنده‌یی باشم تو را چون شمع در گردن زدن
زاهد چه جوید؟ رحم تو عاشق چه جوید؟ زخم تو
آن مرده‌یی اندر قبا وین زنده‌یی اندر کفن
آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود
آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن
ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
بر گرد گل می‌گشت دی نقش خیال یار من
گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حیران شده در کار من
ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من
ای آتشی انداخته در جان زیرکسار من
ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک
در هر جمال از تو نمک ای دیده و دیدار من
سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری
هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من
خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو
وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من
ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا
آهسته تر زن زخمه‌ها تا نگسلانی تار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من
از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو
صد خوان زرین می‌نهد هر شب دل خون خوار من
هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم
تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من
آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم
تا همچو در کرد از کرم گفتار من گفتار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می می‌نخورم گفت برای دل من
داد می‌معرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من
گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من؟
شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
باز گشاید به کرم بند قبای دل من
گوید کافسرده شدی‌ بی‌من و پژمرده شدی
پیش تر آ تا بزند بر تو هوای دل من
گویم کان لطف تو کو؟ بنده خود را تو بجو
کیست که داند جز تو بند و گشای دل من
گوید نی تازه شوی‌ بی‌حد و اندازه شوی
تازه تر از نرگس و گل پیش صبای دل من
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من‌ بی‌سر و‌ بی‌پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بی خود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم می‌نخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
صخره موسی گر ازو چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه ازین خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من؟
خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من
ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من
سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین
در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
باز نگار می‌کشد چون شتران مهار من
یارکشی‌‌ست کار او بارکشی‌‌ست کار من
پیش رو قطارها کرد مرا و می‌کشد
آن شتران مست را جمله درین قطار من
اشتر مست او منم خارپرست او منم
گاه کشد مهار من گاه شود سوار من
اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند
لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من
راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم
کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من
کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران
بار که می‌کشم ببین عزت کار و بار من
نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود
صبر و قرار او برد صبر من و قرار من
گشته خیال روی او قبلۀ نور چشم من
وان سخنان چون زرش حلقۀ گوشوار من
باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می‌زنی؟
من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من
می چو خوری بگو به می بر سر من چه می‌زنی؟
در سر خود ندیده‌یی بادۀ بی‌خمار من؟
باز سپیدی و برو میر شکار را بگو
هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار من
مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد
ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۱
تا چه خیال بسته‌یی ای بت بدگمان من
تا چو خیال گشته‌ام ای قمر چو جان من
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو
زود روان روان شود در پی تو روان من
بنده‌ام آن جمال را تا چه کنم کمال را؟
بس بودم کمال تو آن تو است آن من
جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم
زان که به عیب ننگرد دیده غیب دان من
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من
چون نگرم به غیر تو؟ ای به دو دیده سیر تو
خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من
من چو که‌ بی‌نشان شدم چون قمر جهان شدم
دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من
شاد شده زمان‌ها از عجب زمانه‌یی
صاف شده مکان‌ها زان مه‌ بی‌مکان من
از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین
خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
حرام است ای مسلمانان ازین خانه برون رفتن
می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن
برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم
ازین پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون
چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن
اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی
چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن
بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می‌کش
که تا صبرت بیاموزد به سقف‌ بی‌ستون رفتن
فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم
وظیفه‌‌ی درد دل نبود به دارو و فسون رفتن
چو طاسی سرنگون گردد رود آنچه درو باشد
ولی سودا‌ نمی‌تاند ز کاسه‌‌ی سرنگون رفتن
اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی
گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن
تویی شیر اندرین درگه عدو راه تو روبه
بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن
چو نازی می‌کشی باری بیا ناز چنین شه کش
که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن
ز دانش‌ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل
که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن
شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان
بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن
کسی کو دم زند‌ بی‌دم مباح او راست غواصی
کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن
رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو
که آن دلدار خود دارد به سوی تایبون رفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۶
ای کار من از تو زر ای سیم بر مستان
هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان
در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب
از گرمی میدانت برسوزد تابستان
گر طفلک یک روزه شب‌های تو را بیند
از شیر بری گردد وز مادر وز پستان
ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم
سرمست شما گردد یاد آرد هندستان
روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد
هر پاره ز من گردد از آتش تب سستان
تو از پس پرده‌‌ی دل ناگاه سری درکن
تا هر سر موی من گردند چو سرمستان
هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت
چندان بکند شیوه چندان بکند دستان
تا تابش روی تو درپیچد در هر یک
وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان
شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد
می‌بینم و می‌گویم از رشک کدام است آن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۷
گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان
وگر عاشق شاهی روان باش به میدان
صلا روز وصال است همه جاه و جمال است
همه لطف و کمال است زهی نادره سلطان
کجایی؟ تو کجایی؟ نه از حلقه مایی؟
وگر خود به بهشتی چه خوش باشد‌ بی‌جان؟
یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی
ازو بوسه به جانی زهی کاله ارزان
اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق
چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان
چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین
زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان
بیا پیش و مپرهیز وزین فتنه بمگریز
بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان
زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز
از آن چشم کرشمه وزآن لب شکرافشان
بجو باده گلگون از آن دلبر موزون
که این دم مه گردون روان گشت به میزان
بنوش از می بالا لب و ریش میالا
شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کیوان
بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش
دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
برآ بر بام و اکنون ماه نو بین
درآ در باغ اکنون سیب می‌چین
از آن سیبی که بشکافند در روم
رود بوی خوشش تا چین و ماچین
برآ بر خرمن سیب و بکش پا
ز سیب لعل کن فرش و نهالین
اگر سیبش لقب گویم، وگر می
وگر نرگس، وگر گلزار و نسرین
یکی چیز است در وی، چیست کان نیست
خدا پاینده دارش، یا رب آمین
بیا اکنون اگر افسانه خواهی
درآ در پیش من، چون شمع بنشین
همی ترسم که بگریزی ز گوشه
برآ بالا، برون انداز نعلین
به پهلویم نشین، برچفس بر من
رها کن ناز و آن خوهای پیشین
بیامیز اندکی، ای کان رحمت
که تا گردد رخ زرد تو رنگین
روا باشد وگر خود من نگویم
همیشه عشوه و وعده‌‌ی دروغین؟
ازین پاکی تو، لیکن عاشقان را
پراکنده سخن‌ها هست آیین
زهی اوصاف شمس الدین تبریز
زهی کر و فر و امکان و تمکین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
ای روی تو نوبهار خندان
احسنت، زهی نگار خندان
می‌بینمت ای نگار در خلد
بر شاخ درخت، انار خندان
یک لحظه جدا مباش از من
ای یار نکوعذار خندان
ای شهر جهان خراب‌ بی‌تو
ای خسرو و شهریار خندان
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
در بیشهٔ دل خیال رویت
شیر است کند شکار خندان
هر روز ز جانبی برآیی
چون دولت‌ بی‌قرار خندان
بحری‌‌‌‌‌ست صفات شمس تبریز
پر از در شاهوار خندان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
دلبر بیگانه صورت، مهر دارد در نهان
گر زبانش تلخ گوید، قند دارد در دهان
از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو
این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان
چون که دلبر خشم گیرد، عشق او می‌گویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان، هان و هان
راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب
سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان
پیش او مردن به هر دم، از شکر شیرین تر است
مرده داند این سخن را، تو مپرس از زندگان
شاد روزی کین غزل را من بخوانم پیش عشق
سجده آرم بر زمین و جان سپارم در زمان
مرغ جان را عشق گوید، میل داری در قفس؟
مرغ گوید من تو را خواهم، قفس را بردران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای ز تو مه پای کوبان، وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان، عشق ما بر دف، زنان
نقل هر مجلس شده‌‌‌‌‌ست این عشق ما و حسن تو
شهرهٔ شهری شده ما کو چنین بد، شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه، ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا، نی کمان
روی در دیوار کرده، در غم تو مرد و زن
زآب و نان عشق، رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد، وز اشک او سبزه برست
سبزه‌‌‌ها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد، خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش می‌خورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان، راه‌‌‌ها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفه‌‌‌‌های بوستان
چون که راه ایمن شد از داد بهاران، آمدند
سبزه را تیغ برهنه، غنچه را در کف سنان
خیز، بیرون آ به بستان، کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو، مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آن گه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت، وآمده تا خاکدان
آب و آتش زآسمانش می‌رسد هر دم مدد
چند روزی کندرین خاکند ایشان میهمان
خوان‌‌‌ها بر سر نسیم و کاس‌‌‌ها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیده‌‌‌‌‌ست جز از اهل خوان
می‌رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق؟
با زبان حال می‌گویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست؟
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند، نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه می‌داند دکان؟
نانوا گر گرسنه ستی، هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را، نکردی گل فشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق، او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد، دان که میل دلبر است
از ضرورت، تا نبندد در به رویش دلستان
چون که می‌بیند که میل دلبر اندر شهرگی‌ست
اشک می‌بارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده است
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کردهٔ خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی می‌شود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشه‌‌‌‌های خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشه‌‌‌‌های زشت تو، دیو کلان
سر اندیشه‌‌ی مهندس، بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین، شده چندین جهان
واقفی از سر خود، از سر سر واقف نه‌یی
سر سر همچون دل آمد، سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب، از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همی‌یابد امان
سربلندی سرو و خنده‌‌ی گل، نوای عندلیب
میوه‌‌‌‌های گرم رو، سر دم سرد خزان
برگ‌‌‌ها لرزان چه می‌لرزید، وقت شادی است
دام‌‌‌ها در دانه‌‌‌‌های خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده‌ایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته، وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن، ز اندیشه‌‌ی گران
آن گل سوری، ستیزه‌‌ی گل، دکانی باز کرد
رنگ‌ها آمیخت، اما نیستش بویی از آن
