عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
همچو ما کیست در جهان تشنه
بحر جودیم و همچنان تشنه
عین آب حیات چشمهٔ ماست
چشمه در چشم ما به جان تشنه
می رود آب چشم ما هر سو
ما به هر سو شده روان تشنه
خوش کناری پرآب و دیدهٔ ماست
ما فتاده در این میان تشنه
همه عالم گرفته آب زلال
حیف باشد که تشنگان تشنه
آب دریا و تشنه مستسقی
می خورد آب ناتوان تشنه
سخن سید است آب حیات
خضر وقت امان به آن تشنه
بحر جودیم و همچنان تشنه
عین آب حیات چشمهٔ ماست
چشمه در چشم ما به جان تشنه
می رود آب چشم ما هر سو
ما به هر سو شده روان تشنه
خوش کناری پرآب و دیدهٔ ماست
ما فتاده در این میان تشنه
همه عالم گرفته آب زلال
حیف باشد که تشنگان تشنه
آب دریا و تشنه مستسقی
می خورد آب ناتوان تشنه
سخن سید است آب حیات
خضر وقت امان به آن تشنه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷
تا خیال روی خوبش دیده ام در آینه
روز و شب دارم ز عشقش در برابر آینه
روی او آئینهٔ گیتی نمای جان ماست
جان ما آئینه ای جانانه بنگر آینه
صورتی در آینه بنموده تمثالش عیان
شد ز عکس نور آن معنی مصور آینه
گر بود آئینه روشن روی بنماید تو را
ور نه رویش کی نماید در مکدر آینه
عشق او شمعست و جانم آینه وین رمز ما
عشقبازان را بود روشن منور آینه
من دلی دارم چو آئینه منیر و با صفا
آفتاب مهر رویش تافته بر آینه
برنداری آینه از پیش رویت یک زمان
همچو سید گر ببینی روی خود در آینه
روز و شب دارم ز عشقش در برابر آینه
روی او آئینهٔ گیتی نمای جان ماست
جان ما آئینه ای جانانه بنگر آینه
صورتی در آینه بنموده تمثالش عیان
شد ز عکس نور آن معنی مصور آینه
گر بود آئینه روشن روی بنماید تو را
ور نه رویش کی نماید در مکدر آینه
عشق او شمعست و جانم آینه وین رمز ما
عشقبازان را بود روشن منور آینه
من دلی دارم چو آئینه منیر و با صفا
آفتاب مهر رویش تافته بر آینه
برنداری آینه از پیش رویت یک زمان
همچو سید گر ببینی روی خود در آینه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸
ساقی بده آن می شبانه
مستم کن ازین شرابخانه
بشنو تو رموز عشقبازان
کان است نشان و این نشانه
داریم بقای مطلق از حق
باقی همه کارها بهانه
کار دل ماست عشقبازی
از دولت عشق جاودانه
پروانهٔ جان ما روان سوخت
چون آتش عشق جاودانه
گر میل کنار یار داری
جانست بیار در میانه
از هستی خود چو نیست گشتی
در هر دو جهان توئی یگانه
دامی است وجود آدم ای یار
مائیم شکار و روح دانه
مطرب بنواز قول سید
وز نغمهٔ ساز عاشقانه
مستم کن ازین شرابخانه
بشنو تو رموز عشقبازان
کان است نشان و این نشانه
داریم بقای مطلق از حق
باقی همه کارها بهانه
کار دل ماست عشقبازی
از دولت عشق جاودانه
پروانهٔ جان ما روان سوخت
چون آتش عشق جاودانه
گر میل کنار یار داری
جانست بیار در میانه
از هستی خود چو نیست گشتی
در هر دو جهان توئی یگانه
دامی است وجود آدم ای یار
مائیم شکار و روح دانه
مطرب بنواز قول سید
وز نغمهٔ ساز عاشقانه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۹
می و جامیم و جان و جانانه
شاه و دُستور و گنج و ویرانه
مهر و ماهیم و عاشق و معشوق
دل و دلدار و شمع و پروانه
در خرابات عشق نتوان یافت
چون من مست رند و دیوانه
خرقه بفروخته به جامی می
کرده سجاده وقف میخانه
