عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
زان زهر چشم، بس که دلم تلخکام شد
برکام او شراب تمنّا حرام شد
کردم سلام و فایده این یافتم که دل
نومید بعد ازین ز جواب سلام شد
بیون نرفت لذّت وصل تو از دلم
هرچند هجر در صدد انتقام شد
دل با صد اهتمام ندید از لب تو کام
نومید آخر از تو به سعی تمام شد
در کین زمانه را شده شرمایه فریب
شرین لبی که جانم ازو تلخکام شد
میلی به لطف او ننهی دل، که پیش ازین
مخصوص بنده بود نگاهی که عام شد
برکام او شراب تمنّا حرام شد
کردم سلام و فایده این یافتم که دل
نومید بعد ازین ز جواب سلام شد
بیون نرفت لذّت وصل تو از دلم
هرچند هجر در صدد انتقام شد
دل با صد اهتمام ندید از لب تو کام
نومید آخر از تو به سعی تمام شد
در کین زمانه را شده شرمایه فریب
شرین لبی که جانم ازو تلخکام شد
میلی به لطف او ننهی دل، که پیش ازین
مخصوص بنده بود نگاهی که عام شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
پاره سازد غم تو رشته تدبیر امید
بگسلد زورگر کین تو زنجیر امید
بارها رهزن غم، قافله صبر مرا
کرده تاراج و شده باعث شبگیر امید
زان همی خیزدم از دل شرر نومیدی
که مرا آمده بر سنگ جفا تیر امید
میشوم زود تسلی و ز بس نومیدم
نسزد دست وفای تو عنانگیر امید
میلی از صیدگه عشق بپرهیز که هست
کمترین صید درین بادیه، نخجیر امید
بگسلد زورگر کین تو زنجیر امید
بارها رهزن غم، قافله صبر مرا
کرده تاراج و شده باعث شبگیر امید
زان همی خیزدم از دل شرر نومیدی
که مرا آمده بر سنگ جفا تیر امید
میشوم زود تسلی و ز بس نومیدم
نسزد دست وفای تو عنانگیر امید
میلی از صیدگه عشق بپرهیز که هست
کمترین صید درین بادیه، نخجیر امید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اول عشق است، جای بیوفاییها نبود
زود مستغنی گذشتی، جای استغنا نبود
ناامیدی بین که دارد خوشدلم با یک نگاه
آنکه شاد از وی به صد پرسش دل شیدا نبود
نوگرفتاری به راه امروز گویا دیده است
ورنه دیروز این قدر مستغنی و خودرا نبود
از چه بود آن اضطراب و گرمی افروختن
قتل چون من ناکسی را حاجت اینها نبود
تاجر عشقت متاع دل به نقد غم خرید
ورنه هرگز در ضمیرم فکر این سودا نبود
تا نبود آموزگار یار و میلی حسن و عشق
آنچنان نامهربان و اینچنین رسوا نبود
زود مستغنی گذشتی، جای استغنا نبود
ناامیدی بین که دارد خوشدلم با یک نگاه
آنکه شاد از وی به صد پرسش دل شیدا نبود
نوگرفتاری به راه امروز گویا دیده است
ورنه دیروز این قدر مستغنی و خودرا نبود
از چه بود آن اضطراب و گرمی افروختن
قتل چون من ناکسی را حاجت اینها نبود
تاجر عشقت متاع دل به نقد غم خرید
ورنه هرگز در ضمیرم فکر این سودا نبود
تا نبود آموزگار یار و میلی حسن و عشق
آنچنان نامهربان و اینچنین رسوا نبود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
از نخل او امید نوا داشتم، نشد
بر عهد او گمان وفا داشتم، نشد
بیم عقوبتی ز بلا داشتم، رسید
چشم اجابتی ز دعا داشتم، نشد
ای اشک بیسرایت و ای آه بیاثر
امیدواریی به شما داشتم، نشد
آن دم که چشمش از مژه خنجر کشیده بود
چشم رعایتی ز حیا داشتم، نشد
گفتم اجل ز هجر خلاصم کند، نکرد
این درد را امید دوا داشتم، نشد
میلی چو مرغ دام، امید فراغ بال
در قید آن دو زلف دوتا داشتم، نشد
بر عهد او گمان وفا داشتم، نشد
بیم عقوبتی ز بلا داشتم، رسید
چشم اجابتی ز دعا داشتم، نشد
ای اشک بیسرایت و ای آه بیاثر
امیدواریی به شما داشتم، نشد
آن دم که چشمش از مژه خنجر کشیده بود
چشم رعایتی ز حیا داشتم، نشد
گفتم اجل ز هجر خلاصم کند، نکرد
این درد را امید دوا داشتم، نشد
