عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۴
دامن خود را کشید آه سرو ناز از دست من
آه کان آهوی وحشی جست باز از دست من
از ره بیچارگی می آرمش در دام خویش
گر به گردون می رود آن چاره ساز از دست من
از ادب هر چند کوتاه است دست جرأتم
چاک ها دارد چو گل دامان ناز از دست من
صید من وحشی است، بی زحمت نمی آید به دست
صد الف بر سینه دارد شاهباز از دست من
از غبار خاطرم آیینه ها دربسته شد
سنگ بر دل می زند آیینه ساز از دست من
گریه شادی مرا از وصل او محروم کرد
برد وسواس وضو وقت نماز از دست من
بس که پیچیدم به فکر زلف، صائب روز و شب
بر جنون زد خامه معنی طراز از دست من
آه کان آهوی وحشی جست باز از دست من
از ره بیچارگی می آرمش در دام خویش
گر به گردون می رود آن چاره ساز از دست من
از ادب هر چند کوتاه است دست جرأتم
چاک ها دارد چو گل دامان ناز از دست من
صید من وحشی است، بی زحمت نمی آید به دست
صد الف بر سینه دارد شاهباز از دست من
از غبار خاطرم آیینه ها دربسته شد
سنگ بر دل می زند آیینه ساز از دست من
گریه شادی مرا از وصل او محروم کرد
برد وسواس وضو وقت نماز از دست من
بس که پیچیدم به فکر زلف، صائب روز و شب
بر جنون زد خامه معنی طراز از دست من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۸
نست چون مژگان بلند و پست در گفتار من
تیر یک ترکش ز همواری بود افکار من
پیش من طوطی ز خجلت سبز نتواند شدن
گوشها را تنگ شکر می کند گفتار من
اشک نیسان را که در چشم صدف گرداند آب
مهره گل می شمارد گوهر شهوار من
خواب شیرینی که مردم جا به چشمش می دهند
می کند کار نمک با دیده بیدار من
از غزل پر کن بود دیوان من صائب تهی
سبزه بیگانه را ره نیست در گلزار من
تیر یک ترکش ز همواری بود افکار من
پیش من طوطی ز خجلت سبز نتواند شدن
گوشها را تنگ شکر می کند گفتار من
اشک نیسان را که در چشم صدف گرداند آب
مهره گل می شمارد گوهر شهوار من
خواب شیرینی که مردم جا به چشمش می دهند
می کند کار نمک با دیده بیدار من
از غزل پر کن بود دیوان من صائب تهی
سبزه بیگانه را ره نیست در گلزار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۹
چند گردد قسمت افسردگان گفتار من؟
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟
خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟
آسمان جایی که باشد نقطه پرگار من
می زند موج حلاوت بوستان از ناله ام
اشک شبنم گریه تلخی است از گلزار من
گرم جولانی ندارد همچو من این خاکدان
داغها دارد زمین بر سینه از رفتار من
بال اقبال هما را در سعادت گستری
می شمارد فرد باطل سایه دیوار من
چون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شود
هر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار من
چون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکرد
وا نشد زین ناخن و دندان گره از کار من
همچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته است
در ته گرد کسادی گوهر شهوار من
پیش من کفرست از یاد خدا غافل شدن
از رگ خواب است زنار دل بیدار من
نیست بی حاصلتری از من که پیر می فروش
برنمی گیرد به جامی جبه و دستار من
بر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار من
پنجه مرجان شود چون دست دریا رعشه دار
چون برآید ز آستین مژگان گوهربار من
از تب گرم است صائب شمع بر بالین مرا
از سرشک تلخ باشد شربت بیمار من
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟
خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟
آسمان جایی که باشد نقطه پرگار من
می زند موج حلاوت بوستان از ناله ام
اشک شبنم گریه تلخی است از گلزار من
گرم جولانی ندارد همچو من این خاکدان
داغها دارد زمین بر سینه از رفتار من
بال اقبال هما را در سعادت گستری
می شمارد فرد باطل سایه دیوار من
چون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شود
هر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار من
چون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکرد
وا نشد زین ناخن و دندان گره از کار من
همچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته است
در ته گرد کسادی گوهر شهوار من
پیش من کفرست از یاد خدا غافل شدن
از رگ خواب است زنار دل بیدار من
نیست بی حاصلتری از من که پیر می فروش
برنمی گیرد به جامی جبه و دستار من
بر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار من
پنجه مرجان شود چون دست دریا رعشه دار
چون برآید ز آستین مژگان گوهربار من
از تب گرم است صائب شمع بر بالین مرا
از سرشک تلخ باشد شربت بیمار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۸
گر نخارد ناخن مرغان سر مجنون من
کیست پردازد به جسم لاغر مجنون من؟
از خمار چشم لیلی همچنان خون می خورم
