عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آمد و رفت ز سودائی خود یاد نکرد
نتوان گفت باین دل شده بیداد نکرد
دل من کز شکن طره او بود خراب
میتوانست بیک پرسش و آباد نکرد
گر غمی بود مرا بود ز عشق رخ دوست
روی ننمود و من غمزده را شاد نکرد
آنچه بر سینه من کرد سر ناوک عشق
بر دل سنگ سیه تیشه فرهاد نکرد
صبر بین تا بچه پایه ست که در پای تو سوخت
دل دیوانه و از دست تو فریاد نکرد
هست شمشاد چو قد تو ولی وقت قیام
این قیامت که تو کردی قد شمشاد نکرد
دلم از کوه قوی تر بد و در او هنری
کرد عشق تو که در پر کهی باد نکرد
لاله را جز رخ گلگون تو بیرنگ نساخت
سرو را جز قد موزون تو آزاد نکرد
هر که با شادی روی تو شب آورد بروز
روز را شب بهوای بت نوشاد نکرد
کرد تیر نگهت بر دل و بر دیده من
کار زاری که بکس ناوک پولاد نکرد
چون فکندی بسرم پای نه ای آفت جان
تا نگویند ز افتاده خود یاد نکرد
عشق و آزادگی و مردی و رادی همه داد
کس نگوید بصفا مکرمت ایراد نکرد
نتوان گفت باین دل شده بیداد نکرد
دل من کز شکن طره او بود خراب
میتوانست بیک پرسش و آباد نکرد
گر غمی بود مرا بود ز عشق رخ دوست
روی ننمود و من غمزده را شاد نکرد
آنچه بر سینه من کرد سر ناوک عشق
بر دل سنگ سیه تیشه فرهاد نکرد
صبر بین تا بچه پایه ست که در پای تو سوخت
دل دیوانه و از دست تو فریاد نکرد
هست شمشاد چو قد تو ولی وقت قیام
این قیامت که تو کردی قد شمشاد نکرد
دلم از کوه قوی تر بد و در او هنری
کرد عشق تو که در پر کهی باد نکرد
لاله را جز رخ گلگون تو بیرنگ نساخت
سرو را جز قد موزون تو آزاد نکرد
هر که با شادی روی تو شب آورد بروز
روز را شب بهوای بت نوشاد نکرد
کرد تیر نگهت بر دل و بر دیده من
کار زاری که بکس ناوک پولاد نکرد
چون فکندی بسرم پای نه ای آفت جان
تا نگویند ز افتاده خود یاد نکرد
عشق و آزادگی و مردی و رادی همه داد
کس نگوید بصفا مکرمت ایراد نکرد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای بلب آمده جان یار ببالین آمد
صبر کن وقت نثار من مسکین آمد
آمد آن شاه ختن با شکن زلف سیاه
شهر آراسته شد قافله چین آمد
گشت چون گونه او خانه من رشک بهار
یار با گونه چون خرمن نسرین آمد
بی پریشانی دل دولت دین بود بدست
این سر زلف سیه راهزن دین آمد
دل ز عشق رخ آن شاه بشطرنج خیال
بیدقی راند که تا خانه فرزین آمد
سینه بگشای کزان جلوه کند نور خدای
طور سینای من آن سینه سیمین آمد
دل من چند گهی راه تلون پیمود
عشق رهبر شد و در خانه تمکین آمد
عشق ورزیدم و بنیاد مرا کند ز بیخ
این هنر شیوه اش از روز ازل کین آمد
بپر خویشتن ای عقل چو پروانه مناز
عشق سوزنده تر از آذر بر زین آمد
آفتاب از دل ذرات جهان گشت پدید
شاهد جان بشهود آمد و شیرین آمد
خواست با لذات تجلی کند از مکمن غیب
جلوه ئی کرد و بجولانگه تکوین آمد
گل تکثیر هبا شد گل توحید دمید
که با مکان بشر دوحه یاسین آمد
آیت عشق حسین بن علی جلوه ذات
که تولاش نشاط دل غمگین آمد
بلبلی بود صفا در قفس تن بهواش
رفت و باز آمد و با شهپر شاهین آمد
صبر کن وقت نثار من مسکین آمد
آمد آن شاه ختن با شکن زلف سیاه
شهر آراسته شد قافله چین آمد
گشت چون گونه او خانه من رشک بهار
یار با گونه چون خرمن نسرین آمد
بی پریشانی دل دولت دین بود بدست
این سر زلف سیه راهزن دین آمد
دل ز عشق رخ آن شاه بشطرنج خیال
بیدقی راند که تا خانه فرزین آمد
سینه بگشای کزان جلوه کند نور خدای
طور سینای من آن سینه سیمین آمد
دل من چند گهی راه تلون پیمود
عشق رهبر شد و در خانه تمکین آمد
عشق ورزیدم و بنیاد مرا کند ز بیخ
این هنر شیوه اش از روز ازل کین آمد
بپر خویشتن ای عقل چو پروانه مناز
عشق سوزنده تر از آذر بر زین آمد
آفتاب از دل ذرات جهان گشت پدید
شاهد جان بشهود آمد و شیرین آمد
خواست با لذات تجلی کند از مکمن غیب
جلوه ئی کرد و بجولانگه تکوین آمد
گل تکثیر هبا شد گل توحید دمید
که با مکان بشر دوحه یاسین آمد
آیت عشق حسین بن علی جلوه ذات
که تولاش نشاط دل غمگین آمد
بلبلی بود صفا در قفس تن بهواش
رفت و باز آمد و با شهپر شاهین آمد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ساقی درد کشان دی در میخانه گشود
آشنائی نظر لطف ببیگانه گشود
برد در پای خم و بر دل پیمان شکنم
عقده ها بود بسی باز بپیمانه گشود
دل شد آزاد چو او از شکن زلف بخال
گره و سلسله و خم بسر شانه گشود
دام بادانه بهر مرغ زیان بود و مرا
کار مرغ دل ازین دام که با دانه گشود
کرد دیوانه ام از عشق و برین گونه زرد
چشم وا کرد و شفاخانه دیوانه گشود
من پی گنج غم عشق تو ویرانه شدم
مثلست اینکه در گنج بویرانه گشود
یار با من سخنی گفت و ز هر عضو مرا
بنوانطق چو از استن حنانه گشود
عقل هر عقده بکار سر آنزلف فکند
شانه عشق قوی دست بدندانه گشود
در سما جستم و در سینه من داشت وطن
آنچه از شهر بنگشود ز کاشانه گشود
در شب تیره دلم بود چو پروانه ببند
شمع روشن شد و بال پر پروانه گشود
فیض بردم ز هزاران در دل باز بجد
چون طلب کرد در فیض جداگانه گشود
دیده بودم که بود جایگهش ساعد شاه
بال آن روز که شهباز من از لانه گشود
قفل غم بود صفا را بدل از دست دوئی
نفس پیر هم از همت مردانه گشود
آشنائی نظر لطف ببیگانه گشود
برد در پای خم و بر دل پیمان شکنم