میلی چو مرغ دام، امید فراغ بال
در قید آن دو زلف دوتا داشتم، نشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
... اهی چنین باشد
... اهی چنین باشد
فریب خویش دادن غایتی دارد، مرا تا کی
دگر تاب نشستن بر سر راهی چنین باشد
تکلف بر طرف، تا کی توان دیدن که بر رغمم
نکورویی چنان، همراه بدراهی چنین باشد
من و آوارگی، گر زندگی باشد، معاذاللّه
ز شهری کاندرو بیدادگر شاهی چنین باشد
چو ناگاه از تو بیدادی رسد، خود را دهم تسکین
که بیرحمی چنان، سهل است اگر گاهی چنین باشد
ز میلی غافل ای افسرده دم منشین که در یک دم
زند آتش به عالم هر که را آهی چنین باشد
... اهی چنین باشد
فریب خویش دادن غایتی دارد، مرا تا کی
دگر تاب نشستن بر سر راهی چنین باشد
تکلف بر طرف، تا کی توان دیدن که بر رغمم
نکورویی چنان، همراه بدراهی چنین باشد
من و آوارگی، گر زندگی باشد، معاذاللّه
ز شهری کاندرو بیدادگر شاهی چنین باشد
چو ناگاه از تو بیدادی رسد، خود را دهم تسکین
که بیرحمی چنان، سهل است اگر گاهی چنین باشد
ز میلی غافل ای افسرده دم منشین که در یک دم
زند آتش به عالم هر که را آهی چنین باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
خدنگ تو چون ره به خون میبرد
مرا بر سرره جنون میبرد
به روز شکار تو تیر خدنگ
بشارت به صید زبون میبرد
جنون بین که از بزم او همنشین
به صد انفعالم برون میبرد
به جوش آید از رشک، خون دلم
چو بر لب می لالهگون میبرد
به مستی خوشم، تا نیابم خبر
که بختم ز بزم تو چون میبرد
به فرمان جلاد مژگان او
مرا خون گرفتهست و خون میبرد
دل از ناامیدی چو میلی مرا
ز کوی تو با صد فسون میبرد
مرا بر سرره جنون میبرد
به روز شکار تو تیر خدنگ
بشارت به صید زبون میبرد
جنون بین که از بزم او همنشین
به صد انفعالم برون میبرد
به جوش آید از رشک، خون دلم
چو بر لب می لالهگون میبرد
به مستی خوشم، تا نیابم خبر
که بختم ز بزم تو چون میبرد
به فرمان جلاد مژگان او
مرا خون گرفتهست و خون میبرد
دل از ناامیدی چو میلی مرا
ز کوی تو با صد فسون میبرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آن شهسوار هرگه بر بادپا برآید
بیخواست از گدایان، شور دعا برآید
طفل است و شرم او را مانع زآشنایی
ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید
از آب دیده کردم سیراب، نخل او را
شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید
مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم
جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید
خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن
حاشا که چون منی را، این مدعا برآید
افتد ز ابر رحمت، گر قطرهای به خاکم
زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید
میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان
بختت به این زبونی، با او کجا برآید
بیخواست از گدایان، شور دعا برآید
طفل است و شرم او را مانع زآشنایی
ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید
از آب دیده کردم سیراب، نخل او را
شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید
مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم
جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید
خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن
حاشا که چون منی را، این مدعا برآید
افتد ز ابر رحمت، گر قطرهای به خاکم
زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید
میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان
بختت به این زبونی، با او کجا برآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
با آنکه هر زمان شوم از غصه زارتر
گردم زمان زمان به تو امّیدوارتر
چون بیندم زگریه ی مستانه شرمسار
در خنده میشود که شوم شرمسارتر
رنجاندم ز وعده خلافی، ولی چه سود
از رنجشی ز وعده او بیمدارتر
با شوخی ای چنین، که نگیری دمی قرار
در دل گذر مکن که شود بیقرارتر
تا ذوق خواری از دگران بیشتر برم
از من کسی مباد به کوی تو خوارتر
غم نامهام به غیر نمایی به این غرض
کز ناامیدیام شود امیدوارتر
بیاعتبار پیش تو خلقی به جرم عشق
بیچاره میلی از همه بیاعتبارتر
گردم زمان زمان به تو امّیدوارتر
چون بیندم زگریه ی مستانه شرمسار
در خنده میشود که شوم شرمسارتر
رنجاندم ز وعده خلافی، ولی چه سود
از رنجشی ز وعده او بیمدارتر
با شوخی ای چنین، که نگیری دمی قرار
در دل گذر مکن که شود بیقرارتر
تا ذوق خواری از دگران بیشتر برم
از من کسی مباد به کوی تو خوارتر
غم نامهام به غیر نمایی به این غرض
کز ناامیدیام شود امیدوارتر
بیاعتبار پیش تو خلقی به جرم عشق
بیچاره میلی از همه بیاعتبارتر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای خوش آن صید که آسوده ز جان دادن خویش
دید زانداختن تیر تو افتادن خویش
شب که در بزم به افسرده دلان بنشینی
شمع سوزد ز پشیمانی استادن خویش
از جوابش من آواره چنان نومیدم
که فرامش کنم از نامه فرستادن خویش
یار خواهد که به مرگم شود آسوده و من
شرمساری کشم از سختی جان دادن خویش
خواری عشق، مسلّم شده میلی بر من
دارم این مرتبه، از مرتبه ننهادن خویش
دید زانداختن تیر تو افتادن خویش
شب که در بزم به افسرده دلان بنشینی
شمع سوزد ز پشیمانی استادن خویش
از جوابش من آواره چنان نومیدم
که فرامش کنم از نامه فرستادن خویش
یار خواهد که به مرگم شود آسوده و من
شرمساری کشم از سختی جان دادن خویش
خواری عشق، مسلّم شده میلی بر من
دارم این مرتبه، از مرتبه ننهادن خویش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ز ضعف، دست به دیوار داده آمدهام
به هر دوگام، زمانی ستاده آمدهام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمدهام
به خاطر از تو مرا هر چه هست میگویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمدهام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمدهام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمدهام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمدهام
بد است حلیهگری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمدهام
به هر دوگام، زمانی ستاده آمدهام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمدهام
به خاطر از تو مرا هر چه هست میگویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمدهام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمدهام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمدهام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمدهام
بد است حلیهگری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمدهام
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رفتم کز التفات تو کامی نداشتم
در نامه وصال تو نامی نداشتم
صد بار بازگشتم ازان کوی و هیچ بار
خرسندی جواب سلامی نداشتم
ناکامیام چرا ز تو نومید کرده است
چون من امیدواری کامی نداشتم
ظاهر نکردهام به تو وارستگی هنوز
چون بر خود اعتماد تمامی نداشتم
نومیدی از تغافل قاصد مرا فزود
با آنکه انتظار پیامی نداشتم
چون میلی رمیده دل، از صیدگاه وصل
هرگز به دست، آهوی رامی نداشتم