گر شود ناف غزالان ساغر مجنون من
مانع طوفان نگردد جوش گوهر بحر را
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون من؟
می تپم در خون چون داغ لاله از بی طاقتی
گر بود در دامن لیلی سر مجنون من
حلقه انصاف در گوشش کشم از پیچ و تاب
هر که را حرفی بود در جوهر مجنون من
صفحه مشق جنون دشت پیمایان عشق
هست فرد باطلی از دفتر مجنون من
فرصت خاریدن سر نیست مجنون مرا
مرغ می خارد به پاگاهی سر مجنون من
درد و داغ عشق را از سینه گر بیرون دهم
می شود عالم سیاه از لشکر مجنون من
شیر ناخن می گذارد، بال می ریزد عقاب
از شکوه عشق در بوم و بر مجنون من
نیست ممکن از غرور عشق سر بالا کنم
محمل لیلی گر آید بر سر مجنون من
چون فلاخن کز گرانسنگی سبک جولان شود
سنگ طفلان می شود بال و پر مجنون من
جلوه آتش کند صائب به چشم شبروان
بس که سوزد ز آتش سودا سر مجنون من
کیست پردازد به جسم لاغر مجنون من؟
از خمار چشم لیلی همچنان خون می خورم
گر شود ناف غزالان ساغر مجنون من
مانع طوفان نگردد جوش گوهر بحر را
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون من؟
می تپم در خون چون داغ لاله از بی طاقتی
گر بود در دامن لیلی سر مجنون من
حلقه انصاف در گوشش کشم از پیچ و تاب
هر که را حرفی بود در جوهر مجنون من
صفحه مشق جنون دشت پیمایان عشق
هست فرد باطلی از دفتر مجنون من
فرصت خاریدن سر نیست مجنون مرا
مرغ می خارد به پاگاهی سر مجنون من
درد و داغ عشق را از سینه گر بیرون دهم
می شود عالم سیاه از لشکر مجنون من
شیر ناخن می گذارد، بال می ریزد عقاب
از شکوه عشق در بوم و بر مجنون من
نیست ممکن از غرور عشق سر بالا کنم
محمل لیلی گر آید بر سر مجنون من
چون فلاخن کز گرانسنگی سبک جولان شود
سنگ طفلان می شود بال و پر مجنون من
جلوه آتش کند صائب به چشم شبروان
بس که سوزد ز آتش سودا سر مجنون من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۳
چون زند دامان وحشت بر کمر سودای من
خاک ساکن پر برون آرد ز نقش پای من
گرم رفتاری چو من دشت جنون هرگز نداشت
موی آتش دیده گردد خار زیر پای من
راست می سازد دل شبها نفس موج سراب
راحت منزل ندارد شوق بی پروای من
چون فلک باشد مسلسل دور سرگردانیم
گردباد انگشت حیرت گشت در صحرای من
عشق عالمسوز هر داغی که سوزد بر دلم
عینک دیگر شود بهر دل بینای من
گفتگوی سخت رویان بر دل من بار نیست
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای من
با کمال ناگواریها، گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشه فردای من
باده من جام را بی ساقی اندازد به دور
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای من
بندهای سست را صائب توان آسان گسیخت
سهل باشد گر نباشد منتظم دنیای من
خاک ساکن پر برون آرد ز نقش پای من
گرم رفتاری چو من دشت جنون هرگز نداشت
موی آتش دیده گردد خار زیر پای من
راست می سازد دل شبها نفس موج سراب
راحت منزل ندارد شوق بی پروای من
چون فلک باشد مسلسل دور سرگردانیم
گردباد انگشت حیرت گشت در صحرای من
عشق عالمسوز هر داغی که سوزد بر دلم
عینک دیگر شود بهر دل بینای من
گفتگوی سخت رویان بر دل من بار نیست
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای من
با کمال ناگواریها، گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشه فردای من
باده من جام را بی ساقی اندازد به دور
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای من
بندهای سست را صائب توان آسان گسیخت
سهل باشد گر نباشد منتظم دنیای من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۴
بس که دارد ناتوانی ریشه در اعضای من
سایه همچون دام می پیچد به دست و پای من
داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام
این حشم برخاسته است از دامن صحرای من
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
دست کوته دار ای مهر از شب یلدای من
مشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟
کی نصیحتگر برآید با دل خودرای من؟
حرف پوچ از من کسی وقت غضب نشنیده است
کف نمی آرد ز هر طوفان به لب دریای من
دشمن از همواری من خون خود را می خورد
سیل را دست تعدی نیست بر صحرای من
چون کنم پی گم، که با این سوز هر جا می روم
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من
همت والای من روزی که قامت راست کرد
هیچ تشریفی نیامد راست بر بالای من
چون لگن در زیر پای شمع می آید به چشم
آسمان در زیر پای همت والای من
کوه و دشت از لنگر تمکین من آسوده است
آه اگر زنجیر بردارد جنون از پای من
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه سازد با لب گویای من؟
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
از نسیم صبحدم صد پیرهن لاغرترم
می تواند باد دامن تیشه زد بر پای من!