عقده ها بود بسی باز بپیمانه گشود
دل شد آزاد چو او از شکن زلف بخال
گره و سلسله و خم بسر شانه گشود
دام بادانه بهر مرغ زیان بود و مرا
کار مرغ دل ازین دام که با دانه گشود
کرد دیوانه ام از عشق و برین گونه زرد
چشم وا کرد و شفاخانه دیوانه گشود
من پی گنج غم عشق تو ویرانه شدم
مثلست اینکه در گنج بویرانه گشود
یار با من سخنی گفت و ز هر عضو مرا
بنوانطق چو از استن حنانه گشود
عقل هر عقده بکار سر آنزلف فکند
شانه عشق قوی دست بدندانه گشود
در سما جستم و در سینه من داشت وطن
آنچه از شهر بنگشود ز کاشانه گشود
در شب تیره دلم بود چو پروانه ببند
شمع روشن شد و بال پر پروانه گشود
فیض بردم ز هزاران در دل باز بجد
چون طلب کرد در فیض جداگانه گشود
دیده بودم که بود جایگهش ساعد شاه
بال آن روز که شهباز من از لانه گشود
قفل غم بود صفا را بدل از دست دوئی
نفس پیر هم از همت مردانه گشود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
یار از پرده برون آمد و جان پیدا شد
برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد
زخم زلف مسلسل بسر شانه گشود
گره و سلسله و کون و مکان پیدا شد
اینکه پیداست نهان بود پس پرده غیب
گشت بی پرده و پیدا و نهان پیدا شد
بتماشای گل و سرو روان گشت بباغ
گل نوخاسته و سرو روان پیدا شد
برد از باغ دلم کونه آن طرفه بهار
آن کدورت که بایام خزان پیدا شد
گوهر گنج حقیقت که ب آبادی دین
گم شد از من بخرابات مغان پیدا شد
حشمت سلطنت خاک نشین در فقر
کی توان گفت که از تخت کیان پیدا شد
ز گمان و ز یقین رستم و از دانش و دید
تا یقینی که مرا بود گمان پیدا شد
بدل شیفته رازی که نهان بود ز غیب
گشت پیدا و چگویم که چسان پیدا شد
چشم بگرفتم از آن یار که دارم بکنار
تا که در چشم من آن موی میان پیدا شد
مژه یا ناوک دلدوز بود ماه مرا
آنچه از خانه ابروی کمان پیدا شد
دل که گم شد بجوانی ز صفا در غم پیر
در خم طره آن تازه جوان پیدا شد
دوست دل را بسویدا و بسر و بخفا
یار ما را بسر و چشم و زبان پیدا شد
برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد
زخم زلف مسلسل بسر شانه گشود
گره و سلسله و کون و مکان پیدا شد
اینکه پیداست نهان بود پس پرده غیب
گشت بی پرده و پیدا و نهان پیدا شد
بتماشای گل و سرو روان گشت بباغ
گل نوخاسته و سرو روان پیدا شد
برد از باغ دلم کونه آن طرفه بهار
آن کدورت که بایام خزان پیدا شد
گوهر گنج حقیقت که ب آبادی دین
گم شد از من بخرابات مغان پیدا شد
حشمت سلطنت خاک نشین در فقر
کی توان گفت که از تخت کیان پیدا شد
ز گمان و ز یقین رستم و از دانش و دید
تا یقینی که مرا بود گمان پیدا شد
بدل شیفته رازی که نهان بود ز غیب
گشت پیدا و چگویم که چسان پیدا شد
چشم بگرفتم از آن یار که دارم بکنار
تا که در چشم من آن موی میان پیدا شد
مژه یا ناوک دلدوز بود ماه مرا
آنچه از خانه ابروی کمان پیدا شد
دل که گم شد بجوانی ز صفا در غم پیر
در خم طره آن تازه جوان پیدا شد
دوست دل را بسویدا و بسر و بخفا
یار ما را بسر و چشم و زبان پیدا شد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ساقیا جان جاودانه بیار
صبحدم شد می شبانه بیار
مرغ از ره رسیده ما را
از می و نقل آب و دانه بیار
از خم وحدت آن شراب کهن
ای مدیر شرابخانه بیار
گر چه مستم ولی خراب نیم
یکدو ساغر بدین بهانه بیار
طره دوست در همست و پریش
ای نسیم شمال شانه بیار
آفتابا شب فراق مرا
از دم صبحدم نشانه بیار
پادشاها بحضرت درویش
سر طاعت بر آستانه بیار
ایدل آن دلفریب را دربند
بفسون و دم و فسانه بیار
دست تثلیث را ببر بکنار
پای توحید در میانه بیار
ای مغنی بزن نوای طرب
می و چنگ و دف و چغانه بیار
زن دم از عشق در حیاض و ریاض
ماهی و مرغ در ترانه بیار
سر نه چرخ را بچنبر حال
ای بلند اختر یگانه بیار
ببر از دست صعوه دل و باز
باز لاهوتی آشیانه بیار
چند در پرده ئی درآی ببزم
بچم اندر بر و چمانه بیار
بجهان دل صفا جانی
ای جهانداور زمانه بیار
صبحدم شد می شبانه بیار
مرغ از ره رسیده ما را
از می و نقل آب و دانه بیار
از خم وحدت آن شراب کهن
ای مدیر شرابخانه بیار
گر چه مستم ولی خراب نیم
یکدو ساغر بدین بهانه بیار
طره دوست در همست و پریش
ای نسیم شمال شانه بیار
آفتابا شب فراق مرا
از دم صبحدم نشانه بیار
پادشاها بحضرت درویش
سر طاعت بر آستانه بیار
ایدل آن دلفریب را دربند
بفسون و دم و فسانه بیار
دست تثلیث را ببر بکنار
پای توحید در میانه بیار
ای مغنی بزن نوای طرب
می و چنگ و دف و چغانه بیار
زن دم از عشق در حیاض و ریاض
ماهی و مرغ در ترانه بیار
سر نه چرخ را بچنبر حال
ای بلند اختر یگانه بیار
ببر از دست صعوه دل و باز
باز لاهوتی آشیانه بیار
چند در پرده ئی درآی ببزم
بچم اندر بر و چمانه بیار
بجهان دل صفا جانی
ای جهانداور زمانه بیار
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آئینه پنهان در بغل
یار آمد از بخت رهی در کوی من بافرهی
خورشید بر سرو سهی ناهید تابان در بغل
ماه بهشتی روی من تابید در مشکوی من
از مشرق زانوی من کم بود جانان در بغل
من شیشه طبع و آن پری آئینه روی و سنگدل
ایمن مباش از شیشه ئی کش هست سندان در بغل
من باز جستم یار را او خواست از من جان و سر
من پای کوب و دست زن سر بر کف و جان در بغل