به جز از عاشقی و میخواری
در جهان بهیچ پروانه
مستم و می به ذوق می نوشم
فارغ از آشنا و بیگانه
نعمت الله حریف و می در جام
گوشهٔ میفروش کاشانه
شاه و دُستور و گنج و ویرانه
مهر و ماهیم و عاشق و معشوق
دل و دلدار و شمع و پروانه
در خرابات عشق نتوان یافت
چون من مست رند و دیوانه
خرقه بفروخته به جامی می
کرده سجاده وقف میخانه
به جز از عاشقی و میخواری
در جهان بهیچ پروانه
مستم و می به ذوق می نوشم
فارغ از آشنا و بیگانه
نعمت الله حریف و می در جام
گوشهٔ میفروش کاشانه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
درآمد ترک سرمستی که غارت می کند خانه
چنان مستست کز مستی نداند خویش بیگانه
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان ما بود این کنج میخانه
ز عشقش آتشی افروخت جان عاشقان را سوخت
وجود ما و عشق او مثال شمع و پروانه
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
سخن از غیر میگوئی مرا با غیر پروانه
درین بزم ملوکانه نشسته جان و جانانه
نشسته جان و جانانه در این بزم ملوکانه
اگر جانست حیرانست و گر دل والهٔ عشقست
اگر علمست نادانست و گر عقلست دیوانه
بیا ای مطرب عشاق و ساز عاشقان بنواز
حریف نعمت الله شو بخوان این قول مستانه
چنان مستست کز مستی نداند خویش بیگانه
خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان ما بود این کنج میخانه
ز عشقش آتشی افروخت جان عاشقان را سوخت
وجود ما و عشق او مثال شمع و پروانه
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
سخن از غیر میگوئی مرا با غیر پروانه
درین بزم ملوکانه نشسته جان و جانانه
نشسته جان و جانانه در این بزم ملوکانه
اگر جانست حیرانست و گر دل والهٔ عشقست
اگر علمست نادانست و گر عقلست دیوانه
بیا ای مطرب عشاق و ساز عاشقان بنواز
حریف نعمت الله شو بخوان این قول مستانه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۱
درآ در مجلس رندان ببین این ذوق مستانه
رهاکن گوشهٔ خلوت بیا در کنج میخانه
طلب کن عشق سرمستی که او ساقی یارانست
چه میجوئی ز عقل آخر که حیرانست و دیوانه
خیال عقل و عشق او هوای ذره و خورشید
کمال علم و وصل او حدیث شمع و پروانه
مرید پیر خمّارم خم میخانه می نوشم
به نزد من چو من رندی چه باشد جام پیمانه
دوای دردمندان را ز گنج کنج دل می جو
که درد عشق او گنجست و دل کنجیست ویرانه
در میخانه را بگشا صلا دادیم رندان را
خراباتست و مطرب عشق و ساقی مست و جانانه
بیا ای ساقی رندان که دور نعمت الله است
حریفانند می گردان زهی بزم ملوکانه
رهاکن گوشهٔ خلوت بیا در کنج میخانه
طلب کن عشق سرمستی که او ساقی یارانست
چه میجوئی ز عقل آخر که حیرانست و دیوانه
خیال عقل و عشق او هوای ذره و خورشید
کمال علم و وصل او حدیث شمع و پروانه
مرید پیر خمّارم خم میخانه می نوشم
به نزد من چو من رندی چه باشد جام پیمانه
دوای دردمندان را ز گنج کنج دل می جو
که درد عشق او گنجست و دل کنجیست ویرانه
در میخانه را بگشا صلا دادیم رندان را
خراباتست و مطرب عشق و ساقی مست و جانانه
بیا ای ساقی رندان که دور نعمت الله است
حریفانند می گردان زهی بزم ملوکانه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
عشق را خود حجاب باشد نه
غیر او در حساب باشد نه
می عشق است و جام او عالم