داغ دارد کیمیای صحبتم خورشید را
خشت را یاقوت احمر می کند صهبای من
سوز خاکسترنشینان را عیاری دیگرست
هر سپندی تکیه نتواند زدن بر جای من
ساغری از تلخرویی باز می دارد مرا
می تواند کرد شیرین، شبنمی دریای من
از غم دستار چون مجنون نمی پیچم به خود
افسر از خورشید دارد فرق گردون سای من
اشک تا دامن رسیدن مهره گل می شود
بس که صائب گرد غم فرش است بر سیمای من
سایه همچون دام می پیچد به دست و پای من
داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام
این حشم برخاسته است از دامن صحرای من
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
دست کوته دار ای مهر از شب یلدای من
مشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟
کی نصیحتگر برآید با دل خودرای من؟
حرف پوچ از من کسی وقت غضب نشنیده است
کف نمی آرد ز هر طوفان به لب دریای من
دشمن از همواری من خون خود را می خورد
سیل را دست تعدی نیست بر صحرای من
چون کنم پی گم، که با این سوز هر جا می روم
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من
همت والای من روزی که قامت راست کرد
هیچ تشریفی نیامد راست بر بالای من
چون لگن در زیر پای شمع می آید به چشم
آسمان در زیر پای همت والای من
کوه و دشت از لنگر تمکین من آسوده است
آه اگر زنجیر بردارد جنون از پای من
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه سازد با لب گویای من؟
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
از نسیم صبحدم صد پیرهن لاغرترم
می تواند باد دامن تیشه زد بر پای من!
داغ دارد کیمیای صحبتم خورشید را
خشت را یاقوت احمر می کند صهبای من
سوز خاکسترنشینان را عیاری دیگرست
هر سپندی تکیه نتواند زدن بر جای من
ساغری از تلخرویی باز می دارد مرا
می تواند کرد شیرین، شبنمی دریای من
از غم دستار چون مجنون نمی پیچم به خود
افسر از خورشید دارد فرق گردون سای من
اشک تا دامن رسیدن مهره گل می شود
بس که صائب گرد غم فرش است بر سیمای من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۶
می زند از گریه موج خوشدلی ابروی من
آب چون شمشیر جوهر می شود در جوی من
خاک راهم، لیک از من چرخ باشد در حساب
می شود باریک دریا چون رسد در جوی من
دشمن خود را خجل کردن نه از مردانگی است
ورنه نتواند فلک خم ساختن بازوی من
عطسه مغز عندلیبان را پریشان کرده است
گر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوی من
تازه می دارد رخ خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی من
گر چه از همواری از کلکم نمی خیزد صفیر
مشرق و مغرب بود لبریز گفت و گوی من
وسعت جولان طبع من ندارد لامکان
آسمان در حالت فکرست دستنبوی من
چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است
در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی من
بس که از غیرت فرو خوردم سرشک تلخ را
در گره دارد چو مژگان گریه ای هر موی من
وحشت من در کمین جلوه صیاد نیست
می کند از بوی خون خویش رم آهوی من
بس که از پهلونشینان زخم منکر خورده ام
می خلد بند قبا چون تیر در پهلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
می شناسد بستر بیگانه را پهلوی من
در غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشک
مهره گل می شود تا می چکد از روی من
بهر گوهر چون صدف صائب دهن نگشوده ام
همت سرشار من نازد به آب روی من
این جواب آن غزل صائب که می گوید رشید
در قفس افتد اگر رنگی پرد از روی من
آب چون شمشیر جوهر می شود در جوی من
خاک راهم، لیک از من چرخ باشد در حساب
می شود باریک دریا چون رسد در جوی من
دشمن خود را خجل کردن نه از مردانگی است
ورنه نتواند فلک خم ساختن بازوی من
عطسه مغز عندلیبان را پریشان کرده است
گر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوی من
تازه می دارد رخ خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی من
گر چه از همواری از کلکم نمی خیزد صفیر
مشرق و مغرب بود لبریز گفت و گوی من
وسعت جولان طبع من ندارد لامکان
آسمان در حالت فکرست دستنبوی من
چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است
در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی من
بس که از غیرت فرو خوردم سرشک تلخ را
در گره دارد چو مژگان گریه ای هر موی من
وحشت من در کمین جلوه صیاد نیست
می کند از بوی خون خویش رم آهوی من
بس که از پهلونشینان زخم منکر خورده ام
می خلد بند قبا چون تیر در پهلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
می شناسد بستر بیگانه را پهلوی من
در غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشک
مهره گل می شود تا می چکد از روی من
بهر گوهر چون صدف صائب دهن نگشوده ام
همت سرشار من نازد به آب روی من
این جواب آن غزل صائب که می گوید رشید
در قفس افتد اگر رنگی پرد از روی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۲
ناله نی از جگرها آه می آرد برون
یوسفی در هر نفس از چاه می آرد برون
رهروی کز کاروان یک بار دور افتاده است
خار را از پا به منزلگاه می آرد برون
از بهای خویش افتادن، به چاه افتادن است
هرزه یوسف را فلک از چاه می آرد برون
در تنور رزق چون نوبت به قرص ما رسد
چرخ گویا بیژنی از چاه می آرد برون
آنچه می ریزد ز مژگان کلک صائب نقطه نیست
ماه کنعان سر ز جیب چاه می آرد برون
یوسفی در هر نفس از چاه می آرد برون
رهروی کز کاروان یک بار دور افتاده است
خار را از پا به منزلگاه می آرد برون
از بهای خویش افتادن، به چاه افتادن است
هرزه یوسف را فلک از چاه می آرد برون
در تنور رزق چون نوبت به قرص ما رسد
چرخ گویا بیژنی از چاه می آرد برون
آنچه می ریزد ز مژگان کلک صائب نقطه نیست
ماه کنعان سر ز جیب چاه می آرد برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۱
گر بنالم خون ز چشم سنگ می آید برون
ور بگریم خار و گل یکرنگ می آید برون
هر طرف دیوانه خوش طالع من می رود
کودکی با دامن پر سنگ می آید برون
فارغ است از خودنمایی جوهر اقبال ما
تیغ ما از زخم ها بی رنگ می آید برون
عمرها باید که آن یاقوت لب نوخط شود
سبزه با تمکین ز زیر سنگ می آید برون
زخم پیکان می شود در سینه دلگیر من
گل ز باغم غنچه دلتنگ می آید برون
طوطیان را دل چو مغز پسته خون خواهد شدن
گر به این تمکین شکر از تنگ می آید برون
هر که چون آیینه لوح سینه خود صاف کرد
ساده از دنیای پر نیرنگ می آید برون
یک گل بی رنگ دارد عالم پر رنگ و بو
کز لطافت هر زمان صد رنگ می آید برون
بیستون را در فلاخن می گذارد تیشه ام
کوهکن با من کجا همسنگ می آید برون؟
گر چه در هر حمله ای می افکند صد سر به خاک
دست خالی نیزه ام از جنگ می آید برون
گر به این دستور خواهد باده من جوش زد
از طلسم چرخ مینا رنگ می آید برون
از دل ما حرص را دست تصرف کوته است
این سبو خشک از می گلرنگ می آید برون
نیست چون فرهاد اگر در جذب عاشق کوتهی
نقش شیرین بی حجاب از سنگ می آید برون
از ریاضت هر که را بر پشت می چسبد شکم
ناله اش چون چنگ، سیر آهنگ می آید برون
صبح پیری از دلم زنگار غفلت را نبرد
دیگر این آیینه کی از زنگ می آید برون؟
ما درین گلزار صائب مرغ آتشخواره ایم
دانه ما چون شرار از سنگ می آید برون
ور بگریم خار و گل یکرنگ می آید برون
هر طرف دیوانه خوش طالع من می رود
کودکی با دامن پر سنگ می آید برون
فارغ است از خودنمایی جوهر اقبال ما
تیغ ما از زخم ها بی رنگ می آید برون
عمرها باید که آن یاقوت لب نوخط شود
سبزه با تمکین ز زیر سنگ می آید برون
زخم پیکان می شود در سینه دلگیر من
گل ز باغم غنچه دلتنگ می آید برون
طوطیان را دل چو مغز پسته خون خواهد شدن
گر به این تمکین شکر از تنگ می آید برون
هر که چون آیینه لوح سینه خود صاف کرد
ساده از دنیای پر نیرنگ می آید برون
یک گل بی رنگ دارد عالم پر رنگ و بو
کز لطافت هر زمان صد رنگ می آید برون
بیستون را در فلاخن می گذارد تیشه ام
کوهکن با من کجا همسنگ می آید برون؟
گر چه در هر حمله ای می افکند صد سر به خاک
دست خالی نیزه ام از جنگ می آید برون
گر به این دستور خواهد باده من جوش زد
از طلسم چرخ مینا رنگ می آید برون
از دل ما حرص را دست تصرف کوته است