با خصم بد اندیش گو خود را مزن بر من که من
دارم ز سیف الله دل شمشیر عریان در بغل
نه آسمان درویش دل گردون بود در پیش دل
چونان گدا برد سیه بر دوش و انبان در بغل
دل آسمان جان جان ماهش جمال داستان
کی داشت هرگز آسمان ماهی بدینسان در بغل
فرعون و دیو آواره شد زین در که دارد سر ما
بیضای موسی بر کف و دست سلیمان در بغل
چون موسی صاحب لوا وارسته از مصر هوی
دارم من از دست و عصاصد گونه برهان در بغل
شاه سریر عشق را بنشاند دل در آستین
پرورد پیر عشق را فرزند انسان در بغل
دارد دلم با آنکه او با کفر عشقست آشنا
انجیل عیسی بر زبان آیات فرقان در بغل
آن شیخ بی باطن نگر ظاهر بشکل آدمی
نقش بت اندر آستین تصویر شیطان در بغل
کس نیست در پهلوی من همخانه و همخوی من
عشق تو و زانوی من این در دل و آن در بغل
بین دولت ابدال را بین قال را بین حال را
پرورده این اطفال را آن قطب امکان در بغل
کثرت چو کوه کفر و من بر وحدت دل ثابتم
روید جبال کفر را اشجار ایمان در بغل
مهرست ضد قهر و من بر لطف و قهرت عاشقم
یک مادر قهر ترا صد طفل احسان در بغل
من بازوی فقرم ولی در آستین دولتم
بالای این درویش را پرورده سلطان در بغل
بر بام گیتی دل منه ای طفل تجرید صفا
کشت آنچه پرورد آدمی این تیره پستان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آئینه پنهان در بغل
یار آمد از بخت رهی در کوی من بافرهی
خورشید بر سرو سهی ناهید تابان در بغل
ماه بهشتی روی من تابید در مشکوی من
از مشرق زانوی من کم بود جانان در بغل
من شیشه طبع و آن پری آئینه روی و سنگدل
ایمن مباش از شیشه ئی کش هست سندان در بغل
من باز جستم یار را او خواست از من جان و سر
من پای کوب و دست زن سر بر کف و جان در بغل
با خصم بد اندیش گو خود را مزن بر من که من
دارم ز سیف الله دل شمشیر عریان در بغل
نه آسمان درویش دل گردون بود در پیش دل
چونان گدا برد سیه بر دوش و انبان در بغل
دل آسمان جان جان ماهش جمال داستان
کی داشت هرگز آسمان ماهی بدینسان در بغل
فرعون و دیو آواره شد زین در که دارد سر ما
بیضای موسی بر کف و دست سلیمان در بغل
چون موسی صاحب لوا وارسته از مصر هوی
دارم من از دست و عصاصد گونه برهان در بغل
شاه سریر عشق را بنشاند دل در آستین
پرورد پیر عشق را فرزند انسان در بغل
دارد دلم با آنکه او با کفر عشقست آشنا
انجیل عیسی بر زبان آیات فرقان در بغل
آن شیخ بی باطن نگر ظاهر بشکل آدمی
نقش بت اندر آستین تصویر شیطان در بغل
کس نیست در پهلوی من همخانه و همخوی من
عشق تو و زانوی من این در دل و آن در بغل
بین دولت ابدال را بین قال را بین حال را
پرورده این اطفال را آن قطب امکان در بغل
کثرت چو کوه کفر و من بر وحدت دل ثابتم
روید جبال کفر را اشجار ایمان در بغل
مهرست ضد قهر و من بر لطف و قهرت عاشقم
یک مادر قهر ترا صد طفل احسان در بغل
من بازوی فقرم ولی در آستین دولتم
بالای این درویش را پرورده سلطان در بغل
بر بام گیتی دل منه ای طفل تجرید صفا
کشت آنچه پرورد آدمی این تیره پستان در بغل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
راز دار دل و عشقست فنم
کی گرفتار هواهای تنم
فرس عشق بزینست و عنان
فارس فحلم و در تاختنم
مشتبه کرد بموی تو مرا
عشق این موی بود یا که منم
یار جان باشد و من جسم نزار
دوست باشد تن و من پیرهنم
هر کسی را سر سودای کسیست
من گرفتار دل خویشتنم
آمد از پرده برون بیخود و مست
ماه فرخارم و میر ختنم
رسن زلف بخم کرده گشود
بست و افکند بچاه ذقنم
یوسفم در خور زندانم و چاه
تا سر زلف تو باشد رسنم
شکن اندر شکن از سر تا پای
زان سر زلف شکن در شکنم
ناخن و سینه من تیشه و کوه
من بهامون غمش کوهکنم
گر بمیرم شکفاند غم عشق
لاله از خاک و شقیق از کفنم
خیزد از لعل تو یاقوت روان
ریزد از جزع عقیق یمنم
خاک فقر تو بود آب حیوه
خار عشق تو گل و یاسمنم
سفر کوی خرابات فناست
عاقبت برد بسوی وطنم
بنده فقرم و بافر و شکوه
کارفرمای زمین و زمنم
من صفایم نه گدای زر و سیم
نه گرفتار بفرزند و زنم
کی گرفتار هواهای تنم
فرس عشق بزینست و عنان
فارس فحلم و در تاختنم
مشتبه کرد بموی تو مرا
عشق این موی بود یا که منم
یار جان باشد و من جسم نزار
دوست باشد تن و من پیرهنم
هر کسی را سر سودای کسیست
من گرفتار دل خویشتنم
آمد از پرده برون بیخود و مست
ماه فرخارم و میر ختنم
رسن زلف بخم کرده گشود
بست و افکند بچاه ذقنم
یوسفم در خور زندانم و چاه
تا سر زلف تو باشد رسنم
شکن اندر شکن از سر تا پای
زان سر زلف شکن در شکنم
ناخن و سینه من تیشه و کوه
من بهامون غمش کوهکنم
گر بمیرم شکفاند غم عشق
لاله از خاک و شقیق از کفنم
خیزد از لعل تو یاقوت روان
ریزد از جزع عقیق یمنم
خاک فقر تو بود آب حیوه
خار عشق تو گل و یاسمنم
سفر کوی خرابات فناست
عاقبت برد بسوی وطنم
بنده فقرم و بافر و شکوه
کارفرمای زمین و زمنم
من صفایم نه گدای زر و سیم
نه گرفتار بفرزند و زنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
یار می آید مرا همواره از هر سو بچشم
آنچنان پیدا که نا پیداست غیر از او بچشم
روی او را پرده پندارست چشم سر ببند
چشم دیگر باز کن تا بنگری آن رو بچشم
چشم خود دیدم که در سودای آن سرو بلند
آنچنان گرید که گوئی جای دارد جو بچشم
داشتم من بی گل و بی آب و بی لؤلؤی یار
