عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
در هر که نیست نشأه درد تو مرده باد
هجر تو مرگ مرده دلان فسرده باد
بی جلوه ی تو مردمک دیده ی مرا
خون جگر ز پرده ی مژگان فشرده باد
گلهای آتشین که برآورده آب چشم
گر خاک مقدمت نشود، باد برده باد
نقشی که غیر صورت مردم فریب تست
از صفحه ی سواد دو چشمم سترده باد
هر گوهر دلی که به زلف تو بسته اند
یکیک بدست هندوی خالت شمرده باد
هر اشک لاله گون که نشد صرف گلرخی
گر دانه های لعل بود خاک خورده باد
ای خاک، استخوان فغانی امانتست
از بهر طعمه ی سگ آن کو سپرده باد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
دلم که همره آن مه چو ابر چست شود
گذار تا برود آن قدر که سست شود
ندیده دامن پاک تو مهر و ماه هنوز
درست باد کتانی که خانه شست شود
قلم دریغ مدار از سفینه ی عاشق
که این سفینه باصلاح تو درست شود
نبات تازه ی تو می برد ز دیده گلاب
تبارک الله ازان موسمی که رست شود
من اولت چو بدیدم بغم نهادم دل
که حکم خیر و شر هر کس از نخست شود
دلم بخدمت نخل قدت برآمد زار
که نازکست نهالی که تازه رست شود
دلیر نیست فغانی هنوز در ره عشق
مگر به خدمت اصحاب درد چست شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
تو گر زارم کشی غمخوار جان من که خواهد شد
که خواهد خواست خونم، مهربان من که خواهد شد
مگر خواب اجل گیرد شب هجر توام ورنه
حریف گریه و آه و فغان من که خواهد شد
مرا رشک رقیبان می کشد امشب نمی دانم
که فردا تهمت آلود کسان من که خواهد شد
بسوزیدم که چون در پای دارم کشته اندازند
امانت دار مشتی استخوان من که خواهد شد
که خواهد گفت حال زار من با آن پری یا رب
درین شب آگه از درد نهان من که خواهد شد
شب آمد از کجا جویم فغانی یار همدردی
به آه و ناله دیگر همزبان من که خواهد شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خنجر کشید و عربده با اهل حال کرد
آن ترک مست بین که چه با خود خیال کرد
حسنش یکی هزار شد و آمد از سفر
خوش آن هوا که پرورش این نهال کرد
هر شیوه یی ز صورت او معنییست خاص
غافل همین ملاحظه ی خط و خال کرد
ناصح برو که انس نگیرد به هیچ کس
دیوانه یی که همدمی آن غزال کرد
یا رب چه شد که از سر ما سایه برگرفت
سروی که کارها همه بر اعتدال کرد
ایزد ترا ز بهر دل خلق آفرید
وانگه چنین سرآمد و صاحب جمال کرد
بگذار خون غیر جوانان بروزگار
کاین شحنه چند خون چنین پایمال کرد
خونم چو آب خورد لبت وه چه خط نوشت
آنکس که بر تو خون فغانی حلال کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
خوبان خراب نرگس مستانه ی تو اند
خود را زیاد برده در افسانه ی تو اند
آنانکه می برند بحسن از پری گرو
رخساره برفروز که دیوانه ی تو اند
مستان که شسته اند لب از آب زندگی
در آرزوی ساغر و پیمانه ی تو اند
من خود چه ذره ام که هزار آفتاب رو
هر روز تا به شب بدر خانه ی تو اند
با خویش کردی اهل نظر آشنا ولی
چون نیک بنگری همه بیگانه ی تو اند
ای گنج حسن با تو چه دانه ست کاینچنین
مرغان قدس طالب ویرانه ی تو اند
دل بر وفای همنفسان دورو مبند
آنانکه خویشتر بتو بیگانه ی تو اند
حالا بمکر و حیله رقیب از تو کام یافت
بی بهره آن گروه که دیوانه ی تو اند
وصلش چو یافت نیست فغانی طمع ببر
بسیار کس در آرزوی دانه ی تو اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
گه بلطفم می نوازد گه بنازم می کشد