مثل این می شراب باشد نه
در گلستان گلی که می چینی
ورقش بی گلاب باشد نه
سایه و آفتاب را دریاب
سایه بی آفتاب باشد نه
به جز از جام می که نوش کنیم
به ازین خود ثواب باشد نه
نقش غیری خیال اگر بندی
جز خیالی به خواب باشد نه
در خرابات همچو سید ما
رند مست خراب باشد نه
غیر او در حساب باشد نه
می عشق است و جام او عالم
مثل این می شراب باشد نه
در گلستان گلی که می چینی
ورقش بی گلاب باشد نه
سایه و آفتاب را دریاب
سایه بی آفتاب باشد نه
به جز از جام می که نوش کنیم
به ازین خود ثواب باشد نه
نقش غیری خیال اگر بندی
جز خیالی به خواب باشد نه
در خرابات همچو سید ما
رند مست خراب باشد نه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
در دو عالم جز یکی دانیم نه
غیر آن یک را یکی خوانیم نه
گر خیال غیر آید درنظر
نقش او بر دیده بنشانیم نه
عشق جانان روز و شب در جان بود
یک نفس بی عشق جانانیم نه
عشقبازی آیتی در شأن ماست
عاقلی را نیک می دانیم نه
اعتقاد ماست با رندان تمام
منکر احوال مستانیم نه
چشم ما روشن به نور روی اوست
بر خیال غیر حیرانیم نه
دُرد دردش همچو سید می خوریم
در پی دارو و درمانیم نه
غیر آن یک را یکی خوانیم نه
گر خیال غیر آید درنظر
نقش او بر دیده بنشانیم نه
عشق جانان روز و شب در جان بود
یک نفس بی عشق جانانیم نه
عشقبازی آیتی در شأن ماست
عاقلی را نیک می دانیم نه
اعتقاد ماست با رندان تمام
منکر احوال مستانیم نه
چشم ما روشن به نور روی اوست
بر خیال غیر حیرانیم نه
دُرد دردش همچو سید می خوریم
در پی دارو و درمانیم نه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۶
دیده تا نور روی او دیده
هرچه دیده همه نکو دیده
زلف و رویش به همدگر نگرد
کفر و اسلام مو به مو دیده
چشم دریادلی است دیدهٔ ما
در نظر آب سو به سو دیده
دیدهٔ ما یکی یکی بیند
گر چه احول یکی به دو دیده
دیده در آینه نگاهی کرد
جان و جانانه روبرو دیده
چند گوئی که من نمی بینم
روشنست آفتاب کو دیده
نعمت الله نظر از او دارد
نور او را به نور او دیده
هرچه دیده همه نکو دیده
زلف و رویش به همدگر نگرد
کفر و اسلام مو به مو دیده
چشم دریادلی است دیدهٔ ما
در نظر آب سو به سو دیده
دیدهٔ ما یکی یکی بیند
گر چه احول یکی به دو دیده
دیده در آینه نگاهی کرد
جان و جانانه روبرو دیده
چند گوئی که من نمی بینم
روشنست آفتاب کو دیده
نعمت الله نظر از او دارد
نور او را به نور او دیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۸
می نگارد نگار بر دیده
می نماید چو نور در دیده
نور روئی که چشم سر بیند
دیدهٔ ما به چشم سر دیده
هر که بیند به عین ما ، ما را
صدف و بحر و هم گهر دیده
جام می هر که دیده رندانه
هست سیاح بحر و بر دیده
دیده هر ذره ای که می بیند
آفتابیست در قمر دیده
دیده دیده به نور او او را
این نظر دیده ز آن نظر دیده
هرکه او نور نعمت الله دید
جان و جانان به همدگر دیده
می نماید چو نور در دیده
نور روئی که چشم سر بیند
دیدهٔ ما به چشم سر دیده
هر که بیند به عین ما ، ما را
صدف و بحر و هم گهر دیده
جام می هر که دیده رندانه
هست سیاح بحر و بر دیده
دیده هر ذره ای که می بیند
آفتابیست در قمر دیده
دیده دیده به نور او او را
این نظر دیده ز آن نظر دیده
هرکه او نور نعمت الله دید