آب در اطراف و گل در دامن و لولو بچشم
موی گفتی رسته از چشمم که دائم ریزد آب
موی چبود ما را لجه آمو بچشم
لجه آموست جاری بر رخم بی موی دوست
کرد بیموئی مرا در عشق کار مو بچشم
سرمه ئی کردیم وام از خاک پای پیر فقر
کز پی دیدار دولت میکند جادو بچشم
دیدم از آن سرمه آن خط و سر زلف بتاب
در سر زلف بتاب آنروی را نیکو بچشم
از نگاهی کشت ما را او ز نگاهی زنده کرد
خوی ضد دارد بنازم انکه داد این خو بچشم
شیر مردان را شکار از آهوان خفته کرد
ماه مستم کش ز مخموری مباد آهو بچشم
دست بر دل داشتم از درد کز تیر نگاه
دست و دل را دوخت گوئی دست داد ابرو بچشم
با سر زلف سیاهش روزگار دل مپرس
دیده ئی روزی که بیند باز را تیهو بچشم
من گدای وادی فقرم که دل را در هواش
مینماید خار درویشی گل مینو بچشم
ایکه گفتی یار میگوید بمیر از خویشتن
تا ببینی روی من گر باز گوید گو بچشم
یار را بینند گر بینند با چشم صفا
زانکه دارد توتیای آستان هو بچشم
آنچنان پیدا که نا پیداست غیر از او بچشم
روی او را پرده پندارست چشم سر ببند
چشم دیگر باز کن تا بنگری آن رو بچشم
چشم خود دیدم که در سودای آن سرو بلند
آنچنان گرید که گوئی جای دارد جو بچشم
داشتم من بی گل و بی آب و بی لؤلؤی یار
آب در اطراف و گل در دامن و لولو بچشم
موی گفتی رسته از چشمم که دائم ریزد آب
موی چبود ما را لجه آمو بچشم
لجه آموست جاری بر رخم بی موی دوست
کرد بیموئی مرا در عشق کار مو بچشم
سرمه ئی کردیم وام از خاک پای پیر فقر
کز پی دیدار دولت میکند جادو بچشم
دیدم از آن سرمه آن خط و سر زلف بتاب
در سر زلف بتاب آنروی را نیکو بچشم
از نگاهی کشت ما را او ز نگاهی زنده کرد
خوی ضد دارد بنازم انکه داد این خو بچشم
شیر مردان را شکار از آهوان خفته کرد
ماه مستم کش ز مخموری مباد آهو بچشم
دست بر دل داشتم از درد کز تیر نگاه
دست و دل را دوخت گوئی دست داد ابرو بچشم
با سر زلف سیاهش روزگار دل مپرس
دیده ئی روزی که بیند باز را تیهو بچشم
من گدای وادی فقرم که دل را در هواش
مینماید خار درویشی گل مینو بچشم
ایکه گفتی یار میگوید بمیر از خویشتن
تا ببینی روی من گر باز گوید گو بچشم
یار را بینند گر بینند با چشم صفا
زانکه دارد توتیای آستان هو بچشم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بدل نه تاب که تا درد عشق چاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
امشب از اول شب مست و خرابست دلم
این چه حالست نه بیدار و نه خوابست دلم
آتشی سر زد از آن گونه و افتاد بر آب
در دل ساغر و در سینه کبابست دلم
چون سمندر بود و ماهی هر آتش و آب
زنده آتش و جنبنده آبست دلم
بخیال رخ نیکوی تو گر بیتو بود
در بهشتست ولیکن بعذابست دلم
نشود پیر جوانی که بپیری نرسد
پیرو پیر ز ایام شبابست دلم
نفس روباه دنی را همه عصفور ضعیف
باز بازوی شه و ضیغم غابست دلم
آب ایجاد ازین چشمه بود تشنه مخواب
تا سر آبست مبر ظن که سرابست دلم
بر در خواجه ختمی زده خرگاه شهود
قدمی برتر قوسین ز قابست دلم
صورتم میکده و سیرت من ساقی دور
سینه من خم و در خم می نابست دلم
کتب الله کتابا ابدیا بیدیه
عشق باشد قلم صنع و کتابست دلم
بنیوش ای سر سودازده پیغام حبیب
در میان تو و او فصل خطابست دلم
هفت طور دل من هفت خط جام جمست
محرم راز حضورست و غیابست دلم
سر مستان صفا گرم ز مینای صفاست
در گه میکده را خشت جنابست دلم
این چه حالست نه بیدار و نه خوابست دلم
آتشی سر زد از آن گونه و افتاد بر آب
در دل ساغر و در سینه کبابست دلم
چون سمندر بود و ماهی هر آتش و آب
زنده آتش و جنبنده آبست دلم
بخیال رخ نیکوی تو گر بیتو بود
در بهشتست ولیکن بعذابست دلم
نشود پیر جوانی که بپیری نرسد
پیرو پیر ز ایام شبابست دلم
نفس روباه دنی را همه عصفور ضعیف
باز بازوی شه و ضیغم غابست دلم
آب ایجاد ازین چشمه بود تشنه مخواب
تا سر آبست مبر ظن که سرابست دلم
بر در خواجه ختمی زده خرگاه شهود
قدمی برتر قوسین ز قابست دلم
صورتم میکده و سیرت من ساقی دور
سینه من خم و در خم می نابست دلم
کتب الله کتابا ابدیا بیدیه
عشق باشد قلم صنع و کتابست دلم
بنیوش ای سر سودازده پیغام حبیب
در میان تو و او فصل خطابست دلم
هفت طور دل من هفت خط جام جمست
محرم راز حضورست و غیابست دلم
سر مستان صفا گرم ز مینای صفاست
در گه میکده را خشت جنابست دلم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دی گفت به من بگریز از ناوک خونریزم
گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم
گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت
نه بال که برپرم نه بال که بستیزم
با سوز غم عشقت در کوره حدادم
با کار سر زلفت در فتنه چنگیزم
از موی گره واکن صد سلسله شیدا کن
تا من دل سودائی در سلسله آویزم
بستان رخت بر من آموخت بسی دستان
دستان زن این بستان چون مرغ سحرخیزم
زان صاف روان پرور لبریز کن آن ساغر
چندان که بیالائی این خرقه پرهیزم
با باده فرو آور از توسن تن جان را
تا تارک کیوان را ساید سم شبدیزم
در آتشم از خویت ای یار پس از مردن
بنشین به سر خاکم کز بوی تو برخیزم
آن حلقه که از زلفت در گردن جان دارم
بگشایم اگر روزی صد فتنه برانگیزم
آمیخت غمت خونم با خاک که نگذارد
خونی که به رخ مالم خاکی که به سر ریزم
از درد تو مخمورم زان صاف صفا پرور