در نامه وصال تو نامی نداشتم
صد بار بازگشتم ازان کوی و هیچ بار
خرسندی جواب سلامی نداشتم
ناکامیام چرا ز تو نومید کرده است
چون من امیدواری کامی نداشتم
ظاهر نکردهام به تو وارستگی هنوز
چون بر خود اعتماد تمامی نداشتم
نومیدی از تغافل قاصد مرا فزود
با آنکه انتظار پیامی نداشتم
چون میلی رمیده دل، از صیدگاه وصل
هرگز به دست، آهوی رامی نداشتم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
از آستان او گله آلود میروم
با آنکه دیر آمدهام، زود میروم
از بس که زهر خندهام آید به بخت خویش
ترسم گمان برند که خشنود میروم
گویا شهید خنده یارم که از جهان
با صد هزار زخم نمکسود میروم
وصل دو روزه آنقدرم بر زمین کشید
کز بخت خوشدلم که چنین زود میروم
میلی هزار حیف که بعد از هزار سعی
مقبول یار ناشده مردود میروم
با آنکه دیر آمدهام، زود میروم
از بس که زهر خندهام آید به بخت خویش
ترسم گمان برند که خشنود میروم
گویا شهید خنده یارم که از جهان
با صد هزار زخم نمکسود میروم
وصل دو روزه آنقدرم بر زمین کشید
کز بخت خوشدلم که چنین زود میروم
میلی هزار حیف که بعد از هزار سعی
مقبول یار ناشده مردود میروم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
ز بزمش با چنین خواری، نخواهم زود برخیزم
که پندارم اگر باشم دمی، خشنود برخیزم
پس از عمری که بنشینم به صد تقریب در بزمش
سوال از مدعای من کند تا زود برخیزم
برد چون رشکم از بزم تو، پنهان سوی من بینی
که با آن ناامیدی، آرزوآلود برخیزم
به راه انتظارات مردم و بیرون نمیآیی
اگر نومیدی من باشدت مقصود، برخیزم
به صد امیدواری در رهش بنشستهام میلی
اگر در دیدنش تاخیر خواهد بود، برخیزم
که پندارم اگر باشم دمی، خشنود برخیزم
پس از عمری که بنشینم به صد تقریب در بزمش
سوال از مدعای من کند تا زود برخیزم
برد چون رشکم از بزم تو، پنهان سوی من بینی
که با آن ناامیدی، آرزوآلود برخیزم
به راه انتظارات مردم و بیرون نمیآیی
اگر نومیدی من باشدت مقصود، برخیزم
به صد امیدواری در رهش بنشستهام میلی
اگر در دیدنش تاخیر خواهد بود، برخیزم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
به راه آرزو خاکم، طریق خاکساری بین
مرا سرگشته دارد صرصر غم بیقراری بین
دم نظاره بر چشم آستین هرچند میمالم
همان دم دیده پر خون میشود، بیاختیاری بین
جفایت گرچه دارد هر زمانم ناامید از جان
به امید وفایت خوشدلم، امیدواری بین
به امید نگاهی مانده جان، ور باورت ناید
گذر کن بر سر بیمار عشق و جانسپاری بین
به صد خواری چو دامنگیر آن گل میشود میلی
به خواری بر سرش پا مینهد، خواریّ و زاری بین
مرا سرگشته دارد صرصر غم بیقراری بین
دم نظاره بر چشم آستین هرچند میمالم
همان دم دیده پر خون میشود، بیاختیاری بین
جفایت گرچه دارد هر زمانم ناامید از جان
به امید وفایت خوشدلم، امیدواری بین
به امید نگاهی مانده جان، ور باورت ناید
گذر کن بر سر بیمار عشق و جانسپاری بین
به صد خواری چو دامنگیر آن گل میشود میلی
به خواری بر سرش پا مینهد، خواریّ و زاری بین
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کو بخت کز برآمدن کام دل ازو
گردم ز ناامیدی خود منفعل ازو
قاصد ز انفعال پیامم نمیبرد
بیند ز بس که در گلهام متصل ازو
با او چو همرهی کنم، از طعنه رقیب
او منفعل ز من شود و من خجل ازو
دل دعوی محبت او بس که میکند
شرم آیدم که شکوه کنم پیش دل ازو
باشد به رنگ میلی خونین کفن مرا
دستی به سر چو لاله و پایی به گل ازو
گردم ز ناامیدی خود منفعل ازو
قاصد ز انفعال پیامم نمیبرد
بیند ز بس که در گلهام متصل ازو
با او چو همرهی کنم، از طعنه رقیب