جان و جانان به همدگر دیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
توئی که راحت جانی و دیده را دیده
توئی که مثل جمال تو دیده نادیده
فروگرفت خیالت سواد مردم چشم
چنانکه نیست تمیز از خیال تا دیده
مرا دلیست چو آئینه روشن و صافی
نگاه کرده در آئینه و تو را دیده
ندیده دیدهٔ من در جهان به جز زویت
خوش است این نظر دیدهٔ خدا دیده
اگر چه موج محیطیم و عین دریائیم
به غیر ماست که ما را ز ما جدا دیده
به سوی مردم دیده نظر کن و بنگر
که نور دیدهٔ خود را به چشم ما دیده
هزار چشمه ز چشمم روان شود هر سو
از آنکه دیده به عین تو چشمها دیده
کسی که دیدهٔ بیگانه بین فرو بندد
هر آینه بودش دیدهٔ آشنا دیده
منم که عارف و معروف نعمت اللهم
ز لا اله گذشته بلای لا دیده
توئی که مثل جمال تو دیده نادیده
فروگرفت خیالت سواد مردم چشم
چنانکه نیست تمیز از خیال تا دیده
مرا دلیست چو آئینه روشن و صافی
نگاه کرده در آئینه و تو را دیده
ندیده دیدهٔ من در جهان به جز زویت
خوش است این نظر دیدهٔ خدا دیده
اگر چه موج محیطیم و عین دریائیم
به غیر ماست که ما را ز ما جدا دیده
به سوی مردم دیده نظر کن و بنگر
که نور دیدهٔ خود را به چشم ما دیده
هزار چشمه ز چشمم روان شود هر سو
از آنکه دیده به عین تو چشمها دیده
کسی که دیدهٔ بیگانه بین فرو بندد
هر آینه بودش دیدهٔ آشنا دیده
منم که عارف و معروف نعمت اللهم
ز لا اله گذشته بلای لا دیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
به نور دیده دیدم نور دیده
چنان نور و چنین دیده که دیده
ببین آئینهٔ گیتی نمایش
به اسم اعظم او را آفریده
ندیده دیدهٔ ما غیر رویش
چنین نور از خدا ما را رسیده
سعادت بین که سلطان دو عالم
غلامی از دو عالم بر گزیده
منور شد دو چشم ما از آن نور
نظر فرما به نور او که دیده
تمام بلبلان سرمست گشته
نسیمی از گلستانش وزیده
به ما انعام داده نعمت الله
همه عالم به نعمت پروریده
چنان نور و چنین دیده که دیده
ببین آئینهٔ گیتی نمایش
به اسم اعظم او را آفریده
ندیده دیدهٔ ما غیر رویش
چنین نور از خدا ما را رسیده
سعادت بین که سلطان دو عالم
غلامی از دو عالم بر گزیده
منور شد دو چشم ما از آن نور
نظر فرما به نور او که دیده
تمام بلبلان سرمست گشته
نسیمی از گلستانش وزیده
به ما انعام داده نعمت الله
همه عالم به نعمت پروریده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
ما نقش خیال تو نگاریم به دیده
در دیدهٔ ما بین که توان دید به دیده
نوریست که در دیدهٔ ما روی نموده
روشنتر از این دیدهٔ ما دیده که دیده
در دیدهٔ اهل نظر آن لعبت خندان
بگرفته خوشی گوشه و جائی بگزیده
یک نقطه محیط است که در دور درآمد
این دایره خطیست از آن نقطه کشیده
در آینهٔ خلق نظر کردم و دیدم
عینیست عیان گشته به اخلاق حمیده
هر ذره که که بینی به تو خورشید نماید
آن ذره رسولیست که از غیب رسیده
ذوقی است در این گفتهٔ سید که چه گویم
خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده
در دیدهٔ ما بین که توان دید به دیده
نوریست که در دیدهٔ ما روی نموده
روشنتر از این دیدهٔ ما دیده که دیده
در دیدهٔ اهل نظر آن لعبت خندان
بگرفته خوشی گوشه و جائی بگزیده
یک نقطه محیط است که در دور درآمد
این دایره خطیست از آن نقطه کشیده
در آینهٔ خلق نظر کردم و دیدم
عینیست عیان گشته به اخلاق حمیده
