عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱
شبی میگذشتم ز ویرانه یی
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی
نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس
جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش
ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ
به شیدایی آسوده خاطر ز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید
دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین
به خودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی
نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته
گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!
تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش به حکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار
گهی خنده می کرد و گه می گریست!
به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟!
چه دیدی بگو گر نه ای ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!
چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!
تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن، من ز سلخ!
خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست
زدم بوسه بر دستش آنگه به پای
که ای دانش آرای فرخنده رای
منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو
دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه
مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!
گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا به روز شمار
چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه می گویی از دیده گوی
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش
ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز
هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر
یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
به آن لجه ریزان بسی شد به شط
درون پر ز ماهی، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف
به غواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را به تاج و بتان را به گوش
پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم
فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب
شناور سمک ها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان به دامان یم
به قعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان
همه سرگرانی به هم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!
به صید بط و ماهیش صبح و شام
به هر گوشه صیادی افگنده دام
مگر ناخدای خداناشناس
نپذرفت از غرقه ای التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند
ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی بهجا ماند از آن یم، نه نم
هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاری به کف تیغ تیز
نموده به مرغابیان رستخیز
ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن
ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور
برآمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک
فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر
بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پابرهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان به دوش
که هر پیله ور گشت گوهرفروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
به هفتم زمین و به هشتم فلک
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی
نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس
جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش
ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ
به شیدایی آسوده خاطر ز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید
دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین
به خودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی
نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته
گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!
تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش به حکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار
گهی خنده می کرد و گه می گریست!
به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟!
چه دیدی بگو گر نه ای ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!
چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!
تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن، من ز سلخ!
خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست
زدم بوسه بر دستش آنگه به پای
که ای دانش آرای فرخنده رای
منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو
دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه
مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!
گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا به روز شمار
چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه می گویی از دیده گوی
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش
ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز
هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر
یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
به آن لجه ریزان بسی شد به شط
درون پر ز ماهی، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف
به غواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را به تاج و بتان را به گوش
پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم
فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب
شناور سمک ها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان به دامان یم
به قعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان
همه سرگرانی به هم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!
به صید بط و ماهیش صبح و شام
به هر گوشه صیادی افگنده دام
مگر ناخدای خداناشناس
نپذرفت از غرقه ای التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند
ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی بهجا ماند از آن یم، نه نم
هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاری به کف تیغ تیز
نموده به مرغابیان رستخیز
ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن
ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور
برآمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک
فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر
بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پابرهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان به دوش
که هر پیله ور گشت گوهرفروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
به هفتم زمین و به هشتم فلک
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۸
بجایش نباشد یکی مدرسه
که وارستی آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهای کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادی بلید
در آنجا اگر جا گرفتی پلید
زدی آن، دم از علم بوزجمهر
شدی این، ز پاکیزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادریس درس
نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پیوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سینه حک
نمانده در آیینه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر یک نخست
ز حرف الف، سر توحید جست
همه هفت خط خوانده از یک نقط
نوشته هم از یک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفیقشان
همه مستی جام تحقیقشان
فلاطون از ایشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بایشان ورق
چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب
چو مشائیان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامین
رسانید از آسمان بر زمین
همه جسته اسرار ایمانیان
فرو شسته افکار یونانیان
ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف
جدل، کار ایشان بجایی کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نیز چندی گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
که وارستی آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهای کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادی بلید
در آنجا اگر جا گرفتی پلید
زدی آن، دم از علم بوزجمهر
شدی این، ز پاکیزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادریس درس
نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پیوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سینه حک
نمانده در آیینه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر یک نخست
ز حرف الف، سر توحید جست
همه هفت خط خوانده از یک نقط
نوشته هم از یک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفیقشان
همه مستی جام تحقیقشان
فلاطون از ایشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بایشان ورق
چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب
چو مشائیان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامین
رسانید از آسمان بر زمین
همه جسته اسرار ایمانیان
فرو شسته افکار یونانیان
ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف
جدل، کار ایشان بجایی کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نیز چندی گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۲ - حکایت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۷ - حکایت
شنیدم یکی روز بر طرف دشت
جوانی بدهقان پیری گذشت
که خوی ا رخ افشاندش آفتاب
همی کشت نخل و همی داد آب
جوان را شگفت آمد از کار وی
چنین گفت با پیر فرخنده پی
که: اکنون از پیری ای نیکبخت
همی لرزدت تن چو برگ درخت
چه کاری درختی که ناید بکار
از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟!
