عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
امروز در لطف به روی همه بازست
کان نرگس سرمست به سوی همه بازست
تا جرعه جام تو نصیب که کند بخت؟
کاندر پی این جرع گلوی همه بازست
ازدر سگ کویت نرود با همه خواری
هر چند در عیش به روی همه بازست
در بزم حسودان مدهم جرعه آن لب
کانجا دهن بیهده گوی همه بازست
نومید مرو اهلی ازین در که رهم نیست
بازآ که در دوست به روی همه بازست
کان نرگس سرمست به سوی همه بازست
تا جرعه جام تو نصیب که کند بخت؟
کاندر پی این جرع گلوی همه بازست
ازدر سگ کویت نرود با همه خواری
هر چند در عیش به روی همه بازست
در بزم حسودان مدهم جرعه آن لب
کانجا دهن بیهده گوی همه بازست
نومید مرو اهلی ازین در که رهم نیست
بازآ که در دوست به روی همه بازست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
گر زخم عشق بر دل مردم جراحت است
مارا ز زخم تیر بتان چشم راحت است
گل راست حسن و بسته دهان مرا نمک
حسن نکو بسی است سخن در ملاحت است
زنگ از دلم ببرد جمالش که از صفا
چون حسن صادقان همه حسن و صباحت است
ما درد پروریم و نیاز آر آرزو
مره م نمی خرد دل ما تا جراحت است
اهلی حکایت غم دل شرح می دهد
او را ز گفتگو نه هوای فصاحت است
مارا ز زخم تیر بتان چشم راحت است
گل راست حسن و بسته دهان مرا نمک
حسن نکو بسی است سخن در ملاحت است
زنگ از دلم ببرد جمالش که از صفا
چون حسن صادقان همه حسن و صباحت است
ما درد پروریم و نیاز آر آرزو
مره م نمی خرد دل ما تا جراحت است
اهلی حکایت غم دل شرح می دهد
او را ز گفتگو نه هوای فصاحت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
گر بسوزد تن زارم بر من خار و خسی است
غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است
بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم
هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است
ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه
رانکه هر رشته جان بسته دام هوسی است
باغبان، مرغ دل من ننشیند بچمن
بگشا در که چمن بر دل تنگم قفسی است
ای شکر لب زبر خویش مران اهلی را
زانکه هرجا شکری هست بگردش مگسی است
غم دل می خورم اما که دلم آن کسی است
بسکه شبها من دیوانه بخود در سخنم
هست همسایه گمانش که مرا همنفسی است
ای اجل جان مرا بخش بدان زلف سیاه
رانکه هر رشته جان بسته دام هوسی است
باغبان، مرغ دل من ننشیند بچمن
بگشا در که چمن بر دل تنگم قفسی است
ای شکر لب زبر خویش مران اهلی را
زانکه هرجا شکری هست بگردش مگسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
مجنون عشق را هوس تخت و تاج نیست
اورا که عقل نیست بهیچ احتیاج نیست
گیتی نما چه حاجت؟ اگر جم بصیرتی
آیینه یی به ازمی و جام زجاج نیست
هر کس که بود از هنر خود رواج یافت
کار محبت است که هیچش رواج نیست
هان ای حکیم زحمت مجنون چه میدهی
داغ ستاره سوختگی را علاج نیست
اهلی، کنون که صبر و دل و دین بباد رفت
آسوده شو که بر ده ویران خراج نیست
اورا که عقل نیست بهیچ احتیاج نیست
گیتی نما چه حاجت؟ اگر جم بصیرتی
آیینه یی به ازمی و جام زجاج نیست
هر کس که بود از هنر خود رواج یافت
کار محبت است که هیچش رواج نیست