این سبو خشک از می گلرنگ می آید برون
نیست چون فرهاد اگر در جذب عاشق کوتهی
نقش شیرین بی حجاب از سنگ می آید برون
از ریاضت هر که را بر پشت می چسبد شکم
ناله اش چون چنگ، سیر آهنگ می آید برون
صبح پیری از دلم زنگار غفلت را نبرد
دیگر این آیینه کی از زنگ می آید برون؟
ما درین گلزار صائب مرغ آتشخواره ایم
دانه ما چون شرار از سنگ می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۵
ناله ما سینه چاک از سینه می آید برون
گوهر ما سفته از گنجینه می آید برون
ناز او با من بود از دیده حیران که حسن
سر گران از خانه آیینه می آید برون
کنج عزلت را غنیمت دان که می ریزد ز هم
مشک تا از خرقه پشمینه می آید برون
در نمی گیرد فسون در مار چون شد اژدها
مشکل از دل کینه دیرینه می آید برون
صائب از دل می رود بیرون خیال خط او
ریشه جوهر گر از آیینه می آید برون
گوهر ما سفته از گنجینه می آید برون
ناز او با من بود از دیده حیران که حسن
سر گران از خانه آیینه می آید برون
کنج عزلت را غنیمت دان که می ریزد ز هم
مشک تا از خرقه پشمینه می آید برون
در نمی گیرد فسون در مار چون شد اژدها
مشکل از دل کینه دیرینه می آید برون
صائب از دل می رود بیرون خیال خط او
ریشه جوهر گر از آیینه می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲۱
چو تیغم پهلوی خود جای ده جوهر تماشا کن
بکش دست نوازش بر سرم دیگر تماشا کن
به تیغ طعنه بی جوهری خونم چه می ریزی؟
چو آیینه مرا رویی بده، جوهر تماشا کن
مرا از کسوت بخت سیه عریان کن و بنگر
بیفشان ز اخگر من گرد، خاکستر تماشا کن
مباد آب در چشمت بگردد از فروغ او
بپوشان چشم را آنگاه این گوهر تماشا کن
رگ خامی ندارم، میوه شاخ بلندم من
عیار این سخن از چهره چون زر تماشا کن
ندارم در جگر آهی، اگر باور نمی داری
بنه از استخوانم عود در مجمر تماشا کن
هلاکم کرد و می سوزد به خاکم شمع کافوری
پس از عمری به من دلسوزی اختر تماشا کن
هزاران بوسه در پرواز گرد آن دهن بنگر
هجوم تشنگان را بر لب کوثر تماشا کن
بخوان در بوستان یک مصرع از اشعار من صائب
میان عندلیبان شورش محشر تماشا کن
بکش دست نوازش بر سرم دیگر تماشا کن
به تیغ طعنه بی جوهری خونم چه می ریزی؟
چو آیینه مرا رویی بده، جوهر تماشا کن
مرا از کسوت بخت سیه عریان کن و بنگر
بیفشان ز اخگر من گرد، خاکستر تماشا کن
مباد آب در چشمت بگردد از فروغ او
بپوشان چشم را آنگاه این گوهر تماشا کن
رگ خامی ندارم، میوه شاخ بلندم من
عیار این سخن از چهره چون زر تماشا کن
ندارم در جگر آهی، اگر باور نمی داری
بنه از استخوانم عود در مجمر تماشا کن
هلاکم کرد و می سوزد به خاکم شمع کافوری
پس از عمری به من دلسوزی اختر تماشا کن
هزاران بوسه در پرواز گرد آن دهن بنگر
هجوم تشنگان را بر لب کوثر تماشا کن
بخوان در بوستان یک مصرع از اشعار من صائب
میان عندلیبان شورش محشر تماشا کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲۵
به یک زخم نمایان سرفرازم از شهیدان کن
چو صبح وصل خندانم ازین لطف نمایان کن
اگر خواهی که خورشید از گریبانت برون آید
سحرخیزی فن خود همچون صبح پاکدامان کن
نگاه شور چشمان می برد شیرینی از شکر
لب پر خنده خود را ز چشم غیر پنهان کن
به زلف خود مشو مغرور و عالم را مزن بر هم
حذر از ناله زنجیر سوز بیگناهان کن
به عزم سیر با اغیار چون در بوستان گردی
چو بینی سنبلی را یاد این خاطر پریشان کن
گلت پا در رکاب جلوه باد خزان دارد
برو ای بلبل بی درد آه و ناله سامان کن
خیال زنده رود از سینه گرد غم برد صائب
چو غم زور آورد بر خاطرت یاد صفاهان کن
چو صبح وصل خندانم ازین لطف نمایان کن
اگر خواهی که خورشید از گریبانت برون آید
سحرخیزی فن خود همچون صبح پاکدامان کن
نگاه شور چشمان می برد شیرینی از شکر
لب پر خنده خود را ز چشم غیر پنهان کن
به زلف خود مشو مغرور و عالم را مزن بر هم
حذر از ناله زنجیر سوز بیگناهان کن
به عزم سیر با اغیار چون در بوستان گردی
چو بینی سنبلی را یاد این خاطر پریشان کن
گلت پا در رکاب جلوه باد خزان دارد
برو ای بلبل بی درد آه و ناله سامان کن