ز انصاف اگر نگذری این عمل
دهد یاد از حرص و طول امل!
بپاسخ چنین گفت دهقان پیر
که: ای نوجوان خرده بر من مگیر
چو خوردیم ما کشته ی دیگران
که بودند تخم وفا پروران
بکاریم تا کشته ی ما خورند
مگر نام ما را به نیکی برند
جوانی بدهقان پیری گذشت
که خوی ا رخ افشاندش آفتاب
همی کشت نخل و همی داد آب
جوان را شگفت آمد از کار وی
چنین گفت با پیر فرخنده پی
که: اکنون از پیری ای نیکبخت
همی لرزدت تن چو برگ درخت
چه کاری درختی که ناید بکار
از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟!
ز انصاف اگر نگذری این عمل
دهد یاد از حرص و طول امل!
بپاسخ چنین گفت دهقان پیر
که: ای نوجوان خرده بر من مگیر
چو خوردیم ما کشته ی دیگران
که بودند تخم وفا پروران
بکاریم تا کشته ی ما خورند
مگر نام ما را به نیکی برند
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۵ - حکایت
یکی تاجر از شهر خود شد روان
بسوی دگر شهر با کاروان
خرش در میان گل از پا فتاد
ز یاران خود خواجه تنها فتاد
زدش بوسه بسیار بر دست و پای
نشد راضی آن خر که خیزد ز جای
چو شد خواجه از بردنش ناامید
خر دیگر از خر سواران خرید
سبک رفت و پالان و بارش کشید
ز پا نعل و از سر فسارش کشید
خر افگند عریان و خود شد روان
رسانید خود را سوی کاروان
خرک خواجه را دید چون دور، گفت
که: جان بردم از دست این خواجه مفت!
بهار است فردا و این مرغزار
شود سیر از فیض ابر بهار
درین دشت بس سبزه خواهم چرید
دف زهره ز آواز خواهم درید
غرض در دلش فکرها میگذشت
بناگه نظر کرد کز طرف دشت
سگ گرسنه چشم بی توشه یی
ز ره آمد و خفت در گوشه یی
خر از دیدن سگ، شد اندیشناک
کز آن دیدنش بود بیم هلاک
بپاخاست گاه از گل و گاه خفت
بسوی سگ آورد پس روی و گفت
که: ای رشته ی فکرتت پیچ پیچ
چه میخواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ!
ز بس راه پیموده فرسوده ام
زمانی در این گوشه آسوده ام
خرش گفت: زهار، اینجا ممان
نیم من شکار تو ای بدگمان
بمن تا نمیرم نداری رجوع
گر اینجا بمانی بمیری ز جوع
منم سخت جان، آرزوی تو خام
پی صید خود خیز و بردار گام
سگش گفت: ای سر قطار خران
خران سبزه ی تر بیادت چران
اگر سخت جانی تو در روزگار
مرا نیز خود در جهان نیست کار
نه گستاخم و بی ادب این قدر
که تا زنده یی پا نهم پیشتر
نه آنم که تنها گذارم تو را
دم واپسین، واگذارم تو را
تو تا زنده یی، پاسبان توام؛
تو شه، من سگ آستان توام
کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟!
وفادار کی بیوفائی کند؟!
چریدی چو در مرغزار جنان
خر عیسی ات گشت هم داستان
نخواهم که جسم تو گردد ستوه
ز گرگان دشت و پلنگان کوه
دوم، سر قدم ساخته سوی تو
کنم چرب دندان ز پهلوی تو
نمانم دمی استخوانت بخاک
که بر خاک نپسندمت چشم پاک
چه تشویش جوع منت در دل است
ازین فکر، پایت چرا در گل است؟!
تو را عمر بیش از یک امروز نیست
چراغ حیاتت شب افروز نیست
بامید این زنده ام سالها
کت از خون کنم سرخ چنگالها
رسیده کنون نیم جانت بلب
بجان سختی امروز آری بشب
بود طاقت جوع یکروزه ام
کجا میفرستی بدریوزه ام؟!
یک امروز تا شب که من همرهم
نه تو جان بری و نه من جان دهم!