هان ای حکیم زحمت مجنون چه میدهی
داغ ستاره سوختگی را علاج نیست
اهلی، کنون که صبر و دل و دین بباد رفت
آسوده شو که بر ده ویران خراج نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گذشت در هوست عمر و یک نفس باقی است
هنوز تا نفسی هست این هوس باقی است
بهار عمر خزان گشت و گل برفت از باغ
هنوز مرغ مرا ناله در قفس باقی است
بسوخت با تو شکر لب رقیب روسیهم
شکر نماند مرا زحمت مگس باقی است
برفت صید مرادم ز پیش چشم و هنوز
هزار تیر ملامت ز پیش و پس باقی است
اگرچه دین و دل از دست رفت غم نبود
بپایبوس تو ما را چو دسترس باقی است
اگرچه سوخت چو شمع و نفس نزد اهلی
هنوز طعنه یاران همنفس باقی است
هنوز تا نفسی هست این هوس باقی است
بهار عمر خزان گشت و گل برفت از باغ
هنوز مرغ مرا ناله در قفس باقی است
بسوخت با تو شکر لب رقیب روسیهم
شکر نماند مرا زحمت مگس باقی است
برفت صید مرادم ز پیش چشم و هنوز
هزار تیر ملامت ز پیش و پس باقی است
اگرچه دین و دل از دست رفت غم نبود
بپایبوس تو ما را چو دسترس باقی است
اگرچه سوخت چو شمع و نفس نزد اهلی
هنوز طعنه یاران همنفس باقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاهان اگر بصحبت رندان نظر کنند
شاید که نازو سروری از سر بدر کنند
با دشمنان عتاب بود مصلحت ولی
با دوستان بچشم عنایت نظر کنند
خون دلم چنین که دو لعل تو میخورند
دل رفت و رخنه عاقبتم در جگر کنند
مارا بهشت صحبت پیرست و جام می
طفلان راه میل به شیر و شکر کنند
اهلی مگوی شرح غم خود به گلرخان
ایشان کجا تحمل این درد سر کنند
شاید که نازو سروری از سر بدر کنند
با دشمنان عتاب بود مصلحت ولی
با دوستان بچشم عنایت نظر کنند
خون دلم چنین که دو لعل تو میخورند
دل رفت و رخنه عاقبتم در جگر کنند
مارا بهشت صحبت پیرست و جام می
طفلان راه میل به شیر و شکر کنند
اهلی مگوی شرح غم خود به گلرخان
ایشان کجا تحمل این درد سر کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چو شهسوار مرا رخ ز باده گلگون شد
عنان توسن عقلم ز دست بیرون شد
بیک نظاره دلم برد و مست خویشم کرد
چنانکه هیچ ندانم که حال دل چون شد
چو آن پری ز گل چهره برفکند نقاب
هزار همچو من از یک نظاره مجنون شد
ندانم از چمن کیست آنگل خندان
که همچو غنچه ز شوقش هزار دل خون شد
فغان که دمبدم آن نازپیشه چون مه نو
بحسن روز فزون ناز حسنش افزون شد
چه غم که سوخته جانی بباد شد خاکش
که همچو دره غبارش به چشم گردون شد
دلا، گدای نظر شو که زر پرست چو گنج
بخاک تیره فرو رفت اگرچه قارون شد
ز خار خار غم عشق ازین چمن اهلی
شهید نرگس مخمور و لعل میگون شد
عنان توسن عقلم ز دست بیرون شد
بیک نظاره دلم برد و مست خویشم کرد
چنانکه هیچ ندانم که حال دل چون شد
چو آن پری ز گل چهره برفکند نقاب
هزار همچو من از یک نظاره مجنون شد
ندانم از چمن کیست آنگل خندان
که همچو غنچه ز شوقش هزار دل خون شد
فغان که دمبدم آن نازپیشه چون مه نو
بحسن روز فزون ناز حسنش افزون شد
چه غم که سوخته جانی بباد شد خاکش
که همچو دره غبارش به چشم گردون شد
دلا، گدای نظر شو که زر پرست چو گنج
بخاک تیره فرو رفت اگرچه قارون شد
ز خار خار غم عشق ازین چمن اهلی