خیال زنده رود از سینه گرد غم برد صائب
چو غم زور آورد بر خاطرت یاد صفاهان کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۰
نبندد دشمن آتش زبان طرف از گزند من
به فریاد آورد دریای آتش را سپند من
نهالی بود استغنا، زمین گیر گرانجانی
به اندک فرصتی سروی شد از طبع بلند من
به روی دوزخ خونگرم حرف سرد می گوید
کجا سازد به جنت خاطر مشکل پسند من؟
تغافل بر مسیحا می زدم از درد بی درمان
به درمان کرد محتاجم دل نادردمند من
سخنگو می شود چشمی که من باشم نظربازش
زبان دان می شود مرغی که می افتد به بند من
برون آی از نقاب شرم تا از خود برون آیم
که از افسردگی پا در حنا دارد سپند من
به همت نکهت گل را عنان پیچیده ام صائب
تذرو رنگ نتواند پریدن از کمند من
به فریاد آورد دریای آتش را سپند من
نهالی بود استغنا، زمین گیر گرانجانی
به اندک فرصتی سروی شد از طبع بلند من
به روی دوزخ خونگرم حرف سرد می گوید
کجا سازد به جنت خاطر مشکل پسند من؟
تغافل بر مسیحا می زدم از درد بی درمان
به درمان کرد محتاجم دل نادردمند من
سخنگو می شود چشمی که من باشم نظربازش
زبان دان می شود مرغی که می افتد به بند من
برون آی از نقاب شرم تا از خود برون آیم
که از افسردگی پا در حنا دارد سپند من
به همت نکهت گل را عنان پیچیده ام صائب
تذرو رنگ نتواند پریدن از کمند من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۱
سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۶
به هم پیوسته از بس در حریم سینه داغ من
تماشایی ندارد رنگ از گلگشت باغ من
چنان از آفتاب عشق می جوشد دماغ من
که پهلو می زند با چشمه خورشید داغ من
مرا برده است وحشت از جهان آب و گل بیرون
عرق ریزد فلک بیهوده ز انجمن در سراغ من
ز منت بر دل روشن بود مردن گواراتر
شود دست حمایت باد صرصر بر چراغ من
مرا زنگار از دل چون زداید باده لعلی؟
که می چون لاله خون مرده گردد در ایاغ من
ز فکر عافیت آسوده ام با درد و داغ او
ز جوش گل ندارد سبزه بیگانه باغ من
اگر چه خاک من گلرنگ شد از باده پیمایی
همان خمیازه چون گل می زند موج از ایاغ من
مشو از شبنم خونگرم من ای شاخ گل غافل
که می سوزد نفس خورشید تابان در سراغ من
ندارد دودمان عشق چون من مجلس افروزی
سیه مستی کند پروانه از دود چراغ من
به شیرین کاری صنعت ز شیرین برده ام دل را
چرا میراب جوی شیر نبود سنگداغ من؟
ازان دارد چو داغ لاله، داغ من رگ خامی
که بیش از داغ، شور عشق می سوزد دماغ من
ز تأثیر دعای جوشن می نشکند صائب
به سنگ خاره چون یاقوت اگر غلطد ایاغ من
تماشایی ندارد رنگ از گلگشت باغ من
چنان از آفتاب عشق می جوشد دماغ من
که پهلو می زند با چشمه خورشید داغ من
مرا برده است وحشت از جهان آب و گل بیرون
عرق ریزد فلک بیهوده ز انجمن در سراغ من
ز منت بر دل روشن بود مردن گواراتر
شود دست حمایت باد صرصر بر چراغ من
مرا زنگار از دل چون زداید باده لعلی؟
که می چون لاله خون مرده گردد در ایاغ من
ز فکر عافیت آسوده ام با درد و داغ او
ز جوش گل ندارد سبزه بیگانه باغ من
اگر چه خاک من گلرنگ شد از باده پیمایی
همان خمیازه چون گل می زند موج از ایاغ من
مشو از شبنم خونگرم من ای شاخ گل غافل
که می سوزد نفس خورشید تابان در سراغ من
ندارد دودمان عشق چون من مجلس افروزی
سیه مستی کند پروانه از دود چراغ من
به شیرین کاری صنعت ز شیرین برده ام دل را
چرا میراب جوی شیر نبود سنگداغ من؟
ازان دارد چو داغ لاله، داغ من رگ خامی
که بیش از داغ، شور عشق می سوزد دماغ من
ز تأثیر دعای جوشن می نشکند صائب
به سنگ خاره چون یاقوت اگر غلطد ایاغ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۷
نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال من
ز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال من
ز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزد
به آب زندگی لب تر نمی سازد سفال من
نبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردون
اگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال من
تمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟
پریرویی که از تمکین نیاید در خیال من
به امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟
که کوته می کند طول زمان را عرض حال من
ز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدن
به هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال من
ازان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلو
که بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
ز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال من
ز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزد
به آب زندگی لب تر نمی سازد سفال من
نبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردون
اگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال من
تمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟
پریرویی که از تمکین نیاید در خیال من
به امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟
که کوته می کند طول زمان را عرض حال من
ز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدن
به هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال من
ازان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلو
که بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۲
ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من
ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من
به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من
به شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه من
خدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!
که مژگان می شود انگشت زنهار از نگاه من
نمی داند خس و خاشاک بال شعله می گردد
رقیب از ساده لوحی خار می ریزد به راه من
غرور یار از اظهار عجز من یکی صد شد
به کار مدعی آمد درین دعوی گواه من
پریشان کرد خط یار اوراق حواسم را
که را گویم که از گردی پریشان شد سپاه من؟
محبت جمع با تن پروری صائب نمی گردد
وگرنه می شود هر سایه خاری پناه من
ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من
به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من
به شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه من
خدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!
که مژگان می شود انگشت زنهار از نگاه من
نمی داند خس و خاشاک بال شعله می گردد
رقیب از ساده لوحی خار می ریزد به راه من
غرور یار از اظهار عجز من یکی صد شد
به کار مدعی آمد درین دعوی گواه من
پریشان کرد خط یار اوراق حواسم را
که را گویم که از گردی پریشان شد سپاه من؟
محبت جمع با تن پروری صائب نمی گردد
وگرنه می شود هر سایه خاری پناه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۹
نیست امروز ز مژگان گهرافشانی من
گریه شسته است به طفلی خط پیشانی من
زلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردد
در کتابی که بود شرح پریشانی من
چون رگ سنگ، زمین گیر گران پروازی است
مژه در دیده آسوده حیرانی من
می دهد حیرت سرشار من از حسن تو یاد
رتبه گنج عیان است ز ویرانی من
هر چه در خاطر من می گذرد می دانند
سادگی آینه بسته است به پیشانی من
در خزان ناله رنگین بهاران دارند
بلبلان چمن از سلسله جنبانی من
شعله شوخ به فانوس مقید نشود
اطلس چرخ بود داغ ز عریانی من
شرر از سنگ برون آمد و من در خوابم
سنگ بر سینه زند دل ز گرانجانی من
گر چه تلخ است درین باغ مذاقم صائب
گوش گل، تنگ شکر شد ز غزلخوانی من
گریه شسته است به طفلی خط پیشانی من
زلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردد
در کتابی که بود شرح پریشانی من
چون رگ سنگ، زمین گیر گران پروازی است
مژه در دیده آسوده حیرانی من
می دهد حیرت سرشار من از حسن تو یاد
رتبه گنج عیان است ز ویرانی من
هر چه در خاطر من می گذرد می دانند
سادگی آینه بسته است به پیشانی من
در خزان ناله رنگین بهاران دارند
بلبلان چمن از سلسله جنبانی من
شعله شوخ به فانوس مقید نشود