بسوی دگر شهر با کاروان
خرش در میان گل از پا فتاد
ز یاران خود خواجه تنها فتاد
زدش بوسه بسیار بر دست و پای
نشد راضی آن خر که خیزد ز جای
چو شد خواجه از بردنش ناامید
خر دیگر از خر سواران خرید
سبک رفت و پالان و بارش کشید
ز پا نعل و از سر فسارش کشید
خر افگند عریان و خود شد روان
رسانید خود را سوی کاروان
خرک خواجه را دید چون دور، گفت
که: جان بردم از دست این خواجه مفت!
بهار است فردا و این مرغزار
شود سیر از فیض ابر بهار
درین دشت بس سبزه خواهم چرید
دف زهره ز آواز خواهم درید
غرض در دلش فکرها میگذشت
بناگه نظر کرد کز طرف دشت
سگ گرسنه چشم بی توشه یی
ز ره آمد و خفت در گوشه یی
خر از دیدن سگ، شد اندیشناک
کز آن دیدنش بود بیم هلاک
بپاخاست گاه از گل و گاه خفت
بسوی سگ آورد پس روی و گفت
که: ای رشته ی فکرتت پیچ پیچ
چه میخواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ!
ز بس راه پیموده فرسوده ام
زمانی در این گوشه آسوده ام
خرش گفت: زهار، اینجا ممان
نیم من شکار تو ای بدگمان
بمن تا نمیرم نداری رجوع
گر اینجا بمانی بمیری ز جوع
منم سخت جان، آرزوی تو خام
پی صید خود خیز و بردار گام
سگش گفت: ای سر قطار خران
خران سبزه ی تر بیادت چران
اگر سخت جانی تو در روزگار
مرا نیز خود در جهان نیست کار
نه گستاخم و بی ادب این قدر
که تا زنده یی پا نهم پیشتر
نه آنم که تنها گذارم تو را
دم واپسین، واگذارم تو را
تو تا زنده یی، پاسبان توام؛
تو شه، من سگ آستان توام
کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟!
وفادار کی بیوفائی کند؟!
چریدی چو در مرغزار جنان
خر عیسی ات گشت هم داستان
نخواهم که جسم تو گردد ستوه
ز گرگان دشت و پلنگان کوه
دوم، سر قدم ساخته سوی تو
کنم چرب دندان ز پهلوی تو
نمانم دمی استخوانت بخاک
که بر خاک نپسندمت چشم پاک
چه تشویش جوع منت در دل است
ازین فکر، پایت چرا در گل است؟!
تو را عمر بیش از یک امروز نیست
چراغ حیاتت شب افروز نیست
بامید این زنده ام سالها
کت از خون کنم سرخ چنگالها
رسیده کنون نیم جانت بلب
بجان سختی امروز آری بشب
بود طاقت جوع یکروزه ام
کجا میفرستی بدریوزه ام؟!
یک امروز تا شب که من همرهم
نه تو جان بری و نه من جان دهم!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۷ - حکایت
شنیدم که: آزاده یی پاک زاد
که والا گهر بود وعالی نژاد
نظر کرد بر تخت گاه کیان
بجای هما، بسته جغد آشیان!
چو آشفتگی دید در روزگار
بلندی و پستیش بی اعتبار
سحر خسروی دید بر روی تخت
شبانگه بویرانه یی برده رخت
گدایی بشب حسرت قوت داشت
سحر تاج بر سر ز یاقوت داشت
بهم زشت و زیبا هم آغوش دید
خسک با گل و نیش با نوش دید
شکر دید با زهر آمیخته
بدامان گل، خار آویخته
ز تنگی گیتی دلش گشت تنگ
دلش تنگ شد از جهان دو رنگ
بدرویشی از خواجگی دل نهاد
بفرد امل، خط باطل نهاد!
از آن پیشتر کش ببندند رخت
برون برد رخت خود آن نیکبخت
سرش ز افسر فقر زیور گرفت
تنش نقش از بوریا برگرفت
بویرانه یی رفت و تنها نشست
ره خویش و بیگانه، بر خویش بست
نه از قصر شاهان بسر سایه اش
نه از گنج عالم بکف مایه اش
یکی گفتش از دوستداران نغز
که: بیرون کش از پوست ای دوست مغز
بگو تا چه دیدی ز وضع جهان
که کردی ز اهل جهان رخ نهان
ز عیش جهان چشم بستی، چرا؟!
ز قصر شهان پا شکستی، چرا؟!