شهید نرگس مخمور و لعل میگون شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
چه سود کوشش اگر دوست کام ما ندهد
بسعی خود چه توان کرد اگر خدا ندهد
جلای آینه سینه از خراش دل است
که بی خراش دل عاشقی صفا ندهد
در آنکه سوز دلی نیست یادم گرمی
کسش نصیحت خود همچو شمع جا ندهد
چو مرغ وحشی ام از باغ دهر بیگانه
که نوبهار جهان بوی آشنا ندهد
بغیر سنگ جفا از بتان مجو اهلی
که نخل باغ بتان میوه وفا ندهد
بسعی خود چه توان کرد اگر خدا ندهد
جلای آینه سینه از خراش دل است
که بی خراش دل عاشقی صفا ندهد
در آنکه سوز دلی نیست یادم گرمی
کسش نصیحت خود همچو شمع جا ندهد
چو مرغ وحشی ام از باغ دهر بیگانه
که نوبهار جهان بوی آشنا ندهد
بغیر سنگ جفا از بتان مجو اهلی
که نخل باغ بتان میوه وفا ندهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مایه خوبی غم بیچارگان خوردن بود
خوبی خورشید هم از ذره پروردن بود
ایکه عاشق میشوی از خون دل خوردن منال
عشق ورزیدن بخوبان خون دل خوردن بود
عاشقی هرچند افروزد چراغ دل چو شمع
اولش سوز و گداز و آخرش مردن بود
ای خوش آن جنگی که افتد در میان دوستان
آخر از صلح و صفاشان دست در گردن بود
نیستش پروای کس آنشوخ و کس را دل نماند
وای اگر آن بیوفا در قصد دل بردن بود
یار اگر افزون ز خورشیدست ما از ذره کم
با ضعیفان خشم و بدمهری ستم کردن بود
گر چو شمعت عشق سوزد اهلی از مردن به است
سوختن دلگرمی و مردن دل افسردن بود
خوبی خورشید هم از ذره پروردن بود
ایکه عاشق میشوی از خون دل خوردن منال
عشق ورزیدن بخوبان خون دل خوردن بود
عاشقی هرچند افروزد چراغ دل چو شمع
اولش سوز و گداز و آخرش مردن بود
ای خوش آن جنگی که افتد در میان دوستان
آخر از صلح و صفاشان دست در گردن بود
نیستش پروای کس آنشوخ و کس را دل نماند
وای اگر آن بیوفا در قصد دل بردن بود
یار اگر افزون ز خورشیدست ما از ذره کم
با ضعیفان خشم و بدمهری ستم کردن بود
گر چو شمعت عشق سوزد اهلی از مردن به است
سوختن دلگرمی و مردن دل افسردن بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
امید وصالت فرح جان حزین بود
نومید شد آخر زتو امید نه این بود
با اهل نظر چرخ فلک بر سر کین است
امروز چنین نیست که تا بود چنین بود
در عشق تو رسوای جهان شد بملامت
گر رند خرابات و گر گوشه نشین بود
تیغ تو مرا بست لب از شکر و شکایت
وز درد سر ما همه مقصود همین بود
در زیر زمین کار شهیدان محبت
زاریست همان گونه که در روی زمین بود
المنه لله که کس از راز من و تو
آگاه نشد گر همه جبریل امین بود
محروم شد از صید وصالت دل اهلی
مسکین چکند چشم حسودش بکمین بود
نومید شد آخر زتو امید نه این بود
با اهل نظر چرخ فلک بر سر کین است
امروز چنین نیست که تا بود چنین بود
در عشق تو رسوای جهان شد بملامت
گر رند خرابات و گر گوشه نشین بود
تیغ تو مرا بست لب از شکر و شکایت
وز درد سر ما همه مقصود همین بود
در زیر زمین کار شهیدان محبت
زاریست همان گونه که در روی زمین بود
المنه لله که کس از راز من و تو
آگاه نشد گر همه جبریل امین بود
محروم شد از صید وصالت دل اهلی
مسکین چکند چشم حسودش بکمین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
شانه میخواهم که دم زان کاکل پر خم زند
پر زبان تیزست ترسم عالمی برهم زند
چیست دانی نسبت آب خضر با لعل تو
مرده یی کز روح بخشی با مسیحا دم زند
هرکه چون پروانه پیش شمع رویش جان نباخت
بهتر آن باشد که لاف عشقبازی کم زند
آتش عشقت نگیرد در رقیب سک صفت
زانکه این برق بلا در خرمن آدم زند
من بغم شادم چو اهلی گو دلم خرم مباش
نیست عاشق هر که او لاف از دل خرم زند
پر زبان تیزست ترسم عالمی برهم زند
چیست دانی نسبت آب خضر با لعل تو
مرده یی کز روح بخشی با مسیحا دم زند
هرکه چون پروانه پیش شمع رویش جان نباخت
بهتر آن باشد که لاف عشقبازی کم زند
آتش عشقت نگیرد در رقیب سک صفت
زانکه این برق بلا در خرمن آدم زند
من بغم شادم چو اهلی گو دلم خرم مباش
نیست عاشق هر که او لاف از دل خرم زند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
هر که مفلس گشت رسوای خلایق میشود
آه از آن رسوایی دیگر که عاشق میشود
در زبان و دل خلافی نیست عاشق را چو شمع
عشق چون آمد زبان و دل موافق میشود
بگذار عالم چو عیسی تا ود قدرت بلند
زانکه این کاریست کز ترک علایق میشود
دانه تسبیح زاهد کی برد از رهم
مرغ چون باری بدام افتاد حاذق میشود
دامن پاک تو اهلی یافت از دامان پاک
دولت لایق نصیب مرد لایق میشود
آه از آن رسوایی دیگر که عاشق میشود
در زبان و دل خلافی نیست عاشق را چو شمع
عشق چون آمد زبان و دل موافق میشود
بگذار عالم چو عیسی تا ود قدرت بلند
زانکه این کاریست کز ترک علایق میشود
دانه تسبیح زاهد کی برد از رهم
مرغ چون باری بدام افتاد حاذق میشود
دامن پاک تو اهلی یافت از دامان پاک
دولت لایق نصیب مرد لایق میشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
به پیری چو نجوانان تا کیم دل مست می باشد
جوانی تا به پیری پیری آخر تا بکی باشد
سخن با کس نمیگویم نفس از من نمی خیزد
مگر در مجلس جمعی که آنجا ذکر وی باشد
ز فرمان دل مجنون پریشانند اهل دل
پریشانی کشد آن حی که مجنون میر حی باشد
چو قولت نشنوم ناصح نصیحت هر نفس تا کی
بهل تایکنفس گوشم بقول چنگ و نی باشد
ز داغ لاله رخساران بمردن دل بنه اهلی
که جز مردن دل ما را دوای درد کی باشد
جوانی تا به پیری پیری آخر تا بکی باشد
سخن با کس نمیگویم نفس از من نمی خیزد
مگر در مجلس جمعی که آنجا ذکر وی باشد
ز فرمان دل مجنون پریشانند اهل دل
پریشانی کشد آن حی که مجنون میر حی باشد
چو قولت نشنوم ناصح نصیحت هر نفس تا کی
بهل تایکنفس گوشم بقول چنگ و نی باشد
ز داغ لاله رخساران بمردن دل بنه اهلی
که جز مردن دل ما را دوای درد کی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
فکر وصلت کسش خیال مباد
کس در اندیشه محال مباد
در پریزاده مردمی نبود
آدمی زاده را زوال مباد
گر بنوشی بجای می خونم
خون من هرگزت هلال مباد
هیچ پیری چو من برسوایی
مست طفلان خورد سال مباد
در وبال است دایم اختر عقل
کوکب عشق را وبال مباد
فتنه راه مرغ خاطر کس
دانه و دام و زلف و خال مباد
در خم سنبل شکسته او
کس چو اهلی حال مباد
کس در اندیشه محال مباد
در پریزاده مردمی نبود
آدمی زاده را زوال مباد
گر بنوشی بجای می خونم
خون من هرگزت هلال مباد
هیچ پیری چو من برسوایی
مست طفلان خورد سال مباد
در وبال است دایم اختر عقل