هر ذره که که بینی به تو خورشید نماید
آن ذره رسولیست که از غیب رسیده
ذوقی است در این گفتهٔ سید که چه گویم
خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
خیالش نقش می بندم به دیده
چنین نقش و خیالی خود که دیده
به نور اوست روشن دیدهٔ من
نظر فرما که بینی نور دیده
الفبا خواندم و کردم فراموش
خطی بر عالم و آدم کشیده
گذشته از وجود و از عدم هم
نمانده سیئات و هم حمیده
خراباتست و ما مست و خرابیم
ز مخموران عالم وارهیده
بیا با ما درین دریا و بنشین
که دریائیست نیکو آرمیده
نگر در آفتاب نعمت الله
که در هر ذره ای روشن بدیده
چنین نقش و خیالی خود که دیده
به نور اوست روشن دیدهٔ من
نظر فرما که بینی نور دیده
الفبا خواندم و کردم فراموش
خطی بر عالم و آدم کشیده
گذشته از وجود و از عدم هم
نمانده سیئات و هم حمیده
خراباتست و ما مست و خرابیم
ز مخموران عالم وارهیده
بیا با ما درین دریا و بنشین
که دریائیست نیکو آرمیده
نگر در آفتاب نعمت الله
که در هر ذره ای روشن بدیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
خیالش نقش می بندد به دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
منور شد به نورش دیدهٔ ما
نظر فرما در این دیده به دیده
عنایت بین که الطاف الهی
چنین حسن لطیفی آفریده
در این دور قمر حاکم به حکمت
خطی بر ماه تابنده کشیده
ملک صورت به خلق بی نظیرش
ملک سیرت به اخلاق حمیده
به رندان می دهد ساقی سرمست
به ما خمخمانه میرانش رسیده
مجرد کیست در عالم چو سید
کسی کز قید عالم وارهیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
منور شد به نورش دیدهٔ ما
نظر فرما در این دیده به دیده
عنایت بین که الطاف الهی
چنین حسن لطیفی آفریده
در این دور قمر حاکم به حکمت
خطی بر ماه تابنده کشیده
ملک صورت به خلق بی نظیرش
ملک سیرت به اخلاق حمیده
به رندان می دهد ساقی سرمست
به ما خمخمانه میرانش رسیده
مجرد کیست در عالم چو سید
کسی کز قید عالم وارهیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۴
خوش نقش خیالیست که بستیم به دیده
خوشتر به ازین نقش که بستیم که دیده
در نقش سراپردهٔ این دیده نظر کن
کان نقش نگاریست که در دیده بدیده
گفتم که لبت بوسه دهم گفت ببوسش
شیرین تر ازین قول که گفته که شنیده
در کوی خرابات مغان مست و خرابیم
از دردسر زاهد مخمور رمیده
با ساقی سرمست حریفیم دگر بار
یک جام شرابی به دو صد جم بخریده
دیشب ز در خلوت ما شاه درآمد
مهمان عزیزیست که از غیب رسیده
خلق حسن و خوی حسینیست که او راست
چون سید ما کیست به اوصاف حمیده
خوشتر به ازین نقش که بستیم که دیده
در نقش سراپردهٔ این دیده نظر کن
کان نقش نگاریست که در دیده بدیده
گفتم که لبت بوسه دهم گفت ببوسش
شیرین تر ازین قول که گفته که شنیده
در کوی خرابات مغان مست و خرابیم
از دردسر زاهد مخمور رمیده
با ساقی سرمست حریفیم دگر بار
یک جام شرابی به دو صد جم بخریده
دیشب ز در خلوت ما شاه درآمد
مهمان عزیزیست که از غیب رسیده
خلق حسن و خوی حسینیست که او راست
چون سید ما کیست به اوصاف حمیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
ما نقش خیال تو کشیدیم به دیده
خوش نقش خیالیست درین دیده بدیده
نوریست که در دیدهٔ ما روی نموده
نقشیست که بر پردهٔ این دیده کشیده
دایم دل ما بر در جانانه مقیم است