بپاسخ چنین گفتش آن نیکمرد
که: بشنو اگر هستی از اهل درد
جهان را همی بینم آن تازه باغ
که هستش گل و بلبل و خار و زاغ
بمن باغبان چون نبخشد گلش
دریغ آید از نغمه ی بلبلش
چه با خار او دست یازی کنم
چه با زاغ آن نوحه سازی کنم؟!
جهان چیست؟ پیمانه یی پر می است!
که هم صاف و هم درد می در وی است
ز صافش، چو ساقی نپیمایدم؛
ز دردش چه نوشم که درد آیدم؟!
که والا گهر بود وعالی نژاد
نظر کرد بر تخت گاه کیان
بجای هما، بسته جغد آشیان!
چو آشفتگی دید در روزگار
بلندی و پستیش بی اعتبار
سحر خسروی دید بر روی تخت
شبانگه بویرانه یی برده رخت
گدایی بشب حسرت قوت داشت
سحر تاج بر سر ز یاقوت داشت
بهم زشت و زیبا هم آغوش دید
خسک با گل و نیش با نوش دید
شکر دید با زهر آمیخته
بدامان گل، خار آویخته
ز تنگی گیتی دلش گشت تنگ
دلش تنگ شد از جهان دو رنگ
بدرویشی از خواجگی دل نهاد
بفرد امل، خط باطل نهاد!
از آن پیشتر کش ببندند رخت
برون برد رخت خود آن نیکبخت
سرش ز افسر فقر زیور گرفت
تنش نقش از بوریا برگرفت
بویرانه یی رفت و تنها نشست
ره خویش و بیگانه، بر خویش بست
نه از قصر شاهان بسر سایه اش
نه از گنج عالم بکف مایه اش
یکی گفتش از دوستداران نغز
که: بیرون کش از پوست ای دوست مغز
بگو تا چه دیدی ز وضع جهان
که کردی ز اهل جهان رخ نهان
ز عیش جهان چشم بستی، چرا؟!
ز قصر شهان پا شکستی، چرا؟!
بپاسخ چنین گفتش آن نیکمرد
که: بشنو اگر هستی از اهل درد
جهان را همی بینم آن تازه باغ
که هستش گل و بلبل و خار و زاغ
بمن باغبان چون نبخشد گلش
دریغ آید از نغمه ی بلبلش
چه با خار او دست یازی کنم
چه با زاغ آن نوحه سازی کنم؟!
جهان چیست؟ پیمانه یی پر می است!
که هم صاف و هم درد می در وی است
ز صافش، چو ساقی نپیمایدم؛
ز دردش چه نوشم که درد آیدم؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۱
شبی خوشتر از روز با دوستان
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
جز به جان کس نشناسد صفت جانان را
هم به جانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی به جز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده به خود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
آتش افروز بخاری نخرد بستان را
ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش
عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
عشق نیران طلبش می برد از باغ نعیم
ورنه آدم نپسندد به خود این حرمان را
کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت
عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را
رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج
جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را
در هوس خانه ی تن دیر بماندیم، کجاست
مرگ تا برکند این لعب گه شیطان را
کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط
تا شوی بحر و به هم درشکنی توفان را
هم به جانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی به جز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده به خود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
آتش افروز بخاری نخرد بستان را
ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش
عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
عشق نیران طلبش می برد از باغ نعیم
ورنه آدم نپسندد به خود این حرمان را
کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت
عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را
رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج
جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را
در هوس خانه ی تن دیر بماندیم، کجاست
مرگ تا برکند این لعب گه شیطان را
کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط
تا شوی بحر و به هم درشکنی توفان را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
منع نظاره روا نیست تماشایی را
ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است
که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
ساقی امشب می از اندازه فزون می دهدم
تا بشویم به قدح دفتر دانایی را
نیکنامان در دوست پناهت ندهند
تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
خواجه زین در به سلامت سر خود گیرد کاش
که ز سر می ننهد عادت خودرایی را
دل آسوده اگر می طلبی عشق طلب
عاقلان نیک شناسند تن آسایی را
بگذارید که تا سر نهم اندر ره دوست
تا بگیرید زمن این سر سودایی را
دلم از سینه به تنگ است که در خانه نشاط
نتوان داشت نگه مردم صحرایی را
ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است
که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
ساقی امشب می از اندازه فزون می دهدم
تا بشویم به قدح دفتر دانایی را
نیکنامان در دوست پناهت ندهند
تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
خواجه زین در به سلامت سر خود گیرد کاش
که ز سر می ننهد عادت خودرایی را
دل آسوده اگر می طلبی عشق طلب
عاقلان نیک شناسند تن آسایی را
بگذارید که تا سر نهم اندر ره دوست
تا بگیرید زمن این سر سودایی را
دلم از سینه به تنگ است که در خانه نشاط
نتوان داشت نگه مردم صحرایی را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
پیداست سر وحدت از اعیان اماتری
العکس فی المرایا والنقش فی القوی
شد مختلف به مخرج اگر نه چه شد که هست
یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا
هستی چو بحر و دل چو یکی کشتی اندر آن
از نفس بادبانش و از عقل نا خدا
عشق است باد و هست ازو ره سوی مراد
لیک از صواب گاه گراید سوی خطا
انظر فمارایت سوی البحر اذ رایت
موجا بدا ومنه بدافیه ما بدا
گاهی صواب نام نهیمش گهی خطا
گه ناخدا خطاب دهیمش گهی خدا
بازلف و روی او نه اثر ماند از نشاط
لاالشمس فی الدجیة لاالبدر فی الضحی
العکس فی المرایا والنقش فی القوی
شد مختلف به مخرج اگر نه چه شد که هست
یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا
هستی چو بحر و دل چو یکی کشتی اندر آن
از نفس بادبانش و از عقل نا خدا
عشق است باد و هست ازو ره سوی مراد
لیک از صواب گاه گراید سوی خطا
انظر فمارایت سوی البحر اذ رایت
موجا بدا ومنه بدافیه ما بدا
گاهی صواب نام نهیمش گهی خطا
گه ناخدا خطاب دهیمش گهی خدا
بازلف و روی او نه اثر ماند از نشاط
لاالشمس فی الدجیة لاالبدر فی الضحی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
رخی به غیر رخ دوست در مقابل نیست
ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
وفا مگر که نکو نیست در زمانه که نیست
نکوییی که در این خوی و این شمایل نیست
هزار لطف نهانست در تغافل او
و گرنه دوست ز احوال دوست غافل نیست
دهد گواه به بیهوده گوییش پندم
کسی ملامت مجنون کند که عاقل نیست
قبول جانان مشکل بود نشاط ار نه
گذشتن از سر جان بهر دوست مشکل نیست
ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
وفا مگر که نکو نیست در زمانه که نیست
نکوییی که در این خوی و این شمایل نیست
هزار لطف نهانست در تغافل او
و گرنه دوست ز احوال دوست غافل نیست
دهد گواه به بیهوده گوییش پندم
کسی ملامت مجنون کند که عاقل نیست
قبول جانان مشکل بود نشاط ار نه
گذشتن از سر جان بهر دوست مشکل نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خار از آن باغ بپای دل ماست
که گل و گلبن آن از گل ماست
چشمه ی خضر درخشید ز دور
یا که تیغی بکف قاتل ماست
مشکلی نیست که آسان نشود
مشکل اینست که خود مشکل ماست
آتش افروز بخارش نظریست
بی سبب نیست که او مایل ماست