کوکب عشق را وبال مباد
فتنه راه مرغ خاطر کس
دانه و دام و زلف و خال مباد
در خم سنبل شکسته او
کس چو اهلی حال مباد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
گرچه ارباب خرد طایفه یی پرهنرند
عاشقان طایفه دیگر و قومی دگرند
رشگ خوبان برم از مردم دنیا ورنه
دنیی آنقدر ندارد که برو رشگ برند
عدم است آن دهن و در غم آن تنگدلان
با وجود عدم او غم بیهوده خورند
مردم دهر چه دانند ترا قدر مگر
مردم دیده عشاق که اهل نظرند
گرچه بر اهل نظر هر سر مو تیغ بلاست
کافرم گر ز بلا یکسر مو برحذرند
کوی تو کعبه دلهاست چرا بی خبران
چون رسیدند بدین کعبه بر او میگذرند
مردم چشم تو هر گوشه ربایند دلی
مردم گوشه نشین بین که چه بیداد گرند
اهلی سوخته را در شکرستان خیال
طوطیانند که از لعل تو مست شکرند
عاشقان طایفه دیگر و قومی دگرند
رشگ خوبان برم از مردم دنیا ورنه
دنیی آنقدر ندارد که برو رشگ برند
عدم است آن دهن و در غم آن تنگدلان
با وجود عدم او غم بیهوده خورند
مردم دهر چه دانند ترا قدر مگر
مردم دیده عشاق که اهل نظرند
گرچه بر اهل نظر هر سر مو تیغ بلاست
کافرم گر ز بلا یکسر مو برحذرند
کوی تو کعبه دلهاست چرا بی خبران
چون رسیدند بدین کعبه بر او میگذرند
مردم چشم تو هر گوشه ربایند دلی
مردم گوشه نشین بین که چه بیداد گرند
اهلی سوخته را در شکرستان خیال
طوطیانند که از لعل تو مست شکرند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
گذر ز حسن خوش این بت پرست پیر ندارد
گذشت از همه عالم و زین گزیر ندارد
نکرد گوشه ابرو بسوی گوشه نشینان
کمان ابروی او میل گوشه گیر ندارد
چو غنچه این دل نازک درون پرده دلهاست
که تاب زحمت پیراهن حریر ندارد
شهان فقیر نوازند، ه ازین شه خوبان
که گوشه نظری با من فقیر ندارد
کجا کند به اسیران نگه که نرگس مستش
بهیچ گوشه نه بیند که صد اسیر ندارد
دلا، چو پیر شدی بگسل از وصال جوانان
که سرو قد جوانان هوای پیر ندارد
چه سود اهلی اگر ذره ذره خاک رهی هم
که آفتاب تو یکذره دلپذیر ندارد
گذشت از همه عالم و زین گزیر ندارد
نکرد گوشه ابرو بسوی گوشه نشینان
کمان ابروی او میل گوشه گیر ندارد
چو غنچه این دل نازک درون پرده دلهاست
که تاب زحمت پیراهن حریر ندارد
شهان فقیر نوازند، ه ازین شه خوبان
که گوشه نظری با من فقیر ندارد
کجا کند به اسیران نگه که نرگس مستش
بهیچ گوشه نه بیند که صد اسیر ندارد
دلا، چو پیر شدی بگسل از وصال جوانان
که سرو قد جوانان هوای پیر ندارد
چه سود اهلی اگر ذره ذره خاک رهی هم
که آفتاب تو یکذره دلپذیر ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
رفتیم برون زین چمن و هیچ نگفتیم
ناچیده گلی صد سخن سخت شنفتیم
ماییم درین گلشن عیش از ستم بخت
آن غنچه دلتنگ که هرگز نشکفتیم
سودیم بپای همه کس چهره اخلاص
با اینهمه گرد غمی از چهره نرفتیم
آن سوخته بیدل و یاریم که یکشب
با همنفسی دست در آغوش نخفتیم
اهلی مخور افسوس گر افتاد دل از دست
بگذار که تا در پی دل باز نیفتیم
ناچیده گلی صد سخن سخت شنفتیم
ماییم درین گلشن عیش از ستم بخت
آن غنچه دلتنگ که هرگز نشکفتیم
سودیم بپای همه کس چهره اخلاص
با اینهمه گرد غمی از چهره نرفتیم
آن سوخته بیدل و یاریم که یکشب