خوشه‌‌‌ها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غوره‌اش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه می‌بینی به باغ؟
گفت غمازی کنم، پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس می‌داری، زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت‌ بی‌گفتن زبان ما بیان حال ماست
گرنه پایان راسخستی، سبز کی بودی سران؟
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رسته‌یی؟
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را، طعم ترش
 زان که خوبان را ترش بودن بزیبد، این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود؟
بهر شفتالو فشاندن، پیش شفتالوستان
گفت آری، لیک وقتی می‌دهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری، نه میوه، گفت خامش، هان و هان
گر گلم بودی و میوه، همچو تو خود بینمی
فارغم از دید خود، بر خودپرستان دیدبان
نار، آبی را‌ همی‌گفت، این رخ زردت ز چیست؟
گفت زان دردانه‌‌‌ها کندر درون داری نهان
گفت چون دانسته‌‌یی از سر من؟ گفتا بدانک
می‌نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه؟ خواه خند و خواه نی
وزتو خندان است عالم، چون جنان اندر جنان
لیک آن خندهٔ چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد، برق ازو نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ‌ بی‌کران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیاده‌‌ی حاج می‌آیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده، بلکه خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد، رسن بازی گرفت
از که دید آن؟ زو که دادش آن رسن‌‌‌‌های رسان
این چمن‌ها، وین سمن، وین میوه‌ها، خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل، کندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و‌ بی‌میلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه، هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی، هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرما بنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضه‌‌ی ماکیان
باز خرما عکس آن، بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش، ای مهربان
جذبهٔ شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
هم چنان که جذبه جان را برکشد‌ بی‌نردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی، شاخ‌‌‌ها چون مادیان
می‌رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری می‌سازد این جا آشیان
صد هزاران غیب می‌گویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد، گذشتن، جای او گیرد فلان
از سلیمان نامه‌‌‌ها آورده‌اند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان؟
عارف مرغانست لک لک، لک لکش دانی که چیست؟
ملک لک والامرلک والحمد لک یا مستعان
وقت ییله‌‌ی روح آمد، قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن، تسبیح گو
چندگاهی، خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن، ولیکن چاره نیست
زان که کشتی مجاهد، کی رود‌ بی‌بادبان؟
بادپیمایی بهار آمد، حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد، عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون، عکس باغ باطن است
یک قراضه‌‌‌‌‌ست این همه عالم، وباطن هست کان
لاجرم ما هرچه می‌گوییم اندر نظم، هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل دانایی‌‌‌‌‌ست و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد زآفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی‌ بی‌نظیر‌ بی‌قرین خوش قران
آن که لاشرقیة بوده‌‌‌‌‌ست و لاغربیة
 زان که شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا، نی ربیع و مهر جان
چون که ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضه‌‌‌‌‌ست و مرغی کندروست
مظلم و اشکسته پر باشد، حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان درین بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود‌ بی‌رویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
چون ببینی آفتاب، از روی دلبر یاد کن
چون ببینی ابر را، از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود، زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان، وین چرخ سرگردان ببین
حال سرگردان این‌ بی‌پا و‌ بی‌سر یاد کن
چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
از اسیران شب هجران کافر یاد کن
چون ببینی نسر طایر بر فلک بر، آتشین
زآتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن
چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
چشم مریخی خون آشام پر شر یاد کن
لب ببند و خشک آر و هرچه بینی خشک و تر
در لب و چشمم نگر، زان خشک و زین تر یاد کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
هر صبوحی ارغنون‌ها را برنجان هم چنین
آفرین‌ها بر جمالت، هم چنین جان هم چنین
پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
ای که کفرت هم چنان و ای که ایمان هم چنین
در کنار زهره نه تو چنگ عشرت هم چنان
پای کوبان اندرآ، ای ماه تابان هم چنین
اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را
حلقه‌‌های زلف خود را زو برافشان هم چنین
چرخهٔ چرخ ار بگردد‌ بی‌مرادت یک نفس
آتشی درزن به جان چرخ گردان هم چنین
روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان هم چنین
پاره پاره پیش تر رو، گرچه مستی ای رفیق
پاره‌یی راه است از ما تا به میدان هم چنین
در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می‌گذر
ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیم تن
آستین را می‌فشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان، چشمان من حیران او
وز شراب عشق او، این جان من‌ بی‌خویشتن
زیر جعد زلف مشکش، صد قیامت را مقام
در صفای صحن رویش، آفت هر مرد و زن
مرغ جان اندر قفص می‌کند پر و بال خویش
تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن
از فلک آمد همایی، بر سر من سایه کرد
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
در سخن آمد همای و گفت‌ بی‌روزی کسی
کز سعادت می‌گریزی، ای شقی ممتحن
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم، کوست مر جان را سکن
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
از من او دیوانه تر شد، در جمالش مفتتن
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد، صبر‌ بی‌جان چون بود؟
چون که‌ بی‌جان صبر نبود، چون بود‌ بی‌جان جان؟
هر دو عالم‌ بی‌جمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پر نشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان، کو‌ بی‌نشان
قطرهٔ خون دلم را چون جهانی کرده‌یی
تا ز حیرانی ندانم قطره‌یی را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من که باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی؟ با که گویم کو شبان؟
در بیان آرم نیایی، ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را می‌شناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان