عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
عام است پیر میکده ما کرامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
نشایدم چو دل از مهر یار برگیرم
ضرورتست کز اینجا ره سفر گیرم
بچشم من شده شیراز تر چون کنعان
بشیر کو که زیوسف از او خبر گیرم
زدیده خواست سپردل بدفع تیر نظر
کجا مجال که در پیش او سپر گیرم
در آسمان محبت بسیر چون زحلم
نه تیر کز نظری صاحب دگر دارم
ببامم ار گذرد برق در شبان فراق
شوم چو شعله ی و دامن شرر گیرم
بدست مردم چشمت مژه چو نشتر داد
بیا که من رگ جان پیش نیشتر گیرم
وجود من چو بود بیدبن در این بستان
بگو چه میوه از این نخل بی ثمر گیرم
عزیز من سفری شد چه فرق دشمن و دوست
خبر زهر که درآید از آن پسر گیرم
شدم دقیق چو مویت بیاد موی و میان
مگر بحیله دستی بر آن کمر گیرم
اگر که سیم و زرم هست حاصلش اینست
که تا فروشمش و یار سیمبر گیرم
یار ساغری ایماه آفتاب بدست
که عیب خور کنم و نکته بر قمر گیرم
مرا که گوشه میخانه منزل امنست
جهان و هر چه در او هست مختصر گیرم
کدام میکده آشفته خاک کوی علی
که من زخاک درش سرمه بصر گیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
ای آفت دین و خصم اسلام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
صرف خیال دوست شد منصب و جاه و مال من
کرد کمال من فلک از چه سبب وبال من
غنج دلال و عشوه ات ناز تو و کرشمه ات
گشت نصیب این و آن وای من و خیال من
آه که کرد مدعی وه که نکردم دلبرم
شرم زآب دیده دیده و رحم بر انفعال من
گر تو بمحمل اندری من دومت چو سگ زپی
قافله جمله غافلند از من و اتصال من
خون جگر بخورد او دادم و پروریدمش
چید رقیب عاقبت میوه زنونهال من
خیزم و افتمت زپی ایمه کاروان من
گر نگری به باز پس گریه کنی بحال من
یا که به پیچ مرحله یا برسان بقافله
چون شود از خدای را رد نکنی سئوال من
آشفته من کبوترم بر درو بام حیدرم
وه که زسنگ حادثه چرخ شکسته بال من
طوف کنم به بتکده درد کشم بمیکده
خضر بگو که جرعه ای نوش کن از زلال من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
من بهوای نوگلی نغمه سرا و بلبلان
از گل بوستان خود جمله شدند بدگمان
گلشن ماست بیخزان گلبن ما درونهان
منبت بیهده مبر جان پدر زباغبان
یوسف ما بقافله دل چو جرس بولوله
گرد صفت فتاده ام من بقفای کاروان
درد محبت ار بود لازم اوست غیرتی
نکته ی عشق این بود گو بحریف نکته دان
شیخ مقیم در حرم برهمن است یا صنم
همتی ای خضر که من بازپسم زهمرهان
همدم مدعی شدن بس نبود که در خفا
نیش زنند بر دلم از سر طعنه همدمان
طفلی و خو گرفته ای با پدر از ره وفا
لیک خبر نباشدت از من پیر ناتوان
آشفته عاشق ویم گر ببری رگ و پیم
گو دو جهان بحق من جمله شوند بدگمان
عاشق مرتضی منم بنده مجتبی منم
دشمن جان من شوند از چه کران تا کران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مدد ای عشق که از عقل در آزارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
چرا ای دل وفا با آن بت پیمان شکن کردی
گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی
بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش
عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی
بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم
بامید که ای بلبل تو جا در انجمن کردی
بود بازار یوسف گرم و تو چون پیر کنعانی
زعالم دیده بسته خانه را بیت الحزن کردی
برو شمعی پیدا کن که سوزد بهر تو تنها
چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردی
میان کاروان لیلی بخواب ناز در محمل
عبث مجنون تو خود را طایف ربع و دمن کردی
مجو یکدل که مفتون نیتس بر بالای فتانت
عجایب فتنه ای برپا میان مرد و زن کردی