زنده می سازد مرا آن شوخ و بازم می کشد
نازنین من کجایی وه که در راه امید
دیده ی محروم، از اشک نیازم می کشد
گر نگریم می شود خونابها در دل گره
ور بگریم خنده ی آن عشوه سازم می کشد
هر شب از افسانه ی غم گیردم خواب اجل
آخر این افسانه ی دور و درازم می کشد
گر نمی بینم دمی روی تو ای چشم و چراغ
گریه ی جانسوز و آه جانگدازم می کشد
در غمش چون می شوم با ناله ی نی همنفس
دلنوازیهای آن مسکین نوازم می کشد
چون فغانی هر نفس می سوزم از داغ نهان
گر کشم آهی ز دل افشای رازم می کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
هر مصور کان جمال و صورت موزون کشد
حیرتش گیرد که ناز و غمزه ی او چون کشد
تشنه ی وصلت ز دست ساقیان چشم و دل
کاسه های خون بیاد آن لب میگون کشد
وقت آن مست محبت خوش که در بزم وصال
ساغر دردی ز یاران دگر افزون کشد
در حریم دیده و دل آمدی دامن کشان
باش تا جان رخت هستی زین میان بیرون کشد
گوهر لعلت دمی صد بار در بحر خیال
غنچه ی اشک جگرگون مرا در خون کشد
آنکه کلکش سحر پردازد در اوراق خیال
صورت لعلش بصد افسانه و افسون کشد
کافر چین گر ببیند صورت احوال من
رخت صورتخانه را از گریه در جیحون کشد
محمل لیلی اگر بر مه رساند روزگار
عاقبت روزی عنانش جانب مجنون کشد
رشته ی جان فغانی بگسلد از بند غم
گرنه هر دم آه سردی از دل محزون کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نوروز علم برزد و گل در چمن آمد
خورشید سفر کرده ی من در وطن آمد
مرغی که ز هجران گلی داشت ملالی
در باغ بنظاره سرو چمن آمد
گل باز رسید از سفر و سرو ز گلگشت
پیمانه بیارید که پیمان شکن آمد
یعقوب جوان شد ز صبا من شدم آتش
آن بوی دگر بود کزان پیرهن آمد
همراه صبا بوی مسیحا نفسی بود
زان بوی دل مرده ی من با سخن آمد
در عشق دمی زندگی آرد دو جهان غم
آفت نه همان بود که بر کوهکن آمد
آشفته چنان نیستم از غم که بدانم
کز شاخ چه گل سر زد و چون نسترن آمد
سرمست رسید از ره و خوبان بنظاره
گشتند سراسیمه که هان پیلتن آمد
خاموش نشد از سخن عشق فغانی
هرچند که سنگ ستمش بر دهن آمد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گر تلخ شدی سوز تو از سینه کجا شد
شیرینی درد از دل بی کینه کجا شد
شب یار و سحر دشمن جان این چه وفاییست
خاصیت نقل و می دوشینه کجا شد
از لخت کباب دل ما زود شدی سیر
حق نمک صحبت دیرینه کجا شد
عاشق نشود تیره بیک آه ز مجنون
نور و خرد طبع چو آیینه کجا شد
مهر در گنجینه ی دل بود وفایت
آن مهر وفا از در گنجینه کجا شد
هر چند بود سوختنی دلق فغانی
آخر ادب خرقه ی پشمینه کجا شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
چون بدلسوزی من یار زبان تیز کند
بسخن پسته ی خندان شکر آمیز کند
گر دهان تلخی فرهاد بدآمد، شیرین
خنده بر انجمن عشرت پرویز کند
عقل را جادوی بابل کند از غایت شوق
عشق هر نکته که از لعل تو انگیز کند
دانه ی مرغ بلا خواره همان سنگ بلاست
آسمان گر چمن دهر گهر ریز کند
وه چه دیده ست فغانی ز پی کسب نظر
گر بفردوس رود رغبت تبریز کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
هر دل که گرم از آتش پنهان من شود
گر کافر فرنگ بود بت شکن شود
از دل که بگسلم گره ی غم ز تیر آه
تبخاله یی زند سر و مهر دهن شود
مجنون کجا و همدمی بلبلان باغ
دیوانه به که طعمه ی زاغ و زغن شود
با عشق هر که زاده شد از مادر و پدر
در شهر و کو ملامتی مرد و زن شود