او منفعل ز من شود و من خجل ازو
دل دعوی محبت او بس که میکند
شرم آیدم که شکوه کنم پیش دل ازو
باشد به رنگ میلی خونین کفن مرا
دستی به سر چو لاله و پایی به گل ازو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
دلم خوش است به نومیدی عنایت تو
که باور آیدم از دیگران شکایت تو
ز ناامیدیام ای ناله شرم باد ترا
کزین زیاده گمان داشتم سرایت تو
ز گفتوگوی خود و مدعی پشیمانم
که ناامیدیام افزود از حمایت تو
به گفتوگوست دلم با خیالش ای ناصح
برو برو که ندارم سر حکایت تو
چو میلیام به نهایت رسید عمر و هنوز
نمیرهم ز جفاهای بینهایت تو
که باور آیدم از دیگران شکایت تو
ز ناامیدیام ای ناله شرم باد ترا
کزین زیاده گمان داشتم سرایت تو
ز گفتوگوی خود و مدعی پشیمانم
که ناامیدیام افزود از حمایت تو
به گفتوگوست دلم با خیالش ای ناصح
برو برو که ندارم سر حکایت تو
چو میلیام به نهایت رسید عمر و هنوز
نمیرهم ز جفاهای بینهایت تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
خوش آنکه رنجه گر شده باشم ز خوی تو
غافل کنم ترا و ببینم به سوی تو
با آنکه همچو گنج به ویرانه منی
بهر فریب غیر کنم جستوجوی تو
از بس که هر زمان شود افزون تغافلت
هر روز ناامیدتر آیم ز کوی تو
دارم گمان عشق تو بر همدمان خویش
از بس که میکنند به من گفتوگوی تو
رشک رقیب از دل میلی نمیرود
ترسم برون رود ز دلش آرزوی تو
غافل کنم ترا و ببینم به سوی تو
با آنکه همچو گنج به ویرانه منی
بهر فریب غیر کنم جستوجوی تو
از بس که هر زمان شود افزون تغافلت
هر روز ناامیدتر آیم ز کوی تو
دارم گمان عشق تو بر همدمان خویش
از بس که میکنند به من گفتوگوی تو
رشک رقیب از دل میلی نمیرود
ترسم برون رود ز دلش آرزوی تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
دل و دیده را نباشد، چه نهان چه آشکاره
نه تحمل صبوری، نه تهوّر نظاره
ز تو بس که ناامیدم، به گمان خود نیفتم
اگرم به جانب خود طلبی به صد اشاره
بروید چارهجویان، پی کار خود، که دیگر
به رمیده آهوی جان، نرسد کمند چاره
ز کجاست بخت آنم، که به مجمع رقیبان
چو مرا ز دور بیند، کند از میان کناره
نبود شرار آهم دم واپسین، که با جان
به مشایعت برآید، جگر هزار پاره
تب جانگداز میلی، ز عرق نیافت تسکین
چه خلل پذیرد آتش، ز ترددّ شراره
نه تحمل صبوری، نه تهوّر نظاره
ز تو بس که ناامیدم، به گمان خود نیفتم
اگرم به جانب خود طلبی به صد اشاره
بروید چارهجویان، پی کار خود، که دیگر
به رمیده آهوی جان، نرسد کمند چاره
ز کجاست بخت آنم، که به مجمع رقیبان
چو مرا ز دور بیند، کند از میان کناره
نبود شرار آهم دم واپسین، که با جان
به مشایعت برآید، جگر هزار پاره
تب جانگداز میلی، ز عرق نیافت تسکین
چه خلل پذیرد آتش، ز ترددّ شراره
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ممدوح شناخته نیست
غمکدهٔ چشم را، دیدهٔ گریان شکست
سستبناخانهام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزردهام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزردهام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژالهفشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بیسر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
سستبناخانهام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزردهام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزردهام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژالهفشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بیسر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