با همنفسی دست در آغوش نخفتیم
اهلی مخور افسوس گر افتاد دل از دست
بگذار که تا در پی دل باز نیفتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
من سوخته خال و خط سیمبرانم
پروانه شمع رخ زیبا پسرانم
شرح غم پنهان چه دهم زانکه چو لاله
پیداست که از وادی خونین جگرانم
دارم نظر پاک اگر هیچ ندارم
غافل مشو از من که ز صاحب نظرانم
این سلطنت و ملک مرا بس که همه عمر
در گوشه میخانه بمستی گذرانم
اهلی اگر آنمه دگران را کشد از ناز
خود را بکشم من که نه کم از دگرانم
پروانه شمع رخ زیبا پسرانم
شرح غم پنهان چه دهم زانکه چو لاله
پیداست که از وادی خونین جگرانم
دارم نظر پاک اگر هیچ ندارم
غافل مشو از من که ز صاحب نظرانم
این سلطنت و ملک مرا بس که همه عمر
در گوشه میخانه بمستی گذرانم
اهلی اگر آنمه دگران را کشد از ناز
خود را بکشم من که نه کم از دگرانم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
باده مینوش و بدین مشغله میگذران
کار عالم گذرانست تو هم میگذران
تو پسندیده خصالی و کرم شیوه تست
هرچه از ما نپسندی بکرم میگذران
جام جم گر نبود همت خود دار بلند
باده مینوش و بصد حشمت جم میگذران
فکر فردا مکن امروز دل خود خوشدار
در دل اندیشه نا آمده کم میگذران
ساقی امروز که دریای کرم در جوش است
کشتی غرقه ز گرداب عدم میگذران
گه گهی دست من پیر بجامی می گیر
وز گذر گاه غمم یکدو قدم میگذران
اهلی از دوست بجز زخم ستم چون نرسد
بگذر از مرهم و با زخم ستم میگذران
کار عالم گذرانست تو هم میگذران
تو پسندیده خصالی و کرم شیوه تست
هرچه از ما نپسندی بکرم میگذران
جام جم گر نبود همت خود دار بلند
باده مینوش و بصد حشمت جم میگذران
فکر فردا مکن امروز دل خود خوشدار
در دل اندیشه نا آمده کم میگذران
ساقی امروز که دریای کرم در جوش است
کشتی غرقه ز گرداب عدم میگذران
گه گهی دست من پیر بجامی می گیر
وز گذر گاه غمم یکدو قدم میگذران
اهلی از دوست بجز زخم ستم چون نرسد
بگذر از مرهم و با زخم ستم میگذران
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
درد از طبیب گرچه نهفتن نمی توان
درد دلی مراست که گفتن نمی توان
خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی
هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان
خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست
غافل ز گرگ حادثه خفتن نمی توان
هر در که هست سفته ز الماس همت است
وصل تو گوهریست که سفتن نمی توان
گفتی که لعل من کشد از زهر حسرتت
وه کاین حدیث تلخ شنفتن نمی توان
شد داغ عشق در دل ویرانه ام نهان
گنج وفا بخاک نهفتن نمی توان
اهلی اگرنه بر تو نسیمی وزد ز دوست
گرد غم از جبین تو رفتن نمی توان
درد دلی مراست که گفتن نمی توان
خواهم شکفته رو زیم از غم چو گل ولی
هرگز بزهر خنده شکفتن نمی توان
خواب صبوح اگرچه بیوسف رخان خوشست
غافل ز گرگ حادثه خفتن نمی توان
هر در که هست سفته ز الماس همت است
وصل تو گوهریست که سفتن نمی توان
گفتی که لعل من کشد از زهر حسرتت
وه کاین حدیث تلخ شنفتن نمی توان
شد داغ عشق در دل ویرانه ام نهان
گنج وفا بخاک نهفتن نمی توان
اهلی اگرنه بر تو نسیمی وزد ز دوست
گرد غم از جبین تو رفتن نمی توان