خیز و در خرمن خویش آتش زن
تا ببینی که چها حاصل ماست
بی نشاط آنکه نشاید دل اوست
بی غم آنکو که نشاید دل ماست
که گل و گلبن آن از گل ماست
چشمه ی خضر درخشید ز دور
یا که تیغی بکف قاتل ماست
مشکلی نیست که آسان نشود
مشکل اینست که خود مشکل ماست
آتش افروز بخارش نظریست
بی سبب نیست که او مایل ماست
خیز و در خرمن خویش آتش زن
تا ببینی که چها حاصل ماست
بی نشاط آنکه نشاید دل اوست
بی غم آنکو که نشاید دل ماست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
صبح است و بهار است و گل و نقل و نبید است
ساقی قد و شاهد می و نی ناله کشیدست
صبح از طرف مشرق و سرو از کنف جوی
وان سبزه ی خط زان لب دلجوی دمیدست
زاغ از قبل شاخ خزیدست به کنجی
وان خال سیه نیز به رخ گوشه گزیدست
بر روی تو گل دیده و در کوی تو گلبن
کاین دست به سر بر زده آن جامه دریدست
ما را طمعی هست ولی زان لب شیرین
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
گل بر سر آن زن که به گلزار محبت
خاریش به پا از غم یاری نخلیدست
تشریف سرم پای تو بس خلعت دیبا
زیبا بود آنرا که گریبان ندریدست
غافل گذرد عمر نشاط از تو و روزی
این رشته ببینی که به ناگاه بریدست
زنهار به غفلت مبر ایام که ناگاه
تا در نگری زین قفس این مرغ پریدست
ساقی قد و شاهد می و نی ناله کشیدست
صبح از طرف مشرق و سرو از کنف جوی
وان سبزه ی خط زان لب دلجوی دمیدست
زاغ از قبل شاخ خزیدست به کنجی
وان خال سیه نیز به رخ گوشه گزیدست
بر روی تو گل دیده و در کوی تو گلبن
کاین دست به سر بر زده آن جامه دریدست
ما را طمعی هست ولی زان لب شیرین
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
گل بر سر آن زن که به گلزار محبت
خاریش به پا از غم یاری نخلیدست
تشریف سرم پای تو بس خلعت دیبا
زیبا بود آنرا که گریبان ندریدست
غافل گذرد عمر نشاط از تو و روزی
این رشته ببینی که به ناگاه بریدست
زنهار به غفلت مبر ایام که ناگاه
تا در نگری زین قفس این مرغ پریدست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دلگشا بی یار زندان بلاست
هر کجا یار است آنجا دلگشاست
صورتی بی حاصل اندر سینه است
حاصل معنی دل ما دلرباست
درد و درمان را بهم آمیختند
درداز درمان جدا کردن خطاست
در دیار ما خرد را راه نیست
عشق آنجا حاکم و فرمانرواست
هر صوابی را عتابی از پی است
هر خطایی را عطایی از قفاست
کفر از ایمان جدا نبود ولی
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
چشم حق بینی زحق بینان مدار
هر کرا بیخود ببینی با خداست
باد از آن جان به که مغلوب تن است
خاک از آن دل به که مفتون هواست
هر کجا یار است آنجا دلگشاست
صورتی بی حاصل اندر سینه است
حاصل معنی دل ما دلرباست
درد و درمان را بهم آمیختند
درداز درمان جدا کردن خطاست
در دیار ما خرد را راه نیست
عشق آنجا حاکم و فرمانرواست
هر صوابی را عتابی از پی است
هر خطایی را عطایی از قفاست
کفر از ایمان جدا نبود ولی
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
چشم حق بینی زحق بینان مدار
هر کرا بیخود ببینی با خداست
باد از آن جان به که مغلوب تن است
خاک از آن دل به که مفتون هواست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هر کرا دل، دلبری را منزل است
آنکه بی دلبر بماند بی دل است
شاهد از یاران کجا گیرد کنار
هر کجا شمعی میان محفل است
این جفا و جور مخصوص تو نیست
هر که شد سیمین بدن سنگین دل است
خواجه پندارد که عیب عاشقان
تا نگوید، کس نگوید عاقل است
عشق دریاییست بیحد کاندر آن
موج کشتیبان و توفان ساحل است
طالبان را خستگی در راه نیست
عشق هم راه است و هم خود منزل است
سهل گردد کار اگر از بهر اوست
کارها با خود پرستی مشکل است
دست صدق آمد برون از جیب عشق
زین پس افسون خرد بیحاصل است
ظلمت ار یکسر بگیرد خانه را
چون فروغ شمعی آید زایل است