لبث مهر سلیمان بود بوسید از چه اغیارش
چرا تو خاتم جم زیب دست اهرهن کردی
گسستی رشته تسبیح شیخ از طره جادو
فکندی رشته اش بر گردن او را برهمن کردی
چرا ای باغبان زآن زلف و خد و قد شدی غافل
عبث عمری تو صرف سنبل و سرو و سمن کردی
منجم در خم زلفی سهیلی کرده ام پیدا
اگر پیدا سهیلی را تو از ملک یمن کردی
نه گر نور الهستی و گنج پادشاه استی
چرا ایعشق تو منزل بویران قلب من کردی
الا ای عشق جان فرسا از اینجا پا مکش حاشا
دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردی
تو نور حیدری و خازنی عشق حقیقت را
بکن بیخ هوس از دل که او را راهزن کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
تو ای سلطان خوبان جز ستمکاری نمیدانی
گرفتی ملک دلرا مملکت داری نمیدانی
همه شب همدم اغیار از یار گریزانی
دریغا طفلی و رسم و ره یاری نمیدانی
عجب فتانی ای چشم سیاه رهزن جادو
که غیر از رهزنی و رسم عیاری نمیدانی
عجب نبود که خون خلق را خوردی بچالاکی
توترکی و بغیر از قتل و خونخواری نمیدانی
نه ای چشم سیه پیداست از تو درد بیماری
چه بیماری که درد ورنج بیماری نمیدانی
رخ خورشید پوشیدی و روز خلق شد تیره
توای زلف سیه غیر از سیه کاری نمیدانی
همی خندی بر افغانم که تا سائی نمک بر دل
تو آزادی بلی حال گرفتاری نمیدانی
گلت همصحبت خار است آشفته بکش افغان
بنال ای بلبل عاشق مگر زاری نمیدانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
تا کی ای فتنه ایام زپا ننشینی
چه بلائی تو که آخر بدعا ننشینی
هر کجا فتنه نشیند چو قیامت برخاست
توئی آن فتنه که تا روز جزا ننشینی
عجبی نیست گر از ما کنی ای سرو کنار
پادشاهیتو باین مشت گدا ننشینی
حشمت جم نشود کنم که بموری نگرد
تا که گفتت که بدرویش سرا ننشینی
دل مرا کعبه و تو خانه خدائی زازل
بحرم تا بکی ای خانه خدا ننشینی
من دل سوخته چون شمع و توئی شعله شمع
تا نسوزی تو سراپای مرا ننشینی
نامی از لیلی و مجنون بجهان ماند هنوز
اندر این بادیه ای بانگ درا ننشینی
خواهی ار حالت آشفته پریشان نکنی
باید ای زلف که با باد صبا ننشینی
طلب ار میکنی اکسیر مراد آشفته
بطلب جز بدر شیر خدا ننشینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
ای دلبر هر جائیم امشب بکجائی
گفتی که بیائی زچه روعهد نپائی
ما دیده گشودیم و فروبسته در از غیر
تا تو زسرانگشت کرم در بگشائی
چندانکه نیاز آرمت ای ترک جفاجو
چون سرو کشی تو سرو بر ناز فزائی
از حلقه اوباش درآ همدم ما باش
کاخر زندامت سرانگشت بخائی
من روز شمارم بخود وعید همایون
خورشید صفت نیمشب از در چو در آئی
آخر تو طبیبی به مریضان نظری کن
لازم نبود کس بفرستم که بیائی
آنان که نپایند مرا همدم و همدوش
آخر تو کجائی که در این بزم بپائی
آن لعل شکرخند مکن بوسه گه غیر
تا کی نمکم بردل مجروح بسائی
با مهر علی میروی آشفته چو در خاک
چون لاله خودرنگ هم از خاک برآئی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
مدعی کو تا چراغ محفلم بیند ترا
غافل از راه آید و در منزلم بیند ترا
از ترحم سنگ را دل خون شود هر گه چو موج
خنده زن بر گریه ی بی حاصلم بیند ترا
در غم سامان به راه کعبه، ای بت نیستم
راهزن ترسم درون محملم بیند ترا
کاش سوزن بخیه ی اول به چشم خود زند
کز شکاف سینه ترسم در دلم بیند ترا
صحبت ما و تو ای طوفان نگردد برطرف
ناخدا کو تا حریف ساحلم بیند ترا
دست کوته کن سلیم از من، که ترسم روزگار
عاجز از اصلاح کار مشکلم بیند ترا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
جهان چه می به قدح ریخت بی خبر ما را
که خاک شد سر و نگذاشت درد سر ما را
محبت عجبی در میانه ی من و اوست
زمانه گر بگذارد به یکدگر ما را
چنان کرشمه به ما می کند، که پنداری
خریده است گل این چمن به زر ما را!