وقتست که پیمائی جامی دو سه لبریزم
زین شعر صفاهانی آشوب خراسانم
هم فتنه شیرازم هم آفت تبریزم
گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم
گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت
نه بال که برپرم نه بال که بستیزم
با سوز غم عشقت در کوره حدادم
با کار سر زلفت در فتنه چنگیزم
از موی گره واکن صد سلسله شیدا کن
تا من دل سودائی در سلسله آویزم
بستان رخت بر من آموخت بسی دستان
دستان زن این بستان چون مرغ سحرخیزم
زان صاف روان پرور لبریز کن آن ساغر
چندان که بیالائی این خرقه پرهیزم
با باده فرو آور از توسن تن جان را
تا تارک کیوان را ساید سم شبدیزم
در آتشم از خویت ای یار پس از مردن
بنشین به سر خاکم کز بوی تو برخیزم
آن حلقه که از زلفت در گردن جان دارم
بگشایم اگر روزی صد فتنه برانگیزم
آمیخت غمت خونم با خاک که نگذارد
خونی که به رخ مالم خاکی که به سر ریزم
از درد تو مخمورم زان صاف صفا پرور
وقتست که پیمائی جامی دو سه لبریزم
زین شعر صفاهانی آشوب خراسانم
هم فتنه شیرازم هم آفت تبریزم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
عشقم چنان ربود که از جان و از تنم
در حیرتم که پرتو عشقست یا منم
گفتم که دست گیردم آن طره بتاب
گر دید بند پایم و زنجیر گردنم
گویند رخت گیر و برو از دیار یار
غافل که دست عشق گرفتست دامنم
بی رشته دو زلف تو با این فرا خناست
عالم بدیده تنگ تر از چشم سوزنم
خواهی قیامت ار تو در آئینه بنگری
بین قد خود معاینه در چشم روشنم
از کشت عمر حاصل من شد جوی ز عشق
و آن نیز شد چو برق وزد آتش بخرمنم
ویران کنم عمارت عقل و بنای عشق
تا آفتاب دوست بتابد ز روزنم
بگریختم ز جور فلک در پناه یار
منت خدای را که بلندست ماء/منم
پرواز میکند بهوای صنوبری
مرغ دلم که طائر طوبی نشیمنم
آن طائرم که روح قدس در فضای قدس
گسترده بی مصادمه دام ارزنم
هرگز گمان نداشتم از بخت و اتفاق
ایندولتی که گشته خرابات مسکنم
دل دشت بی نهایت و من با عصا و دست
این دشت را شبان بیابان ایمنم
مرد غزای نفسم و نفی صفاست تیغ
ذکر خطست و خال تو در جنگ جوشنم
در حیرتم که پرتو عشقست یا منم
گفتم که دست گیردم آن طره بتاب
گر دید بند پایم و زنجیر گردنم
گویند رخت گیر و برو از دیار یار
غافل که دست عشق گرفتست دامنم
بی رشته دو زلف تو با این فرا خناست
عالم بدیده تنگ تر از چشم سوزنم
خواهی قیامت ار تو در آئینه بنگری
بین قد خود معاینه در چشم روشنم
از کشت عمر حاصل من شد جوی ز عشق
و آن نیز شد چو برق وزد آتش بخرمنم
ویران کنم عمارت عقل و بنای عشق
تا آفتاب دوست بتابد ز روزنم
بگریختم ز جور فلک در پناه یار
منت خدای را که بلندست ماء/منم
پرواز میکند بهوای صنوبری
مرغ دلم که طائر طوبی نشیمنم
آن طائرم که روح قدس در فضای قدس
گسترده بی مصادمه دام ارزنم
هرگز گمان نداشتم از بخت و اتفاق
ایندولتی که گشته خرابات مسکنم
دل دشت بی نهایت و من با عصا و دست
این دشت را شبان بیابان ایمنم
مرد غزای نفسم و نفی صفاست تیغ
ذکر خطست و خال تو در جنگ جوشنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مهی دارم که چون خورشید سر گردان او باشم
اسیر پنجه و کوی خم چوگان او باشم
دلم تصویر نتواند وصالش از تحیر بس
که در این پرده تصویر من حیران او باشم
وصال او نخواهم من کجا و وصل بس باشد
که او سلطان عشق و من گدای خوان او باشم
بعهد دیگری چون سر نهم عهد من این باشد
که تا باشم ببند محکم پیمان او باشم
دلم روشن شد از این خاطر سلطانی ای سالک
که گر خورشید باشم هندوی فرمان او باشم
خرامد گاه گاهی یار در زندان و براینم
که از کانش بدزدم لعل و در زندان او باشم
مرا در خاطر از احسان عام اوست گنج آری
که باشم من که اندر خاطر احسان او باشم
مدار سلطنت بر دست عشق اوست در باطن
گدای پادشاه و بنده سلطان او باشم
ندارم چشم کز میدان جانان جان برم بیرون
مرا این استقامت بس که در میدان او باشم
دلم خون شد ز رشک خاک راه ای عشق امدادی
که دست گرد باشم بلکه در دامان او باشم
اگر جان ترا عشق آشنای غیر دید ایدل
بسوزد آتش غیرت مرا گر جان او باشم
من آن خویش بودم یار آن خویش و این ساعت
بر آن عهدم که او آن من و من آن او باشم
صفا خورشید باشد صورت ایوان من روزی
که او شه باشد و من صورت ایوان او باشم
اسیر پنجه و کوی خم چوگان او باشم
دلم تصویر نتواند وصالش از تحیر بس
که در این پرده تصویر من حیران او باشم
وصال او نخواهم من کجا و وصل بس باشد
که او سلطان عشق و من گدای خوان او باشم
بعهد دیگری چون سر نهم عهد من این باشد
که تا باشم ببند محکم پیمان او باشم
دلم روشن شد از این خاطر سلطانی ای سالک
که گر خورشید باشم هندوی فرمان او باشم
خرامد گاه گاهی یار در زندان و براینم
که از کانش بدزدم لعل و در زندان او باشم
مرا در خاطر از احسان عام اوست گنج آری
که باشم من که اندر خاطر احسان او باشم
مدار سلطنت بر دست عشق اوست در باطن
گدای پادشاه و بنده سلطان او باشم
ندارم چشم کز میدان جانان جان برم بیرون
مرا این استقامت بس که در میدان او باشم
دلم خون شد ز رشک خاک راه ای عشق امدادی
که دست گرد باشم بلکه در دامان او باشم
اگر جان ترا عشق آشنای غیر دید ایدل
بسوزد آتش غیرت مرا گر جان او باشم
من آن خویش بودم یار آن خویش و این ساعت