در همه عالم یکی حق بیش نیست
آنکه کثرت می پذیرد باطل است
از خرد بگذر نشاط از عشق نیز
عاشق از خود غافل از وی عاقل است
آنکه بی دلبر بماند بی دل است
شاهد از یاران کجا گیرد کنار
هر کجا شمعی میان محفل است
این جفا و جور مخصوص تو نیست
هر که شد سیمین بدن سنگین دل است
خواجه پندارد که عیب عاشقان
تا نگوید، کس نگوید عاقل است
عشق دریاییست بیحد کاندر آن
موج کشتیبان و توفان ساحل است
طالبان را خستگی در راه نیست
عشق هم راه است و هم خود منزل است
سهل گردد کار اگر از بهر اوست
کارها با خود پرستی مشکل است
دست صدق آمد برون از جیب عشق
زین پس افسون خرد بیحاصل است
ظلمت ار یکسر بگیرد خانه را
چون فروغ شمعی آید زایل است
در همه عالم یکی حق بیش نیست
آنکه کثرت می پذیرد باطل است
از خرد بگذر نشاط از عشق نیز
عاشق از خود غافل از وی عاقل است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
قرارگاه جهان بر مدار تقدیر است
عجب زخواجه که درگیر و دار تدبیر است
اگر بلطف بخوانند کبک صیاد است
و گر بقهر برانند باز نخجیر است
نه لطف خاصه ی طاعت نه خشم لازم جرم
خدای را چه طلسم است این چه تأثیر است
زهی کمال کشی ابروان بر چینش
که هر طرف نگرد دیده، تیر بر تیر است
و زان لبان شکر بار او تعالی الله
که گر بزهر دهد حکم شهد با شیر است
بقید زلف ببستی دل مراد و دلی
که در تو شیفته نبود سزای زنجیر است
زناله بس مکن ای دل در آن سلاسل زلف
که هست اگر اثر از ناله های شبگیر است
خمار دوش نماند از نشاط اثر ساقی
بیار باده که گر زود میرسی دیر است
عجب زخواجه که درگیر و دار تدبیر است
اگر بلطف بخوانند کبک صیاد است
و گر بقهر برانند باز نخجیر است
نه لطف خاصه ی طاعت نه خشم لازم جرم
خدای را چه طلسم است این چه تأثیر است
زهی کمال کشی ابروان بر چینش
که هر طرف نگرد دیده، تیر بر تیر است
و زان لبان شکر بار او تعالی الله
که گر بزهر دهد حکم شهد با شیر است
بقید زلف ببستی دل مراد و دلی
که در تو شیفته نبود سزای زنجیر است
زناله بس مکن ای دل در آن سلاسل زلف
که هست اگر اثر از ناله های شبگیر است
خمار دوش نماند از نشاط اثر ساقی
بیار باده که گر زود میرسی دیر است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بهر جا بنگرم بالا و گرپست
نبینم در دو عالم جز یکی هست
درون خانه و بیرون در اوست
هم او خود حلقه بر در زد هم او بست
زیک شاخیم اگر شیرین اگر تلخ
زیک بزمیم اگر هشیار اگر مست
بپایم شاخ گلبن رشته ی دام
براهم موج دریا حلقه ی شست
توانایی مرا باریست بر دوش
زبردستی مرا بندیست بر دست
پر و بال است دام من، خوش آن دام
که از قیدش به پروازی توان جست
نباشد بنده کازادش توان کرد
نباشد خواجه کز قیدش توان رست
نه عاشق آنکه جز معشوق بیند
نه معشوق آنکه جز وی در جهان هست
نشاط اردید نتوانی بخورشید
ببین در سایه کان با نور پیوست
جهان را ایمنی فتح علی شاه
که ایمن باد ذاتش تا جهان هست
نبینم در دو عالم جز یکی هست
درون خانه و بیرون در اوست
هم او خود حلقه بر در زد هم او بست
زیک شاخیم اگر شیرین اگر تلخ
زیک بزمیم اگر هشیار اگر مست
بپایم شاخ گلبن رشته ی دام
براهم موج دریا حلقه ی شست
توانایی مرا باریست بر دوش
زبردستی مرا بندیست بر دست
پر و بال است دام من، خوش آن دام
که از قیدش به پروازی توان جست
نباشد بنده کازادش توان کرد
نباشد خواجه کز قیدش توان رست
نه عاشق آنکه جز معشوق بیند
نه معشوق آنکه جز وی در جهان هست
نشاط اردید نتوانی بخورشید
ببین در سایه کان با نور پیوست
جهان را ایمنی فتح علی شاه
که ایمن باد ذاتش تا جهان هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
زنده بی عشق کسی در همه ی عالم نیست
وانکه بی عشق بماند نفسی آدم نیست
تا چه باشد بسر پیر خرابات که من
بیکی جرعه می اندیشه ام از عالم نیست