چگونه دل ز غم روزگار برداریم؟
همین رسیده به میراث از پدر ما را
ز بلبلان گلستان سلیم صد فریاد
که از بهار نکردند باخبر ما را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
گدای کوی خراباتم و غمم این است
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد
هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد
چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
عجب مدار به زیر فلک ز کثرت خلق
هجوم کرده مگس، بس که خانه شیرین است
سر کسی که بجنبد به دهر، نیست سلیم
دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسین است؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
پی شکستن پیمان بهانه بسیار است
گرم خموش نسازی فسانه بسیار است
به هند، شعله ی آه ضعیف من چه کند
که چون قلمرو تقویم، خانه بسیار است
ستارگان همه غارتگران سامانند
بهوش باش که موش خزانه بسیار است
ز حرفم آنچه نفهمی به لطف خود بگذر
زبان موی شکافان چو شانه بسیار است
سری به حرف محبت سلیم اگر داری
به خاطرم غزل عاشقانه بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
ای گل دگر ز دست کجا می گذارمت
نتوان فریب داد مرا، خوب دارمت
از تو ندیده ام به جهان بی وفاتری
باور مکن گر اهل وفا می شمارت
در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟
کاری نکرده ای که نصیبم مباد، اگر
از پیش دیده دور شوی یاد دارمت
ذوقی چنان به صحبت وقت وداع نیست
جان عزیز من، به خدا می سپارمت
چشم سرایت از تو مرا ای سرشک نیست
تخمی نه ای که از پی حاصل بکارمت
خوش آن زمان سلیم که پرسد چو نام من
گویم فلان غلام وفادار خوارمت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
دلم بی طره ای آشفته حال است
جدا از ماه خویشم، چند سال است
ز خامه راز ما نتوان شنیدن
زبان ترجمان شوق، لال است
کند چون دختر رز جلوه، زاهد
تماشا کن که یک دیدن حلال است!
ببین آن چشم و ابروی گرهگیر
که پنداری مگر شاخ غزال است
هر انگشتم برای دلخراشی
همه ناخن چو انگشت هلال است
به پیری عشق کیفیت پذیرد
که صافی باده را در درد سال است
نمی دانم فلک را مدعا چیست
که سرگردان چو فانوس خیال است
گهرافشانی لعل تو تا دید
صدف غرق عرق از انفعال است
گزیری پادشاهان را ازو نیست
سخن درویش را آب سفال است
نه با گل سازگار و نی به خاشاک
هوای این چمن بی اعتدال است
شکفته رویی ظاهر چه بینی؟
که گل را گوش سرخ از گوشمال است
سلیم اشکم نوید وصل او داد
که طفلان هرچه می گویند فال است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
چنان به عشق تو دل با زمانه شک دارد
که جنگ بر سر کوی تو با فلک دارد
چه غم ز صافی آواز خویش مطرب را
ز سنگ سرمه اگر مدعی محک دارد
حدیث هند و سیاهان دلفریب مپرس
که داغ لاله درین بوستان نمک دارد
زمانه مکتب اطفال گشته پنداری
که هرکه هست درو، شکوه از فلک دارد!
سلیم بر سر حرفی که وصف آل علی ست
چو نقطه باد سیه روی، هرکه شک دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
ز بس اندیشه از آشوب ملک جم، نگین دارد
همیشه نقره خنگ خویش را در زیر زین دارد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان سازد
ندارد دست هرکس را که بینی آستین دارد
سمندروار بر دریای آتش می زند خود را
ز مکتوبم کبوتر گرچه بال کاغذین دارد
فکنده چین بر ابرو از برای زیب حسن او را
دل ما شکوه ای گر دارد از نقاش چین دارد
گهی نالم، گهی گریم، گهی سوزم، گهی میرم
زمانه بی توام گر زنده دارد، این چنین دارد
سزد گر لاف همچشمی به شاهان می زند دهقان
سلیمان خود است آن کو نگین واری زمین دارد
نهد هر کس سلیم از مهر دستی بر دل ریشم
چو نیکو بنگرم، نیشی نهان در آستین دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
دلم به سینه ز ننگ سخنوری خون شد
نیم غلام کسی، نامم از چه موزون شد؟
چه قسمت است ندانم ز روزگار مرا
که تا شراب فرو رفت از لبم، خون شد
غم زمانه چو سرمایه ی کریمان است
هر آن قدر که کسی بیش خورد، افزون شد
نبود داخل عیش و نشاط هرگز عشق
به دور ماست که الماس جزو معجون شد
رسید کار به جایی ز عاشقی ما را
که در قبیله ی ما هرکه بود، مجنون شد
سلیم در خم آن زلف، دل قرار گرفت
خبر ندارم دیگر که کار او چون شد