بر آن عهدم که او آن من و من آن او باشم
صفا خورشید باشد صورت ایوان من روزی
که او شه باشد و من صورت ایوان او باشم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
امشب بکه مانم من اسرار همی گویم
درد دل سودائی با یار همی گویم
میسوزم ازین سودا بر خویش نمی بندم
این درد که من دارم ناچار همی گویم
خار غم عشقت را گویم بگل سوری
ور گل نکند باور با خار همی گویم
من دشمن گفتارم از غیر تو بیزارم
چون با تو فتد کارم بسیار همی گویم
من طبل نخواهم زد در زیر گلیم تن
این نغمه منصوری بردار همی گویم
در دشت شدم دیدم بر سبزه توئی سلطان
زان مردک دهقان را سالار همی گویم
اسرار خط سبزت سودای سر زلفت
بر مور کنم پیدا با مار همی گویم
بر بود ز من جان را عقل و دل و ایمان را
آن زلف پریشان را طرار همی گویم
بر گوش فلک گفتم بی پرده و شیدا شد
بر قلب ملک زین پس هموار همی گویم
ای شاهد هر جائی من نایم و تو نائی
گر زیر همی سنجم گر زار همی گویم
مقصود تو ای سالک با تست چه میگردی
دیوانه نیم بالله هشیار همی گویم
عشقش نبود حالی امیدی و آمالی
این نغمه امسالی از پار همی گویم
این آتش روشن را در دل نکنم پنهان
بر نور همی خوانم با نار همی گویم
نه شیخ دکان دارم نه شحنه بازارم
با خر نبود کارم کز بار همی گویم
من دوش چه خور دستم سودائی و سرمستم
از دار دوئی رستم دادار همی گویم
یامست می ذاتم در میکده وحدت
لاغیرک فی داری دیار همی گویم
گر یار همی خواهی از چشم صفا بنگر
گوئی تو که با دریا دیوار همی گویم
درد دل سودائی با یار همی گویم
میسوزم ازین سودا بر خویش نمی بندم
این درد که من دارم ناچار همی گویم
خار غم عشقت را گویم بگل سوری
ور گل نکند باور با خار همی گویم
من دشمن گفتارم از غیر تو بیزارم
چون با تو فتد کارم بسیار همی گویم
من طبل نخواهم زد در زیر گلیم تن
این نغمه منصوری بردار همی گویم
در دشت شدم دیدم بر سبزه توئی سلطان
زان مردک دهقان را سالار همی گویم
اسرار خط سبزت سودای سر زلفت
بر مور کنم پیدا با مار همی گویم
بر بود ز من جان را عقل و دل و ایمان را
آن زلف پریشان را طرار همی گویم
بر گوش فلک گفتم بی پرده و شیدا شد
بر قلب ملک زین پس هموار همی گویم
ای شاهد هر جائی من نایم و تو نائی
گر زیر همی سنجم گر زار همی گویم
مقصود تو ای سالک با تست چه میگردی
دیوانه نیم بالله هشیار همی گویم
عشقش نبود حالی امیدی و آمالی
این نغمه امسالی از پار همی گویم
این آتش روشن را در دل نکنم پنهان
بر نور همی خوانم با نار همی گویم
نه شیخ دکان دارم نه شحنه بازارم
با خر نبود کارم کز بار همی گویم
من دوش چه خور دستم سودائی و سرمستم
از دار دوئی رستم دادار همی گویم
یامست می ذاتم در میکده وحدت
لاغیرک فی داری دیار همی گویم
گر یار همی خواهی از چشم صفا بنگر
گوئی تو که با دریا دیوار همی گویم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم
این خانه هستی را از بیخ براندازم
تن خانه گور آمد جان جیفه گورستان
زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم
دیوانه ام و داند دیوانه بخود خواند
او سلسله جنباند من عربده آغازم
با روح قدس همراه بودیم و بماند از من
من بال نیفکندم بی روح قدس تازم
در ششدر عشقش دل واماند در این بازی
گر پاک نبازم جان با نرد غمش بازم
در آتشم و راهی جز صبر نمیدانم
هم گریم و هم خندم هم سوزم و هم سازم
دل بسته سودایم این سلسله از پایم
بردار که بگریزم بگذار که بگدازم
از بال بیفشانم این گرد علایق را
بر خاک به ننشینم بر ساعد شه بازم
من آینه ذاتم این زنگ طبیعت را
از آینه بزدایم این آینه بطرازم
بگرفته ز سر تا پا آئینه دهم صیقل
تا عکس بیندازد آن دلبر طنازم
من بچه شهبازم بر دوش و سر سلطان
گر ناز کنم صد ره شه باز کشد نازم
اورنگ خلافت را داود مزامیرم
سر میشکند سنگم دل میبرد آوازم
من مورم و نشمارم بر باد سلیمان را
در بادیه عشقش من از همه ممتازم
راز ازلی مشکل پوشید توان از دل
دل خواجه این منزل من محرم این رازم
در قاف احد دارد سیمرغ صفا منزل
زین شمع نمی برد پروانه پروازم
این خانه هستی را از بیخ براندازم
تن خانه گور آمد جان جیفه گورستان
زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم
دیوانه ام و داند دیوانه بخود خواند
او سلسله جنباند من عربده آغازم
با روح قدس همراه بودیم و بماند از من
من بال نیفکندم بی روح قدس تازم
در ششدر عشقش دل واماند در این بازی
گر پاک نبازم جان با نرد غمش بازم
در آتشم و راهی جز صبر نمیدانم
هم گریم و هم خندم هم سوزم و هم سازم
دل بسته سودایم این سلسله از پایم
بردار که بگریزم بگذار که بگدازم
از بال بیفشانم این گرد علایق را
بر خاک به ننشینم بر ساعد شه بازم
من آینه ذاتم این زنگ طبیعت را
از آینه بزدایم این آینه بطرازم
بگرفته ز سر تا پا آئینه دهم صیقل
تا عکس بیندازد آن دلبر طنازم
من بچه شهبازم بر دوش و سر سلطان
گر ناز کنم صد ره شه باز کشد نازم
اورنگ خلافت را داود مزامیرم
سر میشکند سنگم دل میبرد آوازم
من مورم و نشمارم بر باد سلیمان را
در بادیه عشقش من از همه ممتازم
راز ازلی مشکل پوشید توان از دل
دل خواجه این منزل من محرم این رازم
در قاف احد دارد سیمرغ صفا منزل
زین شمع نمی برد پروانه پروازم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