در هر گل زمین که نشینی شود بهشت
هر جا که در خرام درآیی چمن شود
هر بخیه از قبای کبود تو روز صید
دام هزار یوسف گل پیرهن شود
گردون بساط لعل کشید از سر سران
تا خاک مقدم فرس پیلتن شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
مه خورشد روی من دمی یکجا نمی گنجد
چنان گرمست بر دلها که در دلها نمی گنجد
نسیم دامنش گلزار گیتی بر نمی آرد
غبار موکبش در عرصه ی غبرا نمی گنجد
شهیدی کز سر کویش غبارآلود بیرون شد
ز شوقش تا ابد در جنت المأوا نمی گنجد
عجب گر بر سلام کس فرود آرد سر ابرو
چو برطرف کلاهش عز و استغنا نمی گنجد
ازین می خوردن پنهان و پیدا آتشی دارم
که در پنهان ندارد جا و در پیدا نمی گنجد
اگر فردای دیگر مستی جام و صبوح اینست
جزای این گنه در مجلس فردا نمی گنجد
ز عشق کافری پیرانه سر در بزم میخواران
بدینم رفت بیدادی که در دنیا نمی گنجد
نخواهد در سر و کار بلای عشق و مستی شد
وجود پر بلای من که در یکجا نمی گنجد
ز بیداد غیوری آنچه از کافر دلی دیدم
چه جای کعبه در بتخانه ی ترسا نمی گنجد
جنون عشق و از جانان خیال بوسه و آغوش
مگو اینها که اینها در خیال ما نمی گنجد
فغانی را دهان آرزو شیرین نخواهد شد
پر از زهرست جام او در آن حلوا نمی گنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
ای هر قدم بخاک رهت بسملی دگر
در خون ز ترکتاز تو هر سو دلی دگر
شب نیست کز فروغ تو ای شمع انجمن
پروانه یی نسوخته در محفلی دگر
صد داغ حیرتم بدل از شمع بزم اوست
آن نخل کی دهد به ازین حاصلی دگر
دیوانه ییست چرخ که هر دم بصورتی
سنگی زند بکاسه ی خونین دلی دگر
مهر و وفا دلبر و خوشنودی از رقیب
افغان که هست هر یک از آن مشکلی دگر
چون من پی نشانه ی سنگ پریوشان
دیوانه یی نخاست ز آب و گلی دگر
بگذر ز خود که نیست فغانی برای تو
لایقتر از مقام فنا منزلی دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
ای عارضت به بوسه ز لب دلنوازتر
آبت ز آتش همه کس جانگدازتر
شمعیست قامت تو که در جلوه ی جمال
هست از تمام کج کلهان سرفرازتر
آه از تکبر تو که بیگانه تر شوی
هرچند دارمت من مسکین بنازتر
بیداد کن که حسن اگر اینست هر زمان
دستت بود بعاشق مسکین درازتر
از دوری تو دیده ی شب زنده دار من
دارد شبی ز روز قیامت درازتر
کردی نگاه و اهل نظر را نواختی
معشوق کس ندیده ز تو چشم بازتر
نشکفته است در چمن حسن و دلبری
شاخ گلی ز دلبر ما چشم بازتر
دل چون نهم بعشوه ی خوبان که این گروه
هستند هر یک از دگری عشوه سازتر
ناز ترا کشید فغانی بصد نیاز
هرچند ساخت عشق تواش بی نیازتر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ای مرا هر ذره با مهر تو پیوندی دگر
هر سر مویی به وصلت آرزومندی دگر
بگسل از دام گرفتاری که بر هر ذره اش
از کمند زلف مشگین بسته یی بندی دگر
منکه همچون غنچه دارم با لبت دلبستگی
کی گشاید کارم از لعل شکر خندی دگر
دل گرفتار غم و در دست یکبارش مسوز
از برای محنتش بگذار یکچندی دگر
آرزوی جام لعلت هر نفس بی اختیار
می کشد در موج خیز فتنه خرسندی دگر
چون نهال ناز پرورد قدت صورت ببست
از زلال شیره ی جانها نی قندی دگر
نیست بالاتر ز طاق آن دو ابروی بلند
بر زبان عشقبازان تو سوگندی دگر
از من بدروز، بی سامان تری در روزگار
مادر گیتی ندارد یاد فرزندی دگر
بر نمی گیرد فغانی از رهت روی نیاز
گرچه می گیرد ز نازت هر زمان پندی دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