اطلس چرخ بود داغ ز عریانی من
شرر از سنگ برون آمد و من در خوابم
سنگ بر سینه زند دل ز گرانجانی من
گر چه تلخ است درین باغ مذاقم صائب
گوش گل، تنگ شکر شد ز غزلخوانی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۶
خمار سوخت مرا ساقیا شراب رسان
مرا به چشمه حیوان ازین سراب رسان
گرت هواست که سیراب از محیط شوی
به کام تشنه لبان فیض چون سحاب رسان
رسید رشته به گوهر ز پیچ و تاب زدن
تو نیز رشته جان را به پیچ و تاب رسان
مشو ز حال دلم غافل از سیه مستی
نفس گداخته خود را به این کباب رسان
مگیر پای خود از رنگ و بوی گل به حنا
بکوش و شبنم خود را به آفتاب رسان
دل سیاه منور شود ز چشمه نور
کتان هستی خود را به ماهتاب رسان
ز زهد خشک نهال حیات خشک شود
بیا به میکده و ریشه را به آب رسان
مشو به آب و علف چون غزال چین قانع
دم فسرده خود را به مشک ناب رسان
به خنده صرف مکن عمر را ز بی دردی
چو کبک سینه به سر پنجه عقاب رسان
اگر چه نیست عمارت پذیر کلبه ما
ز راه لطف تو گردی به این خراب رسان
چو خم به اهل طلب درد و صاف با هم ده
به هر که لب نگشاید شراب ناب رسان
به دست خشک مدار از گرهگشایی دست
چو شانه دست به آن زلف نیمتاب رسان
رساند خانه مغز مرا به آب، خمار
پیاله ای به من خانمان خراب رسان
اگر به کوی خرابات می روی صائب
ز دور سجده ما را به آن جناب رسان
مرا به چشمه حیوان ازین سراب رسان
گرت هواست که سیراب از محیط شوی
به کام تشنه لبان فیض چون سحاب رسان
رسید رشته به گوهر ز پیچ و تاب زدن
تو نیز رشته جان را به پیچ و تاب رسان
مشو ز حال دلم غافل از سیه مستی
نفس گداخته خود را به این کباب رسان
مگیر پای خود از رنگ و بوی گل به حنا
بکوش و شبنم خود را به آفتاب رسان
دل سیاه منور شود ز چشمه نور
کتان هستی خود را به ماهتاب رسان
ز زهد خشک نهال حیات خشک شود
بیا به میکده و ریشه را به آب رسان
مشو به آب و علف چون غزال چین قانع
دم فسرده خود را به مشک ناب رسان
به خنده صرف مکن عمر را ز بی دردی
چو کبک سینه به سر پنجه عقاب رسان
اگر چه نیست عمارت پذیر کلبه ما
ز راه لطف تو گردی به این خراب رسان
چو خم به اهل طلب درد و صاف با هم ده
به هر که لب نگشاید شراب ناب رسان
به دست خشک مدار از گرهگشایی دست
چو شانه دست به آن زلف نیمتاب رسان
رساند خانه مغز مرا به آب، خمار
پیاله ای به من خانمان خراب رسان
اگر به کوی خرابات می روی صائب
ز دور سجده ما را به آن جناب رسان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۰
هلاک جلوه برق است آشیانه من
بغل چو موج گشاید به سیل خانه من
خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد
که جغد خانه جدا می کند ز خانه من
سیاه مستی من رنگ بست افتاده است
خمار صبح ندارد می شبانه من
ز بس گزیده ز دلگیری وطن شده ام
زبان مار بود خار آشیانه من
روانی سخن من ز هم خیالان نیست
ز موج خویش چو دریاست تازیانه من
چراغ دولت ابر بهار روشن باد!
که چون صدف ز گهر ساخت آب و دانه من
به ابر قطره دهم سیل در عوض گیرم
ز خرج، بیش چو دریا شود خزانه من
مرا ز خاک به اندک توجهی بردار
چو تیر کج مگذر راست از نشانه من
ز گریه ای که مرا در گلو گره گردد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانه من
گرفته بود جهان را فسردگی صائب
دماغ خشک جهان تر شد از ترانه من
بغل چو موج گشاید به سیل خانه من
خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد
که جغد خانه جدا می کند ز خانه من
سیاه مستی من رنگ بست افتاده است
خمار صبح ندارد می شبانه من
ز بس گزیده ز دلگیری وطن شده ام
زبان مار بود خار آشیانه من
روانی سخن من ز هم خیالان نیست
ز موج خویش چو دریاست تازیانه من
چراغ دولت ابر بهار روشن باد!
که چون صدف ز گهر ساخت آب و دانه من
به ابر قطره دهم سیل در عوض گیرم
ز خرج، بیش چو دریا شود خزانه من
مرا ز خاک به اندک توجهی بردار
چو تیر کج مگذر راست از نشانه من
ز گریه ای که مرا در گلو گره گردد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانه من
گرفته بود جهان را فسردگی صائب
دماغ خشک جهان تر شد از ترانه من