یار در چشم و من دلشده خون میگریم
دوست در خانه من از شهر برون میگریم
دیده ابر که میبارد و جوئی که رود
کاش دیدی که من شیفته چون میگریم
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
بی بهار تو من از ابر فزون میگریم
همه گریند که گیرند ره هشیاری
من سودازده از عشق جنون میگریم
سوخت انگونه که خاکستر من داد بباد
زاتش این فلک آینه گون میگریم
پست کرد این تن خاکی دل افلاکی من
مرغ بالایم از اندیشه دون میگریم
عمرها رفته و من بی خبر از گنج حضور
گنج ظاهر شده از شرم کنون میگریم
دیده و دامن و اطراف من از خون شده لعل
دیرگاهیست که بی لعل تو خون میگریم
در ره عشق بسی مرحله طی کرده و باز
عقباتیست که بی راهنمون میگریم
دل من جو شد و دریا شد و آرام گرفت
باز میجوشم و در عین سکون میگریم
بهلالی که نمود ابروی آن ماه و نمود
رخ و بالای مرا زرد و نگون میگریم
تو صفا را ببرای قافله سالار ثبات
که من از توسن ایام حرون میگریم
دوست در خانه من از شهر برون میگریم
دیده ابر که میبارد و جوئی که رود
کاش دیدی که من شیفته چون میگریم
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
بی بهار تو من از ابر فزون میگریم
همه گریند که گیرند ره هشیاری
من سودازده از عشق جنون میگریم
سوخت انگونه که خاکستر من داد بباد
زاتش این فلک آینه گون میگریم
پست کرد این تن خاکی دل افلاکی من
مرغ بالایم از اندیشه دون میگریم
عمرها رفته و من بی خبر از گنج حضور
گنج ظاهر شده از شرم کنون میگریم
دیده و دامن و اطراف من از خون شده لعل
دیرگاهیست که بی لعل تو خون میگریم
در ره عشق بسی مرحله طی کرده و باز
عقباتیست که بی راهنمون میگریم
دل من جو شد و دریا شد و آرام گرفت
باز میجوشم و در عین سکون میگریم
بهلالی که نمود ابروی آن ماه و نمود
رخ و بالای مرا زرد و نگون میگریم
تو صفا را ببرای قافله سالار ثبات
که من از توسن ایام حرون میگریم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عشق زد خیمه بیائید که بی خانه شویم
شمع افروخته شد هم پر پروانه شویم
حلقه طره او در شکنست و خم و تاب
باید اندر سر این سلسله دیوانه شویم
آشنایان غم عشق برآنند که ما
زین خیال و خرد شیفته بیگانه شویم
حاصل از سبحه و سجاده ندیدیم سپس
پاسبانان سر کوچه میخانه شویم
کی درین زاویه ها بود باندیشه ما
که بافسون غم عشق تو افسانه شویم
یار پیمان شکن از شارع میخانه گذشت
باید اندر قدمش بر سر پیمانه شویم
رشته سبحه گسستیم که بی دانه و دام
حجه صوفی و آن سبحه صد دانه شویم
گرد گشتیم و بیفشاند ز دامن همه تن
پنجه گردیم که بر طره او شانه شویم
بیت معمور ولایت دل دیوانه ماست
گنج مائیم ولی باید ویرانه شویم
کمتر آید ز زنان کشمکش پرده دری
تن بود پرده بکوشید که مردانه شویم
نیست در شهر بتی تا ببرد دل ز صفا
باز گردید حریفان که بکاشانه شویم
خانه از غیر بپردازیم از نفی خودی
همدل و همسخن و همسر جانانه شویم
شمع افروخته شد هم پر پروانه شویم
حلقه طره او در شکنست و خم و تاب
باید اندر سر این سلسله دیوانه شویم
آشنایان غم عشق برآنند که ما
زین خیال و خرد شیفته بیگانه شویم
حاصل از سبحه و سجاده ندیدیم سپس
پاسبانان سر کوچه میخانه شویم
کی درین زاویه ها بود باندیشه ما
که بافسون غم عشق تو افسانه شویم
یار پیمان شکن از شارع میخانه گذشت
باید اندر قدمش بر سر پیمانه شویم
رشته سبحه گسستیم که بی دانه و دام
حجه صوفی و آن سبحه صد دانه شویم
گرد گشتیم و بیفشاند ز دامن همه تن
پنجه گردیم که بر طره او شانه شویم
بیت معمور ولایت دل دیوانه ماست
گنج مائیم ولی باید ویرانه شویم
کمتر آید ز زنان کشمکش پرده دری
تن بود پرده بکوشید که مردانه شویم
نیست در شهر بتی تا ببرد دل ز صفا
باز گردید حریفان که بکاشانه شویم
خانه از غیر بپردازیم از نفی خودی
همدل و همسخن و همسر جانانه شویم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شبی که دیده بدیدار دوست باز کنم
دم سپیده ز خورشید احتراز کنم
بود وضوی من از آب چشم و طاعتم این
که رو بقبله ابروی او نماز کنم
پرم بعرش حقیقت ز آشیانه آز
دو بال بسته مرغ نیاز باز کنم
مرا که ساعد سلطان بود مساعد پای
چرا نشیمن خود آشیان آز کنم
شکار نسر حقیقت کنم بقوت سیر
کبوتر دل شوریده شاهباز کنم
هرانچه یار فزاید بناز گو بفزای
که هر چه هست مرا جمله و نیاز کنم
من ار نیاز کنم خویش را بحضرت دوست
بهرچه هست بتائید دوست ناز کنم
رسیده ام بمیان و بموی دلبر خویش
اگر میان وی از موی امتیاز کنم
ز خاک کوی تو دل را دهم طراز بروی
دل فسرده چو روی بت طراز کنم
اگر بدست من افتد شکنج طره بخت
ز گرد راه تو آن طره را طراز کنم
ز خاک پای تو آبی زنم بر آتش دل
دل هوائی خود را محل راز کنم
حدیث موی تو گویم دم از غم تو زنم
بگفتگوی تو افسانه را دراز کنم
مرا که موطن دل خانه حقیقت اوست
چرا مسافرت کعبه مجاز کنم
صفاست قبله دل نیست جز اطاعت امر
من ار پرستش سنگ و گل حجاز کنم
دم سپیده ز خورشید احتراز کنم
بود وضوی من از آب چشم و طاعتم این
که رو بقبله ابروی او نماز کنم
پرم بعرش حقیقت ز آشیانه آز
دو بال بسته مرغ نیاز باز کنم
مرا که ساعد سلطان بود مساعد پای
چرا نشیمن خود آشیان آز کنم
شکار نسر حقیقت کنم بقوت سیر