گر جان طلبد هان بسپاریم به دیده
این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوق است
خود خوشتر ازین قول که گفته که شنیده
بی عیب بود هرچه به ما می رسد از غیب
عیبش مکن ای دوست که از غیب رسیده
خوش خلق عظیمی که همه خلق برانند
صد رحمت حق باد بر اخلاق حمیده
در بندگی سید رندان خرابات
این بنده غلامیست که آن خواجه خریده
خوش نقش خیالیست درین دیده بدیده
نوریست که در دیدهٔ ما روی نموده
نقشیست که بر پردهٔ این دیده کشیده
دایم دل ما بر در جانانه مقیم است
گر جان طلبد هان بسپاریم به دیده
این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوق است
خود خوشتر ازین قول که گفته که شنیده
بی عیب بود هرچه به ما می رسد از غیب
عیبش مکن ای دوست که از غیب رسیده
خوش خلق عظیمی که همه خلق برانند
صد رحمت حق باد بر اخلاق حمیده
در بندگی سید رندان خرابات
این بنده غلامیست که آن خواجه خریده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۶
خیالش نقش می بندد بهه دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
دو چشمم روشن است از نور رویش
به مردم می نمایم آن به دیده
خیال عارضش در دیدهٔ ما
بود نقشی بر آبی خوش کشیده
صبا در گلستان می خواند شعرم
شنیده غنچه و جامه دریده
درآمد از درم ساقی سرمست
چنان شاهی مرا مهمان رسیده
دلم آئینه گیتی نمائی است
به لطف خود لطیفش آفریده
فتاده آتشی در نی دگر بار
مگر از سیدم حرفی شنیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
دو چشمم روشن است از نور رویش
به مردم می نمایم آن به دیده
خیال عارضش در دیدهٔ ما
بود نقشی بر آبی خوش کشیده
صبا در گلستان می خواند شعرم
شنیده غنچه و جامه دریده
درآمد از درم ساقی سرمست
چنان شاهی مرا مهمان رسیده
دلم آئینه گیتی نمائی است
به لطف خود لطیفش آفریده
فتاده آتشی در نی دگر بار
مگر از سیدم حرفی شنیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
من روح نازنینم از کالبد رمیده
من ساغر قریبم از ملک جان رسیده
مست می الستم جام بلی به دستم
در خلوتی نشستم با دلبر آرمیده
در کنج جان مقیمم با اهل دل ندیمم
فارغ ز خوف و بی غم ای نور هر دو دیده
خورشید جسم و جانم نور مه روانم
شهباز لامکانم از آشیان پریده
من ناظر خدایم منظور کبریایم
هم شاه و هم گدایم دیده چو من ندیده
فرزند عشق یارم پروردهٔ نگارم
چون گلشکر من و او هستیم پروریده
چون نور لطف اویم جز لطف او چه گویم
هر نکته ای که گویم او گفته و شنیده
درگوشهٔ یقینم با دوست هم قرینم
ایمن ز کفر و دینم از این و آن بریده
مطلوب طالبانم معشوق عاشقانم
من سید زمانم خط بر خودی کشیده
من ساغر قریبم از ملک جان رسیده
مست می الستم جام بلی به دستم
در خلوتی نشستم با دلبر آرمیده
در کنج جان مقیمم با اهل دل ندیمم
فارغ ز خوف و بی غم ای نور هر دو دیده
خورشید جسم و جانم نور مه روانم
شهباز لامکانم از آشیان پریده
من ناظر خدایم منظور کبریایم
هم شاه و هم گدایم دیده چو من ندیده
فرزند عشق یارم پروردهٔ نگارم
چون گلشکر من و او هستیم پروریده
چون نور لطف اویم جز لطف او چه گویم
هر نکته ای که گویم او گفته و شنیده
درگوشهٔ یقینم با دوست هم قرینم
ایمن ز کفر و دینم از این و آن بریده
مطلوب طالبانم معشوق عاشقانم
من سید زمانم خط بر خودی کشیده