از بیم جان گویم که دل دارد دلارایی دگر
من جای دیگر در بلا مسکین دلم جایی دگر
در جستجوی دلبری گویم سخن از هر دری
روی سخن با دیگری در سر تمنایی دگر
از گلستان کوی او دورم ز بیم خوی او
دارم خیال روی او هر دم بمأوایی دگر
هر دم ز آه متصل آشفته حال و تنگدل
زان آهوی مشگین خجل گردم به صحرایی دگر
هر چند می بندم دهان در کویش از آه و فغان
بی اختیار و ناگهان افتاده غوغایی دگر
چون گریه را پنهان کنم کز دیده ی تر دامنم
اتا دیده بر هم می زنم سر کرده دریایی دگر
عشق فغانی گر بسی ماند نهان بر هر کسی
زان به که گوید هر خسی آنجاست رسوایی دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خط گرد خال آن لب میگون زیاده تر
دردم زیاد بود شد اکنون زیاده تر
حسنت زیاده باد که هر روز می کنی
خوبی زیاده شیوه ی موزون زیاده تر
کردی چنان عتاب که در سینه کار کرد
حسن عبارت از لب میگون زیاده تر
عاشق چه غم خورد که عنان را ز دست داد
سوزد دل قبیله ز مجنون زیاده تر
از مجلس تو کشته برندم که ساخت دل
شور درون خانه ز بیرون زیاده تر
ظرفم مبین حقیر که گر ساقیم تویی
خواهد شد این سفال ز جیحون زیاده تر
خیزد هزار ذره ز هر گام توسنت
هر ذره یی ز ملک فریدون زیاده تر
یک روز صرف مجلس میخواره ی منست
هستی هر حریف ز قارون زیاده تر
عمرم وبال گشت فغانی که دیده است
آب حیات را الم از خون زیاده تر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
باز این دل دیوانه را افتاده سودای دگر
وز ناله در هر کشوری افگنده غوغای دگر
از شمع دولتخانه یی سوزم بهر کاشانه یی
هر لحظه چون پروانه یی در آتشم جای دگر
شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من
بهر علاج درد من باید مسیحای دگر
نی تاب من در گلشنی نی طاقتم در مسکنی
سوزم بکنج گلخنی هر دم ز سودای دگر
از لاله سرپیچیده ام دامن چو گل در چیده ام
زان رو که جایی دیده ام رخسار زیبای دگر
با سرو خود پیوسته ام وز بار طوبی رسته ام
چون غنچه دل در بسته ام بر نخل بالای دگر
جان فغانی در قفس می سوزد از داغ هوس
وز ناله ی او هر نفس شوری بمأوای دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
کار ما جز نامرادی نیست دور از وصل یار
نامرادانیم ما را با مراد دل چکار
گر نمی چینم گل شادی خوشم با خار غم
زانکه من دیوانه ام گل را نمی دانم ز خار
دل چو بردی بعد ازین صبر و قرار از ما مجو
بیدلان را نیست دور از دلبران صبر و قرار
کار فرما تیر مژگان را و تیغ غمزه هم
گو دل ما خون چکان میباش و جان ما فگار
چند سازی چاره ی دردم خدا را ای طبیب
به نخواهد شد به درمان تو، دست از من بدار
زار می سوزد دل من منعم از زاری مکن
تا بگریم بر دل پر آتش خود زار زار
تا کنار از من گرفتی ای بهشت عاشقان
جای گل دارد فغانی اشک گلگون در کنار
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
شکر خدا که با من بیدل نشست یار
می خورد و بی حجاب بمحفل نشست یار
منعم نه آگهست که با بینوای شهر
آمد بدرد نوشی و بر گل نشست یار
در بزم عیش و گوشه ی غم با وجود ناز
با دردمند خویش مقابل نشست یار
آندم بسرغیب رسیدم که چون پری
از راه دیده آمد و بر دل نشست یار
اکنون روم ز جای، که از غایت وفا
دستم بدوش کرده حمایل نشست یار
یک یک بزیر چشم، حریفان خود شناخت
یاور مکن که از همه غافل نشست یار
خرسند شد فغانی مهجور عاقبت
با این غریب سوخته منزل نشست یار