کبوتر دل شوریده شاهباز کنم
هرانچه یار فزاید بناز گو بفزای
که هر چه هست مرا جمله و نیاز کنم
من ار نیاز کنم خویش را بحضرت دوست
بهرچه هست بتائید دوست ناز کنم
رسیده ام بمیان و بموی دلبر خویش
اگر میان وی از موی امتیاز کنم
ز خاک کوی تو دل را دهم طراز بروی
دل فسرده چو روی بت طراز کنم
اگر بدست من افتد شکنج طره بخت
ز گرد راه تو آن طره را طراز کنم
ز خاک پای تو آبی زنم بر آتش دل
دل هوائی خود را محل راز کنم
حدیث موی تو گویم دم از غم تو زنم
بگفتگوی تو افسانه را دراز کنم
مرا که موطن دل خانه حقیقت اوست
چرا مسافرت کعبه مجاز کنم
صفاست قبله دل نیست جز اطاعت امر
من ار پرستش سنگ و گل حجاز کنم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
بتیره شب نظر آفتاب می بینم
رخ تو مینگرم یا که خواب می بینم
بغیر نقش خط از روی آبدار تو من
خط دو کون چو نقش بر آب می بینم
خراب عشق توام ورنه در عمارت خویش
بنای کون و مکان را خراب می بینم
نظر نداشتی ای آنکه گفتی از سر زلف
جمال شاهد جان در حجاب می بینم
تو طره مینگری من ز طره طلعت دوست
تو ابر تیره و من آفتاب می بینم
نه تاب هر نظرست این فروغ و تابش روی
که من در آن سر زلف بتاب می بینم
بچشم باز من آنروی را چو بیضه نور
عیان ز موی چو پر غراب می بینم
شتاب گیر دلا وصل اوست حاصل عمر
که عمر را بروش در شتاب می بینم
کتاب عشق ز من جو که من ز خشت سیاه
بیاض صفحه سر کتاب می بینم
پیاده ئی تو ز من پرس راه وادی عشق
که خون راهروان تا رکاب می بینم
صفای سرم و خود را بیمن همت پیر
بقصر خسرو مالک رقاب می بینم
رخ تو مینگرم یا که خواب می بینم
بغیر نقش خط از روی آبدار تو من
خط دو کون چو نقش بر آب می بینم
خراب عشق توام ورنه در عمارت خویش
بنای کون و مکان را خراب می بینم
نظر نداشتی ای آنکه گفتی از سر زلف
جمال شاهد جان در حجاب می بینم
تو طره مینگری من ز طره طلعت دوست
تو ابر تیره و من آفتاب می بینم
نه تاب هر نظرست این فروغ و تابش روی
که من در آن سر زلف بتاب می بینم
بچشم باز من آنروی را چو بیضه نور
عیان ز موی چو پر غراب می بینم
شتاب گیر دلا وصل اوست حاصل عمر
که عمر را بروش در شتاب می بینم
کتاب عشق ز من جو که من ز خشت سیاه
بیاض صفحه سر کتاب می بینم
پیاده ئی تو ز من پرس راه وادی عشق
که خون راهروان تا رکاب می بینم
صفای سرم و خود را بیمن همت پیر
بقصر خسرو مالک رقاب می بینم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
میسوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت
کانون من سینهٔ من سودای من آذر من
من مست صهبای باقی زآن ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی ذکر تو رامشگر من
چون مهره در ششدر عشق یک چند بودم گرفتار
عشق تو چون مهره چندیست افتاده در ششدر من
دل در تف عشق افروخت گردون لباس سیه دوخت
از آتش و آه من سوخت در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد زَ اندیشهٔ کافر من
شکرانه کز عشق مستم میخواره و می پرستم
آموخت درس الستم استاد دانشور من
سلطان سیر و سلوکم مالک رقاب ملوکم
در سورم و نیست سوگم بین نغمهٔ مزمر من
در عشق سلطان بختم در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم خاک فنا افسر من
با خار آن یار تازی چون گل کنم عشقبازی
ریحان عشق مجازی نیش من و نشتر من
دل را خریدار کیشم سرگرم بازار خویشم
اشک سپید و رخ زرد سیم من است و زر من
اول دلم را صفا داد آیینهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
تا چند در های و هویی ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزند بر خاک خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل
کی میتواند کشیدن این پیکر لاغر من
دل دم ز سر صفا زد کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد از فقر در کشور من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
میسوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت
کانون من سینهٔ من سودای من آذر من
من مست صهبای باقی زآن ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی ذکر تو رامشگر من
چون مهره در ششدر عشق یک چند بودم گرفتار
عشق تو چون مهره چندیست افتاده در ششدر من
دل در تف عشق افروخت گردون لباس سیه دوخت
از آتش و آه من سوخت در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد زَ اندیشهٔ کافر من
شکرانه کز عشق مستم میخواره و می پرستم
آموخت درس الستم استاد دانشور من
سلطان سیر و سلوکم مالک رقاب ملوکم
در سورم و نیست سوگم بین نغمهٔ مزمر من
در عشق سلطان بختم در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم خاک فنا افسر من
با خار آن یار تازی چون گل کنم عشقبازی
ریحان عشق مجازی نیش من و نشتر من
دل را خریدار کیشم سرگرم بازار خویشم
اشک سپید و رخ زرد سیم من است و زر من
اول دلم را صفا داد آیینهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
تا چند در های و هویی ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزند بر خاک خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل
کی میتواند کشیدن این پیکر لاغر من
دل دم ز سر صفا زد کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد از فقر در کشور من