غم و شادی که بیک لحظه دگرگون گردد
چه غم، ار باشد و گر زانکه نباشد غم نیست
کفر و دین عقل و جنون دانش و دانایی را
آزمودیم درین پرده کسی محرم نیست
نه چنانست که لطفیت نباشد با من
هست لطفی و چنان هست که پندارم نیست
دردم آن درد که جز تیغ تواش درمان نه
زخمم آن زخم که جز تیر تواش مرهم نیست
حاصل هر دو جهان را بهم اندوخت نشاط
پیر میخانه به هیچ ار بستاند کم نیست
وانکه بی عشق بماند نفسی آدم نیست
تا چه باشد بسر پیر خرابات که من
بیکی جرعه می اندیشه ام از عالم نیست
غم و شادی که بیک لحظه دگرگون گردد
چه غم، ار باشد و گر زانکه نباشد غم نیست
کفر و دین عقل و جنون دانش و دانایی را
آزمودیم درین پرده کسی محرم نیست
نه چنانست که لطفیت نباشد با من
هست لطفی و چنان هست که پندارم نیست
دردم آن درد که جز تیغ تواش درمان نه
زخمم آن زخم که جز تیر تواش مرهم نیست
حاصل هر دو جهان را بهم اندوخت نشاط
پیر میخانه به هیچ ار بستاند کم نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
حاصل هر دو جهان خوشه ای از خرمن ماست
ساحت کون و مکان گوشه ای از مسکن ماست
چشم بر بند و به ظلمت کده ی فقر در آی
تا ببینی که فروغ فلک از روزن ماست
چشمه ی کوثر و آن باغ دلارای بهشت
نمی از مشرب ما، نکهتی از گلشن ماست
چه اثر بود درین دشت که بی زحمت کشت
یک جهان ریزه خور و خوشه بر از خرمن ماست
سر به مخدومی آفاق نیاریم فرود
زانکه از خدمت شه سلسله در گردن ماست
همه بگذار که با این همه اینک در شهر
کودکی باز به مژگان سیه رهزن ماست
هم قصاص دل مارا مگر از ما طلبند
زآنکه با خون دل آلوده همی دامن ماست
دشمن و دوست نداند کس اگر طالب اوست
خلق بیهوده یکی دوست یکی دشمن ماست
گفتمش هیچ اثری بود در این ره ز نشاط
گفت سر گشته غباری ز پی توسن ماست
ساحت کون و مکان گوشه ای از مسکن ماست
چشم بر بند و به ظلمت کده ی فقر در آی
تا ببینی که فروغ فلک از روزن ماست
چشمه ی کوثر و آن باغ دلارای بهشت
نمی از مشرب ما، نکهتی از گلشن ماست
چه اثر بود درین دشت که بی زحمت کشت
یک جهان ریزه خور و خوشه بر از خرمن ماست
سر به مخدومی آفاق نیاریم فرود
زانکه از خدمت شه سلسله در گردن ماست
همه بگذار که با این همه اینک در شهر
کودکی باز به مژگان سیه رهزن ماست
هم قصاص دل مارا مگر از ما طلبند
زآنکه با خون دل آلوده همی دامن ماست
دشمن و دوست نداند کس اگر طالب اوست
خلق بیهوده یکی دوست یکی دشمن ماست
گفتمش هیچ اثری بود در این ره ز نشاط
گفت سر گشته غباری ز پی توسن ماست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
شمشیر بدست آمد سر مست زجام است
بادا بحلش خون من ار باده حرام است
مفتون توام من نه بر آن طلعت و گیسو
آنجا که بهشت است نه صبح است و نه شام است
وقتی ز خرابات به خلدم گذری بود
کوثر نبود خوشتر از آبی که بجام است
شادی جهان زود مبدل بغم آید
آنرا که بغم شاد شود عیش مدام است
با ما قدحی خواجه سپردن نتواند
او را حذر از ننگ و مرا ننگ زنام است
وسواس خرد قصه بپایان نرساند
از عشق بپرسید که نا گفته تمام است
تیری اگر از شست گشادیم و خطا رفت
با خصم بگویید که تیغی به نیام است
جوش از هوسی در دل افسرده فتادست
در عشق نشاط آتشی افروز که خام است
بادا بحلش خون من ار باده حرام است
مفتون توام من نه بر آن طلعت و گیسو
آنجا که بهشت است نه صبح است و نه شام است
وقتی ز خرابات به خلدم گذری بود
کوثر نبود خوشتر از آبی که بجام است
شادی جهان زود مبدل بغم آید
آنرا که بغم شاد شود عیش مدام است
با ما قدحی خواجه سپردن نتواند
او را حذر از ننگ و مرا ننگ زنام است
وسواس خرد قصه بپایان نرساند
از عشق بپرسید که نا گفته تمام است
تیری اگر از شست گشادیم و خطا رفت
با خصم بگویید که تیغی به نیام است
جوش از هوسی در دل افسرده فتادست
در عشق نشاط آتشی افروز که خام است